روزنه

1396/11/01

سیزده ساله بودم،با سه فرزند پسری که مادرم از بعد از به دنیا آوردن من، برای پدرم زائیده بود، توی روستا احساس غریبی از غرور گریبانش را گرفته بود،با بادی که از فخری کاذب به غبغب می انداخت کوچه های خاکی روستا را اگر لازم بود، قدم می زد وبه سوی مقصد مطلوبش راه می رفت.با آمدن برادران من،به جمع خانواده،من هنوز محبوب پدرم بودم و او برای من قوی ترین آدم روی زمین بود.
سیزده ساله بودم،با قدی بلندتر از همه دختران همسال ام به روستا،با صورتی زیبا که ملاحت اش به ملاحت چهره های دخترانِ خاوریِ های شرقِ خراسان ماننده بود.همان هائی که زیبائی های شان را نصب از هزاره های افغانستان دارند.
برجستگی های تن و بدنم رُستن و شکفتن آغاز کرده بودند.در خلوت های خودم در انباری،یا به ظهرهای گرم تابستان که روستا بعداز ناهار ساعتی می خوابید،من زیر درخت توت حیاط بزرگ مان می نشستم،عروسک بازی،خاله جون بازی می کردم واز نگاه کردن و دست کشیدن برجستگی های تن و بدنم لذت می بردم.هر چه به درشتی اندام زیبای من افزوده می شد،کینه مادرم به من نیز تیزتر می شد.چرا؟نمی فهمیدم،در آن سال ها از درک آن عاجز بودم.
پدر،کشاورز-دام دار موفقی بود،خرده مالکی با مردانگی را در کتک زدن همسرش،دیدن وبه بهانه ای کمربند چرمی اش را از کمرش باز می کرد وبه جان مادرم می افتاد.پسرها هنوز خیلی کوچک بودند،به دم شلاق تسمه کمر او دوام نمی آوردند،من هم که دختر بزرگ اش بودم کاری نمی کردم که تنبیه بدنی شوم،فقط این مادرم بود که با زخم زبان هایش،متلک گفتن هایش در محاوره هایش با پدر،خشم اورا بر می انگیخت، و پدر چون درکلام،کم می آورد،به دست و تسمه روی می آورد.نمی دانم مادرم علم گرفتنِ رگِ خوابِ پدرم را نمی دانست یا پدرم تا روزی که به میان سالی اش سکته کرد و فوت شد،قدرت مرد را در کتک زدن همسرش می دانست.هرچی بود خانه ما تا مرگ پدرم در نبرد و جنگ بین زخم زبان و ردّ شلاق گذشت.
من هر روز، نزدیکی های غروب آفتاب،به ویژه روزهای آخر بهار و وسط های تابستان،می دانستم که زمان،زمان بازگشت پدرم به خانه است،به کناره صحرا می شتافتم،شاید این کاری بود که مادرم باید در انجام اش راغب می بود- با یل قرمز به تن و سربند آبی آسمانی به سرم.پدرم آن ساعت از غروب،گوسفندهای مان را از چرا بر می گرداند.من با دمپایی های لاستیکی قهوه ای رنگ ام که هراز گاهی چند از پاهایم جدا می شدند،خاک نرم کنارهٔ دشت را با گام هایِ شتابان لگد می کردم،به سوی پدرم و گلّه به پیشواز می شتافتم، به گلّه که نزدیک می شدم،اول از همه سگ مان «بَبری» به استقبالم می آمد،بعد من خودم رابه پدرم می رساندم.در آغوشش جای می گرفتم،با دو بوسه ای که به گونه هایم می داد،خستگی برجای مانده از زخم زبان های مادرم که در طول روز،گاهی همراه با «کف گرگی» حواله ام کرده بود، از تنم به در می شد،سبک می شدم.پابه پای پدرم و گله،تا «گاش» جست و خیزکنان می آمدم.
همیشه در اینگونه مواقع این من بودم که پیشاپیش پدرم با اولین قدم که به حیاط می گذاشتم فریاد می زدم: «ننه! پی یَرُم آمد»
روزهای آخر شهریور ماه سیزده سالگی ام بود که با پدرم به جالیز شدیم تا تتمه خیارها را جمع کنیم.مادرم با پسرهایش توی خانه مانده بودندازصبح شروع کردم،من برای اینکه علاقه ام را به پدرم برای صدمین بار نشان بدهم،سخت کوشانه خیارها رااز بیاج های شان جدا می کردم،تا ظهر خیلی فعالیت کردم.خیارهای چیده شده را دامن،دامن به کناره جالیز می آوردم و انبار می کردم.دو گونی خیار جمع کرده بودم.در آخرین رفت و برگشت هایم بود که احساس کردم ران هایم داغ شده اند،مایعی داغ و لزج شروع کرده بود از پاهایم به سرازیر شدن،ایستادم،پشتم را به پدرم کردم،او ده متری از من فاصله داشت،دامن ام را بالا زدم،کمرِ کشیِ شلوارم را به آهستگی با انگشت های شصت دستهایم،گشاد کردم.به ران هایم نگاه کردم خون،خون بود که از من جاری شده بود.خیلی ترسیدم،وحشت کردم.به پدرم هیچ نگفتم،خجالت می کشیدم،فکر کردم دراثر کار زیاد داخل جالیز،بلائی سر خودم آورده ام.خونِ سمج ولزج،سرِ بند آمدن و ایستادن نداشت.به سرعت خودم را به نهر آب جاری زیرپای جالیز رساندم.پاهایم وشلوارم راشستم،با روسری آبی آسمانی ام خودم را خشک کردم.شلوارم را با قدرت و زور هرچه بیشتری که درخودم و پنجه هایم سراغ داشتم،چلاندم.شلوارم را به پایم کشیدم،نزد پدر به جالیز برگشتم بااین امید که «خُب!به خیر و خوشی گذشت،پی یرم نفهمید.»اما نیم ساعت بعد دیگر باز در ران هایم داغی و گرما رو حس کردم و حرکت آرام خون و خونابه مثل راه رفتن حلزون ها روی برگ های نورسیده از بالای ران هایم به پائین شروع شده بود،باز دامنم را دوراز چشم پدرم بالا زدم،کشِ شلوارم رابا ترس و لرز با شصت دستهایم کشیدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است،خون،خون سفتی که سرازیر شده بود.آرام آرام سطح ران هایم را می گرفت،پاهایم و شلوارم را به یکدیگر می چسباند،بس که لزج بود و سمج،باز خودم را به نهرِ آبِ جاری زیرپای جالیز رساندم.شلوارم رااز پاهایم در آوردم،تمامی پائین تنه ام را شستم.با وسواس و کنجکاوی محل خروج خون را وارسی کردم.نه!زخمی درکار نبود،بریدگی و جراحتی وجودنداشت.اما خون،هم،بند نمی آمد.
غروب که به همراه پدرم به خانه برگشتیم.به اتاق که رسیدم،ولو شدم از کمردرد،دل درد رنج بسیاری می بردم.دردِ اطراف ناف ام بیشترین فشار را بر من وارد می کرد.با ترسی گنگ در وجودم و دردی مفرط در تمامی عضلات ناحیه شکم ام،به مادرم گفتم چه اتفاقی برایم افتاده است.او نتوانست یا نخواست برایم توضیح بیشتری از آنچه برمن گذشته است،بدهد.فقط گفت:«عجب!چیزی نیست،قاعده شده ای»لعنت بر این قاعدگی،مرا نیمه جان کرد.
تب کردم،چهار روز است که در تب می سوزم.هر نوبت شلوار خیس به پا کشیدن،تاوانش یک روز تب است.چهار نوبت در آن روز خودم،پاهایم و شلوارم را شستم وبه پاهایم کردم.چهار روز در ازاء آن تب کردم.امروز چهارمین روز از سرماخوردگی ام است.کمردرد و دردهای اطراف ناف ام خوب شده اند،خون ریزی هم بند آمده است.فردا باید بتوانم از جای ام بلند شوم.در این مدت،مادرم چند نوبت غُرغُر کرده است «نگهداری از سه تا پسر کم بود،این دختر هم شَر شد و به گردنم افتاد.پاشو دیگه.جهود خون دیده،پاشو کمک کن»نمی دانم چرا به زور تشک رااز زیرم کشید ومن رااز رخت خواب به در آورد.سرم هنوز گیج می رَود.وقت راه رفتن باید سعی کنم تا زمین نخورم.«خدایا!چرا ننه ام حال مرا نمی فهمد.»شب که پدرم از صحرا برگشت برایش تعریف کردم که مادرم چگونه تمامی روز بامن بدرفتاری کرده است.سرم گیج می رود،پاهایم قوٌت ندارند،ننه نمی فهمد،من چه می کشم.اشتباه کردم.اعتراف می کنم که اشتباه کردم «چوقولی ننه ام را پیش پی یرم گفتم»یک و به دو آن ها شروع شد،باز هم پدرم تاب قلمبه گویی های مادرم را نیاورد،بند چرمی اش رااز کمرش باز کرد.سگگ آن را توی مشت اش گرفت و ننه ام را تا می خورد،زد.تنش را زیر شلّاق کمربند کبود کرد.من گوشه اتاق کز کرده ایستاده بودم،از ترس می لرزیدم،هیچ کاری از من برایِ مادرم ساخته نبود،خودم باعث و بانی این دعوا شده بودم،فقط چشم هایم را گرفته بودم وگریه می کردم نمی خواستم کتک خوردن مادرم را ببینم،آخر سر با گریه فریاد کردم،«نزن دیگه،بابا!بابا نزنش»پدرم از تن مادرم دست کشید،در حالی که به او می گفت«دفعه بعد که دخترم را اذّیت کنی،از این هم بدتر می زنمت…»ننه ام در حالیکه برادر کوچک ترم راکه شیرخوار بود بغل می زد،رفت توی صندوق خانه.تا پاسی از شب صدای ناله و نفرین کردن اش از صندوق خانه می آمد،من خوابم برد.متوجه نشدم مادرم تویِ صندوقخانه خوابید یا آمد بیرون و مثل هرشب رخت خواب پدرم راپهن کرد.
صبح که از خواب بیدار شدم،کمی دیرتر از روزهای معمول بود،پدرم با گلّه رفته بود،قبل از اینکه از رخت خواب بیدار شوم و دست و صورت خود رابا آب چاهِ کنار درخت توت شستشو دهم مادرم،با چوب نی قلیان به دستش وارد اتاق شد.برادرهایم را گذاشته بود رویِ گلیمی که زیر درخت توت پهن کرده بود،آن ها با خودشان بازی می کردند.او زنجیر ذُلفی در اتاق رااز داخل انداخت،اجازه نداد من از رخت خواب بلند شوم.لحاف رااز رویم کشید،با نی قلیان به جانم افتاد،تلافی درد شلّاق هایِ تحمل کرده با کمربند چرمی پدرم بر رویِ تن مود را با نی قلیان،بر تن من کوبید.ضربه هایش بسیار دردآور بودند،با غیظ می زد.ضربه هایی که به گُرده ها و پستان هایم می نشستند خیلی دردآور بودند.ناسزا می گفت و می زد.فکر نمی کرد،ضربه رابه کجایِ تنِ تازه از تب و خونریزی رهیده ام می زند.من فقط سر و صورت خودم رابا دست هایم محافظت می کردم.ضربه نی قلیان به انگشتانم اگر می نشست،درد وحشتناکی به استخوان هایم می دوید.او می زد ومن جیک ام در نمی آمد.این اورا بیشتر عصبانی می کرد،آن قدر «سرتق!سرتق!»گویان من را کوبید تا خودش خسته شد،از پای افتاد.او زن قوی بنیّه ای بود،شاید از شدت عصبیّت از پای در آمد.او افتاد ومن در حال،نیفتادم.گوشه سه کنج اتاق ولو شد.بعداز چنددقیقه ای از جای خود بلند شد،زنجیر ذُلفی در را آزاد کرد واز اتاق بیرون شد.
مادرم و برادرهایم زیر درخت توت بودند، وتوت جمع می کردند،به آمدن پدرم خیلی مانده بود.از جلو مادرم و بچه ها گذر کردم.به انباری خانه که روبروی اتاق های نشیمن بود وارد شدم.آنجا همه چیزی فراهم بود،برای عملی کردن تصمیم من.
توی این انباری با آن سقف گنبدی خوشگل آجری اش همه چیز یافت می شد.یک طناب چهارمتری زبر،سیاه رنگ از پشم بز که بسیار بی سلیقه بافته و تابیده شده بود.یک پیت حلبی پنج کیلویی روغن نباتی که خالی شده بود وننه ام از عدس پُرش می کرد.عدسی که به کار پختن صبحانه زمستان های سرد می آمد.یک دسته کلنگ چوبی ،من تصمیم خودم را گرفته بودم.خودم رااز دست کتک زدن هایِ ننه ام دار می زنم.بعد شب که پدرم از صحرا بر گردد.وقتی با جنازه من روبه رو شود،او هم ننه ام را به دار می کشد.خودم را می کُشم،هم خودم،هم ننه ام را راحت می کنم.طناب را گره خِفت زدم از نوع همان گرهی که وقتی چوب بار الاغ مان می کنم،تنگ الاغ و بافه چوب ها را آن طوری گره می زنم،گرهی که هرچه بیشتر می کشی،سفت تر می شود.سر دیگر طناب را به وسط دسته کلنگ گره زدم،مانده بود که دسته کلنگ را عمودی از «خول»به در کنم،بعد افقی روی پشت بام قرارش دهم.پیت حلبی را زیر پایم گذاشتم،دسته کلنگ رااز خول عبور دادم،همه چیز که تیار شد،پیت حلبی را دیگربار زیر پایم گذاشتم.رفتم روی پیت،طناب را گردنم انداختم.دو دستم را بالا بردم از طناب گرفتم،کشیدم.به طناب فشار وارد کردم تا محکم بودن و سفتی گره ها را امتحان کرده باشم.فقط مانده بود پیت حلبی را با لگدی از زیر پاهایم کمی جابه جا کنم.همان وقتی که طناب را دو دستی چسبیده بودم،چشمم از روزنه خول به آبی آسمان افتاد.
آسمان به رنگ روسری ام بود.خیلی هم خوش رنگتر از آن،ابرهای سپید در این آبی بلندِ عمیق شناور بودند.آن ها با کمک نسیم،دریای آسمان را شنا می کردند.باد از سمت کوهِ «دال» می آمد وبه سمتِ کوهِ «بردو» می رفت ابرهای سپید پنبه ای را هم با خودش جابه جا می کرد.آسمان آبی،ابرهایِ سپید پنبه ای که هرلحظه به شکلی در می آمدند و آرامش،آرامش نهفته در پَرنِد پرنیایی آنها،همه نقشه هایم را به هم ریخت،خندیدم،لبخند زدم،چهره ام شکفت.
«تا این آسمان و این ابرها هستند،سربند آبی آسمانی ام را به کفن تبدیل نخواهم کرد»آسمان لاجوردی وابرهای سپید و روسری آبی کمتر بهانه زنده ماندن برایِ من هستند.
هجده دسامبر دوهزار و هیجده_اُسلو


گاش= آغل غیر مسقّف گوسفندان،با دیوارهائی خشکه چین شده از سنگ،ارتفاع دیوارهای گاش از ۸۰ سانتی متر بیشتر نمی شود.
پی یَرُم= پدرم
خول= در گویش روستاهای خراسان و خراسان جنوبی به روزنه وسط طاق های گنبدی خانه ها می گویند.
……….

نوشته: پرنسس ایرانی


👍 17
👎 3
11569 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

670449
2018-01-21 21:38:34 +0330 +0330

خودتو کشتی ناموسا:|

0 ❤️

670452
2018-01-21 21:42:42 +0330 +0330

دوسش داشتم، خوب نوشتي ، توصيف و فضا سازي هم عالي

1 ❤️

670474
2018-01-22 00:32:54 +0330 +0330

همشهری گلم خوب بوددخترانه نوشتی مااهالی خراسان جنوبی درحصارهای مذهب تعصب خشکه مقدسی …گیرافتادیم
خیلی دوست دارم باشمااشناشوم ازنزدیک ارادتمندم

1 ❤️

670490
2018-01-22 06:29:09 +0330 +0330

آخرش نگفتی کی گاییدت

1 ❤️

670511
2018-01-22 11:57:39 +0330 +0330

درودپرنسس ایرانی.چه نوستالژي غم انگیزی. چه ظلم هایی که این کمربند چرمی مردانه، در گذشته نکردوچه بدبختی هایی که مادران سنتی برای بزرگ کردن بچه ها نکشیدن.موضوع داستان جالب،خواندنی و با فراز و فرود عالیی بود. آفرين 7 ?

1 ❤️

670519
2018-01-22 14:48:38 +0330 +0330

کل کسایی که این داستان و میخونن و خوندن حال کردن … ایول پرررررری یکی از بهترین داستان های شهوانی رو نوشتی توصیف صادقانه اشیا و اشخاص و حالات داستان عالی بود ? تبرییییک میگم پررررری

1 ❤️

670530
2018-01-22 19:16:27 +0330 +0330

یک فولکلور استادانه .

بسیار عالی بود ممنون

1 ❤️

670757
2018-01-24 14:39:18 +0330 +0330

ممنون از همه کاربرانی که وقت گذاشتن و داستان کوتاهمو خوندن و نظر مثبت گذاشتن…متشکر از همتون

3 ❤️

670768
2018-01-24 20:27:35 +0330 +0330

سلام پری جان…داستانه زیبایی بودش…دوباره هم بنویس…

1 ❤️

671134
2018-01-27 08:11:03 +0330 +0330
NA

اونقدر ها هم که میگن استادانه نیست کارت
ضعیف و حرص در آر
دختر داستانت فقط سعی داشت با مظلوم نمایی نظر جلب کنه
متنفرم از شخصیت های پر اشتباهی که خودشونو مبرا میبینن
قلمت ولی خوبه جای کار داره و می تونی بهتر از این داستان آبکی بنویسی
لایکمو نیگر میدارم واسه بعدیا

0 ❤️