روزگار نامرد

1390/07/13

سلام به همه کسانی که این داستان را میخوانند .شاید این داستان محل واقعیش تو این سایت ها نباشد ولی جای دیگری هم وجود ندارد داستان من داستان رنج و عذاب یک زنی میباشد که از بد روزگار و نامردمی این مردم نامرد مورد ظلم و ستم قرار گرفته است که مجبوربه کارهایی شود که حتی در بین حیوانات هم وجود ندارد .من این داستانو میگم تاکه هیچ کسی شرافتشو واسه هیچ کس به حراج نگذاره حتی واسه کسی که واسش میمیره .من میترا هستم زنی که نمیدانم از بد روزگار قسمتم در زندگی مردی شد که روزی 16ساعت کار میکرد تا دستش رو جولوی کسی دراز نکند و ابروی خودش و خونوادشو حفظ کند که از بد روزگار در یک حادثه رانندگی از دنیا رفت وچون مقصر بود بعد از مرگش هیچ تاوانی به من و دختر سه ساله اش نرسید و من را با یک بچه معصوم تنها گذاشت و رفت.

روزگارمون هر روز بدتر و بد تر میشد پدرم استطاعت مالی نداشت که هزینه های ما را هم بدهد و خوانواده همسرم هم از ما بدتر بودن ولی هیچ وقت محبتشون رو دریغ نمیکردن .سه چهار ماهی که از فوت همسرم که واقا دوستش داشتم میگذشت فشار طلب کاران شوهرم وخرج زندگیمون واقعا بهم فشار میاورد .یک روز روزنامه همشهری خریدم و شروع به دنبال کار گشتن کردم تخصص خاصی نداشتم بیسشتر دنبال کارهای معمولی بودم مثل منشی گری یا کارهای در خانه که اون هم یک دوره اموزشی داشت که باید کلی پول میدادم بعدش هم معلوم نبود که کاری باشد یا نه .بالاخره یک روز زنگ زدم به یک شرکت خصوصی که منشی با حقوق بالا میخواست البته حقوقش نسبت به بقیه بالا بود ولی اونم کم و ناچیز بود چاره ای نداشتم ادرس رو گرفتم و راه افتادم رفتم نزدیک یکی از میدان های معروف تهران بود ولی از خانه پدرم خیلی دور بود رسیدم شرکت گفتن بشینید تا رییس بیاد این فرمها رو پر کنید منم فرممو پر کردم دادم به یک خانم منشی که اونجا بود تا اینکه رییس اومد و فرم ها رو گرفت شروع کرد به مطالعه کردن و صدا زدن اسمها و اسم منم رو هم صدا زد سرم رو بلند بلند کردم دیدم لبخندی روی لب داشت منم سرم رو پایین انداختم تا اینکه کارشون با ما تمام شد گفتن زنگ میزنیم .منم برگشتم خانه تا برای دخترم و خونوادم غذا درست کنم از وقتی که به خانه پدرم برگشته بودم سعی میکردم کار های خونه رو انجام بدم تا راحت تر باشم چند روزی که گذشت از شرکت تماس گرفتن که برای همکاری دعوت شده اید منم خوشحال و مثل احمق ها بلند شدم رفتم شرکت که یک روز هم که شده بیشتر کار کنم یک ساعتی طول کشید تا رسیدم وقتی رسیدم گفتن برم پیش اقای مدیر برای مصاحبه و گفتگوی بیشتر .منم رفتم جلوی در و در زدم رییس گفت بیاید تو منم اروم رفتم تو که رییس گفت بشینید .کمی از کار های شرکت و مشتریها صحبت کرد و از پرستیژ شرکت گفت از همه چیز کار ها منم خوب گوش میکردم تا بعدا کاری که باعث ناراحتیشون بشه رو انجام ندم اخه من هیچ تجربه ای نداشتم صحبت هاش که تموم شد خانم فیض رو صدا کرد گفت میز کارمو نشون بده منم رفتم سر کارم وکلی سوال از فیض پرسیدم که باید چجوری با وسایل اونجا کار کنم فیض هم از سر ارامش همه کارها رو یادم داد کاره زیادی نداشتم سخت هم نبود خیلی از کارم راضی بودم ولی پدرم خیلی راغب به این کار نبود با اینکه ندار بود ولی از ما دریغ نداشت چند روزی که گذشت یک روز اقای رییس صدام زد و گفت بیا بشین کارت دارم منم رفتم کلی اسمون ریسمون کرد و حرف زد تا اینکه گفت این چه وضع لباس پوشیدنه یک مقدار بیشتر به خودت برس اینجا کلی مشتری ادم حسابی میاد و زشته که شما اینجوری لباس بپوشید منم که از همه چیز بی اطلاع بودم منومن کردم نمیدونستم چی بگم اخه پول نداشتم و نمیخواستم هم بخرم انقدر صنم داشتم که به یاسمن نمیرسد صورتم سرخ شده بود خودم احساس میکردم خیلی خجالت کشیده بودم ولی چاره ای هم نداشتم از طرفی کارمو دوست داشتم و از طرفی پول هم نداشتم تا اینکه رییسم فکر کنم که فهمیده بود وضع مالی خوبی ندارم گفت برو حسابداری میگم یک مقدار تنخواه بهت بدن که زیاد فشار هم بهت نیاد گفتم دست شما درد نکنه شما خیلی لطف دارید .فرداش از حسابداری تماس گرفتن که برم 150 هزار تومان دادن برای خرید لباس واسه شرکت منم خوشحال و خندان اومدم واسه خانم فیض که باهاش صمیمی هم شده بودم تعریف کردم قرار گذاشتیم بعد از کار بریم خرید کنیم و نشستم سر کارم موقع تموم شدن کار با خودم فکر کردم که برای دخترم هم از این پول چیزی بخرم اخه بعد از فوت پدرش نه وقت کردم نه پولی داشتم که چیزی بخرم به خانم فیض گفتم باید جایی برم امروز نمیتونم خرید کنم خدا حافظی کردمو رفتم به سمت میدان اصلی که کلی مغازه داشت چند تا لباس واسه دخترم خریدم و کلی گشتم تا یک مانتو ارزونی که تو چشم بیاد و مردم فکر کنن گرونه پیدا کردم و کلی چونه زدم که ندارم و نمیتونم این مقدار پولو بدم تا اینکه فروشنده راضی شد و لباسو بهم داد یک مقنعه هم خریدم از مابقی پول ریسسم و یک کمی هم از پول خودم یک کفش راحت خریدم و رفتم خونه دخترم تا لباساشو دید کلی ذوق کرد طفلک تو پوست خودش نمی گنجید همش میرفت پیش پدر بزرگش لباساشو نشون میدادو به بابام پوز میداد و ما هم همگی میخندیدم صبح که شد لباسای جدیدو پوشیدم و رفتم سر کارم وقتی رییس منو دید سرشو انداخت پایین کمی سرش رو تکون داد به حالت تاسف که یک دفعه هزارتا فکر اومد تو سرم که نکنه گند زدم یا اینکه نفهمه از روی پول برداشتم و کلی فکر عجیب و قریب زد به سرم با خودم گفتم این پول حرومه حساب کردم از پولش چقدر خرید کردم مابقیشو با حسابو کتابش بردم پیش رییسسم. من تا حالا مال حروم نخورده بودم از این به بعدشم رو هم نمیخواستم .گفتم اینم بقیه پولتون این قدر هم خرید کردم که رییسم گفت مساله پول نیست اینا چیه که خریدی انگار اصلا سلیقه نداری بعد از کار بیا با هم بریم خرید کنیم .منو میگی اصلا توقع همچین حرفی رو نداشتم چه معنی داشت که من با ایشون برم بیرون واسه خرید رو همین حساب گفتم که من باید زود برگردم خونه امروز نمیتونم که انشاالله لال میشدمو این حرفو نمیزدم اصلا منظورم این نبود که میخواهم بیام ولی اون روز نمیتونستم نه کلا نمیخواستم بیام که رییس هم گفت باشه واسه فردا .دنیا رو سرم خراب شده بود نمیدونستم چیکار کنم این گندمو چجوری درست کنم چند روزی بهونه اوردم تا نروم حتی به اینکه دیگه سر کار نرم هم فکر کردم ولی اینده بچه ام چی میشد ایا کار پیدا میکردم یا نه و کلی فکر دیگه دلمو زدم به دریا گفتم میرم ولی زیاد محلش نمیزارم وای چه اشتباهی کردم کاش اون روز نمیرفتم .رفتم ولی همش اخمام تو هم بود با خودم گفتم این جوری دست از سرم بر میداره که بر نداشت هر کاری کردم نشد که نشد کلی صمیمی شده بود از این مغازه میبرد به یک مغازه دیگه شوخی میکرد و مزه میریخت دو تا شال قرمز و ابی خریدو کلی لوازم ارایش مارک دار که من اصلا نمیخواستم میگفت باید کمی ارایش کنم تو شرکت رنگای شاد بپوشم لبخند بزنم من با اینها مشکلی نداشتم از عواقب این کار میترسیدم از خونوادم از ابروم من اومده بودم کار کنم نه اینکه خودمو به نمایش بزارم رو این حساب مخالفت کردم که رییس گفت اشکالی نداره زودتر بیا شرکت در عوضش زود تر هم برو خونه .با شرایطی که اولش گفتم مجبور به قبول شدم با خودم گفتم ادم خودش باید پاک باشه اگه خودم نخواهم اتفاقی نمی افته رو همین حساب قبول کردم وسایلم رو ازش گرفتم و خدا حافظی کردم رفتم خونه تا صبح خوابم نبرد همش فکرو خیال میکردم صبح بلند شدم زود تر رفتم سر کار وقتی رسیدم هنوز کسی نیومده بود فقط ابدارچی اومده بود رفتم تو دست شویی مقنعه ام رو در اوردم شالو سر کردم ولی ارایش نکردم اومدم سر میزم شروع کردم به کارای عقب افتادم چند تا تلفن جواب دادم تا اینکه فیض هم اومد تا منو دید گفت به به میترا خانم چه تیپی زدی منم به روی خودم نیاوردم که با رییس رفتم خرید گفتم دیروز رفتم اون پولی رو که رییس داده بود و خرید کردم اونم گفت که کاره خوبی کردم . دو سه روزی از این جریان گذشت که یک روز رییس گفت زنگ بزن خونه کمی من کار دارم باید بمونی با اژانس میفرستمت خونه منم که واقعا فکر میکردم راست میگه قبول کردم غروب که شد کم کم کارمندا رفتن من موندم تنها با رییس که رییس زنگ زد گفت برم تو اتاقش منم رفتم تو نشستم ریسس کمی مشغول کار بود که تا من اومدم تو دوروبرش رو تمیز کرد و اومد رو صندلی روبروم نشست گفت خوب چه خبر تو چند وقتی اومدی ولی ما از شما هیچی نمیدونیم گفتم نمیدونم اگر سوالی داری بپرسید جواب میدم که پرسید ازدواج کردی گفتم اره جا خورد گفت ولی تا حالا شوهرت اینجا نیومده؟ گفتم که فوت شده خودشو تو صندلی جابجا کرد و گفت پس زندگیت کمی سخت شده حتما و شروع کرد از زندگی خودش حرف زدنو اینکه از اززندگی مشترکش ناراضی و همسرش خوب نیست اذیتش میکنه منم بی تفاوت گوش میکردم که یک دفعه گفت که اگه میخواهی اینجا کار کنی باید کمی هوای منو داشته باشی گفتم یعنی چی باید چی کار بکنم من که هر چی میگید رو انجام میدم رییس گفت اره خوب از کارت راضیم ولی اگه میخواهی منم بیشتر هواتو داشته باشم باید کمی با من مهربونترباشی . من که دنیا رو سرم خراب شده بود گفتم میفهمی چی میگید من اومدم اینجا یک کار شرافتمندانه انجام بدم اگر میخواستم که اینجوری نباشم اصلا اینجا چی کار میکردم من فقط اینجا کار میخواهم اگه نمیخواهید فردا حسابمو تسویه کنید من از اینجا میرم که رییس هم بهش برخورد گفت باشه اخر هفته بیا واسه تسویه منم کیفمو برداشتم سریع اومدم بیرون مرتیکه عوضی خجالت هم نمیکشید همه میخوان از بدبختی و بیچاره گی یک زن سوء استفده کنن دوباره فکرام برگشتن چی کار میتونستم بکنم به خانوادم چی میگفتم اگه میفهمیدن چیکار میکردم رفتم خونه بازم تا صبح خوابم نبرد صبح به هوای کار از خونه اومدم بیرون دوباره روزنامه گرفتم چند تا زنگ زدم دو سه تا ادرس گرفتم رفتم ببینم چی کار میتونستم بکنم هر چی هم کار کرده بودم بدهی های شوهرم رو داده بودم اما خوشبختانه چیزه زیادی نمونده بود هرچی بگید اون خدا بیامرز به مردم بدهکار بود و دستش از دنیا کوتاه بود .زندگی خیلی خوبی نداشتیم ولی با هم خوش بودیم به خاطر همون روزا من بدهی هاشو میدادم .چندتا شرکت رو رفتم یا نخواستن یا شرایطشون با رییس قبلیم زیاد فرقی نمیکرد باز خدا پدر اونو بیامرزه چند ماهی واسش کار کاردم بعد گفت اینا که همون اول میگفتن حتی یکیشون که حیا رو خورده بود شرمو تف کرده بود ازم میخواست که مانتومو در بیارم انگار که منشی نمیخواستن چیزه دیگه ای میخواستن تا اینکه غروب شدو برگشتم خونه.از خستگی رمق نداشتم ولی بیشتر ازتوهین شنیدن خسته شده بودم رفتم حمام دخترم رو شستم فرستادمش بیرون شروع کردم از فشار بد بختی به گریه کردن که دخترم در زد و گفت مامان گریه میکنی ؟گفتم نه مامان جان دارم میام بیرون .اخر هفته شدورفتم شرکت واسه تسویه که رییس صدام کرد برم تو اطاقش که باهام کار داره منم رفتم ببینم چی کار داره که با روی باز بلند شد تا منو دید و گفت ای بابا ما یک تعارفی کردیم شما هم بل گرفتید قهر کردید چرا این چند روز نیومدی و از این حرفا که زیاد یادم نیست خلاصه گفت بیام از شنبه سر کار منم گفتم حتما حساب کار اومده دستش قبول کردم از شنبه برگشتم سر کار. دیگه باهام کاری نداشت ولی دورو برم زیاد میپلکید تا اینکه بعد از چند ماه دوباره صدا زد تو اطاقش و گفت اون دفعه زیاده روی کرده و نباید با من ایجوری برخورد میکرده .خلاصه از اون در نتونست وارد بشه از در دیگه ای اومد جلوو پشنهاد ازدواج موقت رو وسط کشید اولش من قبول نکردم چون تازه شوهرم مرده بود وهم ازش خوشم نمیومد ولی ایقدر اصرارکردو وعده وعید داد که بعد از چند روز مجبور شدم قبول کنم ولی گفتم شب باید برم خونه حداقل کسی نمیفهمید کار خلاف شرع هم نکرده بودم شاید اینده بچه ام تامین میشد بخدا فقط بخاطر بچه ام راضی به این کار شده بودم وگر نه یک تار موم هم راضی به این کار نمیشد .راستی اسم ریسسم امید هست.که تا اون روز نمیدونستم فقط بافامیلی صداش میکردم .قرار گذاشتیم امید یک خونه نزدیک شرکت اجاره کنه تا راحت تر بتونیم رفت و امد کنیم و امید هم از کارای شرکت عقب نمونه و به من هم شغل ویزیتوری شرکت رو داد تا بتونم راحت تر رفت و امد تو شرکت بکنم تا اینکه یک روز امید گفت همه کارها رو ردیف کرده شناسناممو بیارم واسه عقد موقت منم قبول کردمو رفتیم محضر واسه عقد . دوتا از دوستای امید اومده بودن که قبلا تو شرکت دیده بودمشون کلی سلام و احوال پرسی کردنو تبریک گفتن منم با اینکه خودم قبول کرده بودم ولی بغض گلومو فشار میداد بیشتر به شوهر قبلیم که بابای بچه ام هم بود فکر میکردم که یک سال نشده بود داشتم عقد کسه دیگه ای میشدم اونم بر خلاف میل باطنیم .امید با محضر داره قبلا ردیف کرده بود که تو شناسنامه هامون چیزی ننویسند چون خودشم متاهل بود و منم قبول نمیکردم بعدشم یک سال حاج اقا محضر دار صیقه رو خوند با 20 تا سکه بهار ازادی و امید هم سکه ها رو از کیفش در اورد داد بهم خندید گفت اینم وعده من ولی من چیزی قبلا نگفته بودم ولی سکوت کردم گرفتم گذاشتم تو کیفم که امید دستمو گرفت فشار داد انگار خیلی خوشحال بود منم مقاومت نکردم ولی راضی نبودم سر درد گرفته بودم کارمون که تموم شد یک برگه دادن که امید گرفت گفت میزاریم تو خونه بازم من چیزی نگفتم اصلا واصم مهم نبود بعد اومدیم با دوستای امید رفتیم یک رستوران نهار خوردیم دوستاش رفتن و امید گفت بریم خونه رو نشونت بدم من گفتم نمیشه بزاری واسه بعد که گفت نه باید الان نشونت بدم منم گفتم اگه اصرار داری بریم ولی اصلا حالو حوصله ندارم امید گفت امروز کاری بهت ندارم ولی بریم خونه رو نشونت بدم .منم قبول کردمو راه افتادیم رفتیم خونه .یک خیابون با شرکت فاصله داشت ولی تو فرعی بود رفتیم بالا در و بازکرد تقریبا خونه خالی بود یک فرش تو حالش انداخته بود که نو نبود یک یخچال داشت تو اشپزخونش با یک گاز رو میزی بعد با امید رفتم تو اطاق خوابش یک دست کامل سرویس خواب داشت تقریبا خوشکل بود کلی هم وسایل ارایش خریده بود که چینده بود جلوی اینه بعدش امید گفت کشوها رو باز کن کلی لباس زیرو لباس خوابم هست توش منم با اکراه باز کردم دیدم راست میگه همه کشوها پر بود با خودم گفتم که این منو هم فقط واسه این کار میخواد که گفتم امید من میخوام برم خونه اگه اشکالی نداره که امید گفت باشه میرسونمت منم گفتم دیگه این حرفو نزن نمیخوام تو منو برسونی خودم میرم وهمراهیم کرد تا جلوی در که یک دفعه گفت بیا کلیدا رو بگیر منم دارم گرفتم ازش و خدا حافظی کردم و رفتم از سر درد داشتم میمردم رسیدم خونه گرفتم خوابیدم تا صبح بیام سر کار. صبح که بیدار شدم اماده شدم بیام سر کار ببا خودم گفتم هر کاری که بکنم امید شوهرم زیاد نباید اذیتش بکنم حالا کاریه که شده درسته اولشو بد شروع کرد ولی من باید فراموش کنم .راه افتادم از خونه بیرون اومدم یک تاکسی در بست گرفتم اومدم شرکت .دیگه با اتوبوس نیومدم حالا دیگه امید پولشو میداد . وقتی رسیدم شرکت هنوز خیلی ها نیومده بودن .سرمو با کار بند کردم که امید هم اومد رفت تو اطاقش که بعد از چند دقیقه فیض اومد گفت رییس میگه برم به چند تا مشتری سر بزنم .منم سریع فهمیدم که جریان چیه گفتم باشه الان میرم و کیفمو برداشتم و رفتم خونه کتری رو گذاشتم رو گاز و رفتم حموم یک دوش گرفتم تا تمیز باشم خودمو سریع شستم تا امید نیومده اومدم بیرون .(دوست عزیزی که این داستان رو میخونی اصلا دلم نمیخواد اتفاقاتی رو که بین من و امید افتاده رو بیان کنم ولی چون این داستان رو فقط برای اینجور سایت ها مینویسم مجبور به باز گو کردن هستم امید وارم این رو بر بی حیایی من نگذاری ولی اتفاقاتی هستن که جزو یک رابطه میباشد که تقریبا متفاوت از همدیگر نمیباشند)از حمام که اومدم بیرون سریع حوله رو دور خودم پیچیدم اصلا دوست نداشتم امید منو واسه اولین بار اینطوری ببینه اومدم تو اطاق بدنمو خشک کردم رفتم سر وقت کشو ها یک شورت برداشتم پام کردم گشتم تا سوتینشو هم پیدا کردم کمی تنگ بود ولی زیاد توجه نکردم شلوارمو هم پام کردم و یک تاپ پوشیدم با موهام بازی کردم تا کمی باز بشه و ابش بچکه دوباره با حوله سرمو خشک کردم نشستم رو صندلی کمی ارایش کردم ولی دیدم کمه بیشتر غلیظش کردم یک ماتیک قرمز پر رنگ هم کشیدم بلند شدم رفتم تو اشپزخونه چایی روهم دم کردم منتظر امید شدم کمی امید دیر کرد گوشیمو باز کردم که یک اهنگ گوش کنم که امید کلید انداخت در و باز کرد اومد تو خونه منم برگشتم یک لیوان چایی بریزم که امید سلام کرد و یکدسته گل تو دستش بود سلام کردمو چایی ریختم براش اومدم پیشش چایی رو دادم اونم گرفت و گل و داد بهم گفت گل برای گل تشکر کردم گرفتم ازش اوردم جلوی دماغم کمی بو کردم زیاد بو نداشت ولی بوی تازگی و رطوبت خنکی میداد گذاشتم رو اپن زیاد وسایل نداشتیم .امید گفت بریم رو تخت بشینیم تا یک دست مبل بخریم گفتم باشه و رفتم سمت اتاق که امید هم اومد دوتایی نشستیم رو تخت که امید گفت چقدر خوشگل شدی بعد خودشو کشید سمت من دست انداخت دور کمرم گفت خیلی دوست دارم از همون اول که دیدمت عاشقت شدم ولی روم نمیشد بهت بگم بعد با دستش کمی به کمر فشار داد منم خوابیدم رو تخت که امید چرخید دستشو اورد زیر سرم از لبم یک بوسه ای کرد اولش من عکس العملی نشون ندادم باورم نمیشد تو این حالت با مردی قرار گرفته ام ولی کم کم منم امیدو بوسش کردم یک بوی خوبی میداد لباش هم شیرین بود چند لحظه ای تو این حالت بودیم که امید بلند شد لباسشو در اورد منو هم بلند کرد تا بشینم کمکم کرد تا منم لخت بشم لباسمو در اورد بعد بغلمکرد تا از پشت بتونه بند کرستمو باز کنه منم بغلش کردم تنم کمی میلرزید ولی گرمای تنش بهم امید میداد کرستمو باز کردو از زیر دستاشو انداخت زیر سینه هام کشید به سمت بالا و فشار داد .کمی خجالت میکشیدم .گفتم امید من سردمه بریم زیر پتو قبول کردو بلند شدم نیمه لخت بودم خودمواز بالای تخت کردم زیر لحاف و امید هم از کنار تخت اومد زیر لحاف منم پاهام رو جمع کردم شکممو دادم عقب دکمه های شلوارمو باز کردم و شلوارمو از روی کونم کشیدم پایین تا نصفه در اومده بود کم کم شلوارمو که با شورت کشیده بودم پایین در اوردم از کنار تخت انداختم پایین تخت و خودمو روی تخت صاف کردم و منتظر امید شدم تا اونم شلوارشو در اورد بعد امید یک پاشو انداخت لای پاهم شروع کرد لبامو خوردن منم بیحرکت افتاده بودم رو تخت و خودمو در اختیاره امید گذاشته بودم دستمواز کنار انداختم رو کمرش منم لباشو خوردم اصلا حسی نداشتم فقط چون پاشو به وسط پاهام میمالید کمی خوشم میومد یک مقدار که گذشت امید روم خم شد رفت زیر لحاف سینه هامو با دست گرفت با دهن شروع به خوردن کرد که حس کردم کیرش راست شده که با دست گرفتم دیدم اره سفت شده کمی مالوندمش که سفت تر شد در همین وقت بود که بلند شد دو تا پاهاشو وسط پاهام گذاشت پامو باز کرد پتو رو کشید رو سرش خم شد روم دستشو گذاشت زیر سرم با دست دیگش کیرشو اروممالوند به کسم بعد کم کم سوراخمو پیدا کرد به ارومی بادست کیرشو کرد توی سوراخ کسو من هنوز تحریک نشده بودم نمیرفت کمی هم دردم گرفته بود ولی چاره ای نداشتم یک ناله ای کردم کمی خودمواون زیر جابجا کردم تا کسم بیشتر بالا بیاد که یکدفه سر خورد توی کسم امید کمی مکس کرد دردی تو وجودم پر شد ولی سریع روکش کرد خیلی وقت بود که سکس نداشتم .امید شروع کرد به ارومی در اوردن و تو کردن یک لحظه که امیدو روم دیدم خجالت کشیدم چشمامو بستم سرمو چرخوندم به بغل امید داشت به ارومی تلمبه میزد که اون یکی دستش رو هم گذاشت زیر سرم وسرشو گذاشت رو بالش با سینهاش سینه هامو فشار میداد کم کم تلمبه هاشو تندتر میکرد منم دستمو گذاشتم رو کمرش کمی فشار دادم تا کمرش حرکت نکنه اینجوری میتونستم ضربه هاشو کنترل کنم چند دقیقهای تلمبه زد که صدای ناله های من بلند شد که امید لبامو با لباش گرفت تلمبه زدنومتوقف کرد محکم لبامو مک زد و منم همین کارو کردم کمی احساس به امید پیدا کرده بودم یادم رفته بود دیگه چه اتفاقاتی بین ما افتاده بود ازش خوشم اومده بود که امید گفت بر میگردی گفتم رو زانو گفت نه دمر بخواب سعی کردم برگردم که امید از رو بلند شد کیرشو کشید بیرون پاهاشو از رو برداشت خم شد چندتا کلینکس برداشت کیرشو خشک کرد تو این حین منم چرخیدم و کمی خودموکشیدم پایین تخت دستامو اوردم بالای سرم از زیر بالشت در اوردم بالشتواز بالا بغل کردم که امید هم خم شد روم و وزنشو انداخت روم کونم افتاده بود زیرش با دست دوباره کیرشو گرفت مالید به کسم که باز شده بود فشارش داد رفت تو کسم تا ته هم کرد ضربه نمیزد اروم به جداره کسم میمالیدش کمی که کرد شروع به تلمبه زدن کرد صدای ضربه هاش که به لپای کونم میزد رو میشنیدم خیلی اینکارو تکرار کرد کسم خسته شده بود میخواستم رو زانو بشینم ولی نمیزاشت که کم کم ضربه هاشو تند تر کردو صدای اه اه امید بلند شد گفتم امید بکش بیرون امید هم سریع بلند شد کیرشو کشید بیرون چند تا دستمال ورداشت گرفت جولوش چند تا ضربه با دستش زد تا ارزا شد منم اروم پتورو کشیدم روم نمیخواستم اینجوری ببینتم چرخیدم پتو رو گرفتم تو بغلم که امید هم افتاد کنارم به پشت دراز کشید به امید گفتم روتو بکن اونور میخوام برم بیرون اونم چرخید سمت دیوار تا من حوله رو دورم پیچیدم رفتم تو حموم دوباره پایین تنه مو شستم حوله رو پیچیدم دورم اومدم تو اتاق دیدم امید چشماشو بسته بود لباسامو برداشتم اومدم تو حال تنم کردم رفتم رو تخت نشستم کنار امید تا بلند بشه گفتم امید نمیخواهی بری شرکت گفت نه بریم بیرون یک دوری بزنیم کمی خرید کنیم نهار بخوریم برمیگردیم من میرم شرکت تو بیا اینجا استراحت کن هر وقتی هم خواستی برو خونت گفتم باشه پس حاضر شو بریم امید هم بلند شد بدون شورت از جولوی من رد شد رفت حموم و حاضر شد رفتیم یکی از پاساژ های معروف که من تا حالا نرفته بودم کلی لباس تو خونه وبیرون واسم خرید چند تا عروسک هم واسه دخترم خرید نهار خوردیم و منو گذاشت در خونه و خودشم رفت شرکت اومدم بالا لباسای خودموگذاشتم تو خونه چون نمیتونستم ببرم خونه پدرم ولی عروسکای دخترم رو هم جدا کردم که ببرم کمی دراز کشیدم تا غروب بشه برم خونه .چند وقتی از این اتفاق گذشت و ما هر روز با هم سکس داشتیم حداقل هفته ای 4 بار میشد امید واسم یک ماشین هم خرید رفتم گواهی نامه ام رو گرفتم و به اصرار امید از خونه پدرم هم وسایلم رو برداشتم اومدم به اون خونه با دخترم زندگی کنیم کم کم پدرم به قضیه امید و من بو برد منم که تو این مدت شدیدا به امید وابسته شده بودم حاضر بودم جونمم رو واسه امید بدم به پدرم همه چیزو گفتم اول خیلی مخالفت کرد ولی بعدش به ظاهر راضی شده بود و من هم از اون وضع قبلی راحت شده بودم بدجوری به این زندگی عادت کرده بودم حاضر نبودم به هیچ قیمتی این زندگی رو ول کنم امید رو داشتم تو کارم خیلی موفق بودم چون امید همه ریزه کاری های کار و یادم داده بود خونمو داشتم که سر بار کسی نباشم اینده دخترم هم تامین بود .خلاصه تموم زندگی بر وفق مراد بود تا اینکه پسر دایی امید از کانادا اومد تا کاخ ارزوهای من رو روی سرم خراب کنه شرکت مال دایی امید بود هیچ کس نمیدونست فقط چند تا از کارمندای قدیمی شرکت میدونستن که من باهاشون زیاد ارتباط نداشتم تو این مدت که من زن امید بودم رو حساب اینکه شرکت مال شوهرمه هر جوری که دلم میخواست تو شرکت واسه خودم میچرخیدم و رو حساب حمایت هایی که امید میکرد و فروش بالایی که داشتم کسی جرات نمیکرد چپ بهم نگاه کنه پسر دایی امید اسمش هومن بود یک بچه 24 ساله ای بود که از منم 2 سال کوچکتر بود ولی خیلی پررو بی ادب بود یک روز امید اومد خونه گفت چند روزی هومن میاد کمتر بیا شرکت گفتم چرا امید هم همه ماجرا رو گفت که تا وقتی هومن باشه تو شرکت واست نمیتونم کاری بکنم منم قبول کردم تا اینکه یک روز که رفتم تو شرکت فیض بهم گفت که هومن کارم داره برم پیشش منم رفتم تو اتاق امید که دیگه اتاق هومن شده بود منم رفتم گفتم با من کار داری گفت شما که من خودمو معرفی کردم گفت به به میترا خانم مشتاق دیدار خانومی به این خوشکلی چرا خودشو از ما قایم میکنه من که از رفتارش جا خورده بودم گفتم من کارم بیرون شرکت خب تو شرکت کاری ندارم رییس در جریانه که هومن گفت رییس منم حالا بشین ببینم چیکار میتونیم بکنیم منم فکر کردم در مورد کار میخواهد حرف بزنه نشستم اونم اومد کنارم نشست گفت خوب شما چند وقته اینجا کار میکنیید که یک دفعه دستشو انداخت دور کمرم .یک دفعه یک عرق سردی کردم واز جام بلند شدم گفتم فکر میکنم اشتباهی شده که هومن گفت نه هنوز بهت نگفتم که بلند شدی بشین منم یک لحظه ترسیدم مثل احمق ها نشستم که دوباره دستشو انداخت دور کمرم گفت حالا شد که من دوباره بلند شدم و با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون کیفمو برداشتم از شرکت اومدم بیرون زنگ زدم به امید هرچی فشو کشیدم به هومن و امید با هم خیلی داغون بودم امید کمی ارومم کرد گفت برو خونه میام با هم حرف میزنیم منم گوش کردم و رفتم خونه منتظر امید شدم .3 ساعتی طول کشید که امید اومد با حالت پریشون و گفت میترا بد بخت شدیم گفتم چرا مگه چی شده امید که امید گفت هومن همه چیزو فهمیده هم منو بیرون کرده هم تو رو منم که گیج شده بودم پرسیدم چی رو مگه فهمیده که امید از سیر تا پیاز از گند کاریهاش تو شرکت و واسم تعریف کرد که کلی اختلاس کرده همه پولا رو هم واسه یک معامله بدون از اطلاع شرکت رو از بین برده بود .من که درد خودمو فراموش کرده بودم حالا باید چی کار میکردم اواره میشدم تو چشمای پدرم هم دیگه نمیتونستم نگاه کنم کاری هم به این خوبی نمیتونستم پیدا کنم از همه مهمتر امید بود واسم که باید میرفت زندان من بدون امید یک لحظه هم نمیتونستم زندگی کنم بیشتر نگران امید بودم تا خودم .تا شب مثل دیونه ها داشتیم تو خونه میچرخیدیم تا اینکه به امید گفتم چیکار کنیم حداقل تو یک فکری کن که امید گفت یک راهی داره ولی نمیشه گفتم چرا نمیشه بگو شاید شد امید هم هی میگفت نه نمیشه حرفشم رو نزن گفتم خب بگو شاید شد از حرف زدن که ضرر نمیکنیم و با اصرار زیاد من امید گفت نمیشه ولی میگم ناراحت نشو راهش همینه ولی امکان پذیر نیست گفتم بگو ناراحت نمیشم اگه نخواستم میگم نه بعدش امید به حرف اومد همین طور که میگفت سرم داشت سیاهی میرفت گفتم بسه امید خفه شو نمیخوام بشنوم و رفتم چند تا قرص خوردم و گرفتم خوابیدم تا صبح کابوس میدیدم و بیدار میشدم صبح که بیدار شدم دیدم امید هم اومده بود( امید اونجا نمی خوابید ) محلش نزاشتم رفتم تو اشپز خونه تا یک چیزی بخورم که دیدم امید هم مثل مرغ های سر کنده داره این ور و اونور میره .دلم خیلی واسش سوخت اخه خیلی دوستش داشتم بهش گفتم میخواهی چی کار کنی گفت هیچی بدبخت شدم هم ابروم تو فامیل میره هم اینکه داییم میندازم زندان من که داشتم از ناراحتی گریه میکردم به امید گفتم چند روزی به من وقت بده فکرامو بکنم ببینم میتونم با این کنار بییام یا نه که امید گفت بجنب تا ظهر بیشتر وقت ندارم هومن تا ظهر همه چیزو سر در میاره اگه تو بتونی چند روز هومن و معطل کنی من همه کارا رو درست میکنم منم گفتم باشه تا ظهر و امید رفت بیرون .منم با خودم یکم حساب و کتاب کردم دیدم هیچی نداشتم از کنار امید صاحب همه چیز شدم تازشم من که حاضر بودم واسه امید بمیرم این کارو هم واسش میکنم اشکالی نداره زنگ زدم به امید گفتم امید اینجوری نمیشه بیا بریم حمون محضر صیقه رو باطل کنیم حداقل خدا قهرش نیاد امید هم گفت باشه با برگه بیا محضر منم میام .اون روز رفتیم محضر و صیقه روباطل کردیم و حق همدیگه رو به هم بخشیدیم و سریع با امید اومدیم شرکت و من رفتم تو دفتر هومن که حسابدار شرکت پیشش بود تا منو دید به اقای لطفی گفت بره صداش میکنه من هم منتظر شدم تا کامل بره بیرون اونوقت هومن گفت اگه کاری دارید بشینید من هم شروع کردم به حرف زدن که من یک زن بیوه هستم یک بچه دارم و به این کار احتیاج دارم وناله کردن که هومن گفت شما که این قدر به این کار احتیاج دارید نباید با صاحب کارت اینجوری حرف بزنی مهربون تر باش شما یک نیاز هایی داری منم یک توقعاتی از شما دارم که باید براورده کنی .میخواستم تف کنم تو صورتش از عصبانیت داشتم بالا میاوردم حالم خیلی بد بود اگه واسه امید نبود یک ثانیه هم این بیاحترامی ها رو تحمل نمیکردم ولی چه کنم که پای امید گیر بود باید تحمل میکردم گفتم خب اگه اینجوریه چه امتیازی واسه من داره اونم گفت همین که میزارم اینجا کارکنی میشه امتیازه تو یک خدمات کوچیک میدی کارتو هم انجام میدی میخواستم کلشو بکنم ولی خندیدمو گفتم باشه که هومن گفت حالا شدی دختر خوب پس اخر وقت تو شرکت بمون .منم باید با یک حقه ای از شرکت میکشیدمش بیرون تا امید کارشو بتونه انجام .گفتم پس بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم تا یخ هامون باز بشه اینجوری بهتره اونم قبول کرد و به هوای کاری از شرکت اومدیم بیرون کمی تو شهر چرخیدیمو کمی هم خرید کردیم هومن چند تا لباس زیر واسم خرید و مونده بودم دیگه کجا ببرمش که شرکت نریم تو این حال هم هومن همش دستش تو پاهام بود بد جوری عذاب میکشیدم از دستش تا اینکه گفتم من تو شرکت راحت نیستم بریم یکجای دیگه که هومن گفت بریم اون یکی شرکت بابام فکر کنم همه تا حالا رفتن گفتم باشه اون یکی دفتر و هم بلد بودم راه افتادیم و رفتیم از شانس من هیچ کی نبود در باز کردیم و رفتیم تو شرکت و در و قفل کردم شالمو از سرم برداشتم از خودم چندشم میشد حالم از خودم داشت بهم میخورد به هومن گفتم کاندوم نداری گفت نه گفتم پس بروبگیر تا اون موقع منم حاضر میشم اولش نمیخواست بره ولی یک جوری نگاهش کردم که گفت باشه میرم توقع داشت من برم بگیرم رفتش من هم نشستم و سرمو گرفتم به بدبختی هام فکر کردم که چجوری باید این کارو بکنم شده بودم مثل زن مردهایی که زنشونو تو قمار باختن دنیا تو سرم خراب شده بود دوست داشتم تو اون لحظه بمیرم کمکم خودمو جمع و جور کردم حواسمو به کارم دادم رفتم دستشویی شورت و سوتینمو عوض کردم یک شورتی هم خریده بود که اصلا هیچ چیزی ازش معلوم نبود خیلی بدن نما بود یک بند داشت که تو لای کونم قایم میشد یک توری کوچیک جولوش داشت که باز همه جام دیده میشد سوتینش هم کلا از تور بود و به زور نوک سینه هام توش جا میشد پوشیدموگفتم گور بابای هومن هر چی میخواد بشه بشه من که اب از سرم گذشته هوای اتاق هم سرد بود رفتم بخاری رو روشن کردم که دیدم هومن پشت در داره زنگ میزنه بازم روم نشد مانتومو پوشیدم ولی وقت نکردم دکمه هاشو ببندم اومد تا دیدم گفت خدایی هیچ چیزی مثل دختر ایرانی نمیشه اخه خیر سرش 3 سال کانادا بوده منم دیگه از اینجا بد اخلاقی رو گذاشتم کنار تا شک نکنه گفتم کجا دوست داری گفت بریم همینجا که بخاری داره رفتیم کنار بخاری که یک میز کنفرانس جلوش بود پشتم که بهش بود یدونه محکم زد رو لپ کونم گفت جون چی کونی داره مثل کون برزیلیاست چاق وسفت اخه من وقتی اولین زایمانمو که کردم باسنم باز شد کمی بزرگ دیده مشه ولی تا حالا کون برزیلی ندیدم که بگم راست میگفت یا نه هومن بغلم کرد گذاشتم رو میز جوری که نشستم جولوی میز لبشو چسبوند به لبم زبونشو کرد تو دهنم میخواستم عق بزنم ولی خودمو کنترل کردم ولی دهنمو بیسم گفتم دوست ندارم گفت گوه خوردی دوست ندارم نداریم دوباره زبونشو کرد تو دهنم دهنش بوی سیگار میداد چون زیاد سیگار میکشید منم زبونمو کردم تو دهنش که زبونشو در اورد از دهنم و شروع کرد به مک زدن زبونم کمی خوشم اومد از اینکارش یک جورایی بامزه بود دستاشو انداخت دور کونم محکم فشار میداد هومن بدن ورزیدهای داشت ولی خیلی گنده نبود از بغل لپای کونم که وقتی میشینم کمی میزنه بیرون گرفته بود میمالید وفشار میداد بعدش خوابوندم روی میز پاهامو باز کرد شورتمو زد کنا ر که یک توری بیشتر نبود بازبونش کسمو لیس میزد تا حالا نه بابای بچه ام اینکارو کرده بود نه امید ما خیلی معمولی سکس میکردیم دو سه تا حالت بیشتر نبود ولی هومن واسه اولین بار کسمو خورد خیلی خوب بود به این فکر میکردم حتما میدم امید بعدا این کارو بکنه بیشتر وقتی بالای کسمومیخورد خوشم میومد کلا زنها وقتی سکسشون شروع میشه به چیز دیگه ای نمیتونن فکر کنن حتی وقتی که بهشون تجاوز میشه بعد از مدتی شل میشن و خودشونو در جریان سکس قرار میدن هومن همش دستش در کونم بود همینجوری که داشت کسمو میخورد با انگشتش دور سوراخ کونمو میمالید لذتم 10 برابر شده بود جوردی که خوب نمیتونستم نفس بکشم و مدام ناله میکردم و مثل مار به خودم میپیچیدم نوک سینه هام سیخ شده بود که یک انگشت دست دیگشو هم کرد تو کسم بد جوری تحریک شده بودم ولی خودمو هم میخواستم کنترل کنم بیچاره امید چه حالی داشت کم کم صدام رفتش بالا و اه اوه میکردم خیلی سریع تو 2 دقیقه ارزا شدم تو این مدت به کارای هومن داشتم نگاه میکردم ارزا که شدم سرموگذاشتم رو میز کمی استراحت بکنه که هومن گفت بلند شو نوبت تو از روی میز بلند شدم که هومن دستاشو گذاشت رو شونه هام فشار داد جوری که باید بشینم منم اومدم پایین که هومن زیپ شلوارشو کشید پایین کیر شل و بیجونشو در اورد با دست سرمو کشید سمت کیرش که بخورم براش منم تا حالا این کارو نکرده بودم و خیلی بدم میومد از این کار ولی چارهای نداشتم اون خورده بود من مقاومتی نکرده بودم حق با هومن بود با دست گرفتمش خوب نگاش کردم دلو زدم به دریا و کردم تو دهنم و از دهنم کشیدم بیرون هم شور بود هم بوی شاش میداد با حالت عق اب دهنمو تف کردم گفتم لاقل میشستیش گفت خفشو بخور چند بار دیگه این کارو کردم بعد تف کردم تا مزه اش عوض شد اولش بد بود ولی بعد بهتر شد به اون بدی که فکر میکردم نبود کم کم افتادم روش وبیشتر مک زدم تا راست شد کیرش کوچیک ولاغر بود ولی خوشگل بود و رنگش صورتی .بلند شدم برم روی میز بشینم گفت نه برگرد دستاتو بزار روی میز خم شو کونت قشنگتره منم برگشتم نمیدونستم چیکار میخواد بکنه دستاموگذاشتم رو میز گفت کمی بیا پایین تا اینکه کیرش همسطح کسم شد با دست کیرشو گرفت کرد تو کسم چدنتا تلمبه زد گفت چقدر کست گشاده راست میگفت ولی کیر خودش خیلی کوچیک بود گفتم بیا بخواب رو میز من میام بالا قبول کرد اومد بیاد بالا دیدم کاندوم نزاشته بود همینم مونده بود که ازش حامله هم میشدم گفتم بخواب تا من کاندوم بیارم رفتم سر جیبش یک کاندوم برداشتم دادم خودش گذاشت اروم گذاشتم کیرشو تو کسم اروم حرکتش میدادم اینجوری بیشتر حال میکرد دو سه دقیقه ای اینکارو کردم که دیدم بلند شد گفت برگرد رو زانو منم اینکارو کردم که سرشو اورد دم کونم محکم تف کرد رو سوراخ کونم این کار رو هم نکرده بودم پاهام سست شد گفتم چیکار میکنی گفت حیف این کونه که نکنمش فردا مدیون میشم یک تف دیگه روکیرش کرد واقعا ترسیده بودم با خودم گفتم به اندازه کیر این که دستشویی کردم اتفاقی نمیافته محکم کیرشو گرفت فشار داد به سوراخ کونم سوختم اولش ولی همین که رفت تو دردش اروم شد ولی وقتی تلمبه میزد دوباره درد داشت ولی کلا تجربه خوبی بود ترکیب درد ارزا بود کیرش کامل تو نمیرفت ولی از تنگی خیلی سریع ارزا شد بلند شدم برم دستشویی گفت وایستا یکباره دیگه میخوام بکنم من کامل ارزا نیستم ولی من گفتم نه دیگه هم سرده اینجا هم راحت نیستم هومن گفت پس چیکار کنیم گفتم میایی بریم شمال هم چند روزی میمونیم هم یک ابو هوا عوض میکنیم جا هم هست کسی همکاریمون نداره ولی اینجا نه نمیتونم هومن گفت شمال ویلای کی بریم گفتم ویلا کسی نمیخواد بریم میریم اجاره میکنیم کمی مکس کرد و یک نگاهی به بدن من کرد دید هنوز دست به سینه هام هم نزده گفت باشه فقط وایستا زنگ به امید بزنم بگم چند روزی نیستم کمی هم پول بریزه تو حسابم گفتم باشه من هم میرم خونه چندتا لباس بردارم میام دنبالت و لباساموپوشیدم و رفتم خونه تو راه به امید چند بار زنگ زدم مشغول بود فهمیدم داره با هومن حرف میزنه که رسیدم خونه دخترمو برداشتم با چند تا لباس رفتم در خونه بابام گفتم میرم چند روز ماموریت دخترم پیشت باشه مواظبش باش امید هم میاد بهت سر میزنه و خدا حافظی کردمو رفتم پیش هومن که تو شرکت بود وقتی رسیدم دیدم چشماش باز نمیشه خیلی اصرار داشت دوباره سکس کنه ولی گفتم اگه با هاش سکس کنم شاید شمال نیاد قبول نکردم گفتم پاشو بریم تا کرج خیلی اذیتم کرد همش دستش توشورت من تا اینکه ماشینو دادم بهش تا اروم شد تا اینکه رسیدیم شمال سرتونو درد نیارم 5 روز اونجا نگهش داشتم تا اینکه امید زنگ زد گفت کارا حل شده حسابارو درست کردم منم که از دست هومن داشتم دیونه میشدم سریع اومدم تهران پیش امید دلمواسش یک ذره شده بود ولی امید دیگه اون امید سابق نبود از من کناره گیری میکرد هفته ای یک بار هم به زور میومد اونم اصلا به من دست نمیزد …

نوشته:‌ میترا


👍 0
👎 0
21386 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

301542
2011-10-06 08:21:12 +0330 +0330
NA

حالابه نفرات اول تاششم چي ميدن؟
يه نظرميداديدآدم دستش بيادداستان چيه
:p
وامادرموردداستانت نميدونم چراهمچين اسمي روانتخاب كردي؟من هيچ نامردي ازروزگارنديدم توش
ميشه گف يه جوربدشانسي بووود

0 ❤️

301543
2011-10-06 08:32:47 +0330 +0330
NA

آقاي خاص ميگه :
جذاب ترين و خاص ترين داستان سايت به زودي
(( آزمايشگاه )) در راه است
منتظر باشيد

0 ❤️

301544
2011-10-06 10:46:44 +0330 +0330
NA

ميرفتى ميمردى بهتر از اين بود كه تن به حقارت بدى.روزگار نامرد نيست، آدماش نامردن.به قول خيام: نيكى و بدى كه در نهاد بشر است/ شادى و غمى كه در قضا و قدر است/با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل/چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.

0 ❤️

301545
2011-10-06 11:33:55 +0330 +0330

اخرش چی؟این زندگی نکبت بار همچنان ادامه داره؟

0 ❤️

301546
2011-10-08 04:16:43 +0330 +0330
NA

بعدش با امید بهم زدی ؟
آقا امیدتونم که پولای شرکتو هاپولی کرد و یه آبم روش چی شد ؟
هومنم که آدم نیست که بخوام در موردش حرف بزنم !

0 ❤️