روز قبل سربازی

1397/10/16

سلام به همه دوستان قبل از هر چیز بگم سکس بهترین لذت انسانه ولی در تربیت ما بهش گناه میگن
چند ماهی در انتظار رفتن به سربازی بودم که تو خیابان چشمم به یک دختر خیلی ظریف و زیبا افتاد که مادر بزرگش رو داره تو خیابون همراهی می‌کنه به یک جوب تو خیابون بوعلی همدان رسید که نمی‌تونست ازش بگذره منم کمکشون کردم که دیدم دختره خیلی فاز میده سریع شمارمو رو کاغذ نوشتم و بهش دادم و روابطمون شروع شد فهمیدم که پدر و مادرش فوت شدن و اون و مادر بزرگش با خاله و شوهر خاله تو یک خونه زندگی میکنن البته شوهر خاله از بچگی به دختره که اسمش مریم بود تجاوز می‌کرده و الان تو سن هجده سالگی مثل یک زن جا افتاده هر شب قبل از رفتن شوهر خاله سر کار باید سکس کاملی داشته باشه خاله و مادر بزرگ بخاطر پیری و مریضی هیچ کمکی بهش نمیکردن من چند بار سر حرف رو به سکس می‌کشیدم ولی مریم سریع حرف و عوض میکرد منم تو محلمون یه زن چهل ساله بود که شبها لخت می‌آمد اشغال سر کوچه می‌گذاشت همه جوونهای محله آرزوی کردن زنه رو داشتن و زنهای محله هم چند بار به پلیس زنگ زده بودن خلاصه این زنه شده بود سوژه اهل محل منم که از کردن مریم نا امید شده بودم هر وقت که آمپر میچسبوندم میرفتم سراغ جنده پولی خلاصه وقت رفتن سربازی شد اونم کجا مشهد اینقدر ناراحت بودم که شب قبل از حرکت به سمت مشهد عروسی فامیلامون بود که نرفتم تو خونه تنها نشسته بودم که مریم زنگ زد و چون میدونست صبح باید برم گفت می‌خوام یه حال حسابی بهت بدم فقط شوهر خالم ساعت هشت شب میره وقتی رفت میاد بیرون منم دیگه داغ کرده بودم خونه خالی و دختری که آرزوی کردن شو داشتم لحظه شماری میکردم ساعت بشه هشت اومدم سر کوچه شاید وقت زودتر بگذره و با موبایلم شماره مریم رو می‌گرفتم بعد چند بار زنگ خوردن گوشی رو خاموش کرد صد بار شمارشو گرفتم داشتم دیونه میشدم که خودش گفت من که ازش نخواستم از طرفی انتظار و لحظه شماری برای لخت کردن بدن زیباشو منو دیونه کرده بود دیدم زن همسایه با نگاه کردن یواشکی با زیر پوش بلند و سفیدش داره برای بیرون گذاشتن اشغال میاد بیرون تازه داشت بارون هم می‌آمد منم خودمو بهش نزدیک کردم و سلام دادم انگار منو چندین سال می‌شناسه بدون اینکه بترسه با صورتی خندان جوابمو داد و گفت عجب بارون زیبایی منم گفتم البته اگر مثل من خیس شده باشی دیگه نمیخندی بازم با لبخند بهم گفت اگه خیس شدی بیا تو منم از ترس اینکه کسی نبینه گفتم شما برید من چند لحظه دیگه میام واقعا نفسم داشت می‌گرفت اولا که انتظارش و نداشتم دوم اینکه می‌ترسیدند کسی ببینه و زنگ بزنن پلیس که این زنه مرد آورده خونش سوم از اینکه این زنه از بس با کلاس و اصیل به نظر می‌رسید که حرف زدن باهش هم تو محل برای پسرای اونجا افتخار بود واستادم تو یک لحظه که محل خلوت شد رفتم در خونش زنگشو زدم وای چه زن سفید و قد بلند با رونهای درشت و سکسی اینقدر با کلاس بود که حتی فکر سکس باهاش تو سرم نبود بعد از خوش و بش فهمیدم اسمش فرح و زن خلبان شهیده چند ساعت صحبت کردیم اینقدر خوش گذشت که نفهمیدم ساعت شده یازده دلم نمی‌خواست برم ولی فکر کردم بی ادبیه دیر وقت بودن رو بهونه کردم که برم بیرون که یاد مشهد و سربازی و چند ماه نبودن افتادم پیش خودم گفتم بزار شانسمو امتحان کنم گفتم فرح فردا دارم میرم سربازی بوس خداحافظی رو بده که دیدم با لبخند و عزیزم گفتم منو تو آغوش گرفت منم دستمو حلقه کردم دور کمرش و بدون اراده کیرم لای پاهاش سیخ شد فرح با آهی که کشید مجوز فتح بدنشو داد در عرض چند دقیقه لخت تو بغلم به پرواز در اومد و کیر کلفتم رو
با نهایت خشونت تو نازترین کوس زندگیم کردم فرح سکس وحشی دوست داشت یعنی همون چیزی که من بهش دادم البته بعداً بهم گفت .با ولع گردنشو می‌خوردم چسبوندمش به دیوار یه دستم ممشو میترکوندم و دست دیگرم رو کوس نرمش بود کیرم مثل قاتل زنجیری از توی زیپ درش آوردم و لای رونهاش عقب جلو میکردم موهای فرح رو کشیدم و تسلیم بودن تو دستام رو بهش فهموندم سرش رو پایین آوردم و کیرمو تو حلقش جا دادم لذت رام کردن اسب وحشی رو تو چشای زیباش حس کردم اینقدر کوشش لیز شده بود که کیر من رو در خودش محو کرد تکان‌های ناگهانی و بی نظم تو کوسش تشنه لب بودن منو نشون میداد اینقدر تلمه زدم که باد از کوسش بیرون میزد چند دقیقه دیگه هم من ارضا شدم و هم اون بلا فاصله مثل تازه کارها خدا حافظی کردم و اومدم بیرون ساعت نزدیک های دوازده بود دلم باز میخواست برم سراغ فرح و به خودم فحش میدادم چرا زود اومدم بیرون درباره بدنم داغ شده بود دیدم موبایلم زنگ خورد بله مریم بود می‌گفت امشب شوهر خالش دیرتر رفته سر کار و الان تونسته بیاد بیرون با ماشین رفتم سراغش آوردمش خونه و تا دو ساعت از کوس و کون کردمش ولی واقعا به سکس فرح نمی‌رسید ساعت نزدیک سه بود رسوندمش خونشون پدرم زنگ زد که از عروسی اومدن از کون شانس آوردم زودتر نیامدند. صبح رفتم تو اتوبوس و تا صبح فردا همش به شب قبل فکر میکردم

نوشته: رضا


👍 1
👎 9
28734 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

739952
2019-01-06 22:36:12 +0330 +0330
NA

چرت و پرتی بیش نبود

1 ❤️

739957
2019-01-06 22:50:22 +0330 +0330

سيهدير

0 ❤️

739965
2019-01-06 23:33:11 +0330 +0330

زنی ک همه دنبالشن تو یهو میبینی و میری خونش و حرف زدن و بعدشم بوس خدافظی؟

ی جای کار میلنگه. یا اون جنده بوده یا تو زیادی جق زدی ک کنترل نوشتن از دستت در اومده.

0 ❤️

740020
2019-01-07 10:47:07 +0330 +0330

اینطوری که شماها داستان مینویسین همه رو‌میشه کرد راحت ???
فقط نمیدونم چرا به ما نمیدن

0 ❤️

740061
2019-01-07 15:22:03 +0330 +0330

فرح زن شهید بود???
این بود آرمان های امام

0 ❤️

740073
2019-01-07 18:40:28 +0330 +0330

حالا باید بیای خدمت به بقیه کووون بدی. چطوری اش خور گوزززززز

0 ❤️

740089
2019-01-07 20:32:19 +0330 +0330

بسیار چرت و پرت بود دوستان موقع نوشتن داستان لطفا دستشون رو از توی شلوار در بیارند با تشکر

0 ❤️

740211
2019-01-08 07:05:29 +0330 +0330

خیال پوچ و دیگر هیچ

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها