روشنک (۱)

1400/06/13

سلام خدمت مخاطبان و ادمین های خوب سایت شهوانی.قبل از شروع داستان یک سری توضیحات خواستم بدم اول اینکه من هم رشد شخصیت ها در مسیر داستان رو دوست دارم و تصمیم گرفتم داستان رو به صورت دنباله دار بنویسم.دوستانی که علاقه مند به داستان های از ابتدا تا انتها سکس هستن شروع داستان شاید زیاد براشون جذاب نباشه.هدف اصلیم مهک زدن مهارت داستان نویسیم هست.امیدوارم مورد توجه تون باشه و انگیزه بخش برای ادامه…

انگار قانونه!!هرچی بیشتر برای رسیدن به چیزی تلاش می کنی اون هدف از تو دورتر میشه.نمیدونم شاید قرار هست لذت رسیدن رو بیشتر کنه.گاهی هم که نرسی راه حلی داره.این راه حل رو آدم ها برای خودشون به جود آوردن.قسمت! برای من این چهار حرف که کنار هم قرار میگیره معنی خاصی نداره.نمیدونم یک کلمه چطور میتونه نقطه پایان باشه بر یکسری اتفاقات.ولی انگار ما آدم ها به این راحت ترین راه عادت کردیم.گفتن این که قسمت بوده ذهنمون رو خالی میکنه و انگار مسئولیت اتفاقات رو میندازیم گردن کس دیگه .کسی که وجود فیزیکی انگار نداره اما کار رو برای ما راحت میکنه برای قبول مسئولیت.قسمته دیگه! کاری از دست ما بر نمیاد.

این کلمه رو حتی اگر باور هم نداشتم، برای من هم گاهی تنها راه بود.اما نه فرار از یک داستان عاشقانه بلکه فرار از کلمه دیگه ای بود.اون کلمه برای من حتی کلمه هم نیست و انگار برای من تبدیل به یک شخصیت شده.راستش میخوام اون حرف اولم رو پس بگیرم که کلمات معنی ندارن.من تونسته بودم از یک کلمه شخصیت بسازم و با اون زندگی کنم.همیشه همراه من هست.از اسمش اصلا خوشم نمیاد.خیلی سعی کردم اسمش عوض کنم اما قبول نمی کنه.شاید درست حدس زدین .“تنهایی”
بله شاید برای من هم قسمت بوده"تنهایی"

پرده اول؛روزمرگی

همیشه توی مترو حواسم به آدم ها هست.یکی از جاهایی که تنهایی رو نمیبینم و فقط حضور آدمها رو حس می کنم .اوایل اون چهره های خسته هیچ حسی برام نداشتن اما کم کم چهره ها هم برام داستان میگفتن.حتی شادترین آدم ها هم رنگ خستگی به چهره داره توی مترو.تنها چیزی که بعضی وقت ها رشته افکارم رو پاره میکنه صدای خانومی بود که ایستگاه ها رو اعلام میکرد.هر وقت صحبت میکرد سریع و ناخودآگاه دنبالش میگشتم دنبال صدا ولی پیداش نمیکردم!همیشه تو خیال باهاش میرفتم قهوه میخوردم.حتما هر آدم خوش صدایی زیبا هم هست .شاید روزی دیدمش و رفتیم با هم قهوه خوردیم!!.اوایل به کسی زُل نمیزدم اما کم کم خودم رو دیدم که به خیره شدن عادت کرده بودم.میتونستم از هر چهره افکار و داستان زندگی اش رو بخونم . مردم توی مترو خسته تر از اون هستن که از من بپرسن به چی خیره شدی !!

“ایستگاه بعد هفت تیر” همیشه این اعلامیه به اندازه یک شکلات سر حالم میکرد چون من رو میرسونه به جایی که کمی آرامش پیدا می کنم.

از خروجی مترو بیرون که میام آفتاب هجوم میاره.راهم رو به سمت بهار شیراز در پیش میگیرم .همیشه قدم زدن توی این خیابون رو دوست دارم .شاید برای بعضی ها عادی باشه برای من نه!برای کسایی که از تنهایی شخصیت میسازن.در طول این مسیر بعضی وقت ها میشینم بازی شطرنج پیرمردها رو نگاه می کنم.همیشه موقع بازی سکوت می کنن؛ انگار همراه هر حرکت یه راه و تکنیک برای زندگی هم پیدا می کنن.که چطور حقوق باز نشستگی رو به آخر ماه برسونن.

رسیدم ؛همیشه آرامش داره.یه کافه دنج و نقلی با اسپرسوهایی که حکم باطری دارن برای ما دو نفر.من و تنهایی.هر دومون به انرژی اسپرسو نیاز داریم.

هیچوقت این دَر رو درست نمیکنه.میگه صدای غیژ این در نوستالوژی این کافه رو بیشتر می کنه.رضا از کافه دارهای قدیمی و کار بلد که چندین سال سابقه کافه داری داره.فارق التحصیل رشته موسیقی هست ساعت چهار بعد از ظهر بود وقتی وارد کافه شدم پیانوی لایت دبوسی در حال پخش بود و عود لوندر هم مثل همیشه بوش تو فضا پیچیده بود.رضا میدونه هر ثانیه از روز چه موسیقی باید توی کافه اش پخش بشه .برای همین کافه اش همیشه برام آرامش داره…

به به آقا رامین مزین کردین قربان می گفتین آذین بندی کنیم

_مزه نریز. خوبی رضا؟!
+چیه باز کشتیات غرقن
_چیزی نیست.لطفا مثل همیشه

مثل همیشه یه کد هست بین من و رضا.یک رمز که درک مشترکی هردو ازش داریم.از همون رمزای جنگ جهانی.فقط این بار به جای گلوله قهوه اسپرسو هست که رمز نجات من هست در جنگ زندگی

ساعت ۵ شده بود توی حال و هوای خودم بودم.زیر سیگاری میزبان چند ته سیگار بود.زمزمه هایی در کافه بود که به غیر از صدای توی سرم گه گاه میشنیدم و یعنی کافه میزبان چند نفر دیگه به غیر از من هم شده بود.قطعه اریک ساته فرانسوی در حال پخش بود.رضا تو بی نظیری.سلیقه موسیقی ات همیشه نجات بخش برای من.

پرده دوم:زمان

همیشه حسی درونم دارم که هر وقت قرار هست تجربه جدیدی داشته باشم اذیتم میکنه.چه اون اتفاق خوب باشه یا که بد.علم روانشناسی به اون حس میگه استرس.یکی از اون حس هام هست که بهش اعتماد دارم و میدونم حتما قرار اتفاقی پیش بیاد.حتما همون روز!خوب بود یا بد نمی دونم.عادت کردم با این حس کنار بیام تا ببینم زمان چی رقم میزنه.شروع زمان برای من در اون لحظه صدای در کافه بود‌.هیچ وقت زمانی که کافه هستم متوجه اطرافم نیستم و معمولا غرق در قهوه و افکارم هستم اما در اون لحظه از زمان که میل زیادی به بازی دادن داره بی اختیار برگشتم دَر کافه رو نگاه کردم.

دستی که روی دستگیره دَر کافه بود و قدمی که نزدیک تر میشد برای ورود.فرق نمیکنه پاییز کدوم سال از قرن باشه.همیشه پوشیدن چکمه یک سنت خوب هست که تا آخر زمستون ادامه داره.اگر شما آذر اون سال رو تجربه کنید پوشیدن پالتو چرم قهوه ای تیره جلو باز با شلوار و پیراهن مشکی میتونه بهترین انتخاب باشه .زمان برام اسلوموشن شده بود و بدون اینکه بتونم واکنشی داشته باشم ذهنم مشغول ضبط بود فقط.دست راستی که به سمت صورت میرفت تا عینک آفتابی رو برداره.مو های لَخت مشکی که از زیر شال بیرون ریخته بودن و یک لبخند.لبخند به سمت من بود!پناهگاهی نبود.این لبخند با هر قدم به من نزدیک تر میشد و از من گذشت و رفت!! بدون هیچ واکنشی خشکم زده بود.هدف لبخند من نبودم؟! شانه ام شروع به تکان خوردن می کند…

-رامین…رامین…ماتی؟چه خبرته با نگاهت خوردی دختره رو زشته
+اون دختر کیه رضا؟!
-دختر باباش پاشو خوت جمع کن آبرو منم بردی
+مسخره بازی در نیار کیه تا حالا اینجا ندیدمش
_ اسمش روشنک هست قدیم میر داماد کافه داشتم مشتریم بود.مدتی خبر نداشتم ازش یک ماه پیش اتفاقی اومد اینجا.
تو هم خودت جمع کن من وسایل ببرم سر میزشون .دوستاش براش سورپرایزی تولد گرفتن

انگار بعد از چند لحظه گیجی با صحبت های رضا به خودم اومدم نگاهم برگردوندم سمت میز پشت سرم .روشنک ذوق زده و سورپرایز شده از دیدن دوستاش جوری که دو تا دستش رو روی دهنش گذاشته بود و میخندید و برف شادی بالای سرشون پخش بود.اون لحظه موسیقی فیلم امیلی یان تیرسن فقط توی ذهنم پخش میشد.

استرس تموم شده بود.این یعنی اتفاق افتاده بود.با گیجی از کافه زدم بیرون دورتر و دوتر شدم.نه همین خوبه.با تنهایی کنار اومدم.چطور یه رابطه ایجاد کنم .شاید خودش تو رابطه باشه.اصلا چطور مطرح کنم.شاید خواست لحظه ای بوده…قبلا هیچ وقت اینطور نبودم.عاشق شدم؟… پس باید بگم…اگر نگم چی از دست دادم…با گفتن شاید “نه” بشنوم یا شاید یه" سیلی" شاید همون موقع ابراز علاقه من شوهرش برسه کار بیخ پیدا کنه…اصلا ازدواج کرده شاید!! باید میفهمیدم…بعد از چند لحظه به خودم اومدم …همه عابرهایی از کنارم رد میشدن نگاهم میکردن …این حرف ها فقط توی ذهنم نبود داشتم بلند بلند تکرار میکردم…

درجا وایستادم.تصمیم گرفتم برگردم سمت کافه.رسیدم پشت در کافه.از پشت پنجره نگاه می کردم.شلوغ بازی تولدشون تموم شده بود.مشغول گپ دوستانه و خنده بودن.تصمیم گرفتم بیرون منتظر باشم تا بیاد بیرون و دلم بزنم به دریا بهش بگم.تنها امیدم این بود تنها بشه که بتونم حرفم رو بهش بزنم.سخت ترین کار دنیا این هست که توی یک جمع دخترونه به یکیشون ابراز علاقه کنی.باید میذاشتم این جمع به طرز فجیعی از هم میپاشید که من بتونم یکی از قسمت هایی که به چشم الماس دیده بودم رو تنها ببینم.چه تفکر جنایتکارانه ای!!

یکم از کافه فاصله گرفتم و منتظر بودم.بعد از بیست دقیقه در کافه باز شد و اومدن بیرون.پنج نفر بودن سه نفر همون اول جدا شدن و رفتن.دل اومد توی دلم ولی هنوز یک مانع بود.شاید اون یک نفر قراره با روشنک با هم برن.بهتره همین الان برم .اما یک لحظه یه ماشین وایستاد جلوشون.دیگه تموم بود.نمیتونستم!! اما دوست روشنک سوار ماشین شد و رفت و روشنک به سمت من اومد…همه چیز داشت به نفع من پیش میرفت به غیر از خود من که در حالت گیجی بودم هنوز …نا خودآگاه رفتم سمتش کنار یه ۲۰۶ وایستاد سویچ در آورد از کیفش که در ماشین باز کنه رسیدم کنارش سلام کردم…جا خورد فکر کنم یکمم ترسید شاید اول فکر کرد دزدم بعد که تیپ و قیافم رو دید به دزدها نمیخوره جواب داد
_بفرمایین
+من رامین هستم
_امرتون
+من تو کافه بودم شما اومدین سمتم لبخند زدین
_متوجه منظورتون نمیشم

تقریبا داشتم دست به خودکشی میزدم.احمق اینا چیه میگی راه بهتری پیدا کن.ناگهان کار احمقانه تری به ذهنم رسید.خوب در واقع میشه گفت خصلت آدم های تنها احمقانه رفتار کردن هست

+ببخشید بد منظورم رو گفتم.

از داخل کیفم یکی از کارت های مغازه رو در آوردم دادم بهش

+من رامین هستم .مهندس نرم افزار .یه مغازه خدمات کامپیوتر دارم.توی کافه شنیدم به دوست تون می گفتین لب تاپ تون مشکل داره گفتم شاید بتونم کمک کنم.شماره همراه خودم رو هم پایین نوشتم.

بدون یه کلمه دیگه دور شدم رفتم.پشت سرمم نگاه نکردم.آفرین مهندس!! تراژدی امروز کامل کردی.مگه تو توی کافه موندی اصلا مگه دختره همچین حرفی زد؟بهتون گفتم کارهای احمقانه کار آدم های تنهاست

پرده سوم:امید

گرما رو روی لبام احساس می کنم.عادت دارم چشمام رو میبندم .لب هام خیس شدن سعی می کنم با ولع کامل لب هاش رو بخورم.لب هاش نرمن .گاهی موهاش میاد توی صورتم با زبونش صورتم لیس میزنه.لباش رو غنچه می کنه…روشنک غنچه نکن بیا ادامه بدیم…چشمام آروم باز میشه…دیشب پرده رو نکشیدم نور آفتاب افتاده روی صورتم…ملوس بیدار شده اومده رو تختم صورتم لیسم میزنه…تنهایی به گربه ها هم فشار میاره!!راستش تا حالا به این موضوع فکر نکردم ترکیب انسان و گربه چی از توش در بیاد ولی ملوس شانس آورد بیدار شدم و کار به جاهای باریک نکشید!!

یادم نیست دیشب چند رسیده بودم خونه.اینقدر توی خیابون ها راه رفته بودم با خودم و حرف زدم که وقتی رسیدم خونه افتادم رو تخت بیهوش شدم.یکی از لذتهای تنهایی اینه شب ها می خوابی و یکی از عذاب هاش اینه که صبح ها بیدارمیشی.همیشه یه جمله از داستایوفسکی هست که ترغیبم میکنه به ادامه.“هر کس چرایی زندگی خود را یافته باشد با هر چگونه اش خواهد ساخت”.مشکل من یافتن چرایی خودم بود.چرایی من روشنک بود؟!نمیدونم.شاید باید دستش می آوردم و نتونستم .یا بلد نبودم به دست بیارم.

بلند شدم یه دوش گرفتم و صبحانه خوردم و ظرف غذا و آب ملوس پر کردم رفتم مغازه…با بی میلی و بی حوصلگی.حتما خیلی ها تون تجربه کردین این بی میلی رو.چون نمیدونین اصلا برای چی دارین این کارها رو انجام میدین ولی چاره ای نمیبینین.تنها روزنه هست که بگم زنده ام. مغازه یک در کر کره ای برقی داره که با ریموت باز میشه ولی می گفتم کاش در کرکره قدیمی بود که صدای باز شدن نوستالوژی اش یکم بهم انرژی بده…چراغ ها را روشن می کنم میشینم پشت میز و سرم میذارم بین دو تا دستم و چشمام رو میبندم.وقتی چشم هام رو میبندم صداهای توی سرم خاموش میشه.اتفاقات دیروز رو به یاد می آوردم .شاید بهتر سلام میکردم بهتر بود.شاید باید زمانی با دوستاش بود میرفتم
-سلام
صدای سلامش هنوز توی ذهنم.اگر تاثیر مثبت روش گذاشته بودم سلام گرم تری میکرد بهم
-آقا رامین

بدون معطلی سرم آوردم بالا نگاهم مستقیم افتاد توی چشماش.چشم های قهوهای تیره زیبا .همون لبخند کافه اما ملایم تر.چیزی که الان بهتر میتونستم ببینم رنگ خرمایی موهاش بود که به سیاهی میرفت.لباس اسپورت سفید رنگ با شال آبی شلوار کشی با کفش کتونی سفید و جوراب سفید ورزشی همیشه این مدل رو دوست داشتم.فکر می کنم اون قسمت برهنه بین مچ تا زیر کش شلوار جلوه زیبایی داره.و کاپشن اسپورت سفید رنگ…
-آقا رامین دیگه درسته؟دیروز آدرس مغازه رو بهم دادین

روشنک بود.استرس من این بار به یک اتفاق خوب منجر شده بود و اون دختر الان توی مغازه من بود

+سلام.بله.بفرمایین.خیلی خوش اومدین
-دیروز کارت تون رو دادین لب تاپ رو آوردم برام درست کنین

یک نور امید خوب ؛اون هم از من خوشش اومده.وگر نه چرا باید لب تاپ رو پیش من بیاره؟! کیف لب تاپ رو به من داد

+خواهش می کنم حتما.مشکلش چی هست؟
_زیاد هنگ میکنه.از نرم افزار های گرافیکی زیاد استفاده می کنم لطفا برام ارتقاء بدین
+حتما
_این شماره همراه من هست.اسمم روشنک.هر زمان آماده شد بهم اطلاع بدین.ممنون

با همون استایل که در کافه عینکش برداشت عینکش گذاشت رو چشماش و حرکت کرد که از مغازه بره

+روشنک خانم بابت دیروز باید ببخشید

-منتظر خبرتون هستم

و با لبخند گیرای روز قبل از مغازه بیرون رفت

سراسیمه رفتم پشت پنجره.با همون ۲۰۶ اومده بود.طبق عادت همیشگی خانم ها قبل از روشن کردن ماشین یه نگاه تو آینه کرد نه به خاطر قوانین راهنمایی رانندگی.خودش رو نگاه کرد و ماشین روشن کرد و رفت؛

برگشتم سمت میزم.کیف لب تاپ رو باز کردم و لب تاپ رو برداشتم.وقتی بازش کردم یه برگه گذاشته بود روی کیبورد.چه دختر رومانتیکی خواسته حرف هاش رو توی نامه بهم بزنه.بلند شدم رفتم در مغازه رو بستم تا کسی موقع خوندن نامه روشنک مزاحم نشه.وقتی برگشتم و برگه رو باز کردم توش نوشته بود رمز لب تاپ ممنون از شما!!

چه منظم کم پیش اومده بود مشتری خودش حواسش به این موضوع باشه وقتی من نپرسم!هرچند پیش خودم کم آوردم که انتظار نامه فدایت شوم داشتم ولی کارش دوست داشتم.

پیچ گوشتی برداشتم پشت لب تاپ رو باز کنم که وسوسه ای جلوی کارم رو گرفت.که فضولی کنم.داخل لب تاپ.آخه آدم ساده فکر میکنی اطلاعاتی داره که بخواد به دردت بخوره!! اصلا چرا باید خودش رمز لب تاپ برام بذاره؟ شاید فقط اطلاعاتی که فقط می خواد من بدونم روش هست!! گفت گوی ذهنی ام دوباره شروع شد.بی توجه شروع کردم به باز کردن پیچ ها یک دفعه وسوسه غالب شد تصمیم گرفتم یه نگاهی به اطلاعات لب تاپ بندازم‌.وقتی ویندوز بالا اومد نرم افزارهای اتوکد و تری دی مکس نصب بود حدس زدم احتمالا معماری باشه رشته اش.وقتی mycomputer رو باز کردم فولدر نداشت و متوجه شدم هارد اس اس دی روی سیستم هست …برگشتم دسکتاپ دیدم یه پوشه هست نوشته files بازش کردم دوتا پوشه بود یکی نوشته بود work اون یکی myself وقتی پوشه work باز کردم همونطور که حدس میزدم کلی فایل طراحی معماری بود.برگشتم پوشه myself رو با تردید باز کردم.وارد دنیای دیگه ای شدم.کلی عکس از روشنک بود که که خیلی ها شون خارج از کشور بود و در اون بین تعدادی عکس بود که توجهم رو خیلی به خودش جلب کرد.روشنک رقص باله کار می کرد.کلی عکس داشت زمان تمرین باله.از زیر لباس اصلا معلوم نبود اینقدر خوش هیکل و خوش فرم باشه بدنش.پاهای کشیده و عضلانی که مشخص بود مدت زمان زیادی باله کار می کنه و بالا تنه خوش فرم.از اینجا بود که داستان من با روشنک شروع میشه.

ادامه...

نوشته: آقای تنها


👍 36
👎 2
16701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

829868
2021-09-04 00:23:14 +0430 +0430

دوسش داشتم منتظرم ادامشو بخونم لایک 🎈

1 ❤️

829881
2021-09-04 00:31:20 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده

1 ❤️

830075
2021-09-04 13:36:03 +0430 +0430

سه چهار خط اولش را خوندم، چشمم به کلمه مهک زدن افتاد
دیس و بهت چپوندم و بقیه ش راهم نخوندم

محک درسته

1 ❤️

830158
2021-09-04 19:10:30 +0430 +0430

تا پرده دو خوندم
اون حسی که گفتی افسردگی که یکی از عواملش ممکنه استرس . استرس : برای افکار ویا عملی که خارج از توان باشه چه عمدی ویا عامل طبیعی ، که تاینجای داستان نبوده و تنهایی ویا احساس تنها بودن میگن افسردگی

1 ❤️

830166
2021-09-04 20:15:24 +0430 +0430

تا سورپرایز تولّد خوندم. راستش نمی‌خواستم کامنت بذارم ولی حیفم اومد نگم.
شما که این همه زحمت می‌کشی، چرا نتیجه‌ی کارِت، برات مهمّ نیست؟ چرا به نوشته‌ت، خودت و خواننده‌ت احترام نمی‌ذاری؟
چندتا غلط املائی و بسیار اشکالات نگارشی. انگار با را مفعولی بیگانه‌ای یا جایگاهش رو توی جمله نمی‌دونی.
حیفه. والله حیفه.
امیدوارم با بازخونی‌های سختگیرانه، سطح کار بالا بره و بعد ازین، کامنت‌ها فقط تمجید باشه و تعریف!
شاد باشی! 🌹

1 ❤️

830179
2021-09-04 21:26:33 +0430 +0430

تا حالا ندیدم این آقای لاک غلط گیر که خودش بلد نیست اسمشو جدا جدا بنویسه بگه یه داستانو تا آخر خوندم.اخه تا آخر نخوندی چجوری قضاوت می کنی.فازت چیه؟؟؟

2 ❤️

830264
2021-09-05 02:23:38 +0430 +0430

قدم اول ! پیدا کردن کافه در بهارشیراز😂 خداروچ دیدی شاید واقعی باشه

1 ❤️

830353
2021-09-05 14:49:55 +0430 +0430

👌👏

1 ❤️

831169
2021-09-09 14:42:24 +0430 +0430

ادامه نداره جذاب بود؟

1 ❤️

833736
2021-09-23 08:55:03 +0330 +0330

داستان زیبایی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

1 ❤️

833938
2021-09-24 06:57:25 +0330 +0330

با احترام.سبک نگارشتون جالب و منحصر به فرده،ولی بعنوان یه خواننده،ریتم داستانتون یه جاهایی خیلی کند بود،مخصوصا وقتی پرده ها عوض میشد. و اینکه موضوع لپ تاب و فلش و هارد اینا یجورایی کلیشه ای شده و یجورایی خسته کننده شده.بازم لایک کردم و دوباره از شما داستان بخونم با لذت تمام‌میخونم

1 ❤️

835025
2021-09-30 08:16:42 +0330 +0330

عالی ایول 😍

1 ❤️

855338
2022-01-25 06:05:31 +0330 +0330

Sadafjoni85
ممنونم صدف جان🙏🏼🌹🌹🙏🏼

0 ❤️

913317
2023-02-02 08:21:01 +0330 +0330

عالی بود 🌹 😎

0 ❤️