رویایی که بالاخره ارباب شد (۱)

1401/06/06

از وقتی یادم میومد حس برده بودن رو داشتم، اوایل فقط از پاهای خانم ها خوشم میومد، ولی کم کم وقتی میدیدم نمیتونم فقط به پاهای یک خانم برسم و اونا رو بو کنم و بوس کنم و بلیسم، حاضر شدم به خانم ها بگم هر کاری میکنم تا بتونم به خواستم برسم و همین از من یک برده ساخت، برده ای که هر کاری میکرد برای یک خانم تا شاید اون اجازه بده به پاهاش برسه…
اولین تجربم رو وقتی که 25 سالم بود بهش رسیدم، خانمی که ده سال از من بزرگتر بود و مادر دو تا بچه بود رو راضی کردم تا بزاره به پاهاش برسم، البته به این شرط که جورابهاش رو بعد از یک ورزش عصرانه از پاهاش در بیارم و نیم ساعت جلوش بو بکشم و توی دهنم بخورمشون و بعد ببرم بشورمشون؛ خوب منم با انجام همه اینکارا فرداش که جوراباش رو تحویل دادم اجازه پیدا کردم توی ماشین پاهاشو بو کنم و بوس کنم و بلیسم، البته لطف کرد و قبل از ورزش گذاشت این کار رو کنم، وگرنه باید اینبار به جای اون جوراب های عرقی و پر بو، به پاهای پر از عرق و پر از بو سرویس میدادم…
داستانم با این خانم با جور کردن یک دختر برای لز باهاش ادامه پیدا کرد و کم کم مجبورم کرد همون پاهای پر از عرق و پر از بوش رو هم بلیسم و بو کنم که البته بدم هم نیومد و بعد از چند ماه دیگه برای همیشه رفت و ردی ازش ندیدم…
اما بعدش تجربه های مختلف دیگه ای رو هم داشتم و کم کم از برده بودن خوشم اومده بود و دیگه فقط پا نبود که واسم اهمیت داشت، لذت بردن یک خانم از من بود که اهمیت پیدا کرده بود برای همین هر کاری رو میکردم تا بتونم لذت رو انتقال بدم؛ البته بگم یک سری محدودیت هایی هم داشتم…
توی سالهای اخیر دختری بود که بیش از حد دوس داشتم بردش بشم اما هیچ جوره بهم پا نمیداد، به هر روشی و با هر اکانتی توی اینستا و تلگرام بهش پیام داده بودم و همه تیرهام به سنگ خورده بود و همه اکانت ها بلاک شده بود؛ تا یک روز که زیر کون یک خانم ارباب بودم و ارباب داشتن داخل گوشیم میگشتن بهم گفتن واست پیام اومده، از رویا …، نوشته اگر هنوزم میخوای بیای زیر پاهام و بردم بشی بهم پیام بده، شرط دارم.
بعد ارباب از روی دهنم بلند شدن و تا اومدم حرف بزنم محکم با کون نشستن روی دهنم که سرم له شد؛ داد زدن سرم کونی بچه تو زیر چند نفر میخوابی عوضی؛ هان و بعد هم محکم نوک سینه هام رو فشار دادن و من که به گوه خوری افتاده بودم و دست و پا میزدم هیچ راهی نداشتم و ارباب بعد از فشار دادن نوک سینه هام با پا محکم زدن روی کیر و تخمم و حسابی اونروز سرویسم کردن و رویا رو هم بلاک کردن و تا سه روز منو پیش خودشون نگه داشتن و گوشیمم بهم ندادن، بعد از سه روز که بخاطر این اتفاق انواع و اقسام بلاها رو سرم آوردن منو انداختن بیرون و گفتن دیگه نمیخوام ببینمت خائن؛ منم وقتی اومدم بیرون سریع رفتم رویا رو از بلاکی در آوردم و دیدم اونم بلاکم کرده و رفتم سیم کارت خریدم و باز توی تلگرام بهش پیام دادم و انقدر التماس کردم و هزار بار گفتم هر شرطی بگید قبوله تا بعد از یک هفته جوابم رو داد و گفت باید ببنیمت حضوری بگم؛ منم میترسیدم منو ببینه و بشناسه کلا بزنه زیرش، ولی اگرم میگفتم نه که بدتر میشد؛ پس قبول کردم و نهار دعوتش کردم رستوران راستگو (راستی مشهدی هستم) و اونم قبول کرد و من قبلش رفتم و اونجا نشستم…
وقتی اومدن و منو دیدن خلاف تصورم خیلی خوب برخورد کردن و خنده ای زدن و اومدن سمتم و من بلند شدم و صندلیشون رو کشیدم عقب و نشستن و صندلیشون رو دادم جلو و اومدم نشستم و گفتن پس تویی؛ بهتر که آشنایی؛ خوبه، بگو غذا رو بیارن و حرف هم نزن، غذا که تموم شد بهت میگم؛ گفتم فقط جسارتا چی سفارش بدم، گفتن هرچی خودت میدونی؛ منم دو تا چلوگوشت رون سفارش دادم و غذا اومد، اومدم شروع کنم، رویا خیلی جدی گفت قاشق چنگال رو بزار، فعلا فقط نگاه کن…
حدودا نیم ساعت فقط داشتم نگاه میکردم که غذاشون رو خوردن و البته کامل نخوردن و منتظر بودم دستور بدن من شروع کنم، اما خبری نشد، پاشدن رفتن دستشویی و برگشتن و منم تا وقته رفتم حساب کردم و منتظرشون بودم، اومدن نشستن و گفتن دو تا ظرف بگیر غذای خودت رو بریز توش و غذای منم توی یک ظرف جدا؛ منم گارسون رو صدا کردم و ظرف اومد و انجام وظیفه کردم و منتظر بودم ببینم چی میگن؛ گفتن بلند شو بریم.
ماشین رو دقیقا جلوی رستوران پارک کرده بودم، رفتیم و در رو باز کردم و نشستن و گفتن غذا ها رو بزار عقب و انجام دادم و نشستم پشت فرمون، گفتن برو سمت آخر شاندیز، منم راه افتادم، کل مسیر هیچی نگفتن و رسیدم آخرای شاندیز یک چند تا کوچه گفتن اینور و اونور برو و رفتم و یهو یکجا دو تا سگ بود، گفتن نگه دار، نگه داشتم و پیاده شدن و رفتن سمت سگ ها، سگ ها اصلا هیچ کاری نداشتن و خیلی آروم بودن، به من گفتن غذاها رو بیار، غذاها رو برداشتم و بردم و گفتن غذای خودتو بده، ظرف رو گرفتن و باز کردن و ریختن جلوی سگ ها و اونا هم مشغول خوردن شدن و بعد اون ظرف خودشون رو گرفتن و خالی کردن روی زمین و چند توف هم انداختن روش و گفتن از اینا یاد بگیر، باید زودتر تمومش کنی ها؛ بدووووووو
منم فقط با دهنم برنج و گوشت و خاک و سنگ ریزه و هر چی بود رو فقط بر میداشتم و قورت میدادم و ارباب رویا هم نشسته بودن روی صندلی ماشین و به ما سه تا نگاه میکردن و میخندیدن، وسطای خوردنم یکی از سگ ها اومد سمت من و سرش رو کرد از غذای من بخوره که ارباب با پاشون فرستادنش اون سمت و گفتن اینم مثل شما نهار نخورده، سهمشو نخورید و میخندیدن، من آخرای غذام بود که دو تا سگ غذاشون تموم شد و اومدن یهو سرشون رو کردن کنار سر من و هر چی مونده بود رو خوردن و ارباب هم بلند گفتن خاک تو سرت بی خاصیت، آبرومو بردی بیا بشین منو ببر خونه قضیه کنسله اگر بخوای همینطوری آبرو بر باشی، منم رفتم سمت ماشین و کنار کفششونو میگفتم ارباب گوه خوردم، تو رو خدا ببخشید، بخدا همه سعیمو کردم، سگا هم با من اومدن فکر کردن از غذایی چیزی خبریه، ارباب گفت گمشو گفتم منو برسون خونه اینا رو هم بفرست برن و در رو هی سعی میکردن ببندن، منم بلند شدم و سگا رو دنبال کردم یکم دور شدن و ارباب درو بستن و اومدم نشستم پشت فرمون قبل اینکه راه بیوفتم برگشتم گفتم ارباب ببخشید و ارباب برگشتن سمتم یک نگاهی کردن و گفتن چیو ببخشم ؟ گفتم بخدا سعیمو کردم اما اونا سگن، آرواره هاشون … تا اومدم بگم قویه، یکی محکم زدن توی گوشم و گفتن تو هم سگی، دهنتو ببند و راه بیوفت
واقعا دردم گرفته بود، رومو بر گردوندم و راه افتادم، یکم که رفتم ارباب گفت ببین؛ من عقد کردم؛ من به این حس علاقه ای نداشتم، اما همسرم خیلی علاقه داره، اوایل میخواست سعی کنه منو برده خودش کنه که نزاشتم، الان با هم دیگه ارباب هستیم، یکی رو میخوایم که بردمون بشه، تحقیرش کنیم، کارامون رو انجام بده و توی رابطه هامون باشه، میخواستم تو رو بکنم بردمون؛ وقتی دیدمت آشنایی گفتم خوبه، مورد اعتماد هم هست، بالاخره چهارسال دانشگاه زیاد امتحانت کردم، هر چند از اون موقع زیاد میگذره، اما خوب از اینکه آبروم رو جلوی سگ ها بردی بدم اومد، دوست ندارم ببرمت آبرومو جلوی شوهرم ببری، دوست دارم هر کاری میگیم رو به بهترین شکل ممکن انجام بدی، قوی باشی؛ میتونی یا بریم سراغ یکی دیگه ؟
گفتم نه ارباب، هر کار بگید میکنم؛ هر چی باشه، من آرزومه برده شما بشم، تو رو خدا بزارید بردتون بشم
گفتن ببین میدونم خانوادت رفتن از مشهد و تنهایی، پس شاید یک هفته، ده روز مجبور شی پیش ما بمونی، شاید شوهرم بخواد بکنتت، شاید اونجا هر کاری ازت بخوایم، مشکلی نداری ؟
گفتم نه ارباب من سگ کی باشم مشکلی داشته باشم، هر چی بگید قبول میکنم
گفت من با شوهرم صحبت میکنم، منو گذاشتی میری خونه، لخت میشی و از خودت عکسای مختلف میفرستی، از همه زوایا، از رو و کف پاهات، از کیرت خواب و بلند، از کونت قبل از چیزی کردن توش، وقتی چیزی کردی توش و بعدش، از نوک سینه هات، قبل گیره زدن، وقتی زدی و بعدش، سریع این عکسا رو میگیری و میفرستی، حمام رفته و شیو هم آماده باش، شاید یهو دیدی شوهرم گفت شب بیای و کلی قوانین و توضیحات دیگه دادن و کم کم نزدیک خونشون بودیم، یک جا جلوی داروخونه به دستورشون نگه داشتم و پیاده شدم درو باز کردم و پیاده شدن و خم شدم دستشون رو ببوسم، دستشونو کشیدن و گفتن هر وقت شوهرم اجازه داد، گمشو سریع عکسا رو بفرست، در حینی که داشتم در رو میبستم و میرفتن، برگشتن گفتن راستی یک سگ بزرگ هم داریم که همیشه کیرش شقه، مواظب باش کار خطایی نکنی و رفتن.
منم رفتم و هر چی عکس از هر جایی که میشد گرفتم و براشون فرستادم و منتظر بودم، عکسا سین خورد و من همینطور منتظر بودم تا چیزی بگن، ساعت 12.30 بود داشت چشام میرفت روی هم، پیام دادن آدرس خونتونو بفرست، من تو این مدت که تنها بودم هیچوقت هیچکی رو خونمون نیاورده بودم و استرس گرفتم اما دستور بود و سریع آدرس رو فرستادم و رفتم پایین دم در وایسادم تا بیان، یک ماشین نگه داشت و من سریع در سمت ارباب رویا رو باز کردم و از ماشین پیاده شدن، ارباب رویا با یک لباس چسب بلند بدون آستین تا روی ساق هاشون و یک شال که فقط روی شونه ها و دستاشون رو پوشونده بود پیاده شدن و ارباب میثم (همسرشون) با یک شلوار لی و پیرهن آستین کوتاه پیاده شدن و درو بستم و ماشین رفت، هر دو حالت عادی نداشتن و مشخص بود مست هستن، من در رو که چفت کرده بودم باز کردم و اومدن و آسانسور رو زدم و رفتن داخل و اومدم برم داخل آسانسور که یهو ارباب میثم سرم داد کشیدن تو کجا توله ؟ طبقه رو بزن گمشو از پله ها، باید زودتر برسی
منم دکمه 4 رو زدم و سریع از پله ها رفتم بالا و تو مسیر همش یاد حرفای ارباب رویا بودم که نباید آبروشون رو ببرم و خداروشکر قبل از اینکه در رو باز کنن جلوی در آسانسور بودم، اما همینکه در رو باز کردن، ارباب رویا یک نگاه بهم کردن که وایساده بودم کنار در و زدن تو گوشم و گفتن توله ها همیشه چهار دست و پا هستن و راه افتادن و رفتن سمت داخل خونه، ارباب رویا و ارباب میثم با کفش رفتن و ولو شدن روی مبل و منم چهار دست و پا رفتم داخل و زانو زدم روبروشون و منتظر دستور بودم…

ادامه...

نوشته: برده مشهدی


👍 17
👎 10
36901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

892473
2022-08-28 05:22:23 +0430 +0430

من خودم فانتزی باز هستم و همه چی رو امتحان میکنم و سعی میکنم به فانتزی بقیه هم حتی اگه خوشم نیاد احترام بذارم ولی هیچ وقت این فانتزی سگ شدن زو‌نتونستم درک کنم که لذتش کجاست

1 ❤️

892478
2022-08-28 05:38:10 +0430 +0430

الان بهت بگم سگ برینه دهنت پدر سگت
نه تنها توهین نمیشه بهت بلکه خوشتم میاد؟
من عاشق این برده ها 😂 😂 😂

0 ❤️

892504
2022-08-28 09:42:12 +0430 +0430

من فیتیش شدید دارم کاش ی خانوم منو به عنوان برده قبلو کنه

0 ❤️

892593
2022-08-29 01:09:23 +0430 +0430

شیر تو اون تخیلات سمی و فانتزی‌های شخمی تر از اون
چقدر ممکنه یه آدم بی وجود و حقیر باشه
من که درک نمیکنم لذت این نوع رابطه کجاشه

0 ❤️

892612
2022-08-29 01:54:39 +0430 +0430

عالیهههه

0 ❤️

893496
2022-09-03 20:16:08 +0430 +0430

عالی بود حتما ادامه اش رو بنویس منتظریم

0 ❤️

893858
2022-09-06 01:07:58 +0430 +0430

داستانت خوب بود ادامش بنویس لطفا

0 ❤️

893859
2022-09-06 01:09:33 +0430 +0430

اونجا که گفتی. سه روز نگهت داشته را دوباره بنویس به نظرم جالب میاد

0 ❤️