روشنک (۲)

1400/07/01

...قسمت قبل

پرده چهارم
رقص

خیره به بخار روی شیشه داشتم نگاه می کردم و ناخودآگاهم در حال ادراک کردن از بوی نمِ بارون پاییزی بود.قطعات سخت افزاری رو روی لپ تاپ گذاشته بودم و بیست دقیقه تا نصب کامل ویندوز هنوز زمان باقی مونده بود.صدای قُل قُل کتری روی اجاق مثل صدای پس زمینه بود.همین لحظه که بخشی از ذهنم در تلاش برای توصیف فضای اطراف هست،بخش دیگری از ذهنم مسیر خیال بافی درپیش گرفته و در حال گذر از دهلیزی است که انتهاش به تئاتری می رسه که نقش اولش رو دختری بازی می کنه با چشمانی سیاه و موهای خرمایی به نام روشنک!

ساعت نزدیک پنج عصر بود.باید با روشنک تماس می گرفتم و اطلاع میدادم که لپ تاپ آماده است.اما تماس با روشنک یک تماس عادی نبود.این یک تماسِ استراتژیک بود که به دیپلماسی در گفت و گو نیاز داشت و مهم بود از چه کلماتی استفاده می کنم.انتخاب کلمات مناسب برای انتقال حِس درونی.به نظرم اولین قدم در به دست آوردن دل یک دختر بی تفاوت نبودن هست.باید به روشنک ثابت می کردم چقدر حضورش برای من مهم هست.

“درود دوشیزه روشنک؛لپ تاپ شما به روز رسانی شده و آماده تحویل هست” چقدر رسمی!فکر میکنه خودم رو گرفتم براش نه خوب نیست!

"روشنک جان!لپ تاپت رو درست کردم بیا ببرش"چقدر صمیمی و بی ادبانه!فکر کنم بی خیال لپ تاپش بشه دیگه هم تمایلی به دیدار من نداشته باشه!

“سلام روشنک خانم.لپ تاپ تون آماده هست.هر جور صلاح میدونین به دست تون برسونم”.این خوبه!ساده و محترمانه!کامل خلع سلاحش می کنم و کنترل اوضاع رو به دست می گیرم.

گوشیم برداشتم تا شماره روشنک که قبلا روی کاغذ نوشته بود و روی لپ تاپش گذاشته بود ذخیره کنم.“روشنک خانم”
“خانمِ روشنک”،“روشنک”.همیشه زمان انتخاب اسم برای هر شماره انتخاب سختی دارم.اگر با خودمون صادق باشیم ،دفترچه تلفن گوشی ما هم بیان گر صادقانه ترین حس،و میزان صمیمیت ما هست نسبت به افرادی که در زندگی ما هستن! “روشنک” بهترین انتخاب بود.هرچند همین چهار حرف هم من رو از اصالت روشنک دور می کرد و دوست داشتم روشنک رو فارق از هر اسمی داشته باشم!

آیکون تماسُ لمس می کنم و برای اولین بار اسم روشنک روی صفحه نمایش گوشیم خودنمایی می کنه.تماس برقرار میشه و آهنگ پیشوازِ روشنک باله دریاچه قو اثر چایکوفسکی بود.این دختر باید عاشق باله باشه.همیشه وقتی خیال بافی می کردم یک دختر تصور می کردم که نه تنها عاشق، بلکه غرق در هنر باشه! و بعد خودم رو تصور می کنم که سعی در شناخت جهانی دیگر دارم.جهانی که از تعامل دنیای درون ما دو نفر ساخته شده باشه.چقدر رومانتیک!همه می دونیم دنیای واقعی چقدر با خیال بافی متفاوت هست.اما ما به خیال زنده ایم.منظورم از ما،آدم هایی است که از تنهایی شخصیت می سازن!

-“بله بفرمایین…”
“الو…”
“الو…”

چقدرصداش از پشت تلفن گرم و صمیمی بود.به نظرم حتی از خانومی هم که ایستگاه های مترو رو اعلام می کنه و همیشه در مورد قهوه خوردن باهاش خیال بافی می کردم، روشنک خوش صدا تر بود.

+الو…
-سلام روشنک خانم
+سلام بفرمایین
-رامین هستم،لپ تاپ تون آماده هست.چطور به دست تون برسونم؟
+ممنون از لطف تون آقا رامین.چقدر زود.فکر نمی کردم امروز آماده بشه.من جایی هستم.امکانش هست با اسنپ برام بفرستین به آدرسی که براتون می فرستم و لطف کنید مبلغ و شماره کارت تون برام پیامک کنین که جبران زحمت کنم
-خواهش می کنم آدرس بفرمایین من خودم میارم خدمت تون
+نه اصلا اینجوری زحمت میشه برای شما
-لطفا روشنک خانم.چه زحمتی.بفرمایید چه ساعتی برسم خدمت تون لپ تاپ رو می رسونم به دست تون
+ممنونم از لطف تون آقا رامین.آدرس می فرستم خدمت تون

بعد از کلی تعارف که انگار جزئی از فرهنگ ما ایرانی ها شده،روشنک آدرس برای من فرستاد و در انتهای پیامک از من تشکر کرد.

ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر بود.کم کم شروع کردم به جمع کردن وسایل و یک اسنپ گرفتم تا راس ساعت ۷:۳۰ که قرارمون بود برسم.

تغییری رو احساس می کردم در خودم و در انجام دادن کارهام.انگار این قرار به نوعی نیروی محرک بود برای من که هر کاری رو با اشتیاق بیشتری انجام بدم.حتی زمانی که راننده محترم اسنپ رسید حس متفاوتی نسبت به بزرگوار داشتم.من که همیشه سکوت می کردم و از خدام بود که یک راننده کم حرف قسمت من بشه تا در همه موارد نقطه نظراتش به من نگه و با حضور من یک میز گرد تحلیلی تشکیل نده،این بار نمیذاشتم سکوت حکم فرما بشه و همیشه بحثی رو پیش میکشیدم تا حرف بزنیم و انگار از خوشحالی با هر کلمه داشتم فریاد می زدم روشنک من دارم میام!

شاید همه ما لحظاتی رو تجربه کرده باشیم که در مکانی خاص زمان برای ما متوقف میشه.این توقف به اون معنی نیست که همه از حرکت می ایستند.منظورم از توقف نوعی از سکون هست که قدرت اختیار و کنترل رو از دست ما میگیره و ما فقط نظاره می کنیم.نظاره گان خاموش بهترین تعبیری است که برای این حالت می تونم پیدا کنم.دقیقا تعبیری که اون روز برای من اتفاق افتاد.در اون باشگاه ورزشی!در بین درهای رنگارنگ خیابون تونستم در آبی رنگ رو پیدا کنم که بالاش یک تابلو بود که چند کلمه روش نوشته شده بود .فیتنس، یوگا،ژیمناستیک، بدن سازی.وقتی که در نیمه باز رو کامل باز کردم یک پرده پشت در بود که روش نوشته بود “ورود آقایان ممنوع”.کمی از در فاصله گرفتم.گوشیم بیرون آوردم و شماره روشنک گرفتم.دوباره اسم روشنک روی صفحه گوشیم خود نمایی کرد و بسیار لذت بخش بود.حسی از جنس امید.چند بوق خورد اما جواب نمی داد.تا آخر منتظر موندم تا اینکه تماس قطع شد.اصلا نمی دونستم روشنک داخل باشگاه هست یا نه.چشمم به ۲۰۶ سفید افتاد.باید ماشین روشنک باشه.نزدیک شدم و از سر کنجکاوی داخل ماشین نگاه کردم .یک عروسک بالرین به همراه حرف R که باید اول اسمش باشه و از آیینه وسط ماشین آویزون بود.ماشین خودش بود!دوباره شمارش رو گرفتم و ضمن گوش سپردن مجدد به موسیقی جناب چایکوفسکی خیره به انتهای کوچه نگاه می کردم و وانت نیسانی که به طرف من حرکت می کرد.باز هم گوشی رو جواب نداد.همینطور که ذهنم قفل شده بود و دنبال روشنک می گشت صدای زیبای راننده نیسان رو به عنوان موسیقی متن می شنیدم!!

کهنه بردار بیار…همه چی کهنه می خرم…تو خونه نگه ندار
می خرم…بدو تا نرفتم بخرم
تصمیم گرفتم از در باشگاه برم داخل.دستم که دوباره به دستگیره در خورد ضمیر ناخودآگاهم درباره خطرات احتمالی هشدار داد !! اگر رو شنک تنها نباشه و از بد اتفاق در بدو ورود به پُست یک خانم ژیمناست بخورم که از قضا کاراته کار هم باشه احتمالا با یک ضربه به دو تُخم،بنده را به دیار بیهوشی رهسپار می کند!!

ضمن احترام به ضمیر ناخودآگاه.به مسیر خودم ادامه دادم.وقتی پرده رو کنار زدم یک مسیر راه پله بود که به پایین میرفت.انتهای مسیر راه پله یک راهرو بود که با نور کم یک چراغ می شد جا کفشی رو دید که یک جفت کتونی دخترونه روش بود.چه نشانه خوبی.فقط روشنک اونجا بود!؟شاید!

کنار جا کفشی یه در دیگه بود که نیمه باز بود.در عالم تردید خودم که در باز کنم و برم داخل یا نه یک صدای موسیقی به گوشم رسید.والس دوم شوستاکویچ بود.امیدوار تر شدم کسی که این موسیقی رو پخش کرده روشنک باشه .والس یکی از فرم های موسیقی کلاسیک هست که برای رقص شبانه استفاده می شده.حتما روشنک بود!!چقدر ناخودآگاهم بی قراری میکرد برای حضور روشنک! بعد صدای تق تق شنیدم.انگار کسی می دوید و دوباره مکث می کرد و دوباره می دوید.

به محض اینکه در باز کردم روشنک دیدم که روی پنجه دوپا ایستاده بود و در حالی که پاهاش توی کفش های پوینت کرم رنگش خود نمایی می کرد دست هاش از دو طرف مثل پروانه حرکت میداد و با چشمان بسته به موسیقی گوش میداد و سعی می کرد حرکات موزون بدنش با موسیقی هماهنگ کنه.یک سِت توتو سفید رنگ که لباس مخصوص باله هست پوشیده بود .موهای بلندش از پشت بسته بود و جوراب شلواری سفید رنگش مانع از این نمی شد که عضلات پاش به خصوص زمانی که روی سر پنجه میرفت نبینم.
آهنگ اوج گرفت و روشنک بدون اینکه متوجه حضور من بشه شروع به دویدن به سمت دیگه سالن کرد و ناگهان یک حرکت انعطافی و تعادلی روی پنجه یک پا انجام داد.من محو در هنر آفرینی روشنک با قدم های آهسته به سمت گوشه ای از سالن رفتم که تعدادی نیمکت بود و نشستم و به خودم اجازه دادم مخاطب این اجرا باشم.روشنک جسارت و لطافت روح زنانه خودش رو با هم در آمیخته بود.همیشه همین تضاد در حرکات باله من مجذوب خودش می کرد.بعد از حرکت انعطافی زیبا روشنک آهسته خودش با ریتم موسیقی که آهسته میشد هماهنگ کرد و با پشت دست راست سمت چپ صورت خودش لمس کرد و با چشمان بسته چهره اش به سمت من برگردوند و با دست چپ شانه راست خودش لمس کرد و موسیقی تمام شد.

چند لحظه سکوت فضای سالن گرفت و من فقط صدای آرامِ نفس زدن های روشنک می شنیدم که مدام شانه هاش رو به سمت بالا و پایین تکان می داد.به صورت بی اراده آرام شروع به دست زدن کردم.روشنک بلافاصله چشماش باز کرد و با حالت ترس یک دستش روی دهن و دست دیگرش رو روی سینه گرفت و به من نگاه کرد. برای اینکه من رو بشناسه بلند شدم و چند قدم به سمتش نزدیک شدم.زمانی که من رو شناخت کمی آرامش پیدا کرد و به من لبخند زد

-سلام روشنک خانم ببخشید اگر شما رو ترسوندم
+سلام آقا رامین نه خواهش می کنم خیلی خوش آمدین
-من چند بار با گوشی تون تماس گرفتم جواب ندادین.نمیخواستم سرزده بیام پایین.
+نه خواهش می کنم راحت باشین کسی توی باشگاه نیست.عذر میخوام اگر جواب ندادم.فکر می کردم دیرتر برسین و گوشیم داخل کیفم بود
-نه خواهش می کنم.بفرمایید لب تاپ تون
+خیلی محبت کردین راضی به زحمت شما نبودم
-اختیار دارین انجام وظیفه بود.الان خیلی راحت تر می تونید باهاش کار انجام بدین.
+ممنونم

نگاه و توجهم غیر ارادی معطوف بالاتنه روشنک شد.شانه ها و دستان کشیده.آل پاچینو راست می گفت زیبا ترین قسمت یک زن شانه های آن زن هست

انگار دیگه کنترل خودم رو از دست داده بودم.افکار ،رفتار و بیانم به بی اراده ترین حالت رسیده بود!

-روشنک خانم من فقط می خواستم بگم.چقدر زیبا رقص باله رو انجام میدین

روشنک هم که مثل من انگار خودش در این فضا غرق شده
می دید سعی کرد من همراهی کنه

+ممنونم.قطعا نظر لطف تون هست.خوشحالم دوست داشتین

-نه جدی میگم.کاملا تسلط دارین به خصوص به حرکات با کفش پوینت.

+ممنونم.شما اسم کفش باله رو میدونید!؟

-بله من عاشق باله هستم.به خصوص مکتب روس.بارها باله دریاچه قو رو نگاه کردم

+چه جالب.مهندس نرم افزاری که به هنر هم علاقه داره؟

-شاید بشه گفت قسمت بوده.اما هیچ زمان از هنر دست نکشیدم!همیشه به رقص علاقه داشتم اما هیچ وقت فرصتش پیش نیومده!

+فرصت چی؟

-فرصت اینکه بتونم برقصم.همیشه به رقص از جنبه آرتیستیک نگاه کردم و دوست داشتم دنبال کنم

+زیاد سخت و جدی نگیرین.برای شروع باید اولین قدم رو برداشت
-مثل معلم ها حرف می زنید
+من اینجا مربی هستم.باله تدریس می کنم
-شاید من هم باید امروز قدم اول رو بردارم
روشنک با خنده گفت:
+من به آقایون تدریس نمی کنم
-من فقط هنرجو نمی خوام باشم
+منظورت چیه
-شاید یک دوست علاقه مند به یادگیری
+پیشنهاد دوستی وسط باشگاهی که یواشکی اومدی؟
-اتفاقات غیر منتظره رو دوس دارم
+عجب!دیگه چی دوست داری
-دعوت از یک خانم محترم برای رقص

روشنک این بار خنده اش از لبخند ملیح به سمت قَه قَهه محترمانه رفت و از من پرسید:
+مگه تو رقص باله بلدی
-نه بلد نیستم
+حتما باید با هم بابا کرم برقصیم!
-نه انتخاب های بهتری هم هست
+پیشنهاد جناب چه رقصی هست؟
-تانگو!!
روشنک یک لحظه از لحن و حالت شوخیش که شبیه دست انداختن من بود جدی تر شد و به فکر فرو رفت.از برق چشماش فهمیدم پیشنهادم رو دوست داشته
+من تانگو بلد نیستم!
-تانگو قانون و تکنیک خاصی نداره.فقط به دو اصل وابسته هست
+چی!؟
-رهایی و اعتماد

روشنک به سمت اتاق مدیریت باشگاه رفت و کیف لپ تاپ رو همراه خودش برد.از پشت پنجره شیشه ای اتاقک مدیریت دیدم در کیف باز کرد و لپ تاپش رو بیرون آورد و روشن کرد و به سیستم صوت باشگاه وصل کرد؛یک موسیقی پخش شد.چه موسیقی!por una cabeza .
پخش این موسیقی بعد از پیشنهاد تانگو من معنی خاصی داشت.روشنک نه تنها تانگو رو میشناخت بلکه میدونست برای تانگو کدوم آهنگ مناسب تر هست.این موسیقی برای یکی از شاهکارترین تانگو های تاریخ سینما استفاده شده !
شاید می خواست من رو امتحان کنه.
روشنک با قدم های آهسته به سمت من اومد.پالتو خودم در آوردم و روی نیمکت گذاشتم.
-فیلم بوی خوش زن رو دیدی رامین؟
+با حالت ذوق زدگی گفتم مگه میشه فیلم های عالیجناب آل پاچینو رو ندید؟بی درنگ یاد سکانسی افتادم آل پاچینو با یک دختر زیبا تانگو رقصید.
روشنک بی نظیر بود و شعله درونم رو دو چندان کرد.

همراه با آهنگ هر دو شروع به چرخیدن به دور باشگاه کردیم.نگاه مون متمرکز به هم بود.چشم در چشم و آهسته به هم نزدیک تر می شدیم.

اولین لمس،لمسِ انگشت اشاره دست راست من بود با انگشت اشاره دست چپ روشنک.آهسته کف دو دست هم رو گرفتیم و پنجه های دست هامون رو در هم گره کردیم. چیزی که در اون لحظه داشتم حِس می کردم نرمی و لطافت پوست روشنک بود.دست چپم پشت کمر روشنک بردم و بدنش به بدن خودم جسبوندم.بهترین راه دعوت محترمانه از یک بانو برای شروع رقص تانگو شروع باصلابته!چقدر یه موسیقی مینونه برای یک رقص تمام عیار باشه.آهسته با هم قدم بر می داشتیم از چپ به راست.گاهی جلو گاهی عقب.قسمت های ملایم آهنگ رو با قدم های آهسته همراهی می کردیم.من چشمانم رو بسته بودم.تانگو رقصی هست که با چشمان بسته لذت بیشتری می تونی ازش ببری.دستم رو از پشت کمر روشنک برداشتم و آروم روی شانه اش گذاشتم و آهسته با نوک انگشتام شروع به لمس شانه اش کردم و آهسته دستم رو به سمت بازوش کشیدم.بی اختیار سرم رو به سمت روشنک چرخوندم و بوی عطر یاس موهاش مدهوشم کرد.به لمس دست تا پایین ادامه دادم.اول ساعد بعد کف دست.حس کردم بعد از لمس کردنم کمی بدنش داغ تر شد و خودش رو رها تر کرد.بلافاصله دستم رو توی دستش پنجه کردم
-روشنک تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟
+نمی دونم تا حالا تجربه نکردم.فکر می کنم بیشتر توی فیلم ها و داستان ها باشه
-ولی من اعتقاد دارم
+چطور؟!
-چند روز پیش توی کافه دختری رو دیدم.عاشق شدم
+از کجا فهمیدی عاشق شدی؟
-چون بعد از اون روز آدم دیگه ای شدم.از لحظه ای که تو رو دیدم
+اما من فکر می کنم تو عاشق من نشدی!
-اگر ثابت کنم چی؟!
+تو چند وقت هست من رو میشناسی رامین؟
-چند روز!
+پس شناختت نسبت به من در سطحی نیست که بگی عاشق من شدی.تو بیشتر اشتیاق داری تا دلباختگی!
-دقیقا متوجه منظورت نمی شم روشنک!
+توضیح پیچیده ای نداره.فقط یک جمله هست"ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاقمان را برانگیخته هست"

توی ذهنم جمله روشنک تکرار کردم “ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است”.شاید روشنک راست می گفت.شاید اشتیاق و خواستن من این قدر قوی بوده که واقعیت رو ندیدم.اما روشنک یک اشتباه داشت .حِس بیشتر بر مبنای خیال هست تا واقعیت.اگر قرار بود من و روشنک بر مبنای واقعیات پیش بریم من عاشقش نمی شدم و پیشنهاد نمی دادم و روشنک هم چرا اگر لپ تاپش مشکل داشت باید پیش ناشناس ترین مهندس نرم افزاری که میشناخت بیاد؟!.تمام این معادلات من رو فقط به یک جواب می رسوند. روشنک هم نسبت به من حِس داشت و بعد از چند روز آشنایی داشت با من تانگو می رقصید!

-روشنک میدونی چیه تانگو رو بیشتر دوست دارم؟
+چی
-اینکه زمان رقص می تونی با پارتنرت حرف بزنی
+استدلال جالبیه.خانم ها از شنیدن عاشق میشن
-دوست داری چی بشنوی روشنک؟
+از خانم ها هیچ وقت سوال نپرس سعی کن پیدا کنی

چیزی که تا الان بهش دقت نکرده بودم چراغ کم نور وسط باشگاه بود که باعث روشنایی ملایم محل رقصیدن ما بود و فضای اطراف که کاملا تاریک بود.این کنتراست رو خیلی دوست داشتم. زمانی که دو تا دست مون کامل پنجه شده بودن و دیگه هر دو نفر حس راحتی داشتیم و فضای تانگو که همراه با صحبت بود هم به داشتن این حِس کمک می کرد؛ موسیقی به یکی از بهترین نقاط اوج خودش رسید که من هم دوست داشتم.هماهنگ با موسیقی در حالی که یک دست مون هنوز پنجه بود پشت به هم از هم دور شدیم و با یک حرکت سریع مجدد برگشتیم و رو در رو شدیم و نگاه مون در هم گره خورد.همین نگاه کافی بود تا من رو شعله ور تر کنه.با دست راست پای چپ روشنک رو از زانو بلند کردم و دست چپم رو پشت کمرش گذاشتم و اون رو به حالت مایل در آوردم و لب هام رو روی گردنش گذاشدم و بوسیدم.وقتی که سرم رو بالا آوردم دیدم روشنک با چشم نیمه باز داره من رو نگاه میکنه و صدای نفس های آرومش رو میشنیدم که تندتر میشد.حس ششم بهم گفت باید ادامه بدم.دستم رو بیشتر پشتش حائل کردم و سرش رو آوردم بالا و از گردن شروع به بوسیدن کردم.عطر تنش فوق العاده بود.آهسته از سمت گردن به سمت بالای سینه ها رفتم و مجدد به سمت گردنش برگشتم.وقتی که دوباره به سمت گردنش برگشتم لب هام رو کمی از هم باز می کردم و حس مک زدن و خوردن داشتم.بعد از هر بوسه لب هام رو کمی خیس می کردم و دوباره می بوسیدم.حس کردم روشنک هم با هر بوسیدن من برانگیخته تر می شد.از گردن به سمت صورتش رفتم و گونه اش رو بوسیدم.کمی چهره اش رو بگردوند.شاید کمی دلبری زنانه بود قبل از واگذاری لب ها.اگر روشنک ناز می فروخت من می خریدم!آروم با دست صورتش رو برگردوندم سمت خودم و دوباره گونه سمت دیگه صورتش رو بوسیدم و آروم به سمت لب هاش رفتم.هر چی به سمت لب هاش نزدیک تر میشدم همراهی اش با من بیشتر میشد.نزدیک لب هاش که شدم صدای نفس زدن هاش تندتر شد و حرارت داغ نفس هاش رو روی صورتم حس کردم.وقتی که لب هامون رو روی هم گذاشتیم فقط حرارت بود که حس می کردم.لب هاش طعم شیرین خیلی خاصی داشتن.روشنک هم با من همراهی می کرد.دست هاش که تا قبل دو تا بازوی من رو گرفته بود حالا روی سرم بود و همراه با خوردن لب های من با موهام بازی می کرد.در حالی که مشغول لب گرفتن بودیم روشنک آهسته پاش رو پایین گذاشت و ایستاد و لب هاش رو یک لحظه از روی لب های من برداشت و به چشمان من خیره شد.شاید می خواست بدونه چشمان مردی رو میبینه که بتونه بهش اعتماد کنه!؟ و من برای اثبات این اعتماد تنها یک راه داشتم مجدد به سمت لب هاش هجوم بردم و روشنک رو غرق در بوسه کردم.زمان بوسه دست هام رو از پشت روی کتف های روشنک گذاشته بودم و پشتش رو نوازش می کردم روشنک هم
بازوهام رو گرفته بود و با حرکت آروم سعی در نوازش بازوهام داشت.روشنک آروم دوباره چشماش رو باز کرد و لب هاش رو برداشت و یک نفس عمیق کشید به چشمام خیره شد و گفت:
+رامین
-جانم
+برای امروز کافیه

روشنک از من فاصله گرفت و به سمت رخت کن باشگاه رفت.من ناخودآگاه دستش که تو دستم بود گرفتم و صداش کردم “روشنک” و با گرفتن دستش مانع از رفتنش شدم .روشنک پشت به من ایستاد و من آروم بهش نزدیک شدم و از پشت در آغوش گرفتمش.بعد از مدتی روشنک برگشت.اشک گوشه چشمش حلقه زده بود و دستش رو آروم روی دستم گذاشت و گفت:

_خواهش می کنم رامین الان حالم مساعد نیست

نمیدونم چی باعث ناراحتی اش شده بود.هر چی فکر کردم اشتباهی در رفتارم نبود.شاید تجربه امروز یک زخم قدیمی رو دوباره براش باز کرده بود.هر چی که بود نباید با این حال تنهاش میذاشتم

+باشه بیا با هم صحبت کنیم
-رامین تو اصلا متوجه نیستی.من الان حالم مساعد نیست.اصلا ارتباطی به تو هم نداره.تنها چیزی که به من الان کمک می کنه کمی تنهایی هست !
-روشنک تو متوجه نیستی توی این شرایط تنهایی بدترین انتخاب هست.بذار کنارت باشم فقط.اصلا سکوت می کنیم.کنار هم باشیم به سکوت هم گوش بدیم

جلو رفتم و با گرفتن بازوهاش سعی کردم کمی آرومش کنم.بعد از چند لحظه با نگاهم قانعش کردم که با هم باشیم و گفتم:

+خوبه من میرم بالا و منتظر می مونم، تو هم لباس عوض کن و وسایلت جمع کن بیا

روشنک با سر جواب داد و من هم پالتوم رو برداشتم و از مسیر راه پله خودم رو به خیابون رسوندم .وقتی که بیرون رسیدم به اتفاقات چند لحظه قبل فکر می کردم و سوالی که الان ملکه ذهنم شده بود.داستان زندگی این دختر چیه!؟

ادامه...

سپاس مجدد از دوستانی که قسمت دوم رو مطالعه کردن.عذرخواهی مجدد از همه دوستان بابت اشتباهات نگارشی در قسمت اول.قسمت دوم رو با دقت بیشتری ویرایش کردم .خوشحال می شم در صورت تمایل نظرتون رو بنویسید

نوشته: آقای تنها


👍 33
👎 1
19801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

833684
2021-09-23 02:05:19 +0330 +0330

من جز فارق غلط املایی دیگه به چشمم نخورد، فارغ درسته
اما نمی تونم منکر پتانسیلت برای نویسندگی خیلی خوب بشم
از توصیف حس و حالاتت لذت بردم و تونستم فضا شو داخل ذهنم‌ ترسیم کنم
پیشنهاد میکنم دفعه ی بعدی بازخوانی رو جدی بگیری
😇👌🏻

1 ❤️

833702
2021-09-23 03:16:02 +0330 +0330

متن خوب و قابل توجهی بود. از منظر من به حد کافی روان در خوانش و سیال در نگاه بود. از اونجا که به عنوان نویسنده داستان تمایلتون رو به نقد اعلام کردید و از طرفی چون متن شسته رفته ای به نظر می رسه، اجازه می خوام که نکته ای نگارشی بیان و از یکی از جملات داستانتون شروع کنم :
به نظرم اولین قدم در به دست آوردن دل یک دختر بی تفاوت نبودن هست.باید به روشنک ثابت می کردم چقدر حضورش برای من مهم هست.
قبل از توضیح لازمه بگم به عقیده من در جمله نخست بعد از کلمه دختر ویرگول نیازه. برای درک جمله کمی دچار مشکل شدم و دوباره خوندمش و سعی کردم در ذهنم فاصله گذاری کنم که بعد از ایجاد فاصله بین کلمات دختر و بی تفاوت مشکل حل شد. اما نکته مهم و اصلی نگارشی من به استفاده از فعل هست برمی گرده. معضلی که سالهاست به خصوص پس از رواج چت و مکالمات متنی مبتنی بر اینترنت تقریبا همه گیر شده ولی نویسندگان جدی باید در مورد کاربردش سختگیر باشن.
محمدکاظم کاظمی شاعر، نویسنده و منتقد ادبی توضیح خوبی در این خصوص داره که عینا" در ذیل نقل میشه :

باید گفت که “هست” خود فعلی مستقل است‌، از مصدر “هستن”، به معنی “وجود داشتن” و بنابراین‌، به تنهایی قابل استفاده است‌. ولی “است” فقط یک رابطه است در جملات اسنادی و اسناد دادن چیزی به چیزی دیگر را نشان می‌دهد.

مثلا ما می‌گوییم “خدا هست” یعنی “خدا وجود دارد.” و این جمله کامل است. فعل و فاعل خود را دارد. اما اگر بگوییم “خدا است.” عبارت ناقص به نظر می‌آید و این پرسش را به میان می‌کشد که‌ خدا چه چیزی است‌؟ یا در کجا است‌؟ این‌جا مثلا باید گفت “خدا کریم است.” یا “خدا با ما است.”

“هست” بر “وجود” چیزی دلالت می‌کند و “است” بر “چگونگی” آن. هنگامی که می‌گوییم “آب هست.” یعنی این‌جا آب وجود دارد. اما هنگامی که می‌گوییم “آب سرد است.” دیگر سخن از وجود آب نیست‌، از چگونگی آن است.

اما این قضیه گاهی کمی پیچیده می‌شود، وقتی که از عبارت‌، هم وجود چیزی را بتوان استنباط کرد و هم چگونگی آن را. به‌راستی کدام ‌یک از این دو عبارت درست است‌؟ “آب در کوزه هست” یا “آب در کوزه است.”

به‌واقع هر دو عبارت درست است‌، ولی هر یک در جای خود و معنای خود. در جمله “آب در کوزه هست.” هدف این است که وجود آب را روشن کنیم. گویا کسی صرف بودن یا نبودن آن را از ما پرسیده است و ما به این پرسش پاسخ می‌دهیم که “در کوزه‌، آب هست‌؟” یعنی “آب وجود دارد؟”

اما وقتی می‌گوییم “آب در کوزه است.” به‌واقع موقعیت آب را روشن می‌کنیم و به این پرسش پاسخ می‌دهیم که “آب در کجاست‌؟” گویا پرسش‌گر خود می‌داند که آبی در کار هست. می‌خواهد بداند آن آب در کجاست. پس وجود و عدم در کار نیست‌، بلکه چگونگی یا موقعیت مهم است. این‌جاست که “است” به کار می‌آید.

امیدوارم توضیحات فوق کافی بوده باشه.
منتظر نوشته های جذاب بعدیتون هستیم. 👍 🌹

4 ❤️

833704
2021-09-23 03:30:50 +0330 +0330

چقدر خوب و عالی نوشتین👏👏👏
دقیقا حس خودتونو به منم منتقل کردین
با این تفاوت که زخم قدیمی منم سر باز کرد.

2 ❤️

833738
2021-09-23 09:20:32 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

1 ❤️

833743
2021-09-23 10:04:52 +0330 +0330

داستانتان زیبا و جذاب هست، معلوم است که شما هم مثل من عاشق موسیقی کلاسیک هستید، از گروه three bs نیز یاد کنید.
چند قطعه موسیقی کلاسیک هم آپلود کنید عالی می شود
هنر…برای هنر…

1 ❤️

833760
2021-09-23 13:14:52 +0330 +0330

فوق العاده زیبا و پر‌حس بود حتی قشنگتر از قسمت اول لایک بهتون
فقط فارق اشتباهه
فارغ صحیحه🙏😌

1 ❤️

833761
2021-09-23 13:16:24 +0330 +0330

نگارشتون منو یاد کاربری مردِ غمگین میندازه که یهو رفت .امیدوارم شما موندگار باشید و بیشتر ازتون بخونیم 🎈

1 ❤️

833765
2021-09-23 13:43:05 +0330 +0330

من هم نظر آقای Frozen soul رو دارم. اینکه در لابه‌لای داستان‌تون از تخصص و دانشی هم بهره می‌برید حقیقتا قشنگ و جالب توجه‌ست.
قلمتنن مانا.

1 ❤️

833837
2021-09-23 22:24:52 +0330 +0330

دنباله دار نمیخونم اتفاقی خوندم نه لایک میدم نه دیسلایک !نظری ندارم
فقط میتونم بگم چایکوفسکی حوصله سربره کمی هم شهرام شب پره گوش کن🤣

1 ❤️

833845
2021-09-23 23:25:02 +0330 +0330

حس عشق علاقه داستان تخلی نیست خیلی خوب و جذابه

1 ❤️

833968
2021-09-24 11:20:24 +0330 +0330

عااالی.داستان جذاب و خوبیه.منتظرم ادامش بخونم.لایک 👍🌷

1 ❤️

834004
2021-09-24 18:00:51 +0330 +0330

ولی خودمونیم،اینقدر رقصیده بود بدنش بوی گه عرق می داده نه عطر گل یاس

0 ❤️

834214
2021-09-25 23:08:53 +0330 +0330

یه رمان نوشتی اینو چاب کن بفروشش

1 ❤️

835029
2021-09-30 08:34:51 +0330 +0330

لذت بردم 👌

1 ❤️

901233
2022-11-02 23:29:32 +0330 +0330

من که از این عشقولک بازیها سر رشته ندارم .
ولی میشه بگید دقیقا چی لپ تاپ رو ارتقا دادید ؟؟؟
تا اون جایی که من اطلاعات دارم فقط میشه رم و هارد لپ تاپ رو ارتقا داد که تعویض هارد طبق نوشته منتفی هست ، برای تعویض رم هم نیازی به نصب دوباره ویندوز نیست . از این گذشته کمتر کسی لپ تاپ کاریش رو ویندوز عوض می‌کنه چون کلی پسورد و ریجستری داره و اکثر لپ تاپ ها هم ویندوز ارجینال دارن که پاک کردن ویندوز به نظرم حماقت هست .
من که زیاد داستان نمی‌خونم این هم تگ طنز داشت باز کردم که باید بگم متاسفانه هیچ طنزی نداشت !

0 ❤️

913319
2023-02-02 08:22:44 +0330 +0330

عالی از قسمت قبلی بهتر بود 👌 😎

0 ❤️