روزمرگی های یک دختر (۱)

1400/01/10

#بکارت

اصلا مهم نیس دیگران چی فکر میکنن…
گاهی خودتو حست مهم
مثلا وقتی لبخند میزنی مگ میگن چرا دلیلش اونا نیستن
ک تو دنبال حس هات توی دنیایی باشی ک ابدا بهش توجهی هم نمیشه…
بنظرم رابطه توسکس برای هرکسی متفاوت…
یه آدمهایی کلا بلدنیستن…
دنبالش نمیرن…
یه آدمهایی فانتزیشون فرق داره…
یه آدمهایی هم افتراطی رفتارمیکنن…
میخوام داستان آدمی رو بگم ک ازاول زندگیش براش مهم بود باکره باشه…
شب زفاف
خانواده سنتی…
دخترجونی ک خیلی معمولی بودقد۱۶۷وزن ۶۹ صورت گرد و بدن سفید…(اینارو گفتم چون همه داستان هاداره )درکل معمولی ها هم جذابیتهایی دارن تا کشف نشده همه چیز معمولیه…
دختر ما توفضای اجتماعی مجازی زیاد میگشت …اونموقع تلگرام نبود یاهومسنجربود …دختراو پسراتوکلوپ و فضای اجتماعی و سایتها دوست میشدن…
همه چیز از یه سایت شروع شد… :(
صبح ها تاظهرخوابیدن…بعدم کلاس دانشگاه و بعدم دوباره سایت و باگوشی معمولی چک کردن…پیشرفته بودن تهش مسنجر بود چک میکرد کیا پیام دادن…کیا لایک کردن…سختی معنی نداشت…جز وقتی ک اون پست میزاشت …اون ک میگم یه پسر معرفی کرده بود خودشو هم قد خودم لاغرتر مهندسی گرفته و هرروز باهم متن نوشتن مجازی گاهی گل ردو بدل میکردن …ته ابرازعلاقه ماهاگل فرستادن بود :)
دیدی آدمها یهو عاشق میشن…منم عاشق همون تک گل بودم
چک میکردم کیا لایکش کردن…میتینگ ک میشد نمی اومد دورهمی میشد بهانه میاورد…روزها میگذشت شعرای خودشو میزاشت متنهاش شبیه من بود کارام رفتارام غر زدن هام…(هروقت متنی میزاشتم میدید دیدگاههامو میخوند )
یه روز تو خصوصی بی مقدمه ازش سوال کردم ربطی ب من داره متن هات؟؟؟؟
نوشت :خودت چی فکر میکنی؟
ده روز نیومد خیلی مسخره بود گفتگویی کوتاه و عصبی کننده
چه حال بدی بود نبودنش حس نکردنش اصن مسخره بود همه چیز چک میکردم پروفایلشو انلاین نشده بود …
وقتی اومد حالش بد بود گفت حوصله نداره و باز توی فضای سایت غرق شدو توجهی بهم نمیکرد…گاهی یه گل…گاهی یه متن توگروه میزاشت…
داشتم فکرمیکردم بزارم برم ینی چی اخه عاشق یه ادم مجازی شدن …پروفایلمو بستم…رفتم …گفتم حدالقل بزار برم نباشم دلتنگ بشه …هرروز باخودم کلنجار رفتن بس بود خب…
امامجازی اعتیادآور ادم حس بد پیدا میکنه…

ادم انقدر دیونه میشه توی تنهایی ک یهو نمیتونه میره میبینه از پشت صفحه چراغ خاموش:( متن هاشو میخوندم
طاقت نیاوردم صفحه رو باز کردم و دوباره وارد سایت شدم …دیدم پیام گذاشته چرانیستی باز گل ازاین گلهای صورتی و قرمز دیگ متنفربودم
براش نوشتم کارداشتم
یهوپیام اومد
+نگران شدم نبودی شعرای جدیدمو خوندی؟
-نه نخوندم
+چرانبودی
-حوصله سایت و نداشتم
+حرف بزنیم؟
-نه
+شمارتوبده زنگ بزنم
-چرا
+زنگ بزنم بهت میگم
دادم شماره دادن همانا رفتارای بزرگانش همانا
یه مرد ۲۰سال ازخودم بزرگتر لاغر کچل
اصن من ازچی این ادم باید خوشم میومد…بارها درروز چت میکردیم توی مسنجر بعدها فهمیدم ازدواج ناموفق داشته خیلی سخت بود برام اما ته دلم دوست داشتم ببینمش
چندبار حرف زدیم چندین بار چت هرروز بیشترازقبل صمیمی میشدیم یکم ارومتر شدیم دلبسته تر
هرروز صفحه اشو نگاه میکردم شعراش …
باز غیب شد هرچی زنگ میزدم برنمیداشت پیام میدادم جواب نمیداد
اخرش با کلی قسم جواب داد

قرارشد با کلی بحث همو ببینیم…
با ماشین باباش اومده بود بهم ریخته بی حوصله
برف میبارید و هواهم سردبود دیدمش موندم با عکسش فرق میکرد ن اینک بهترباشه بدتربود
یکم درمورد خودمون صحبت کردیم منورسوند تا نزدیک خونه و رفت باخودم گفتم دیگ دراین حدم من نمیتونم خیلی بزرگتر واصلا به هم نمیایم باخودم قرارگذاشتم ک دیگ نبینمش…اونم نبود
چندروز گذشت طبق معمول آقا غیبش زده بود .درسکوت گذشت…بچه ها میتینگ گذاشته بودن و دورهم حدود۳۰نفربودیم قرارآشنایی یهو گوشیم شماره ناشناس زنگ زدم برنداشتم گفتم حتما اشتباه گرفته …گرم حرف زدن بودیم ساعت های ۶ بود گفتم بچه ها من برم دیگ دیرم میشه فردام امتحان دارم بعدگوشیمو دراوردم کلی زنگ زده بود شماره ناشناس و ازشماره آرشم کلی زنگ خورده بود عجیب بود ندیده بودم زنگ زدم بهش یه خانمی برداشت گفتم ببخشید اشتباه گرفتم گفت نه دخترم درست گرفتی خیلی بهت زنگ زدم ارش بیمارستان حالش بدشده
واقعا حال بدی داشتم گفتم کدوم بیمارستان و ادرس و داد…
توراه بودم هزارتافکر خانوادش میدونن منو
چجوری باهاشون رو ب رو بشم…چراحالش بدشده خوب بود ک
مگ چقدر صمیمی هستن ک منوبهشون گفته
اصن من مگ چقدر مهمم براش …
رسیدم بیمارستان
راننده چندبارصدام کرده بودو نشنیده بودم …

ادامه دارد…

نویسنده ساهی


👍 9
👎 7
7101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

800372
2021-03-30 00:39:14 +0430 +0430

این داستان واقعی و ادامه دار…🖤💄👠

1 ❤️

800385
2021-03-30 00:47:07 +0430 +0430

ویرایش میکردی بهتر بود،فعلا لایک تا بعد

1 ❤️

800389
2021-03-30 00:51:14 +0430 +0430

داستان موضوع جذابی میتونه داشته باشه درست مثل یه دفترچه خاطرات میمونه که برگشتی دهه هشتادی الآن اما باید به ساختار متنت و اون چگونگی طی شدن خط زمان داستان برات مهم باشه و مای خواننده رو بیشتر غرق دیدگاه و درون دختر کردی تا روند واقعیی داستان سعی کن اگر تونستی اینو بازنویس کن یا در قسمتای بعد شیوه داستان نویسیتو بکوب و از نو بساز

2 ❤️

800494
2021-03-30 08:17:44 +0430 +0430

بد نبود

1 ❤️

800848
2021-03-31 13:14:57 +0430 +0430

سلام ساهی ❤️ 😍

اول بگم اسمت خیلی قشنگه، چشمم رو گرفت. 😍

درباره نوشتت می تونم بگم، متنت ابتدا به صورت یک دلنوشته ایجاد شد، بعد با مطرح کردن دیالوگ ها، تمرکز به روی دیالوگ و احساسات بدون شخصیت پردازی تبدیل به یک ملودرام شد. در پاراگراف های متنت هم یک یک صحنه ایجاد کردی که متنت بعد داستانی گرفت.

فعلا نمی دونم هدفت چی هست، اما اگر قصدت نوشتن داستان هست، داستان یک سری عناصر محدود داره که باید از اونها استفاده کرد. مثلا داخل یک داستان نمی تونیم از ایموجی استفاده کنیم و… این موضوع نیاز به مطالعه داره که البته داخل بعضی از تاپیک های شیوا و امید می تونی دربارشون مطالعه کنی.

در کل نوشتت قشنگ بود لذت بردم از احساسی که ترسیم کردی.

ارزو موفقیت، artemis25 ❤️

0 ❤️

803491
2021-04-12 16:40:48 +0430 +0430

خوب بود،لایک

0 ❤️

808155
2021-05-07 00:08:51 +0430 +0430

رنگ وبوی واقعیتو داره و جالب بود

0 ❤️

828049
2021-08-24 22:00:50 +0430 +0430

خوبی سحری.منو فقط ببخش بخاطر اون اشتباهات

0 ❤️