روزهای تاریک شبهای روشن (4)

1394/06/10

…قسمت قبل

سرده! خیلی سرده! اینجا چرا اینقدر سرده؟ من مُردم بالاخره؟ امیدم فقط به گرمای جهنّمه! خدا کنه کارهای خوب و بدم مساوی باشه تا بتونم خودم انتخاب کنم. به جان مادرم اگه به من باشه٬ میرم جهنم. بعید میدونم اونجا هم گرم بشم… خیلی سرده! کیان از شدت سرما نمیتونست درست فکر کنه. اصلاً مغزش به کل رفته بود و سرما جاشو گرفته بود.چهرهٔ زیبای یه فرشته جلوی چشماش ظاهر شد که ازش خیلی بلندتر بود. انگار خم شده بود روش. نمیدونست باید به فرشته ها چی بگه برای همین هم آروم و با احترام نالید:
-جهنم کدوم وره؟
-ایت! ایت! ایت!
-منظورتون اینه که من سگم؟
کیان با تعجب پیش خودش فکر کرد مگه فرشته ها هم ترک و فارس دارن؟ اگه با چشم خودش ندیده بود امکان نداشت باور کنه.
-فرشته خانوم… من ترکی بیلمیرم… فارسی! فارسی بلدی؟
کیان با سیلی محکمی که از فرشتهٔ ترک زبان خورد٬ حواسش جمع شد. تیلی بود که بالای سرش خم شده بود و داشت سعی میکرد یه شکلات بچپونه تو دهنش.
-ایت!
کیان لبخند کمرنگی زد. شاید اگه جون بیشتری داشت٬ از خنده غش میکرد ولی الان نا نداشت.
-تیلی… سردمه… میتونی یه پتو از ماشین بیاری؟
-هر چی لباس و پتو تو ماشین بود٬ پیچیدم دورت. ببین؟
کیان تازه متوجه دور و برش شد. تکیه اش به یه درخت بود. هوا تاریک شده بود. کیان پیش خودش فکر کرد الان صبح بود که! مگه چقدر بیهوش بودم؟شده بود شبیه آدمک میشلین٬ از بس تیلی پیچیده بودش تو لباس و پتو.تیلی تو همون لباس خواب سفید بلندش نشسته بود رو شکم کیان. رد سرخ خون روی لباسش حالا به صورتی میزد. اما بوی گندش همونطور مثل قبل بود. شاید هم کیان بیش از حد حساس بود.
-بچه کو؟خیلی بد خورد زمین؟حالش چطوره؟
-حالش خوبه.خوابه…
-سردمه!
-حالت خوب نیست… مریضی… باید بری بیمارستان…دو شبه داری هذیون میگی… برات گیاه دارویی گذاشتم ولی باید بری دکتر. خون زیادی ازت رفته پسر… ممنونم که جونمو نجات دادی… نمیدونم اسمت چیه ولی ممنونم… تو این دو سال هیچکس به اندازهٔ تو باهام مهربون نبوده…

کیان سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست. چشماش داشتن دوباره بسته میشدن. قبل از اینکه دوباره بیهوش بشه تیلی به زور دهنشو باز کرد و شکلات رو کرد تو دهنش. مزهٔ شیزین شکلات انگار یک کم جون ریخت تو بدن یخزده اش.
-نخواب. باشه؟ میرم بچه رو بیارم. اینجا باشه خیالم راحت تره…
کیان سعی کرد با جون کمی که طعم شیرین شکلات بهش داده بود٬ شکلاتو بجوه.حالا که نمرده بود٬ باید برای زندگیش میجنگید.باید به چیزی فکر میکرد. یه چیز مهم که بتونه بیدار نگهش داره. مهتاب! مهتاب؟ اما به جای چهرهٔ مهتاب٬ صورت آقای منیری اومد جلوی چشمش. دلش گرفت. تازه منظور از این سفر رو میفهید. هر کی منو راهی این سفر کرد٬ منظورش این بود که من آقا رحمان رو بشناسم. نه اون منو…دلش اونقدر گرفت که مثل بچه ها بغض کرد. انگار پدر و مادرشو دوباره از اول از دست داده بود. وقتی برای بار اول پدر مهتاب رو دیده بود به مهتاب حسودیش شده بود.وقتی مهتابو برای اولین بار دید٬ تو مراسم ختم مادربزرگش بود.غم از دست دادن مادر بزرگش روی دلش سنگینی می کرد و دست مهربون مهتاب نشسته بود روی شونه اش…با اینکه هیچ وقت رنگ پدر و مادر رو ندیده بود اما اونقدر اون پیر زن و پیر مرد بهش محبت کرده بودند که گدای محبت این و اون نباشه.فرق کیان با پسرهای هم سن و سالش این بود که روزگار خوب بهش فهمونده بود که جایی برای شوخی نیست.وقتی مادربزرگ سکتهٔ مغزی کرده بود یه دکتر جوان که میگفتن نابغه اس اومده بود بالای سرش. همونجا بود که کامران از خواهر کیان خوشش اومده بود. فکر اینکه جهیزیهٔ خواهر بزرگترشو باید تکمیل کنه٬ شده بود یه بدبختی و اضافه شده بود به بقیهٔ بدبختی های کیان. کامران ساکن آمریکا بود و همونجا تخصصش رو گرفته بود. بعد از مراسم سال پدر بزرگ و مادربزرگشون٬ جشن عروسی مهسا هم که کامران تمام خرجش رو داده بود هم برگذار شده بود. همیشه همینطور بود. مهسا همیشه کاراش سریع درست میشد.بر عکس کیان. نه اینکه مهسا بیکار و بی عار بگرده. نه. اتفاقاً مهسا هم دانشگاه میرفت٬ هم معلم خصوصی زبان انگلیسی بود. دختر خیلی سخت کوشی بود از اون دخترایی که حس احترام رو تو ببیننده ایجاد میکنند.مخصوصاً وقتی به خاطر کیان٬ به کامران و زندگی تو آمریکا پشت پا زده بود. اما کیان بالاخره راضیش کرده بود که بره.
توی سالهای اخر دبیرستان, گاهی حس میکرد دلش یک همدم میخواد یا شایدم یک عشق اما روزگار و شرایط زندگیش چیز دیگری رو بهش دیکته می کردند.شده بود پرستار پدر بزرگ و مادر بزرگش. پسرهای دور و برش تمام مدت تو نخ این دختر و اون دختر بودن٬ کیان تو نخ این دکتر و اون دکتر. پسرای دیگه تو نخ مسافرتهای خارجی بودن٬ کیان در به در دنبال کار تا شاید یه چیزی به حقوق بازنشستگی پدربزرگش اضافه کنه. از همون ابتدا از در و همسایه بگیر تا ادمهای محل با رفتارشون تو مغز کیان حک کرده بودن که باید توی این بازار مکاره نونش رو با سخت کوشی و زحمت در بیاره. روی این حساب از همون نوزده بیست سالگی با تدریس تو کلاسهای خصوصی کنکور سعی کرده بود کمکی برای مادر بزرگش باشه.اول پدربزرگش رفت و بعد هم با فاصلهٔ ده روز٬ مادربزرگش.نمیدونست چرا مهتابو دوست داره. شاید به خاطر اینکه تنها بود؟ یعنی مهتاب تنهاییشو پر میکرد؟ پس چرا دوباره همون حس غریبی و تنهایی نشسته بود تو وجودش؟ شاید چون سردش بود. اگه گرم میشد حتماً اوضاع فرق میکرد.اما در کنار حس تنهایی و غربت٬ یه چیز دیگه هم تو قلبش بود. یه جور رضایت خاطر. یه جور غرور. چیزی که تا حالا تجربه نکرده بود. حس میکرد تازه داره میفهمه چرا اصلاً به این دنیا اومده. چرا بی پدر و مادر بزرگ شده. چرا اینجاست. تازه احساس میکرد حرف زدنهای خدا مثل آدمها نیست. تازه الان میفهمید که خدا همه چیزو بهت نشون میده. باسختی ها آشنات میکنه نه برای عذاب دادنت٬ بلکه برای اینکه خودتو بشناسی. بفهمی چند مرده حلاجی. تازه احساس میکرد از خودش راضیه. از شخصیت خودش خوشش میاد. چرا تا حالا نفهمیده بود که خدا ازش میخواد کمک حال باشه٬ نه هنرمند.تازه الان میدید که تمام سختی هایی که از اول زندگیش کشیده٬ اصلاً خارج از توانش نبوده. بعضی ها انگار به خوش شانسی کیان نبودن. همین تیلی. درسته کیان بی کس و کار بود اما حداقل دیگه خوانواده اش رو به طرز فجیعی مثل قتل از دست نداده بود. ذره ذره و با آرامش از دست دادن کسایی که دوستشون داری٬ اصلاً قابل مقایسه با به قتل رسیدنشون نیست. وقتی خودشو با تیلی مقایسه کرد خیلی خجالت کشید.نمیدونست چرا نمیتونه قاتل بودنشو تصور کنه. یه قاتل سعی نمیکنه جون یه نفر که نمیشناسه رو نجات بده. من که بیهوش بودم. میتونست بره. اما موند. موند و ازم مراقبت کرد.من که بهش گفته بودم بره و فکر من نباشه. اما منم با خودش برد. چرا یه قاتل باید همچین کاری بکنه؟نکنه حرفهایی که راجع به اون دکتره زده بود واقعیت باشه؟ چطور یه نفر میتونه یه همچین کاری با یه دختر بچه بکنه. درسته تیلی از قشنگی بیشتر شبیه فرشته ها بود تا آدمیزاد٬ اما این که دلیل نمیشه… نمیدونست چرا یه دفعه گرمش شد. چند لحظهٔ اول از اینکه گرمش شده خوشحال شد٬ اما یه لحظه فهمید که حالش اصلاً خوب نیست. می لرزید. تصاویر گنگ و نامفهوم جلوی چشماش رژه میرفتن.تن برهنه و بلوری تیلی رو میدید که بغلش کرده و میگه تنهام نذار. مادربزرگش رو میدید که داره تاب میخوره. کیان انگار حامله بوده چون یه دفعه یه بچه زایید. از مهتاب حامله شده یعنی؟ بچه گریه میکرد. آقای منیری رو میدید که یه دامن کوتاه دخترونه پوشیده و مدام میگه برو باهات قهرم…اما این وسط گرمای تن تیلی بود که به نظر میرسید واقعیته. چه گرمای خوبی!گرمای تن تیلی٬ گرمای کرسی مادربزرگش بود تو زمستونها. همونقدر پر محبت و کهنه. همونقدر صمیمی و بی ریا. همونقدر آرامش بخش.زیر کرسی نشسته بود و داشت آجیل و شیرینی میخورد. مادربزرگش بازم مثل اونموقع ها یه بافتنی دستش گرفته بود و انگار داشت شال گردن براش میبافت.
-چقدر این شال خوشرنگه مامانی! مال منه؟
-آره؟ اینجا پره از این رنگ… سبز پسته ای. نه قربونت برم مال تو نیست… دارم برای تیلی میبافم. مادرش ازم خواسته…
-شما تیلی رو از کجا میشناسی؟ دیده بودیش؟
-اینجا همه همدیگه رو میشناسن. هیشکی با هیشکی غریبه نیست…اینو بده بهش. یادت نره… منو جلوی مادرش رو سیاه نکنی ها! آ قربون پسر خوشگلم برم… یادت نره…
کیان چشماشو باز کرد. خیلی خسته بود. اشباح سفید رنگی دور و برش پرواز میکردن و به زبون اشباح حرف میزدن… هیچ چیز براش جالب نبود. میخواست دوباره برگرده پیش مادربزرگش و دیگه نفهمید چی شد…
کیان چشماشو باز کرد اما از شدت نور نتونست چشماشو باز نگه داره. اما اینبار اونقدرها خسته نبود. احساس قدرت و ضعف رو با هم داشت. تازه حواسش جمع شد. انگار تو بیمارستان بود. بیرون پنجره داشت بارون می اومد. خواست دستاشو تکون بده اما نتونست. تازه متوجه شد که هر دو دستاش با دستبند به میله های دو طرف بسته شده. اینجا چه خبر بود؟ دستبند برای چی؟

ماگنوس تو اتاق انتظار نشسته بود و منتظر بود تا بذارن تیلی رو ببینه. هم خوشحال بود هم نگران. خوشحال از اینکه بازم تیلی رو میبینه و نگران از اینکه آیا تیلی چیزی از اون شب یادش مونده یا نه. بیرون بارون می اومد.حالا که موقعیت دستش افتاده بود باید از زیر زبون دخترک حرف میکشید. با اومدن یه پرستار مرد که گفت الان میتونی ببینیش ٬ ماگنوس بلند شد و دنبالش راه افتاد. وقتی به در اتاق مورد نظر رسیدن٬ مرد جوان که شاید تو اوایل ۳۰ سالگی بود درو باز کرد. اولین چیزی که ماگنوس دید تیلی بود که توی یه تنگ پوش که مخصوص بیمارای روانیه٬ نشسته بود روی تخت و به یه جای نامعلوم خیره شده بود.
پیدا شدن تیلی دردسر بود. مخصوصاً اینجا. اینجا که پر بود از چشم و گوش. باید یه جوری از شر دخترک خودشو خلاص میکرد. وقتی تیلی با اومدن مردا از جاش تکون نخورد ماگنوس پرسید:
-بهش دارو دادین؟
-نه. لازم نبود.از وقتی اومده همینطوری آروم بوده. یه کلمه هم حرف نزده…
-من اگه بودم٬ ریسک نمیکردم…
-برای همینه که گذاشتیمش تو لباس مخصوص… فقط برای احتیاط…از وقتی خودشو تحویل پلیس داده…
-خودشو تحویل پلیس داده؟ یعنی تسلیم شده؟
-من از جزییاتش خبر ندارم…
-ممنونم… میتونم با بیمار تنها صحبت کنم؟
چهرهٔ تیلی از همیشه قشنگ تر بود. مثل همون روز اول که تیلی رو دیده بود٬ ضربان قلبش دوباره بالا رفته بود. تیلی یه دختر بخصوص بود. تازه حس کرد چقدر دلش برای تیلی تنگ شده. ماگنوس دستشو گذاشت رو گونهٔ تیلی و با انگشت شصتش شروع به نوازش صورت دخترک کرد. حتماً تیلی به خاطر ماگنوس برگشته بود.
-بهم دست نزن…میدونم باهام چیکار کردی!
-از چی حرف میزنی؟
-اونشب…اونشب…تو توی اتاقم بودی… وقتی بیدار شدم لباس تنم نبود…
اینبار چشمای سبز تیلی از اون نقطهٔ نامعلوم کنده شدن و خیره شدن به عمق چشمای ماگنوس.
-اگه اینطوره که میگی… برای چی برگشتی؟
-باید به اون پسر کمک میکردم. حالش بد بود.نباید میذاشتم بمیره…
نگاه ماگنوس از حسادت تاریک شده بود…
-کدوم پسر؟
-همونکه دوستش دارم… همونیکه جونشو به خطر انداخت تا…
-دوستش داری؟ یعنی عاشق شدی جنده کوچولو؟
اما دستای ماگنوس راه هوا رو تو گلوی تیلی بند آورده بودن و دختر لحظه به لحظه قرمزتر میشد٬ بدون اینکه بتونه از خودش دفاع کنه…

در باز شد و یه مامور پلیس وارد اتاقی که کیان توش بستری بود شد…
-من کجام؟
-تو بیمارستان…
-برای چی بهم دستبند زدین؟ مگه من چیکار کردم؟
-شما حق دارین سکوت کنین. هر چیزی که بگین ممکنه و میتونه در دادگاه بر علیهتون استفاده بشه…
-کدوم دادگاه؟ به چه جرمی آخه؟
-قتل…

ادامه …

نوشته: ایول


👍 0
👎 1
19998 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

468738
2015-09-01 15:41:55 +0430 +0430
NA

خیلی مضخرف بود من اصلا از همچین سبکی خوشم نمیاد بد بود بنظر من البته

0 ❤️

468739
2015-09-01 16:11:41 +0430 +0430
NA

بد نبود. میتونی بهترش کنی.

2 ❤️

468742
2015-09-01 18:34:48 +0430 +0430

خوب بود با اینکه در اعماق داستان به اعتقادات پرداخته شده بود ولی با اینحال خوب بود…البته نسبت به دو قسمت اول کمی ضعیف تر بود…
و این مبهم گذاشتن انتهای داستانات باعث جذابیت میشه. give_rose

1 ❤️

468743
2015-09-01 18:38:04 +0430 +0430

دلیلشو نفهمیدم اما مثل قبل به دلم ننشست,البته ممکنه اشکال از ذهن خودمم باشه که به شدت ذهنم خسته ست,اصلا هروقت طراحی سایت انجام میدم این مشکلو دارم,بد ننوشتی,فقط اون ارتباطه انگار درست برقرار نشد scratch_one-s_head …مرسی

1 ❤️

468747
2015-09-02 17:41:35 +0430 +0430
NA

جز اون داستانهایی هست که هر قسمت جذابتر میشه .
اینکه بقیه نتونستن درست ارتباط برقرار کنن یا میگن ضعیف بوده برای اینه که توی داستان غرق نمیشن .
این داستان ارزشش رو داره که تو فضای داستان غرق بشید و همه چیز رو به صورت سه بعدی تصور کنید اون موقع میبینید که جذابیتی از دست نداده ( نسبت به قسمت های قبل ) .

قشنگ و زیبا ؛ زیرکانه و پر محتوا

give_rose

1 ❤️

468750
2015-09-04 13:51:18 +0430 +0430

داستان عالی بود لطفن ادامه بده. امیدوار شدیم به این طرفا!

0 ❤️

468751
2015-09-20 12:42:02 +0430 +0430
NA

خیلی عالی.
هر قسمت با چه بازه زمانی قرار داده میشه؟منتظریم.باوو. unknw

0 ❤️

468753
2015-09-21 07:01:43 +0430 +0430
NA

خوب بود ادامش کجاست؟

0 ❤️

468755
2015-09-22 12:14:33 +0330 +0330
NA

راستی دوست عزیز اسم همه داستان هات چیه؟
بعد کاش سایت پیشرفت کنه و بشه توی قسمت داستان سایت داستان ها رو بر اساس اسم نویسنده و امتیاز و دسته بندی سبکی جستجو کرد. good

0 ❤️

468758
2015-10-04 09:18:44 +0330 +0330
NA

دوست من الان که این صفحه رو میبینم احساس میکنم روند داستان در ذهنم فسیل شده.
پَ چی شد این داستان.!!بیخیالش شدی؟ help

0 ❤️

468760
2015-10-07 07:15:11 +0330 +0330
NA

زودتر من ادامش رو میخوام

0 ❤️

468761
2015-10-11 06:14:10 +0330 +0330
NA

ایول جان
سلام
بابا خیلی طول کشیدا
روزی چندبار داستانارو چک.میکنم
میبینم که هنوز قسمت بعدی نیومده کلی حالم گرفته میشه
واقعا باید تو داستانت غرق شد تا تک تک حوادثو درک کنی
خیلی هیجان انگیز بود
در ضمن اولین پیامی بود ک بعد از ۵سال اومدن تو سایت فرستادم
د بدون ک چقد مشتاق ادامشم
یالا پسر

2 ❤️