روزی روزگاری در شرق (۲)

1400/12/17

...قسمت قبل

سلام به همگی. بابت خواندن قسمت اول داستان و نظراتتون راجعبش خیلی ممنونم. تغییراتی رو از نظر لحن نوشتار در این قسمت اعمال کردم که امیدوارم خوشتون بیاد. ****************************************************************

ماتم برده بود…خدایا یعنی بیدارم دیگه نه؟! با خمپاره ای که یه کلاغ از خدا بی خبر انداخت رو شونم، فهمیدم که واقعاً بیدارم. نمیدونم شایدم از خدا با خبر بود.
_اه! گند زد به لباسم…کارخرابی کلاغم که مگه پاک میشه! بیخیال مهم نیست. بپا اصل کاری رو گم نکنی!
مطمئن بودم، خود خودش بود. داشت با مرضیه خانم همسایمون صحبت میکرد. مرضیه خانم زنی حدوداً ۳۴_۳۵ ساله بود با قدی نسبتاً بلند و چشمای درشت و چهره ای آفتاب سوخته و پهن؛ از اون زنایی بود که از صبح علی الطلوع بلند میشد و به کاراش می رسید؛ اصلاً خستگی نمی شناخت این زن. سوگند و پریا ( دخترای مرضیه خانم) هم کنارشون بودند. یهو مرضیه خانم چشمش افتاد به من؛ با صدای بلند گفت:
_سلااااام حسام! خوبی؟ بیا اینجا پیش ما…
هنوز تو شوک بودم؛ واسشون دست تکون دادم. یکم پیرهنم رو مالیدم به دیوار تا شاهکار هنری کلاغه رو پاک کنم که چندان توفیقیم نکرد. با یه حال نسبتاً خراب رفتم پیششون…
_سلام آقا حسام! خوبی پسرم؟
-سلام، خوبم ممنون.
بی اختیار نگاهم رفت سمت دختره… داشت با تعجب بهم نگاه میکرد؛ فکر کنم دلیلش رو میدونستم…انگار اونم انتظار دیدن منو نداشت. بهش سلام کردم، جوابمو داد. یهو مرضیه خانم شروع کرد:
_خب آقا حسام، این دختر خانم گل که میبینی، سارا خانم هستند؛ نوه دختری حاج رضا.( حاج رضا از بزرگای محل بود،یه دختر داشت که شهرستان زندگی میکردند.)… کلاس پنجم هستند،دیروز خونه شون رو از شهرستان آوردند محله…
همینطور که مرضیه خانم داشت داشت صحبت می کرد، صداش واسم کم تر و کم تر می شد… رفتم تو فکر…
-پس اسمش ساراست، چه اسم قشنگی! چقدر بهش میاد… کلاس پنجمه، یعنی دو سال ازم بزرگتره…
تو همین فکر و خیالا بودم که یه موتوری با سرعت از سمت دیگه کوچه رد شد؛ یه گرد و خاکی بلند کرد که روزه نگرفته مون هم باطل شد! راستش بدجور ترسیدم، بقیه هم همینطور. مرضیه خانم هم شروع کرد به بد و بیراه گفتن به هفت جد و آباد موتوریه… یه چند ثانیه که گذشت و کفگیر فحش های مرضیه خانم هم خورد به ته دیگ، اومد سمت ما و با یه نیمچه عصبانیتی که هنوز تو قیافش معلوم بود، گفت:
_خب بچه ها، اگه خواستید بازی کنید برید تو حیاط؛ دیگه جلوی در خونه خودمونم امنیت نداریم که! ای بر پدر اون…!!!
سوگند و پریا دست سارا رو گرفتند و بردنش داخل. منم بی اختیار پشت سرشون راه افتادم… حیاط خونه مرضیه خانم اینا از حیاط ما هم بزرگتر بود؛ پر از درختای میوه و باغچه هایی که پر بودند از انواع و اقسام سبزیجات. یه حال و هوای خاصی داشت. البته خط قرمز مرضیه خانم، همین باغچه هاش بودند که اگه زیادی نزدیکشون می شدیم، با یه لنگه دمپایی مورد سوء قصد قرار می گرفتیم! سوگند و پریا ، سارا رو بردند حیاط پشتی؛ منم مثل یه ربات که انگار مسیر حرکتش از قبل مشخص شده، دنبالشون میکردم. نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بگم. سوگند و پریا خیلی ذوق و شوق داشتند؛ انگار که سارا اونا رو هم شیفته خودش کرده بود. رسیدیم حیاط پشتی، سوگند پاشو کرد تو یه کفش که باید لی لی بازی کنیم. اصلاً با این بازی حال نمی کردم، اما وقتی دیدم که سارا هم با خوشحالی قبول کرد، زیپ دهنم رو کشیدم! بازی رو شروع کردیم، سوگند و پریا اوستای این بازی بودند، اما سارا از اونا هم بهتر بود؛ نه دستش زمین می خورد، نه تعادلش رو از دست می داد. منم محو تماشای سارا بودم؛ انگار یه فرشته داشت رو به روم پرواز می کرد… تو حال خودم نبودم که با صدای پریا به خودم اومدم:
_حسام! زود باش دیگه نوبت توئه!
-باشه…باشه… الان میام.
وای خدا هنوزم باورم نمیشه؛ یعنی من که تا اون روز هیچوقت دو تا خونه بیشتر نتونسته بودم جلو برم، یه جوری تر و تمیز تا خونه ششم رفتم که خودمم هاج و واج موندم! اگه یه خونه دیگه هم جلوتر می رفتم، می رسیدم به رکورد سارا؛ اما انگاری دلم نمی خواست که بهش برسم. یه فیلمی بازی کردم و پام رو گذاشتم رو خط. آخرش که سارا اول شد، گل از گلش شکفت. راستش من از اون بیشتر خوشحال بودم؛ نمیدونم چرا، ولی خیلی از باختنم حس خوبی داشتم. سوگند که بدجور حالش گرفته شده بود، گفت که باید یه دور دیگه بازی کنیم. من که می دونستم همون دور اولم شانسی دوم شدم، می خواستم یه دبه ای در بیارم که یه امداد غیبی، درست به موقع سر رسید؛ مرضیه خانم از اون طرف حیاط با صدای بلند گفت:
_پریا! سوگند! باباتون زنگ زده کارِتون داره.
این دوتا هم مثل دونده های دوی صدمتر، گازشو گرفتند و رفتند! من موندم و سارا… خیلی اضطراب داشتم؛ اما باید یه چیزی راجع به دیروز بهش می گفتم. رفتم نزدیک تر و با یکم تته پته گفتم:
-بب ببخشید سارا خانم، راستش دیروز توپ ما افتاده بود تو اون خونه، منم رفته بودم که بیارمش، فقط همین… یه لبخندی زد و گفت:
_اشکالی نداره، پیش میاد، اما نباید ‌بدون اجازه وارد خونه کسی بشید.
-ببب بله درسته، چشم دیگه تکرار نمیشه.
دوباره یه لبخند زد و دل منم پر کشید… حالا یکم حالم بهتر شده بود. سارا شروع کرد به قدم زدن تو حیاط و مشغول تماشای گل ها شد. منم انگار هر ثانیه بر می گشتم به تنظیمات کارخانه؛ دوباره آروم و قرارم رو از دست دادم. انگار باید بازم یه کاری می کردم. یهو چشمم افتاد به درخت بادوم…
-آره خودشه! حتماً از بادوم خوشش میاد.
وقتش بود که از استعداد عنکبوتی خودم استفاده کنم! تو یه چشم به هم زدن خودم رو رسوندم بالای درخت؛ از اونجا با یه حالت غرورآمیز صداش زدم: سارا خانم! من اینجام!
برگشت سمتم، تا منو اون بالا دید، به هم ریخت:
_ای وای اونجا چیکار می کنی؟ الان میفتیا !
-نگران نباشید، چیزیم نمیشه. من حتی می تونم همینجا رو شاخه دراز بکشم، میخواید…
_نه تو رو خدا! نمیخوام! فقط بیاین پایین، خطرناکه.
-خیلی خب سارا خانم،پس بذارید چند تا بادوم واستون بچینم، الان میام پایین.
همینطور که داشتم بادوما رو میچیدم، زیرچشمی هم سارا رو نگاه میکردم؛ بدجور نگران داشت نگام میکرد. یه لحظه چشمم افتاد به یه بادوم خوشگل که دقیقاً سر شاخه بود. نمیشد ازش گذشت، آروم و با احتیاط خودم رو رسوندم روی شاخه، یکم خطری بود، اما ارزشش‌ رو داشت. مثل یه کوالا چسبیده بودم بهش و آروم داشتم میرفتم جلو… تقریباً بهش رسیده بودم. بعد از یکم کش و قوس، دستم رو دراز کردم و گرفتمش، اما وقتی چیدمش، یه صدای عجیبی داد! خرچ!
-از کی بادوم همچین صدایی میده؟!
خواستم عقب عقب برگردم که دوباره همون صدا رو شنیدم، خرچ! یه لحظه یه فکری اومد سراغم که باعث شد به جای کوالا مثل کنه بچسبم به شاخه!
-نکنه داره میشکنه؟! وای آره داره میشکنه! خدایا غلط کردم!
اون لحظه اگه بهم می گفتند که جنگ جهانی اول رو کی شروع کرد، میگفتم کار من بود، فقط از اینجا نجاتم بدید…
-آخه این چه غلطی بود که کردی پسر؟!
نفسم بند اومده بود… با صدای خرچ سوم، شاخه کلاً شکست و یه لحظه همه چی اسلو موشن شد و… سقوط آزادم رو شروع کردم! صدای جیغ بلند سارا تو گوشم می پیچید… همینطور با کله داشتم میومدم زمین…۴متر…۳متر…۲متر…۱متر…بوم!
یهو چشمام رو باز کردم!
-آخ سرم! ولی چرا فقط یه جاش درد میکنه؟ یه نگاه به دور و برم انداختم، تازه یادم اومد کجام… استاد احمدی گچ دوم رو هم پرت کرد سمتم… اومدم جا خالی بدم که کلاً تعادلم رو از دست دادم و با صندلیم افتادم زمین. با دیدن این صحنه، کلاس از خنده ترکید…
_کریمی! اینجا کلاسه یا خوابگاه؟
-بب ببخشید استاد، معذرت میخوام…
_پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن!
-چشم استاد، شرمنده…
با یه حال خیلی بد و خجالت زدگی، سرم رو انداختم پایین و سریع از کلاس زدم بیرون. حالم خیلی خراب بود.
" با وجود ترسی که از کنکور داشتم، همون بار اول تونستم که قبول بشم. یه ماهی می شد که اومده بودم دانشگاه، با یه عالمه فکر و خیال و برنامه ریزی واسه آیندم… تا اینکه یه هفته پیش تو سمینار دیدمش؛ آره سارا رو دیدم. بعد از ۷ سال که از محله مون رفته بودند، دوباره داشتم می دیدمش! مگه میشد اون چشما رو فراموش کرد… اصلاً نفهمیدم این یه هفته چه جوری گذشت؛ همش خاطرات اون سال ها رو تو خواب می دیدم. نمیدونم چرا تو خواب همیشه از اون درخت میفتادم، درحالی که واقعیت اینطور نبود. دانشکده زبان انگلیسی درس میخوند. نتونستم خودمو بهش معرفی کنم؛ فقط از دور نگاش میکردم. هم خوشحال بودم که دوباره می دیدمش، هم ناراحت بودم. ناراحتیم از این بود که همش با یکی به اسم آرش بود. تا اون موقع من با هیچ دختری نبودم؛ حالا هم که همونی رو که می خواستم پیدا کرده بودم، یه مانعی جلو راهم بود."
از راه پله‌ اومدم پایین و رفتم سمت روشویی. یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم ‌بیرون دانشکده. هوا ابری بود. هزارتا فکر و خیال تو سرم داشتند این ور و اون ور می رفتند. قطرات بارونُ رو دستام حس کردم. فکر کنم که فهمیدم باید چیکار کنم… .

اهل گلنارم
روزگارم کیریست
خونه خالی، سر سوزن دافی
کمری سفت تر از کون نهنگ
دوستانی شل تر از شاش روان
روزگاری که مرا گاییده
لای این سختی ها، پای آن کیر بلند
در آن دور دست ها میخورد تاب کسی ناب…
اهل گلنارم
روزگارم کیریست

((سهراب جقی

( سلام مجدد؛ احتمالش هست که این داستان رو ادامه بدم، البته با عنوانی دیگر؛ بستگی به نظر و تمایل خوانندگان محترم داره. ضمناً شعری که در آخر نوشتم رو در داستان( شاه ایکس به خواستگاری میرود ) دیدم؛ خلاصه که گفتیم سرقت ادبی نکرده باشیم. عزت زیاد.)

نوشته: ذارتان قلی خان


👍 5
👎 1
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862889
2022-03-08 03:33:37 +0330 +0330

خوب بود، داستان داره مسیر نرمال خودش رو خوب و آروم پیش میره و اینکه در لحن نوشتاری داستان تغییر ایجاد کردی باعث بهتر شدنش شده منتها این قسمت طنزش کمتر بود.

این کارت هم که شعر جناب شاه ایکس رو با ذکر منبع هم نوشتی آفرین داشت 👏🏻👌🏻 به هر حال جناب شاه ایکس یکی از بزرگان سایت و طنز نویسان حرفه ایه و احترامش واجب، مورد داشتیم طرف اومده داستان یکی دیگه رو کامل کپی کرده اسم خودش رو هم به عنوان نویسنده رد کرده.

به داستانت ادامه بده چیز خوبی میشه. 👌🏻❤️

2 ❤️

862932
2022-03-08 09:11:05 +0330 +0330

من این شعرو 15-16 سال پیش گفتم اون موقع برای اولین بار گذاشتم تو وبلاگم. ولی الان تو گوگل بزنید سهراب جقی تو کلی سایت پیدا میکنید مزخرفاتمونو!! نمیرم از این پس که من زنده ام که هرچی کسشعر بود پراکنده ام!! 😀

3 ❤️