رومنسِ تاریک

1400/01/21

پرسپکتیو داستان با “~” عوض میشه

تو چشاش که پر از معصومیت بود داشتم نگاه میکردم و لرزش رو تو بدنش میدیدم ولی دلم میخواست زودتر تموم شه و بغلش کنم و دلش اروم بگیره
اصلا دوس نداشتم یکم هم به خاطر من اذیت شه (حتی از روی لذت)
~
خیلی دوسش داشتم، تا تموم شد سریع منو تو بغلش گرفت و نداشت بعدش تنها باشم، این اواخر خیلی حساس شده بود، حساس رو من، رو اینکه اصن هیچ چیزی باعث نشه حتی یکم هم آزارم بده، حتی خودش هم ازم نمیخواست و امشب من بهش گفتم که یکم روحیش عوض شه.
~
نور آفتاب زد تو چشمم و به خودم اومدم و دیدم تو بغلم مثل یه بچه گربه خوابیده، دستمو کشیدم رو سرش و موهاشو مرتب کردم، دم گوشش رفتمو…

  • غزل، غزلی… غزل خانوم… پاشو صبح شده عزیزم
    هیچی انگار بیدارش نمیکرد،
    +غزل صدامو میشنوی؟ غزززللل؟
    صداش میکردم و ضربان قلبم رفته بود بالا، تا اینکه یکم زدم تو صورتش و دیدم سرش خم شد اونور… اصن جون نداشت
    +غـ… غـ‌غززللل
    داد زدم و دیدم چشاش وا شد و داره با لبخند نگاهم میکنه
    ~
    یه آهی کشید و داد زد: «تو که منو سکته دادی دختر!»
    داشتم سر به سرش میزاشتم و فک میکردم قراره بعدش بخندیم.
    +این کارات چه معنی داره؟ نمیدونی من مشکل دارم؟ نمیفهمم تو اصلا انگار حواست نیس، نمیدونی اصلا من دارم چی…
    کم کم صداش تو سرم محو شد، نامردی بود، علیرضا خیلی تنها شده بود، بعد از سانحه هوایی که پدر و مادرش تو پروازی که ایران رو قرار بود به مقصد اروپا ترک کنه از دست داده بود، عملا کس دیگه ای تو زندگیش نبود حتی با وجود اینکه وضع مالی خوبی داشت.
    تو این مدت خیلی سعی کردم کمکش کنم… ولی وسواسش خیلی بیش از حد بود، مدام نگرانم بود و کافی بود تلفن رو چند دقیقه دیر تو جواب بدم، همون موقع خیس عرق می‌شد… یه مدت دارو میخورد، دکتر میرفت، یه آن دلم براش سوخت و چشام پر اشک شد…
    ~
    +…همش دارم دیوونه و دیوونه تر میشم… تموم کن این… غزل؟ داری گریه میکنی؟
    نمیخواستم اینقدر بد باهاش صحبت کنم، دلم براش سوخت، قرار نبود اخه، اصلا چیکار کردی ببین اشکشو در اوردی…
    +عزیزم… دورت بگردم من فقط یکم حالم خوش نیس… غزل… صدامو میشنوی؟ ببخشید من غلط کردم اصلا…
    ~
    یه آن به خودم اومدم دیدم داره خودشو سر زنش میکنه، و سریع خودمو جمع و جور کردم، گناه داشت، من فقط لحظه ای یاد تایم‌لاین دارک زندگی اخیرش شدم،
    حقش نبود و داشتم بیشتر احساس گناه میکردم، اصلا چی شد اول صبحی این چه کار مسخره ای بود که کردی، دلت میاد؟ ببین نفس نفس زدنشو،
    و بیشتر گریه میکردم، اخه منم مثل اون دلم میسوخت، اون برای رفتاری که با من کرده و من برای رفتاری که دنیا با اون…
    ~
    خیلی باهاش تند حرف زده بودم و حقش نبود، خواست یه شوخی بکنه دیگه نمیتونستم اینجوری ببینمش، این چند وقت خیلی منو کمک کرد، اونم بعد طلاق پدر و مادرش با اینکه همه‌ی خانواده‌ش از هم جدا شده بودن، مامانش رفته بودش پیش خواهرش ترکیه، و پدرش هم به شدت درگیر تجارت های عجیب و غیرقانونی بود… اونم جز چهار تا فامیل کسیو تو تهران نداشت… با این حال میومد پیش من و مطمئن می‌شد که حالم خوبه و تو این مدت خیلی وابسته‌ش شده بودم، غزل شده بود فرشته نجات من تو این جهنم عاطفی… گرفتمش تو بغلم و رفتم دم گوشش…
    +غزل… غزل خانوم… این اشکا جاش رو زمین نیستا… نبینم دیگه اینا رو…
    یکم تو بغلم اروم گرفت و خیالم راحت شد، بعد چند دقیقه گفتم: «بریم دوش بگیریم؟» و به معنی اره سرشو تکون داد
    ~
    چیزی که علیرضا رو خاص کرده بود تو ذهنم این بود که اگه لباسامو در میاورد خودش هم تنم میکرد، بهش گفتم جدا جدا بریم تو حموم و بعدش دوباره بی‌صدا اشکام قاطی دوش آب میریخت رو زمین، همونجایی که جاش نبود… بالاخره اومدم بیرون و رفتیم تو اتاق و علیرضا لباس های شیک و رسمیشو پوشیده بود و منم حوله تنم بود،
    -به به چه آقای جنتلمنی! تصمیم گرفتی بری شرکت؟
  • اره کارا بعد بابام مثل قبل نیس… نمیشه که همینجوری بمونه
    -خیلی خوشحالم باورت میشه؟
    اومد نزدیک و پیشونیمو بوس کرد و گفت:«بعله که باورم میشه» و زیر زانو و کمرمو گرفت و بلندم کرد و گذاشت رو تخت، حولم از روم باز شده بود تقریبا و بدنمو برا اینکه اذیت نباشم خیلی نگاه نمیکرد و سریع متوجه این موضوع شدم و گفتم یکم باهاش شوخی کنم
  • آقای مظاهری میشه منو نگاه کنین؟
    برگشت و با تعجب به چشام نگاه کرد،
    -پایینتر…
    یه خنده کوچیک شیطون هم کردم و یه چشمک هم زدم…
    داشت میخندید و گفت:
    +خب چیکار کنم؟
    -لباس ندارم… نمیشه اینجوری که… میشه تنم کنین؟
    از تو کشو یه ست مشکی نو ورداشت و گفت
    +بعله که میشه تاج سرم… و شروع کرد به لباس تن کردنم
    ساعت نزدیک ۸ بود و رسوندم دم دانشگاه
  • ۵ کلاسمون تموم میشه، میای دنبالم؟
    تو ذهنم به خودم گفتم اخه این چه سوالی بود؟ یعنی گزینه دیگه ای هم داری؟ تا خونه خودتم که شده چجوری میخوای بری با این حجم استرس این پسر…
  • نیام نمیگی از نگرانی حالم بد شه؟ به کی بسپرمت؟
    خواستم یکم از نگرانیشو کم کنم:
  • مرسی که اینقدر مواظبمی، تا تو ‌پیشمی خیال جفتمون راحت! باشه؟
    ~
    خندیدم و خدافظی کردیم، منتظر شدم تا بره تو دانشگاه…
    ساعت ۱۰ بود و رسیده بودم شرکت، همه سعی میکردن کارا رو برامن سبک کنن.
    هفته پیش جلسه کاری برای این مدتی که نبودم تعیین کرده بودم، ساعت ۱ جلسه شروع شد وارد اتاق هیئت مدیره شدیم و فکر غزل هر از چند گاهی تمرکزمو میگرفت…
  • …بله اقایون همون طور که گفتم الان بازار نیاز به غَز… عذرمیخوام نیاز به آنالیز داره، طبق داده های اخیر شرکت…
    نمیدونستم دارم چی میگم و نشستم و خواستم یه لیوان آب برام بیارن… سرم داشت گیج میرفت…

خبر دادن یکی از اساتید سر حاملگی همسرش کلاس ساعت ۳ و ربع رو کنسل کرده و دیدم کاری ندارم تو دانشگاه و این خبر رو به علیرضا بدم،
گوشیش رو گرفتم و دیدم دردسترس نیس، یادم اومد که گفت جلسه تنظیم کرده و یادم افتاد که اتاق جلسه‌ شون آنتن پرون داره…
خوب الان که علی نیس، برو سمت خونه و یه ناهار آماده کن، مطمئنم چیزی نخورده طفلک… بولوار رو رفتم پایین و تا برسم به میدون،
متوجه حضور یک آزرا مشکی پشت سرم شدم که بغلم با ترمز نسبتا شدید ایستاد و شیشه عقبش پایین اومد
پسر نحیفی که چهره آشنایی داشت با لکنت شروع کرد به صحبت
+سـ سـلام خـ‌خـ‌خانـ‌نـوم شما میددونـید کـ‌کـ‌که دردرکـ‌ درکه از ز ز…
با تمرکز شدید به حرف های پسره در حال گوش کردن بودم که ناگهان یک پسر هیکلی تر در عقبو باز کرد و منو هل داد پیش اون پسر نحیفه…
راننده گازشو گرفت و منم جیغ میزدم تا اینکه پسره رو من کارد کشید و به نفعم بود سکوت کنم، یکم گذشت…

  • بخدا ۳ ساله بابامو ندیدم اصن به من ربطی نداره تروخدا …
    تا اینکه زد زیر گوشم و گفت: خفه شو ما فقط میخوایم یه تسویه حساب ریز بکنیم، دختر خوبی باشی صحیح و سالم میری خونتون…
    دستش مدام تو شلوارش بود و فک کنم خودشو میخاروند… از اونور هم پسر نحیفه یه بسته سفید رنگ که فک کنم کوکائین بود رو مصرف کرد… و مدام منو لمس میکرد و منم مجبور بودم خودمو بچسبونم به پسر هیکلیه، تا اینکه هیکلیه عصبانی شد و داد زد: شروین بس کن دیگه مادر جنده این خودشو میماله به من، من از شق درد ترکیدم تو این ترافیک…
    شروین: خخخخی شاهین جندهه فک کرد لکنت دارم خیخیخیخخی پپپپهههه
    تازه یادم افتاد، شروین یکی از نوچه های یکی از زیر مجموعه های بابام بود و لکنت هم نداشت، صدای نازکش باعث شد دقیقا بله قربان گویی هاشو یادم بیاد…
    وارد جاده شدیم و شروین نعشه شده بود و خوابش برده بود…
    که دیدم یک آن شاهین گردنمو گرفت و برد سمت آلتش… زیپشو باز کرد و شرت نداشت و بوی خیلی تند و بدی خورد تو دماغم… انگشت انداخت تو دهنمو گفت کیرمو خوب بخور وگرنه جای زخم رو بدنت هیچ وقت پاک نمیشه… تابه حال چنین ترسی رو تو وجودم حس نکرده بودم، نه به خاطر خودم، به خاطر علی، اون اگه میفهمید دلیلی نداشت خودشو زنده نگه داره
    مجبور بودم و داشت حالم به هم میخورد و آلتش تو دهنم اصلا تکون نمیداد و داشتم خفه میشدم که یکهو اینقدر جلو عقب کرد که آبشو پاشید رو مانتوم…و شروع کرد به بو کردن گردنم و گفت
    خیلی وقت بود یه جنده به این تر و تمیزی نگاییده بودم ، نگاش کن…
    داد زدم من جنده نیسـ… که کشیده بدی خوردم
    از جاجرود خارج شدیم تقریبا و وارد آپارتمان بزرگی که متروکه بود و شیشه هاش شکسته بود بود شدیم… سریع فهمیدم این همون کارگاه مبلمان پدر علیرضاست و بیشتر ترسیدم ولی اصلا نمیدونستم اینا چه ربطی به هم دارن؟ ماشین وارد طبقه منهای دو پارکینگ شد و تمام راه رو پارکینگ رو دنده عقب رفت و ایستاد، شاهین منو از ماشین پیاده کرد و رفتیم پشت ماشینو مچ دستاموبا طناب سبز رنگی بست که رو استین مانتوم بسته شده بود
    داد زد شروین اگه ساک میخوای الان بیا که میخوام ببندمش به بالا
    شروین: من کصشو میخوام چون اگه ابم بیاد دیگه کارم تمومه خخخیی
    شاهین: از همون اولم بی خاصیت و کونی بودی، بهتر برا من…
    و یه لب از من گرفت. دستامو بست به لوله ابی که بالا سرم بود و چکه میکرد روم، چاقو رو برداشت و استین مانتوم رو از بازو هام برید و مانتویی که آب منیش روش مالیده شده بود رو پرت کرد چند متر اونور تر، راننده تو ماشین نشسته بود و سیگار میکشید و نور مهتابی های پارکینگ که ممتد تا آخر راه رو کشیده شده بود بعضا خاموش و روشن میشدن و نیم سوز شده بودن، شاهین سریع شلوارمو کشید پایین، جیغ زدم، شروع کرد به لیسیدن و مکیدن حرفه ای کصم از رو شرت، داشتم لذت میبردم و صدام تو سکس جز اه و ناله در نمیاد، شروین هم سوتینمو کند و انداخت اونور و سینه هامو از رو تاپ نازک سفیدی میخورد، شاهین هر از چند گاهی زبونشو از بغل شرت وارد کصم میکرد، بهش حق میدادم لذت ببره، دختری که ماهی چند میلیون فقط خرج تمیزی و پرفکت بودنِ بدنش میکرد برای این جوجه مفنگیا خیلی رویایی بود،
    تاپم خیس شده بود از آب دهن شروین و حالم بد شده بود تا اینکه شاهین بلند شد تاپمو از وسط و بنداش جر داد و شروین شرت خیس خالیم که ترکیبی از تف های شاهین و آب کصم شده بود رو از پام دراورد و قسمتی که رو کصم بود با حالت چسبناکی جدا شد، شرتمو گذاشت تو شلوارش بغل کیرش و رفت چسب از تو ماشین آورد و شرت پر ابمو گذاشت تو دهنم و دهنم رو با چسب فلزی بست، فقط جیغ میزدم و صدام گرفته بود و هر از چندگاهی تشنگیم توسط اون معجون اغشته به شرتم برطرف می‌شد، کاری از دستم بر نمیومد
    یه دختر نسبتا لاغر و چند تکه لباس پاره که تا نیمه بازو هامو پوشونده بود و لخت مادرزاد و دو پسر که داشتن تحسینش میکردن، شروین و شاهین شلواراشونو در آوردن و چیزی که باعث تعجب بود کیر بزرگ شروین با اون اندام لاغرش بود، کاندومو کشید رو کیرشو یه پامو داد بالا و کرد تو کصم و منم با خشم نگاش میکردم، از اون ور شاهین میکرد تو کونم و من رو پنجه پام وایستاده بودم، راننده از خود بی خود شد و اومد و حقیرانه فقط بدنمو میلیسید و جق میزد و با تشر های شاهین مواجه می‌شد تو حال خودم نبودم و منتظر بودم این کابوس تموم شه تا اینکه راننده در صندوق رو با ریموت از راه دور باز کرد و چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد، علیرضا بود که دست و پاشو بسته بودن و صورتش خیس بود… شروین هم کاندوم رو کند و دوباره کرد تو کصم و صدای تقه هاش بیشتر شد تا اینکه همه ابشو خالی کرد تو رحمم و میتونستم حسش کنم… شل شد و رفت تو ماشین. تا حالا کون نداده بودم ولی اصلا حس نمیکردم، چون چیز دردناک تری جلوم بود، علیرضا که تو صندوق دست و پاش رو بسته بودن و صورتش پر از اشک بود، تو دلم میگفتم نباید بریزیشون رو زمین، رو زمین جاش نیس عزیز دلم…

چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و غزل دستشو گذاشته کنار صورتم، و از اون لبخند های نازش داره بهم میزنه و گفت: «بالاخره پا شدی؟»
گفتم: «ساعت چنده؟»
گوشیشو در آورد گفت:« ۴ و نیم، خیالت راحت دورت بگردم، استادمون سر بدنیا اومدن بچش کلاسش کنسل شد، خبر دادن که وسط جلسه حالت بد شده و عرق کردی و داشتی تشنج میکردی تا به موقع رسیدی بیمارستان، چرا با خودت اینجوری میکنی؟»
گفتم:«غزل چجوری اومدی اینجا؟»
موهامو زد کنار رو پیشونیمو بوسید و گفت: «سحر منو رسوند، اروم باش، بزار به دکترت بگم بیاد» لحن مهربونش تنها مرحم اون کابوس خیالی بود.
نمیفهمیدم این کابوس چی بود که تو سرم اومد، سناریو های گذری از تو ذهنم تبدیل شده بودن به یک فیلمنامه با دکوپاژ و کارگردانی در حال اکران رو پرده…

پایان قسمت اول

پ.ن:
۱: اگه دقت میکردین وقتی رویای علیرضا شروع می‌شد “~” نداشت، ولی از زبان غزل بود، دلیلش اینه که اون اتفاق اصلا نیافتاده، جزو تصورات علیرضاس ؛)

۲: داستان خیالی و بر پایه تصورات نویسنده‌س

نوشته: Sick


👍 10
👎 3
7901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

802866
2021-04-10 01:01:25 +0430 +0430

عالی بود فوق‌العاده

0 ❤️

802880
2021-04-10 01:23:00 +0430 +0430

خوب بود،منتظر ادامش میمونم،لایک🌹

0 ❤️

803030
2021-04-10 18:13:04 +0430 +0430

ریدم تو پسرپکتیوت

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها