رویا

1397/10/03

بارون میزد خیلی خسته از شرکت اومدم بیرون و راهی شدم سمت مترو کلاه کاپشن رو کشیدم سرم که بارون به سرم نخوره آخه آدم زود سرما خورنده ای ام
بارون به صورتم میخورد و حالی به حالیم می کرد یه حال خاصی داشتم چند وقت بود تنها زندگی میکردم تازه باید می رسیدم خونه ببینم شام و چی کار کنم تو همین فکرا بودم که رسیدم به مترو یه چند دقیقه ای طول کشید قطار رسید
سوار قطار شدم موقع سوار شدن دو تا دختر تقریبا هجده نوزده ساله توجه منو به خودشون جلب کردن صندلی خالی شد نشستم، اونا تو دیدم بودن خیلی جالب بودن برام انگار یه حس خوبی بینشون بود
خیلی ریز با هم حرف میزدن و با هم میخندیدن هر دوشون خوشگل بودن یکی شون خیلی با مزه بود هر دو شون لاغر و بودن هیچ چیز اضافه ای نداشتن با کاپشن هایی که تنشون بود صاف و کشیده به نظر میرسیدن
چشمام خیلی سنگین بود میخواستم بخوابم ولی رفتار این دوتا دختر امونم رو بریده بود سعی میکردم چشمام رو باز نگه دارم و ببینمشون
هی بهم میچسبیدن انگار که عاشق و معشوق هم باشن
یه جوری همدیگه رو نگاه میکردن که انگار میخوان همین الان از هم لب بگیرن ولی تو مترو نمیتونن
خیلی با هم حال میکردن این رو تو نگاهاشون می تونستی بفهمی
احساسم طوری شده بود که انگار فقط ما سه تا تو قطار هستیم هیشکی دیگه برام مهم نبود چشم ازشون بر نمیداشتم
قطار تو ایستگاه ایستاد دیدم دارن پیاده میشن نا خواسته سریع از جام پا شدم دنبالشون راه اوفتادم
اصلا از دیدنشون هم داشتم لذت میبردم
رسیدیم بیرون مترو بارون بند اومده بود زمین خیس بود خیلی خوب بود همه چیز اونا هم میدونستن من دارم دنبالشون میرم
تا جلو در خونه دنبالشون رفتم
کلید انداخت در رو باز کرد چهار چوب در رو رد کردن برگشتن با هم منو نگاه کردن
صدام کردن رفتم جلو گفتن دوست داری بیای بالا اصلا باورم نمی شد انقدر راحت دارن باهام حرف میزنن نتونستم حرفی بزنم راه اوفتادن پله ها رو بالا رفتن منم دنبالشون رفتم بالا از پشت نگاهشون میکردم و کیف میکردم
دو طبقه ای بالا رفتیم در واحد رو باز کردن و رفتن تو یه لب خوشگل از هم گرفتن همچین لب هم رو میخوردن که انگار یه عمره هیچی نخوردن من که داشتم می دیدم لذت میبردم اونا که تو عمل بودن ببین چه حالی بودن
خشکم زده بود، با دست اشاره کردن بیا تو
کاپشن رو در آوردن نشستن رو مبل
دستاشون خیلی خوب رو تن هم کار میکردش کم کم داشتن لخت میشدن و من همچنان هاج و واج نگاهشون میکردم
باورم نمی شد
خیلی گرمم بود عرق کرده بودم
چه لذتی داشتن می بردن
نتونستم به خودم اجازه بدم نزدیکشون بشم از دو سه متری نگاهشون میکردم
قشنگ دو تا نوجوان تازه رسیده
دیگه قشنگ لخت شده بودن
چقدر ناز بودن این دوتا
دوست داشتم بخورمشون ولی نمی تونستم
حالت شصت و نه شدن داشتن همدیگه رو میخوردن
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که هر دو شون یکی بعد اون یکی ارضاء شد
برگشتن هم و بغل کردن و همدیگه رو ناز میکردن و قربون صدقه هم میرفتن
به من اشاره کردن برم سمتشون انگار میخواستن بهم حال بدن هرچی میرفتم سمتشون انگار ازشون دور میشدم
عرق کرده بودم شدید
میخواستم نزدیکشون بشم ولی هی دورتر میشدم ازشون
ترس شدیدی تو وجودم بود
احساس کردم یه دست رو شونمه
چشمام باز شد
یه پیرمرد بود صدام میکردش
پسر جان ایستگاه آخره پیاده شو
پاشو پسر جان
نگاه کردم
اون دوتا دختر نبودن
رفته بودن من مونده بودم و یه رویا

نوشته: nava_aram


👍 5
👎 7
23776 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

737257
2018-12-25 01:33:14 +0330 +0330

از خواب برگشتم به بیداری …
خخخخخخ

2 ❤️

737267
2018-12-25 03:31:40 +0330 +0330
NA

بابا تو که داشتی خوابو خیال مینوشتی
حد اقل یکم کشش میدادی تا این جلق من به آخر میرسید
اه
چقدر کم بود

1 ❤️

737281
2018-12-25 05:00:31 +0330 +0330

به نظرم جالب بود

1 ❤️

737285
2018-12-25 05:58:29 +0330 +0330

تخیلی
ای که رویایت شده سکس و صفا
بشنو این پند تا شوی تو خود کفا:
در پس هر کوی و برزن جق بزن
قصـه کمتر گـو تا یابی شفـا

1 ❤️

737329
2018-12-25 12:59:44 +0330 +0330

تصویرسازی مثبت ذهنی برای موفقیت لازمه.
آفرین

2 ❤️

737383
2018-12-25 20:20:48 +0330 +0330

ای ول جالب بود قلممت روون و پرمغز و گیراست افرین

1 ❤️

737484
2018-12-26 05:30:43 +0330 +0330

از اینکه وقت تون ر و صرف خوندن این متن کردین تشکر میکنم

1 ❤️