رقاصه ی شهر

1401/05/06

درود به همه عزیزان. تمِ این داستان دارک میباشد و مناسب همه ی افراد و به خصوص افرادِ کم سن و سال نیست، پس توصیه ی نویسنده اینه که چون این داستان برایِ مخاطبین خاص نوشته شده در صورت صلاح دید صفحه رو ببندید.

تمامی وقایع این داستان قبل از اتفاقاتِ سال ۱۳۵۷ شمسی میباشد.

زمان حال(سال ۱۳۵۶)

نور چشمام رو اذیت میکرد به خاطر همین عینک آفتابیم رو به چشمم زدم و از ته سالن تماشاش میکردم. اجراش تموم شد.
از لابه لای جمعیت صداش میزدم.

  • سیمین! سیمین !
    اما اینقدر شلوغ بود که صدا به سختی به صدا میرسید.
    اینبار بلندتر گفتم:
    -اِستِر!! همسرِ پادشاه.
    احساس کردم داره از لابه ی جمعیت دنبالِ صدا میگرده.
    جمعیت رو به سختی کنار زدم تا رسیدم به نزدیکی هاش.
    پیدام کرد و دستم رو گرفت و با خودش برد سمتِ رختکنِ کاباره.
    بدونِ هیچ حرفی یه سیلی محکم خوابوند تویِ گوشم.
    پوزخند زدمو گفتم:
    همین؟ تمامِ زورِت همینه؟ البته که تو هنرمندی و بهترین رقاصه ی شهر، نه یه چاقو کش.
    همینطور که تویِ چشماش نگاه میکردم، دستش رو گرفتمو بوسیدم.
    -میدونستم اونشب رو هیچوقت فراموش نمیکنی، اما اینکه داستانِ اِستِر، همسر پادشاه رو هنوز یادت مونده برام جالبه.
  • کجا بودی این همه مدت بی غیرت؟ یه لحظه به حال و روز من فکر نکردی؟
  • یقه ام رو گرفت و محکم تکونم میداد.
    دستام رو دور کمرش گرفتمو محکم به خودم چسبوندمش.
  • آروم باش. به وقتش برات توضیح میدم. موهاش رو نوازش کردمو اونم مثلِ یه نوزاد تویِ بغلم آروم گرفت.
    سرم رو که بالا آوردم دیدم تمامِ تیمِ پشت صحنه با دقت به وقایعی که در حال رخ دادنِ چشم دوختن.
    -بیرون منتظرت میمونم.
    .
    .
    .
    دو سال قبل.

بیرون اتاقِ مدیر کارباره منتظر نشستم. سیگارم رو گذاشته بودم بینِ انگشتِ شسصتم و اشاره ی دستِ راستم. اینقدر عمیق دودش رو درونِ ریه هام میفرستادم که انگار قراره آخرین نفس هام رو بکشم.
با صدایِ سلام کردنش به خودم اومدم.

  • سلام. اشکالی نداره اینجا کنار شما منتطر بشینم؟
    چیزی نگفتم و کمی کنار رفتم تا بتونه بشینِ.
  • اینقدر رنگِ سیاه اذیتتون نمیکنه؟
    چون از کت چرمیِ مشکی و تیشرتی که زیرش پوشیده بودم، تا شلوار و چکمه هام همگی سیاه بودن این رو ازم پرسید.
    -یعنی نمیشه یه نفر عاشق رنگِ سیاه باشه؟
    +نمیدونم. از یکی مثل من که عاشقِ رنگ های شادم نباید بپرسی.
    سرم رو کامل سمتش چرخوندم.
    -پس مکملِ خوبی برای هم میشیم.
    کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
  • یعنی چطور؟
  • آخه هم زیبایی، هم اینکه عاشق رنگ های شادی. اگر قرار بود وارد رابطه بشم حتما باهات قرار میزاشتم.
    کمی از حرفام جا خورد و سکوت کرد.
    بهش گفتم:
  • ببینم برای چه کاری قرار داری؟
  • شنیدم اینجا دنبالِ یه نفر میگردن که هم بتونه خوب برقصه و هم خوب آواز بخونه. اومدم تا شانسم رو امتحان کنم. هر چند میدونم این شغل رو حتما به یه حرفه ای میدن نه من.
    از تویِ اتاق صداش زدن.
    سیمین خانوم لطفا تشریف بیارین داخل.
    بلند شد تا بره که صداش زدم.
    انگشترم رو از دستم بیرون آوردم و بهش گفتم:
    اینو همراهت داشته باش. مطمئنم که برات شانس میاره.
    انگشتر رو گرفت و به تصویر هکاکی شده ی روش نگاه کرد. نقشِ یه ستاره ی شش پر.
    خواست بره که که با لبخند بهش گفتم: تو قطعا موفق میشی.
    با صورت خندان وارد اتاق شد و چند دقیقه بعد، با نگاهِ پر از شور و اشتیاق به سمتم اومد و گفت:
    +شاید باورت نشه اما بهم گفتن میتونی برایِ یک ماه اینجا مشغول بشی و در صورت رضایت هر طور که بتونن ازم حمایت میکنن. باورم نمیشه که آخرِ همین هفته میخوام تویِ همچین جایِ بزرگی اجرا کنم.
    انگشترم رو سمتم گرفت تا پَسِش بده.
  • انگار واقعا برام شانس آورد. ممنونم.
  • دوست دارم اولین هدیه ی موفقیتت باشه. اما به جاش دعوتم کن تا نمایشت رو ببینم.
  • حتما.! اولین اجرام همین پنج شنبه ست، خوشحال میشم که بیای.
    آخرین ملاقاتی هم رفت و مدیر دیگه تنها میشد.
    وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم.
    × ببخشید شما؟ وقتِ قبلی داشتین؟
    بدون اینکه چیزی بگم جلو رفتم و سیگارم رو توی جا سیگاریِ رویِ میز خاموش کردم.
    × با تو ام. میشه بگی اینجا چیکار میکنی؟
  • قبل از هر چیزی بگم من هیچ مشکل شخصی باهات ندارم. پس لطفا از دستم ناراحت نباش.
    × دیوونه ای چیزی هستی؟ حالت خوبه؟چی داری میگی؟
  • فقط خواستم بهت بگم، خودت میدونی عاقبت کسی که از سازمان دزدی کنه چی میشه، مگه نه؟
    ترسید و خواست گوشی تلفنِ روی میز رو برداره که دستم رو رویِ دستش گذاشتم.
  • به نفعته که آروم باشی و خوب به حرفام گوش بدی.
    یه برگ کاغذ و یه خودکار روی میز گذاشتم.
  • فقط کافیه مکانِ جنس ها رو اینجا بنویسی.
    دیوونه شدی؟ من هیچ کاری نکردم.
    عکسِ پسرش، که یه اسلحه روی سرش گرفته شده رو گذاشتم رویِ میز.
  • مطمئنی نمیخوای چیزی بنویسی و نجاتش بدی.
    ترس کل وجودش رو گرفت. دقیقا همون نگاهی که باید میدیدم تا از درون روحم ارضا بشه.
    اسلحه ی کمری رو بیرون آوردمو صدا خفه کن رو آروم و با حوصله رویِ سرش بستم.
  • خودت میدونی که آخرِ خطی. فقط میتونم بهت قول بدم که آسیبی به پسرت نرسه.
    چند خطی برام نوشت. اسلحه رو روی شقیقه ش گذاشتمو
    بوووووووم!!
    برگ کاغذ رو برداشتمو تویِ جیبم گذاشتم. از اتاقش بیرون رفتم. از ساختمون خارج شدم و به سمت ماشینم حرکت کردم.
    +ببخشید آقا! با شمام. میشه چند لحظه صبر کنی؟
  • سرم رو چرخوندم تا ببینمش. دوباره خودش بود.
    +من یادم رفت اسم شما رو بپرسم.
  • بنیامین.
    +خوشبختم. منم سیمین هستم.
    دستش رو سمتم دراز کرد.
    خواستم بگم اگر پیشنهاد یه قرار رو بهم میدادی قبول میکردم.
    دستش رو تویِ دستام گرفتم.
  • فکر کنم فهمیدی که قصد وارد شدن به رابطه رو ندارم.
  • منم گفتم اگر بهم پیشنهاد میدادی.
    دستم رو سمتِ موهایِ لخت و قهوه ایش بردم و موهاش رو از گوشه ی صورتش به سمتِ پشت گوشش هدایت کردم.
    چشماش رو بست و همه چیز رو به من سپرد.
  • میدونی که خیلی ازت خوشم اومده؟
  • اوهووووم!
  • اینقدر زیبایی که نمیتونم در مقابلت مقاومت کنم.
  • به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد.
    انگشتم رو به لباش رسوندم.
  • بدون که اگر ببوسمت میسوزی. میتونی اینو تحمل کنی؟
    نفس عمیقی کشید و این شعر رو برام خوند.
    " من خمره ی افیونم زنهار سرم مگشا
    آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
    کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا "
  • مشتاقانه لبام رو به لبایِ گرم و آتشینش رسوندم. میدونستم کارم اشتباهه اما مگه قراره هیچوقت اشتباه نکنیم؟ هر چند تاوانِ هر اشتباه رو باید در طول زمان تصویه کرد.
    شاید تویِ همین زمان، تویِ همین لحظه، آخرین نفسم رو بکشم. اونموقع از چی باید پشیمون باشم؟
    .
    .
    .
    از طرف سازمان، مدیر کاباره خیلی سریع جایگزین شد. بدون اینکه حتی کسی بدونه مدیر قبلی یه زمانی وجود داشته.
    آخر هفته جزو نفراتی بودم که خودم رو به صف اول اجراش رسوندم. صداش هم مثلِ چهره ش زمینی نبود بلکه از آسمون نازل میشد.
    اجراش که تموم شد بیرون منتظرش موندم. بارون میبارید و من تکیه داده بودم به دیوار و بارون به تمام بدنم میزد.
    وقتی منو تو اون وضع دید، تعجب کرد و سریع چترش رو رویِ سرم گرفت.
    +چرا اینجا واستادی؟ بارون رو نمیبینی؟
  • مگه بارون میاد که بری و خودت رو پنهون کنی؟ تا حالا لذتِ زیر بارون بودن رو نچشیدی؟
    چترش رو گرفتم و دادم به خانومی که خیلی سریع توی بارون میرفت تا به مقصدس برسه.
    دستش رو گرفتمو شروع کردیم به دویدم.
    +داری چیکار میکنی دیوونه؟
    ایستادمو دستم رو زیرِ باسنش گرفتم. از زمین جداش کردمو لبام رو گداشتم رویِ لبایِ خیسش. تویِ هوا میچرخوندمش. دستاش رو باز کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن.
    گذاشتمش زمین. دستاش رو رسوند به صورتم.
    +به نظرت به خاطرِ بارونِ که حس میکنم عاشقت شدم؟
    .
    .
    .
    وارد خونه ش شدیم. مستقیم رفتیم سمتِ رختکن حمام. با شتاب لباسامون رو در می آوردیم. هر دومون دقیقا میدونستیم چی میخوایم.
    شروع کردم به مالیدن سینه ش و همزمان لبام مشغول بوسیدن صورتش بود.
    بوسیدن لباش زیر دوشِ آب گرم حسابی منو به وجد آورد. بدنِ شهوت انگیزش بین دستام قرار گرفت.
    دستام رو گرفت و انگشتِ اشاره ش رو گذاشت رویِ لبم.
    +هیش!
    کامل متوقفم کرد و ازم خواست که سکوت کنم.
    با بوسه هاش از سینه ام شروع کرد و پایین و پایین تر میرفت. دستش رو که گذاشت رویِ کیرم، برای چند لحظه بدنم لرزید. لباش رو رسوند به کیرم. از حد فاصل تخم هام شروع کرد به زبون کشیدن تا سر کیرم. چند بار این کار و تکرار کردو بالاخره کیرم رو تویِ دهنش گذاشت.
    نفس عمیقی کشیدم و صدام بلند و بلندتر میشد.
    دستم رو رویِ سرش گذاشتم و همزمانی که کمکش میکردم تا کیرم رو تویِ دهنش بکنه، موهاش رو نوازش میکردم.
    بلند شد و دستاش رو به دیوار چسبوند. کمی پاهاش رو از هم باز کردمو صورتم رو بین پاهاش بردم. زبونم رو رویِ کسش کشیدم تا خوب خیس بشه. چند باری کیرم رو روی کسش بالا و پایین کردم و با صبر و حوصله وارد سوراخِ کسش شدم. داغی کسش رو حس کردم و لذتم بیشتر شد. شروع کردم به تلمبه زدن. دستام رو دو طرف کمرش گرفتم و با سرعت بیشتری کارم رو پیش میبردم. ناله هایِ شهوت انگیزش بلند تر شد. اینقدر ادامه دادم تا لرزید و پاهاش کمی شُل شد. کیرم رو بیرون کشیدمو رویِ لمبره هاش و کمرش خالی شدم.
    به سمت خودم برش گردونم و لبایِ هوس انگیزش رو با اشتیاق میخوردم.
    شروعِ خوبی بود برای عشق بازیه اونشب.
    بیرون که اومدیم، سرم رو گذاشتم رویِ پاهاش و دراز کشیدم.
    دستش رو رویِ سرم میکشید و با موهام بازی میکرد.
    +یه سوال بپرسم؟
    -بپرس
    +اون زنی که تصویرش رو روی بازوت خالکوبی کردی کیه؟
  • مادرم. یا بهترِ بگم مادر بزرگم.
    +حالا مادرت یا مادر بزرگت؟
  • مادرِ هممون.
  • یعنی چی؟ من که گیج شدم.
  • تصویری که میبینی مادرِ ماست که به اسمِ شهبانو اِستِر میشناسنش. میدونی کیه؟
  • نه تا حالا اسمش رو نشنیدم.
  • همسر پادشاه. کسی که با نبوغش نسلِ برگزیده رو از نابودی نجات داد.
    جالبه. نمیدونم چرا حس میکنم یه شباهت هایی باهاش دارم.
    +شاید به خاطر همینه که جذبت شدم.
    دستم رو گرفت تا بشینم. روی پاهام نشست و با دستاش سرم رو نوازش میکرد.
    +واقعا از نظر تو من زیبام؟
  • زیباییه تو از نظر من اِلاهیه. به نظرم تو یه فرشته ای که راهت رو گم کردی و از زمین سر در آوردی.
  • چیکار کردی با من که به این زودی اینقدر دوستت دارم؟ قلبم بدجوری میخوادت.
    -شاید به خاطر اینکه داریم تو لحظه زندگی میکنیم. مهم نیست که فردا میخواد چی بشه.
    +ولی برا من که خیلی مهمه. چون میخوام تمام فرداها رو با تو بگذرونم.
    با خودم فکر میکردم، یعنی واقعا عشق به همین سادگی میتونه به قلبِ سیاهه من رخنه کنه
    اما افسوس، حالا که عشق منو پیدا کرده باید رهاش کنم.
    با تمامِ وجود از کنارش بودن و عشق بازی هایِ کودکانه لذت میبردم، چون میدونستم برایِ ما هیچ فردایی وجود نداره. آخرین بوسه ی قبل از خداحافظی رو رویِ گونه ش گذاشتم و دستاش رو رها کردمو به سرنوشت سپردم. اما جرات اینکه بهش بگم دیگه قرار نیست هم رو ببینیم، نداشتم.
    بلیطم برایِ فردا رزو شده بود و با تموم شدن ماموریتم باید ایران رو ترک میکردم.
    .
    .
    .
    زمان حال (سال ۱۳۵۶)

بیرون از کاباره منتظرش بودم که اومد.
+ببینم دقیقا خواستی چی رو ثابت کنی که الان یه کاره بلند شدی اومدی اینجا؟ توقع که نداری دوباره بدو بدو بیام بغلت؟
دودِ سیگارم رو فوت کردم تویِ صورتش.

  • دونستنش که ایرادی نداشت. حالا فهمیدم بدو بدو نمیای تو بغلم.
    راهم رو کج کردم تا برم.
    +هی! کجا داری میری؟ همین؟ تمامِ حرفی که داری بزنی همینِ؟
  • حرف برا گفتن که زیاده، منتها باید گوشی هم واسه شنیدنش باشه.
  • میدونی چقدر از شبهام رو خیره به در موندم تا خبری از خودت بهم بدی؟ میدونی چه حالی داشتم وقتی نمیدونستم مُردی یا زنده ای؟ اصلا میتونی تصور کنی با دل من چیکار کردی؟ یعنی من واقعا برات مثل یه دستمال کاغذی بودم که وقتی ازم استفاده کردی دورم بندازی؟ اصلا بگو حسِت به من واقعی بود یا نه؟
    اشکاش از چشمایِ بیگناهش سرازیر شدن و دیگه کنترلی روشون نداشت.
  • اگه بگم مجبور بودم، حالت رو بهتر میکنه؟
    +مجبور بودی؟ چی مجبورت میکرد؟
    داستانش مفصله. دوست داری بشنوی؟ فقط اینو بدون که جونت در خطره. الانم واسه همین اومدم.
    سمتِ یه کافه رفتیم و نشستیم تا صحبت کنیم. سفارشمون رو که دادیم بلند صداش زدم.
  • سیمین مواظب باش.
    سمتش رفتمو خودم رو انداختم روش. گلوله ها پشت سر هم شلیک میشدن و تمام شیشه های کافه فرو ریخت.
    دستش رو گرفتمو از درِ پشتی خارج شدیم.
    ترسیده بود و گریه میکرد.
    +چه اتفاقی داره می افته؟
  • الان وقتش نیست بعدا توضیح میدم بزار برسیم به یه جای امن.
    اسلحه م رو سمتِ یه ماشین گرفتمو راننده اش رو پیاده کردم. سوار شدیم و سمت خونه ام که مکانِ امنی بود حرکت کردیم.
    وارد خونه که شدیم تمام پرده ها رو کشیدم و مدام سر میزدم تا بیرون رو نگاه کنم.
    کمی که آدرنالین خونمون پایین اومد و آروم شدیم گفت: لطفا برام توضیح بده.دارم دیونه میشم.
    بهت توضیح میدم اما نباید ازم بپرسی من از کجا میدونم.
    +مگه تو کی هستی؟
    فکر کن کسی که نه براش تاریخ تولدی ثبت شده نه زمانِ مرگش قرارِ جایی ثبت بشه. کسی که اصلا وجود نداره. میخوای توصیح بدم یا نه؟
    فقط بگو چه خبره تا دیوونه نشدم.
    یه گروهِ افراطی مذهبی شروع کردن به ترورِ افرادی مثل تو. به قول خودشون میخوان چهره ی شهر رو از وجود بانیانِ گناه پاک کنن.
    ترس رو میشد تویِ چشماش حس کرد.
    +مگه من چیکار کردم؟
  • تو گناهی نداری، اونان که مشکل دارن. نگران نباش، نمیزارم کسی آسیبی بهت برسونه.
    تا دو روز پنهان شدیم. موقع اش بود که حرف اصلی رو بهش بزنم.
    بهش گفتم فکر میکنی بتونی کمکم کنی تا قبل از اینکه اونا آسیبی بهت برسونن پیداشون کنیم؟
  • دیوونه شدی؟ من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
  • فقط کافیه به حرفام گوش کنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
    آخه چه کاری میتونه از بر بیاد؟
    یه عکس از جیبم بیرون آوردمو گذاشتم جلوش.
  • بهش میگن مُلا علی اکبر. تنها کسی که سر دسته ی این گروه افراطی رو میشناسه. ازت میخوام کمکم کنی تا بتونم تخلیه ی اطلاعاتیش کنم. وقتی این گروه از هم پاشیده بشه برایِ افرادی مثل تو هم دیگه خطری ندارن.
  • چطور باید به تو اعتماد کنم؟
    دستش رو گرفتمو رویِ سینه ش گذاشتم.
    -از قلبت بپرس تا جوابت رو بده.
  • از کجا مطمئنی که من از پَسش بر میام؟
  • اگه به من اعتماد کنی، قول میدم کمکت کنم تا همه چیز رو درست کنیم. طبق اطلاعاتی که ازش داریم اون نسبت به آواز خوندن و چهره ی زیبای خانوم ها ضعف داره. فقط مهمه که چطور بتونی باب آشنایی رو باهاش باز کنی.
    نقشه رو به طور کامل براش توصیح دادم.
    ملا علی اکبر پنج شنبه ها جلساتی رو برگزار میکنه برای کسایی که مشکل دارن تا بتونن مشکلاتشون رو باهاش در میون بزارن.
    تو به عنوان یه زن بیوه که قبلا آواز میخونده و حالا توبه کرده اما به مشکلات مالی برخورد کرده و نمیخواد دچار فحشا بشه خودت رو معرفی میکنی تا اگر شخص مورد اطمینانی هست بتونی باهاش ازدواج کنی. یا اگر شرایط فراهم نیست حاضری به صورت موقت به صیغه ش در بیای. طبق پیش بینی هایی که صورت گرفته، ملا علی اکبر بعد از مدتی پیشنهاد میده که به صیغه ی خودش در بیای.
    نقشه به خوبی پیش میرفت. بعد از حدود یکماه ملا علی اکبر به طور کامل طعمه رو گرفت. با کمک تیم اطلاعاتی به سیمین شنود های پیشرفته وصل شد و اولین قرارِ شبانه بین ملا و سیمین گذاشته شد.
    به سیمین اینطور القا کردیم که علاوه بر جون خودش با این فداکاری میتونه جونِ خیلی های دیگه رو نجات بده.
    بازی دادنِ آدم ها به وسیله ی احساسات درونیشون، کاری که براش تعلیم دیدم. اما برای اولین بار از خودم متنفر شدم چون باید کسی که عاشقمِ رو به آغوش یه کثافت بفرستم.
    تمامِ صحنه ها بطور کامل ضبط میشد اما سیمین در جریانِ هیچکدوم نبود.
    وقتی وارد شد چادرش رو بیرون آورد و آویزون کرد. نزدیکِ ملا شد که روی صندلی نشسته بود. جلو رفت و دستش رو بوسید. اولین خواسته ی ملا این بود که براش بخونه. سیمین هم شروع کرد به خوندن. ملا بهش گفت روسریت رو در بیار. به تشتِ آب اشاره کرد تا بیاره و پاهاش رو براش ماساژ بده و سیمین بدون حرف یا اعتراضی به حرفاش گوش میداد.
    چند دقیقه ای که خوب پاهاش رو ماساژ داد بهش فهموند که شلوار راحتیِ ملا رو از پاش در بیاره. چشمای ملا از شکاری که انجام داده بود برق میزد. کیرش هنوز خوابیده بود. دستِ سیمین رو گرفت و رویِ کیرش گذاشت. سیمین کمی خجالت کشید اما با اکراه دستش رو رویِ کیرِ ملا بالا و پایین میکرد. از درون میسوختم وقتی این صحنه ها رو میدیدم.
    مدام صدایِ بلندِ فرمانده ام زمانِ تعلیم میپیچید تو گوشم.
    × تو کی هستی سرباز؟
    -پسرِ خَلفِ آبراهام. (ابراهیم)
    × بلند تر نشنیدم.
    -پسرِ خلف آبراهام قربان.
    ×ما کی هستیم؟
    -قومِ برگزیده ی خداوند.
    برایِ چه کاری تعلیم میینی؟
  • تا قومِ برگزیده رو از شرِ دشمنانش حفظ کنیم.
    × بقیه در برابر ما چی هستند؟
    -گوسفندانی به شکل آدمیزاد.
    × آیا دلت براشون میسوزه؟
    -نه قربان.
    ×آیا میتونی برایِ هدفِ بزرگ، قربانیشون کنی؟
    -بله قربان.
    صداهایِ تویِ سرم اذیتم میکرد.
    مدام از خودم میپرسیدم من کی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ نمیتونستم صحنه ای که جلویِ روم هست رو هضم کنم.
    کیرِ ملا تویِ دهن سیمین بود و ملا محکم سرش رو رویِ کیرش فشار میداد.
    سیمین کاملا لخت شد و ملا شروع کرد به چنگ انداختن به سینه هاش. مثل نوزاد سینه هاش رو میک میزد و معلوم بود که حالِ سیمین هم داره خراب میشه.
    سیمین رو روی زمین خوابوند و خودش رفت بین پاهاش. شروع کرد زبونش رو رویِ کسش کشیدن. چنان با خوشحالی میخورد و لذت میبرد که انگار برای اولین بار همچین زنی نصیبش شده.
    با کیرش که به زور نیمه خوابیده شده بود چند ضربه به کس سیمین زد و با یه فشار کیرش رو وارد کرد.
    چندتا مشت به دیواره ی ماشینِ ونِ اطلاعاتی زدم و ازش خارج شدم. کلاه مخصوص عملیات رو روی سرم کشیدم.
    به درِ ورودی رسیدم و با لگد در رو باز کردم. سیمین جیغ بلندی کشید و به گوشه ی اتاق پناه برد.
    تویِ چشمایِ ملا نگاه کردم تا ترسی که از اعماقِ وجودش فوران میکرد رو ببینم.
    سلامِ من رو به حوریایِ بهشتی برسون آشغال.
    بوووم. بوووم. بوووووم. بووووم بوووووم. بووووم.
    تمامِ خشاب رو تویِ تنِ لشش خالی کردم تا بفرستمش به ملاقاتِ پروردگارش.
    از طریقِ بیسیمی که تویِ گوشم بود صدایِ رئیس عملیات رو شنیدم.
    × از رییس عملیات به مامورِ یازده سی و سه. صدام رو میشنوی.
  • یازده سی و سه به گوشم.
    × طبقِ دستور نباید هیچ نشونه یا شاهدی رو در صحنه به جا بزاری. تکرار میکنم هیچ نشونه یا ردی نباید باقی بزاری.
    قلبم شروع کرد به تند تر زدن. این دستور یعنی باید…
    حتی توانِ اینکه بخوام به این فکر کنم که آسیبی به سیمین برسونم رو نداشتم چه برسه به اینکه…
    خشاب رو پر کردم. با دستایِ لرزون اسلحه رو سمتش گرفتم اما نتونستم و دوباره پایینش آوردم. اینبار با جسارتِ بیشتری اسلحه رو بالا آوردم. به چشمایِ پر از ترس و نگرانش نگاه کردم و به سمتِ سینه ش نشونه رفتم. تمامِ اتفاقات در حالِ ضبط شدن بود.باید تصمیمم رو میگرفتم.
    بوووووووووم.
    بدونِ اینکه به پشتِ سرم نگاه کنم با قدم هایِ آهسته بیرون رفتم.
    فردای همون روز رئیس تیم عملیاتی یقه ام رو گرفت و چسبوندم به دیوار.
    × احمق!! مگه نمیدونی سرپیچی از دستور مستقیم مافوقت چه عواقبی داره؟
  • چرا مزخرف میگی؟ کدوم سرپیچی؟
    × دختره زنده س. چطور نتونستی کارت رو تموم کنی؟ تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که بزارم خودت اوضاع رو راست و ریست کنی.
  • منظورت چیه؟ باید چیکار کنم؟
    دختره الان بیمارستانِ. ریسکِ عملیات توی بیمارستان بالاست. از طریق آدممون بهش پیام دادم. تهدیش کردم که اگر دهنش رو باز کنه عواقب سختی در انتظارشِ. صبر میکنی وقتی که مرخص شد میری سراغش و کارِ نیمه تمومت رو تموم میکنی.
    .
    .
    .
    وارد خونه ش شدم. رویِ تختش خوابیده بود. من رو که دید ترسید و شروع کرد به فریاد کشیدن. جلویِ دهنش رو گرفتمو بهش گفتم:
  • آروم باش. نیومدم بهت آسیب بزنم، فقط کافیه گوش کنی ببینی میخوام چی بگم چون وقتِ زیادی ندارم.
    ملا علی اکبر دقیقا همون کسی بود که ما دستورِ ترورِ جانی و ترورِ شخصیتیش رو داشتیم. تیر اندازی کافه کارِ تیم عملیاتی ما بود تا بتونیم تو رو وارد ماجرا کنیم، چون میدونستیم تنها نقطه ضعفش صدایِ توءِ.طبق اطلاعاتِ ما، تویِ خلوتِ خودش به آواز های تو گوش میده و فقط از این طریق میتونستیم بهش نزدیک بشیم. برایِ اینکه شخصیتش رو پیش مردم و هوادارهاش خراب کنیم مجبور بودیم از رابطه ش با یه زن تصویر برداری کنیم تا به وقتش ازش استفاده کنیم.
    یه کاغذ از جیبم بیرون آوردمو همراه با یه جعبه بهش دادم.
  • اینجا آدرس سرهنگ آریا رو برات نوشتم. تنها کسی که میتونی بهش اعتماد کنی. تمامِ ماجرا رو براش بگو و این مدارک رو بهش تحویل بده. مدارک به اندازه ای هست که از جونت مواظبت کنه.
    صدای باز شدنِ در اومد.
    × خُب خب خب. پس مامورِ ما عاشق و دلبسته ی رقاصه ی شهر شده و حاضرِ به خاطرش همه ی مارو زیرِ پاهاش له کنه. چه داستانِ محشری برایِ تیترِ یک تمام روزنامه های ایران و اسرائیل.
    رئیس تیم عملیات بود که اومد و رویِ صندلی گوشه ی اتاق نشست. دستمالش رو از جیبش بیرون آوردو شروع کرد به تمیز کردنِ اسلحه ش.
    × فکر کردی من اینقدر احمقم که ندونم تیرِ تو فقط در یه
    صورت ممکنه خطا بره، اونم زمانیه که خودت بخوای؟ از همون لحظه ای که بهم گفتن دختره زنده ست فهمیدم که یه جای اشتباست.
    میدونستم که راهِ دیگه ای نمونده و این شانسِ که میتونه سرنوشتم رو تعیین کنه.
    بووووم.
    بووووم.
    دو تا تیر همزمان از اسلحه هامون شلیک شد. صدایِ فریادِ سیمین بدجوری پیچید تویِ گوشم.
    تیری که از اسلحه ی من خارج شد دقیقا به هدف اصابت کرد و رئیس تیم آخرین جمله ش رو در حالِ مرگ اینطوری گفت:
    × لعنتی!! دیدی بهت گفتم که تا خودت نخوای تیرت خطا نمیره.
    دستم رو رویِ شکمم گرفتم تا مانع خونریزی بیشترش بشم.
    پایینِ تخت افتاده بودم که اومد و با چشمایِ اشکبار کمکم کرد تا بشینم.
  • چه بلایی سرت اومده.؟ صبر کن تا برم کمک بیارم.
    دستش رو گرفتمو مانعش شدم. با صدایِ بریده بریده بهش گفتم: لطفا این چند لحظه ی آخر رو کنارم بشین. نمیخوام تنها باشم.
    گریه هاش بیشتر شدن.
    یعنی چی که لحظه هایِ آخر. تو حق نداری بمیری لعنتی. فهمیدی؟
    -میدونی خیلی خوشحالم، چون من مادر ندارم که برام گریه کنه. اما میدونم تو هستی تا لااقل بعدِ مرگم چند قطره اشک برام بریزی.
    صدایِ گریه و شیوَنِ سمین از رویِ عجز و ناتوانی که نمیتونست برام کاری کنه بلندتر شد.
    با نفس های آخر بهش گفتم میتونی آخرین خواسته ام رو بر آورده کنی؟
    با تکون دادن سرش اشاره کرد که آره.
    دستام که آغشته به خون بود رو به سختی به صورتش رسوندم. سرش رو نزدیک تر آوردم. لبام رو روی لباش گذاشتمو چشمام رو بستم.
    چقدر خوب که دیگه قرار نیست نور چشمام رو اذیت کنه.
    فقط تا بی انتها سیاهی میبینم.
    .
    .
    .
    پایان

اگر نوشته ام رو دوست داشتین لایک کنید و حتما برام کامنت بزارید.

نوشته: blue eyes


👍 54
👎 6
18301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887353
2022-07-28 01:07:43 +0430 +0430

عالی بود مرسی‌

0 ❤️

887365
2022-07-28 02:00:39 +0430 +0430

اگه بخوام به نگارش گیر بدم که باید باکس پیام رو پر کنم. به خصوص املا‌های غلطی که توی متن بود. مثل شسصتم، هکاکی، منتطر، نشستن و…
چندجا هم فکر کنم هکسره رو اشتباه نوشته بودید.
فرمت متن هم نامرتبه. اون تیکه‌ی توضیحات اول رو می‌تونید با یه خط از متن داستان جدا کنید و همچنین تیکه‌ی آخر رو…
در ضمن برای نوشتن دیالوگ‌ها برای اینکه فرمت بهم نخوره (+) و (_) رو به کلمه بچسبونید. اگه فاصله بذاری مثل همون نقطه در میاد و نامرتب می‌شه.
اما در مورد داستان!
یه سری از دیالو‌گ‌های عاشقانه و البته تعدای از جمله‌های داستان واقعاً خیلی تکراری و کلیشه بودن!
شخصیت‌ اصلی داستان که نیمه مجهول بود. به نظرم نیاز به یه سری اطلاعات بیشتر در موردش بود.
یه جاهایی از داستان شبیه فیلم‌های هندی می‌شد با همون منطق هندی و یه جاییش هم که شبیه تهران تابو بود. و اینکه کدوم سرباز تعلیم دیده‌‌ای که حاضره عشقش رو فدای ماموریت بکنه به رئیسش می‌گه: مزخرف می‌گی!
در کل بگم منطق داستان برای من کمی اشکال داشت.
اون همه بوووووم بوووووم هم واقعاً کمی برای من توی ذوق زد. اروتیک هم خیلی مصنوعی جلوه کرد؛ حسی به من نداد واقعاً!
اما دو خط آخر داستان رو خیلی دوست داشتم. به دلم نشست.
«چقدر خوب که دیگه قرار نیست نور چشمام رو اذیت کنه.
فقط تا بی انتها سیاهی میبینم.»

حس برای نوشتن این داستان عجله کردید. خیلی هم عجله کردید. روی یه قسمت‌هایی از داستان می‌تونستید بیش‌تر مانور بدید و صحنه‌های زیباتر و منطقی‌تری رو تداعی کنید.
🥲
موفق باشید👋

7 ❤️

887370
2022-07-28 02:59:58 +0430 +0430

بعد از مدت ها داستان خوب خوندم ، من عاشق کتگوری و داستان ها با فضای قدیمی ام شاید باورتون نشه حتی فیلم سوپر هم قدیمی نگاه میکنم ، فقط با کلاسیک میشم

2 ❤️

887374
2022-07-28 03:18:34 +0430 +0430

لایک تقدیم به شما

0 ❤️

887375
2022-07-28 03:21:21 +0430 +0430

فردی ک در اون لحظه مُرد چطور میتونه بعدش راوی داستان باشه؟! #پارادوکس

0 ❤️

887381
2022-07-28 04:34:32 +0430 +0430

عالی نبود ولی بد هم نبود ، لاییییک

0 ❤️

887384
2022-07-28 05:22:47 +0430 +0430

موضوع قشنگی بود و البته پر مفهوم من لذت بردم ممنون اما یخورده مشکل داشت معمولا ایده های خوبی واسه شروع یه داستان داری از طرف دیگه مشخصه که کلا علاقه زیادی داری که پایان داستان تلخ باشه و این بد نیست به شرطی که تلخ منطقی باشه یعنی اینکه داخل داستان همه چی یهویی اتفاق نیوفته . به نظرم دوتا مشکل داشت اولی اینکه خیلی عجله ای بود خیلی جاها میتونستی توصیف های عاشقانه زیادی وارد داستان کنی به طور واضح بگم خیلی خلاصه شده بود مشکل بعدی این بود تا حدودی اغراق آمیز بود اگه یکمی منطقی تر بود میشد ۲ قسمتش کرد عالی تر میشد

0 ❤️

887390
2022-07-28 07:27:08 +0430 +0430

چرت

0 ❤️

887394
2022-07-28 08:32:34 +0430 +0430

عالی بود. نمونه ای از یک داستان پرهیجان با مضامین رومانتیکی و اروتیکی.

0 ❤️

887395
2022-07-28 08:39:44 +0430 +0430

عالی مثل همیشه

0 ❤️

887402
2022-07-28 09:56:14 +0430 +0430

عالی بود متن و نوع داستان

0 ❤️

887403
2022-07-28 10:00:24 +0430 +0430

درود به همه عزیزان. مخصوصا کسایی که لطف کردن لایک کردن یا کامنت گذاشتن. قطعا یه جاهایی از نوشته ام رو بنا به دلایلی مجبور به حذف کردن شدم چون احساس کردم امکان داره به طیف خاصی از جامعه مثل مسلمان ها یا پیروان دین یهود بی احترامی بشه و دلیل بعدی هم این بود از اول بنا داشتم در یک قسمت تمومش کنم و زیاده گویی باعث طولانی تر شدن داستان و خسته شدن خواننده میشد. امیدوارم اصل مطلبی رو که خواستم تونسته باشم با همین چند خط به خواننده برسونم. مشکلات تایپی رو هم به بزرگواری خودتون ببخشید. باور کنید قبل از فرستادم حداقل سه بار ویرایش میکنم اما بعضی موقع ها بازم ایراداتی پیش میاد. در مورد دوست عزیزمون هم که گفته بود از پایان تلخ خوشت میاد واقعا اینجوری نیست. پایان های واقعی رو بیشتر دوست دارم تا اینکه بخوام با این جمله کلیشه ای تمومش کنم که: با خوبی و خوشی و تا آخر عمر با هم زندگی کردند. و تا یادم نرفته بگم شخصیت اول در آستانه ی مرگ بود نه اینکه مرده باشه. و این داستان مثل مرور خاطرات انسان قبل از مرگ بود.
پایدار و مانا باشید.

2 ❤️

887413
2022-07-28 11:22:53 +0430 +0430

ساواک پرستوهای زیادی داشت و تا اونجا که من فیلماشو دیدم ۱۲ نفر از ملاهای دم کلفت بودند که تورشون کرده بود و به گوه خوری انداخته بودتشون
و خیلی ها از ترس آبروشون در رفته بودند و یا خودکشی کرده بودند که یکیش پسر خمینی مصطفی بود .
برای نمونه اخوند شچونی که ازش فیلم سکس گرفته بودند و اون کلا منکر انقلاب و ننه باباش شده بود
بعد انقلاب تو مصاحبه تلویزیونی با پررویی به مجری میگفت که ساواک اومده پیشم و چند تا عکس بهم نشون داد که باید دست از خمینی بکشی و گرنه پخشش میکنیم
اونم با اون لهجه کریه ش با پرورویی میگفت هه من رو اگه تیکه تیکه هم کنین دست نمیکشم
یکی نیس بگه اخه فلانی تو که سال ۴۷ رفتی تو سوراخ وقتی بعد انقلاب دور دور ملاها شد زدی بیرون
بعدشم عکس نبود و فیلم بود اونم چه فیلمی
زنه هم چه ممه های گنده ای داشت ، کرده بود دهنش و ول هم نمیکرد

0 ❤️

887414
2022-07-28 11:30:16 +0430 +0430

تو که مردی کسکش کی نوشته این کسشعرارو 😬

0 ❤️

887418
2022-07-28 13:15:30 +0430 +0430

انگشتر شانس منقوش به ستاره شش پر و ملکه استر و قوم منتخب و سایر مردم که مثل گوسفند اینها با کمی مطالعه در باره مذهب نشان از یهودی ها میدهد اما اگر در کنار مطالعه مذاهب دقتی هم به فرقه های مذهبی داشته باشیم میبنیم کسانی که از جنس ملیجک بودن که در دوره قحطی بزرگ مصنوعی که توسط انگلیس در ایران اجرا شد بوسیله خیانتکاران و کسانی که با چند سکه دین و باورشان را فروختن و مذهبی جدید و مخفی انتخاب کردن باعث مرک نه میلیون ایرانی شدن یادشان رفته وقتی گروهی با پول میشوند خیانتکار بازهم از همان گروه کسان دیگر با چند سکه بیشتر به گروهشان خیانت میکنتد و امروز هموطن کلیمی عزیز من بداند دیگر اعضا ان فرقه جدید نمیتوانن با استفاده از کلمات بین ایرانی مسلمان و مسیحی و کلیمی و زرتشتی اختلاف انداخته و بخندن و امروز بزرگان دنیای غرب بدانن کسی که تربیت شده برای خیانت زمانش که برسد به معلم و استادش هم خیانت میکند چون این را یادگرفته اما کسی که صداقت و معرفت را شناخته هر چقدر هم بد باشد و دشمن . بالاخره گوشه ای از وجدانش بیدار و به قولش وفاداراست و به ناموس و شرف دیگران حتی دشمنش احترام میگذارد اما انکه باورش را هم بدروغ میگوید ایا ذره ای قابل اعتماد است

0 ❤️

887428
2022-07-28 15:35:21 +0430 +0430

برای نویسنده‌ی داستان رقاصه‌ی شهر
انتخاب عنوان خوب داستان خواننده را با فضای ابتدایی داستان آشنا می‌کند و خواننده را از سردرگمی دور خواهد کرد و حس خوبی به همراه هم دارد.
در ادامه
اشاره به یک دوره از تاریخ کار نویسنده را سخت خواهد کرد تا در یک داستان کوتاه به مسائلی بپردازد که چرایی زیادی را در پیش خواهد داشت و چند اتفاق غیرمنطقی را هم نمی‌توان برای شخصیت داستان چشم‌گوشی‌کرد.

🔹 جدای از مسائل نگارشی در استفاده از مشتقات فعل “گذار” دقت لازم به کار گرفته شود.

0 ❤️

887444
2022-07-28 22:25:55 +0430 +0430

عااالی 😍 😍 😍

0 ❤️

887464
2022-07-29 02:02:25 +0430 +0430

خوب مینویسی

0 ❤️

887503
2022-07-29 09:52:40 +0430 +0430

امیدوارم بازم کارای بهتری ازت ببینیم

0 ❤️

887649
2022-07-30 08:28:01 +0430 +0430

خیلی خوب بود دمت گرم

0 ❤️