ریسک

1396/03/07

دستشو بالا گرفته بود و با اشاره ی انگشتش مستقیم رو نشون می داد. ولی این تنها چیزی نبود که توجه وارن رو به خودش جلب می کرد. توی اون اتوبان ایالتی، این دختر موفق شده بود که تمام هوش و حواس وارن رو از بین کل حوادث جاری در اطراف بی ام دبلیوی جدیدش به کناری بکشه و به خودش معطوف کنه و قطعا چنین چیزی نمی تونست تنها مربوط به اشاره ی دست اون باشه. موهایی لطیف، به رنگ همون جاده ی بی انتهایی که انتظارش رو می کشید، بسان آبشاری زیبا، از گردن و کتفش جاری شده و کل کمر و قسمتی از باسنش رو در برگرفته بود. همچین صحنه ای به خودی خود میتونست هر مردی رو مدهوش کنه ولی با این وجود، این تنها شروعی بیش نبود و زیبایی های بیشتری انتظار هر بیننده ای رو می کشید.
بدون شک چنین موهای زیبایی رسالتی جز این هم نداشت که جلوه ای باشه از زیبایی های دیگه ای که در سرتاپای این فرشته ی زمینی نهفته بود؛ کونی به ظاهر سفت و گرد که به بند شلوارکی کوتاه و تنگ گرفتار شده بود و هلالی زیباتر از اون چیزی رو میساخت که جماعتی چشم انتظار دیدارش در ماه شوال هستن. اونقدری هم کوچیک به نظر می رسید که به هیچ عنوان برای پوشوندن این کون گنده و زیبا کفایت نمی کرد و مثل پوشوندن زین یک پونی (اسبچه: اسب هایی کوچیک با قدی حدود 1 متر) به یه اسب نر بالغ بود. برای همینم ایستادن کنار این حجم از زیبایی شهامت زیادی طلب می کرد. ولی هیچ حسی رو یارای مقاومت در برابر شهوتی سوزان نیست.
لحظه ای ایستادن در کنار این دختر کافی بود تا بدنه ی آبی کاربنی این هیولای آلمانی، انعکاس پاهای تراشیده و برنزش رو در خودش به نمایش بذاره و زیباییش رو دو چندان بکنه. مخصوصا که صندل های پاشنه 10 سانتیش، این پاهای زیبارو کشیده تر نشون می داد و بر زیبایی حیرت انگیزش می افزود. ولی این تمام ماجرا نبود؛ چراکه همین پاهای جذاب به کمری باریک و در نهایت سینه های خوش دستی ختم می شد که تکیه گاه گردن بندی دولایه بود و دل هر مردی رو می برد. شیک، دلفریب، جذاب. هیچکدوم در وصف این دختر کافی نبود و نمی تونست حق مطلب رو ادا کنه.
ظاهرا وارن تنها کسی نبود که دست و پای خودش رو گم کرد؛ چراکه دختره هم با حرکتی ناشیانه، دستش رو پایین آورد و به سقفی که جاش رو به آسمون آبی داده بود و روکش چرم داخل ماشین چشم دوخت و تنها بعد از اون بود که نگاهش به سمت وارن برگشت. سیمای مهگونش، بدون آرایش بود و تنها لبای قلوه ایش بودن که با یه برق لب ملایم، خودنمایی می کردن. بهش نمیومد که بیشتر از 20 سال داشته باشه. سر و وضعشم از جیب پر باباش خبر می داد و به نظر می رسید که پول تو جیبی ماهانه اش بیشتر از درامدی باشه که وارن با چنگ و دندون به دست میاره.
نگاه های وارن هر لحظه عمیق تر می شد و بیش از پیش در عمق جسم و جون دختره فرو می رفت. اونم بی هیچ حرفی، تنها لبش رو گاز می گرفت و منتظر شروعی از سوی وارن بود.

  • میخوای تا شب همینجوری زل بزنی یا بلدی به یه دختر کمک کنی؟

  • بستگی داره که این دختر کجا بخواد بره؟
    دختره باز هم یه دستش رو بالا گرفت و اون یکی دستش رو هم به کمرش تکیه داد و به نقطه ای نامعلوم اشاره کرد. اشاره ای که دنبال کردن خطش از میون درختا و کوه ها، به دوردست ها می رسید.

  • مطمئنی؟ چون اگه اشتباه نکنم میخوای به جانکشن سیتی بری و تا اونجام 2-3 ساعتی راهه.

  • چه بهتر!
    -چرا بهتر؟ احیانا چیزی هست که لازمه بدونم؟

  • چیز خاصی نیست. همین که بدونی دارم از دست یه دوست پسر عوضی فرار می کنم، کافیه.
    از همون لحظه ای که ماشین توقف کرده بود، آتیشی توی تن وارن شعله ور شده و تمام تنش رو به کام خود کشیده بود. پس نگاه دوباره ای به سرتاپای دختره انداخت و نیشش تا بناگوش باز شد. ولی بیشتر از این معطل نکرد و با حرکتی دستگیره ی در رو به سمت خودش کشید و اون رو براش باز کرد و تازه اون موقع بود که متوجه کیف توی دستش شد. یه کیف سامسونت چرمی و با لبه هایی تیز که با استایلش همخونی نداشت و بیشتر به درد وکلای دادگستری می خورد تا یه سبزه ی زیبا و سکسی. کمربند نگین دار چرمی هم کمر باریکش رو احاطه کرده بود که حکم حائلی بین اون کیف زمخت و این کمر باریک رو داشت. و اما عطر تنش. عطری فوق العاده که از تلخی به گرمی میل داشت و مکملی بر حرارت تن وارن و گرمای هوای بیرون بود.
    این بار نوبت دختره بود تا نگاهی به چشمای قهوه ای وارن بکنه. نگاهی گیرا که تا عمق وجودش رسوخ میکرد و اون رو به بند خودش می کشید. به دنبالشم کیف سنگینش رو جلو آورد و با کمک وارن روی صندلی عقب پرتش کرد. حالا نوبت خودش بود تا روی صندلی جا خوش کنه.

  • چه خانوم سبک باری!!!

  • نتیجه ی برنامه ریزی برای سفری یک طرفه است.
    دبگه وقتش رسیده بود که حرکت کنن. پس دختره به سمت در خم شد و با کمی تقلا که سینه های نازش رو به لرزه می انداخت، دستگیره ی در رو گرفت و به سمت خودش کشید. بسته شدن در همانا و خزیدن پای وارن روی پدال گاز همانا تا بالاخره این سفر نه چندان طولانی شروع بشه.
    چند مایل اول مسیر با سکوتی مطلق و نگاه خیره ی دختره به درختای کنار اتوبان سپری شد. نگاه خیره ای که خبر از افکاری مشوش و نگران می داد. هرچند که کمی بعد بالاخره این سکوت مرگبار شکسته شد و وارن تونست از اسم دختره و شغلش توی کمپانی مدلینگ ساشا در اوماها سر در بیاره که البته همه ی این ها سوای پی بردن به پستی و بلندی های تن لوندش بود.
    جاده تا فراسوی خیال ادامه داشت و دیدی وهم انگیز از مناظر اطراف رو در اختیار هر مسافری میذاشت. تا چشم کار می کرد، زمین های کشاورزی بود و ماشین آلاتی که سخت کار می کردند. وارن اتوبان های ایالتی رو به آزاد راه های ملال آور بین ایالتی ترجیح می داد. هرچند که این اتوبان ها چندان مستقیم و سرراست نبودند ولی در عوض مناظر بکری رو به نمایش می ذاشتن که روح هر بیننده ای رو به پرواز در می آورد. علاوه بر این، اکثر آزاد راه های بین ایالتی به موازات بزرگراه های شلوغی بودند که ورود احتمالی ترافیکشون به این آزاد راه میتونست ساعت های معطلی به بار بیاره. البته این بین نباید از پلیس ها و دوربینای کنترل سرعتی غافل شد که تو هر نقظه ای از آزاد راه ها جا خوش کردن و دنبال شکار میگردن.
    موهای دختره، باد رو به بازی گرفته بود و مثل شعله های آتیشی عظیم، زبونه می کشید و به پرواز در می اومد. باد هم کمی تند تر شده بود و گرد و خاک زیادی رو با خودش به جاده کشونده بود و رد ملایمی از گرد و خاک رو به دنبال حرکت ماشین وارن به جا میذاشت. آثار نگرانی و اضططراب از چهره ی دختره محو شده و با اطمینان خاطری جالب جایگزین شده بودن.

  • ظاهرا تو هم عاشق سرعتیاااا.

  • من عاشق هر چیزیم که بین من و اون عوضی فاصله بندازه.

  • یعنی انقد اوضاعش خراب بود؟

  • ندونی بهتره. به خاطر خودت میگم
    وارن نگاه عاقل اندر سفیهی به چهره ی دختره انداخت و یه بار دیگه سرتا پاش رو بر انداز کرد. با خودش فکر می کرد که کی میتونه با همچین فرشته ای انقدری بدرفتاری کنه که مجبور به فرار بشه و به یه مرد غریبه پناه بیاره و تو ماشینش پا بذاره. البته دختره به نظر بی عیب می رسید. ولی شاید اصلا خرابه و یا هزار جور مشکل دیگه داره. هرچند هیچکدوم از این ها نمیتونه مانع خیال پردازی در مورد تن لخت این فرشته ی زمینی بشه؛ چراکه حتی تصور خوردن و مالیدن این سینه ها ناز، دریدن کسش، به ارگاسم رسوندنش و درآوردن جیغش آرزوی هر بنی بشریه.
    وارن همچنان محو تماشا بود و توی خیالات خودش غوطه می خورد که با صدای دختره به خودش اومد.

  • اونم دقیقا همینطوری نگام می کرد

  • چطوری؟

  • با عطش و یه جور قحطی زدگی. انگاری که من برده ی اون بودم.

  • میبخشی عزیزم. واقعا همچین قصدی نداشتم. تنها یه سو تفاهم ساده است. امیدوارم به دل نگیری
    خود وارن می دونست که همه ی این حرفاش جفنگیاتی بیش نیست و اون دقیقا همون منظوری رو داره که دختره بهش اشاره کرد ولی واقعا هم عاجز شده بود و نمی تونست هم با وجود همچین فرشته ای، به چیز دیگه ای فکر بکنه.
    همین اتفاق ساده کافی بود تا دوباره علایم ناراحتی و تشویش توی چهره ی دختره ظاهر بشه و اون سکوت مرگبار سابق برگرده و جای پای خودش رو محکم کنه. بازهم تا مایل ها بعد هیچ حرفی بین اون دو رد و بدل نشد و تنها صدایی که به گوش می رسید، غرش بی وقفه ی موتور بی ام دبلیو و زوزه ی بی انقطاع باد بود.

  • خببب، آلیسا؟

  • بله؟

  • نگفتی تو اون ناکجا آباد چیکار داشتی؟

  • ماشینم افتاد تو رودخونه.

  • چی؟؟؟؟؟؟؟

  • خب یه اتفاق بود.

  • حالا هرچی. هر اتفاقیم که افتاده باشه، دلیل نمیشه که ماشینتو ول کنی به امون خدا. حالا ماشینت چی بود؟

  • پورش!

  • خوبه دیگه. حتما بابایی یه بهترشو برات میخره
    وارن این حرف رو با شوخی گفت و به خیال خودش می خواست مزه بریزه. ولی کمی بعد از گفتنش پشیمون شد. مخصوصا وقتی که آلیسا جوری نگاش کرد که انگاری میخواد همین الان بپره و خرخره اش رو بجوه!

  • این طرز فکرت واقعا بی انصافیه. ضمنا، ماشین مال خودم نبود!
    هنوز جمله ی دختره تموم نشده بود که وارن پدال ترمزو تا ته فشار داد و بعد چند متر تیک آف، یه گوشه ای نگه داشت و علیرغم نبود هیچ ماشینی تا کیلومترها اونورتر، نگاهی به اطراف انداخت و سراسیمه رو به آلیسا کرد.

  • یعنی تو دزدیده بودیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • یه جورایی. راستش مال دوست پسرم بود.

  • گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تا یه ذره خوبی میکنی، میخوان ازت سواری بگیرن.

  • نههه. این حرفا چیه؟ سواری گرفتنم کجا بود؟ ضمنا دوست پسرم یه عوضیه.

  • یعنی باید ماشین همه ی عوضیا رو دزدید؟
    دختره سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی زد. اثری از پشیمونی توی چهره اش دیده نمی شد و تنها چیزی که بود نوعی حس ناراحتی توام با تنفر بود.

  • پس با این حساب دقیقا چقد دیگه طول میکشه تا دوست پسر گرامیت از ماجرا با خبر بشه؟

  • یه چند ساعتی

  • پس سریعتر پیاده شو
    آثار ترس توی چهره ی آلیسا پدیدار شد. سراسیمه به هر طرف نگاه می کرد و حرکاتش از عجز بی نهایتش خبر می داد.

  • نههه. تو رو خخخخخدا. اینجام ولم نکن. حتما اون پیدام میکنه. خودشم پیدا نکنه رفیقاش هستن. پیدام می کنن. اون روابط زیادی داره و تا گیرم نیاره، بیخیال نمیشه.

  • اوه اوه. پس دوست پسرت یه پا گاد فادریه برای خودش.

  • حتی بدتر. کلی آدم ناراحت دور و برشن که بهش مدیونن و حاضرن هر کاری بکنن.

  • پس دیگه حتما باید پیادت کنم.

  • التماست می کنم. به پات میفتم. منو قال نذار. اونا پیدام میکنن. اذیتم میکنن. منو میکشن. هر کاری بگی، میکنم. فقط منو اینجا ول نکن و از اون دورم کن. هم از اون و هم از اون زندگی سگی.
    دوباره وارن نگاه محتاطانه ای به اطراف انداخت و لحظه ای به دور دست ها خیره شد. معلوم نبود توی ذهنش چی میگذره و میخواد چه تصمیمی بگیره.

  • پس چرا همه ی اینا رو زودتر بهم نگفتی؟

  • اگه میگفتم که سوارم نمی کردی.
    وارن حرکتی نمی کرد. حتی دیگه روشم به سمت دختره برنگردونده بود و با چهره ای عاری از هر حسی، به دور دست ها نگاه می کرد.

  • التماست می کنم وارن. هر کاری که بگی میکنم. اصلا پول بنزینتم میدم. این دردسری رو هم که برات درست کردم، یه جوری جبران میکنم. فقط اینجا ولن نکن. خواهش میکنم.
    وارن همچنان حرفی نمی زد و به یک نقطه خیره مونده بود. واقعا چیزی به ذهنش نمی رسید و حرفی برای گفتن نداشت.

  • ببین وارن، جانکشن سیتی کمی جلوتره. تو منو اونجا پیاده کن و برو. قول میدم که دیگه حتی تا اخر عمرتم منو نبینی. تو فقط این یه لطفو در حقم بکن.

  • باشه. تو بردی. تا جانکشن سیتی میبرمت. فقط چیز دیگه ای هم هست که لازم باشه بدونم؟ سوپرایز دیگه ای که برام نداری؟

  • نه. فقط همینا بود. فقط تو رو خخخدا زودتر راه بیفت.
    وارن نفس عمیقی کشید، چند لحظه ای توی سینه حبسش کرد و با صدای بلندی بیرونش داد. خیلی کلافه به نظر می رسید. سر دو راهی انتخاب بین بد و بدتر گیر کرده بود و نمیدونست که باید چیکار کنه. ولی بالاخره تصمیم خودش رو گرفت و پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین با غرشی حرکت کرد. درسته که دختره سرتاپا دردسر بود، ولی نمی شد ولش کرد. اقلا نه وسط این ناکجا آباد و تو این شرایطی که یه قومی دنبالشن. البته ظاهر بی نظیرش هم در تصمیم نهایی وارن بی تاثیر نبود.
    چند مایلی هم بی هیچ حرفی سپری شد. جاده تا دوردست ها عاری از هر جنبنده ای به نظر می رسید. اون بی ام دبلیوی آبی هم جاده رو چنگ میزد و گرد و خاکی ملایم رو از خودش به جا میذاشت.

  • حالا مدل اون پورش چی بود؟

  • کائن

  • یا خدا. یعنی اگه گیرت بیاره، تیکه بزرگت گوشته

  • کون لقش. عمرا اگه دستش به من برسه.

  • امیدوارم

  • راستش قبول دارم که حرکت احمقانه ای کردم. اولشم نمیخواستم همچین کاری بکنم و قرار بود با اتوبوسی که از اون حوالی رد میشد، خودمو به جانکشن سیتی برسونم. ولی وقتی از در بیرون اومدم و پورشش رو توی گاراژ دیدم، نتونستم مقاومت کنم. الانم که در خدمت شمام.

  • تو گاراژ؟ پس خودش چی سوار شده بود؟

  • امروز جگوارشو سوار شد و اینو گذاشت تو گاراژ

  • بعععلهههه

  • راستش همش می ترسیدم که یکی منو ببینه و برای همینم بعد چند مایل زدم بغل. بعدشم باز از ترس اینکه یه وقت کسی ماشینو ببینه و بشناسه، بردمش کنار رودخونه و دستی رو خوابوندم. باقیشم که دیگه خودت در جریانی.

  • دختر تو دیوونه ای. پاک عقلتو از دست دادی!

  • آره واقعا دیوونم. وگرنه باید چندماه قبل ترکش می کردم. نه اینکه تا امروز بمونم و ببینم که چطور باهام مثل یه حیوون رفتار میشه و دم نزنم.

  • واقعا متاسفم

  • اون اوایل همه چی فرق داشت. اصلا یه آدم دیگه بود. دم به دیقه برام کلی چیز میز میخرید؛ طلا، لباس، عطر. حتی برام یه کار پیدا کرد. ولی بعدش کاملا عوض شد. طوری رفتار می کرد که انگار من آدمشم. منو به شکل خشت خامی می دید که باید بهش شکل داد. اشتباه کردم. باید حرف بابامو گوش میدادم.

  • کسی که با همچین دختر ماهی اینجوری رفتار کنه، واقعا یه حیوونه.

  • مرسی
    لبخند شیرینی روی لب های آلیسا نقش بست که دوباره وارنو به هیجان آورد و امواج خروشان شهوت رو توی وجودش به غلیان انداخت.

  • حالا این یارو چی کاره است؟

  • صرافه

  • پس همه جوره قالتاقه.

  • آره تقریبا
    وارن یک بار دیگه نگاهی خریدارانه به سرتاپای دختره انداخت و لبخند تمسخر آمیزی زد.

  • حالا واسه این فرار بزرگ نقشه هم کشیده بودی؟ براش یادداشتی بذاری یا یه جوری حالشو بگیری؟

  • نه راستش. همه چیز یهویی شد. فقط فرصت کردم یه سری از خرت و پرتامو جمع کنم و بزنم بیرون

  • احیانا تو این خرت و پرتات دمبلم نبود؟

  • جانم؟

  • کیفتو میگم.
    آلیسا نگاهی به مزرعه های اطراف انداخت و آه عمیقی از ته دل کشید.

  • گفتم که. برگشتی در کار نیست. برای همینم هرچیو که میتونستم برداشتم.

  • یا خدا! معلومه زیاد فیلم می بینیا. مخصوصا سِون رو!

  • نترس بابا. قرار نیست تیکه های بدنشو برای جنده هاش بفرستم. منظورم وسایل خودم بود.

  • مگه جنده بازی هم می کرد؟

  • اونجوریام که فکر میکنی نبود. فقط خودم یه بوهایی برده بودم. وگرنه اونکه علنیش نمی کرد. مثلا چندبار که شب دیر برگشت، متوجه بوی عطر زنونه یا رژ لب روی لباسش شدم، ولی حتی به روشم نیاوردم. اما خب خیلی سخته که بدونی تو تنها زن زندگیش نیستی.
    وارن سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بازم برای بار چندم، محو تماشای اون فرشته شد. دوست داشت که الان سر آلیسا روی پاش بود و اون میتونست از لباش بوسه ها بچینه و تو گوشش زمزمه های عاشقانه بکنه. ولی افسوس که هیچ کدوم اتفاق نمیفتاد یا حداقل تا اون لحظه اتفاق نیفتاده بود.

  • البته هر رابطه ای مثل یه هندونه ی در بسته است و تا زمانی که واردش نشی، نمیتونی از چند و چونش باخبر بشی. وگرنه هیچکس بهت نمیگه که من صرفا بخاطر سکس میخوامت. لازمه ی فهمیدن همچین چیزی، پایین اوردن گارد حریفه. اونم که خیلی دیر گاردشو پایین آورد و منم زمانی به ذات کثیفش پی برم که دیگه کار از کار گذشته بود و چاره ای جر فرار نداشتم.
    وارن حرفاشو خیلی خوب می فهمید. هانا، دختری که اونو مست خودش کرد؛ مست چشماش، بوسه هاش، پوست لطیفش، عطر تنش و سکسش. اون اولین و آخرین دختری بود که دل وارن رو به چنگ آورد. ولی افسوس که 5 ماه بعد رهاش کرد و برای همیشه رفت.

  • راستش راب همیشه هم بد نبود. بهم زیادی توجه می کرد. حداقل غیر از مواقعی که …
    آلیسا کمی خودش رو جمع و جور کرد و دستاش رو بین پاهاش به هم گره زد. ظاهرا داشت خاطراتی رو مرور می کرد که گاهی تلخ و گاهی شیرین بودن …

  • وقتی چی؟
    دختره جوابی نداد. تنها دستشو بالا آورد و با نوک یکی از انگشتاش، یکی از سوراخای بینیش رو گرفت.

  • واقعا؟ کوک؟

  • اون زهرماری راب رو به یه آدم دیگه تبدیل کرد. خودخواه، بد دهن و یه حیوون واقعی. راستش گاهی خوشحال میشدم که بیشتر زمان نئشگیشو با اون جنده ها میگذرونه و دور و برم نیست. حداقل اینجوری مجبور نبودم که براش لول بگیرم و باقی دیوونه بازیاشو تحمل کنم.

  • عجبببب

  • ولی خب یه مدتی باید خماری بکشه

  • یعنی تو …؟ تووووی کیف …؟

  • نگران نباش آقای گریز پا. توی کیفم هیچی نیست. فقط قبل اومدنم رفتم سراغ گاوصندوقش و همه ی جنساشو ریختم بیرون.

  • واقعا دیوونه ای. به نظرت بهتر نبود با یه خدافظی ساده، سر و ته قضیه رو هم میاوردی؟
    آلیسا بدون هیچ جوابی، به طرفی خم شد، کمربندش رو باز کرد، بلند شد، دستاش رو بالا گرفت و جیغ بلند و ممتدی کشید. ماشینم همچنان دل جاده رو میشکافت و بادی تندی رو در اطراف خودش به جریان در می آورد که موهای دختره رو به بازی می گرفتند و مثل شراره های آتش، به این سو و ان سو می بردند. وارن لحظه ای سرش رو بالا گرفت و غرق در این صحنه ی رویایی شد؛ بی مهابا، نترس و رها. هیچ چیز براش اهمیتی نداشت. انگاری واقعا هم دیوونه بود.

  • ولی آلیسا بالاخره نگفتی، تو کیف چیه که انقدر سنگینه؟

  • ظاهرا خیلی مشتاقی که سرکی به لباس زیرام بکشی. میدونی که به همچین آدمایی چی میگن؟

  • نه عزیز. من ابدا فضول نیستم. فقط کمی کنجکاوم.

  • فضولو بردن جهتنم گفت هیزمش تره! میدونی که کنجکاوی زیادی آدمو تو دردسر میندازه؟
    وارن دیگه جوابی نداد و تا چند مایل بعد هم هیچ حرفی نزد. بازهم همون سکوت مرگبار بر فضا حاکم شده بود و تنها هر از چندی، با صدای رقص شاخه های درختای کنار جاده میشکست تا اینکه از دور، تابلوی یک استراحتگاه بین جاده ای نمایان شد.

  • وارن میشه یه چند دقیقه ای ماشینو نگه داری؟ میخوام برم دستشویی. از صبحم همش استرس دارم و شاید بد نباشه که یه آبی هم به سر و صورتم بزنم.

  • حتما. تا تو کارتو بکنی، منم کمی بنزین می زنم.
    وارن از جاده خارج شد و جلوی غذاخوری نگه داشت. هیچکسی اون دور و بر نبود و تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای زنگوله هایی بود که جلوی در فروشگاه آویزون شده بودن و با وزش باد به هم میخوردن. آلیسا از ماشین پیاده شد و قبل از همه چی به سمت فروشگاه رفت.

  • خودت چیزی نمی خوای؟

  • جرا. یه پرینگلز نمکی و یه نوشیدنی برام بگیر.

  • نوشیدنی چی بگیرم؟

  • هر چی که دوست داری. مثل سابق سوپرایزم کن. تو که این کارو خوب بلدی.
    دختره خنده ی بلندی سر داد و خیل آروم روی شونه ی وارن زد.

  • منم میرم کمی بنزین بزنم

  • چقد میشه. بگو بدم.

  • لازم نکرده. خودم به اندازه ی کافی پول همرام دارم.
    دختره پیاده شد و با قیافه ای ناراحت به سمت فروشگاه رفت. یکبار دیگه این کون زیبا در معرض دید وارن قرار گرفت و اونو از خود بیخود کرد. واقعا این کون لنگه نداشت. مخصوصا که توی این شلوارک تنگ جا شده بود و زیبایی خودش رو بیش از پیش به رخ می کشید. شکی نیست که اگه خود پاپ هم صاحب مغازه بود، از دختره پولی نمی گرفت و همه چی رو بهش مجانی پیشکش می کرد.
    در فروشگاه باز شد و سر و صدای زنگوله ها رو در آورد. آلیسا رفت داخل و قبل اینکه خریدی بکنه، پول بنزین رو حساب کرد و با اشاره ی دست به وارن حالی کرد که دیگه لازم نیست چیزی رو حساب کنه. بعدشم که راهشو کشید و به سمت دستشویی رفت.
    بالاخره وارن تنها شده بود و میتونست بار دیگه غرق در افکار خودش بشه. بوی بنزین از هر طرفی به مشام می رسید و نسیمی خنک شروع به وزیدن کرده بود. تا همین الان خیلی چیزا در مورد دختره فهمیده بود ولی هنوز هم اون کیف سنگین یک علامت سوال بزرگ بود. خیلی دوست داشت که همین الان بره سروقت کیف و یه سرکی بکشه. ولی همینطور که دختره هم بهش اشاره کرده بود، فضولی و سرک کشیدن تو کار بقیه، اصلا خوب نیست. مخصوصا که اون آدم یه دختر تنها و بی پناه باشه.
    ولی اون حتما باید از محتویات اون کیف سر در میاورد و غیر این ممکن نبود. لاقل برای امینت خودشم که شده باید از اون کیف سر در میاورد. پس نگاهی زیر چشمی به فروشگاه کردو دید که آلیسا جلوی یخچاله و دنبال اینه که یه چیزی انتخاب کنه. هنوزم از چیپس و اینا خبری نیود و میشد فهمید که کارش کمی طول می کشه. پس از توی آینه، نگاهی به کیف انداخت. تردید توی چشماش موج می زد. نمی دونست که کار درست کدومه و باید چیکار بکنه. ولی بالاخره خودشو قانع کرد که تنها نگاهی گذرا به داخل کیف بندازه و سریع بذارتش سرجاش. پس خیلی آروم برش داشت و گذاشتش روی پاش. جفت دکمه هاش رو فشار داد و نگه داشت، نفس عمیقی کشید و با احتیاط درشو باز کرد. وارن انتظار هر چیزی رو داشت. از لباسای گرون قیمت و طلا دوزی شده و جواهرات تا یه سری از وسایل دوست پسرش و حتی کوکائین. ولی حتی به مغزشم خطور نمی کرد که توی اون کیف، پر از اسکناس های صد دلاری باشه! اون هم نه یکی دوتا. بلکه کلی دسته های 100 تایی و بیشتر از اون چیزی که به عمرش دیده بود.
    وارن نمی تونست چیزی که دیده بود رو باور کنه. چند باری چشماشو باز بسته کرد تا مطمئن بشه که چشماش اشتباه نمی کنن! ولی هیچ اشتباهی در کار نبود. بد جوری شوکه شده بود و نمیدونست که چیکار باید بکنه. سریع نگاهی به دور اطرافش انداخت. حس می کرد الاناست که یه گله پلیس بریزن سرش و کت بسته ببرنش. ولی خب دلیلی برای این کار وجود نداشت. این پولا که مال وارن نبودن و هیچ اثر انگشتی از اونم روشون نبود. اثر انگشت! یهو از جا پرید و ناخودآگاه کیفو به گوشه ای پرت کرد. اون الان کیفو برداشته بود و بالطبع اثر انگشتش روش میموند. پس سریع دستمال عینکشو برداشت و خیلی با دقت، شروع به پاک کردن هر جایی از کیف کرد که احتمال میداد اثر انگشتی روش مونده باشه. بعدشم خیلی آروم و با احتیاط و انگاری که داره یه بمب ساعتی رو جابجا می کنه، از روی پاش برش داشت و گذاشتش رو صندلی عقب.
    حالا میتونست با خیال راحت سرجاش بشینه و دیگه نگران هیچ چیزی نباشه. ولی نه. اثر انگشتش روی دسته ی کیف مونده بود و یا حتی شاید اثر انگشتش به خوبی پاک نشده باشه. پس حالا که خواه ناخواه پاش گیره، شاید بد نباشه که از دختره سهم بخواد یا حتی کلش رو برداره و به بزنه به چاک. ولی خب در هر صورت یه مجرم بود و بالاخره یا به دست دختره یا دوست پسرش و یا حتی پلیس گیر میفتاد.
    تو همین فکرا بود که با صدای زنگوله های در فروشگاه به خودش اومد و آلیسا رو دید که با دو پاکت پر از اسنک به سمتش میاد. ظاهرا حضور دختره رو پاک فراموش کرده بود! تو این مدتم که بنزین نزده بود و باید عجله می کرد. ولی نمی تونست از اون چشم برداره. از اون همه زیبایی زهرآگینی که در وجود این دختر نهفته بود.

  • بزن بریم. اینار و تو راه میخوریم.
    وارن خیلی تلاش کرد تا به اعصاب خودش مسلط بشه و چیزی از خودش بروز نده. پس بلافاصله استارت زد و دنده عقب گرفت تا به اون اتوبان خاکی برگرده. افکارش سخت درگیر بود و یه جورایی جاده رو نمیدید. فقط به خط وسط خیره شد و بود و بدون هیچ حرکت دیگه ای گاز می داد و سرعتش رو بیشتر و بیشتر می کرد.

  • الووووووو

  • جاا… جانم؟

  • پرسیدم پنیری یا تون؟

  • همون تن ماهی خوبه. مرسی.
    آلیسا سرشو تو پاکتا فرو کرد و مشغول درآوردن سفارش وارن شد. یه نوشابه هم از اون یکی کیسه برداشت و روی کنسول وسط گذاشت. دختره بعد برداشتن هر چیزی که میخواستن، پاکتا رو زیر پای خودش گذاشت و شروع به تمیز کردن نون خرده ای هایی کرد که روی لباسش و صندلی ریخته بود. همین صحنه باعث شد که برای لحظه ای، وارن از فکر کردن به هر چیز دیگه ای دست برداره و خیال پردازی در باره ی صاحب شدن همچین تن نازی رو شروع کنه. واقعا هم نور علی نور میشد. کی میتونست همچین لعبتی رو از دست بده و حسرتشو نخوره؟

  • بازم ممنون

  • خواهش میکنم عزیزم.

  • اگه پشت فرمون اذیت میشی، میخوای بزن کنار و جاهامونو عوض کنیم. تو اسنکتو بخور و کمی هم استراحت کن. من خودم میرونم

  • نه!
    جواب وارن به قدری محکم و خشک بود ک باعث تعجب آلیسا شد. برای همینم نگاهی دوباره به چهره ی نه چندان آروم وارن انداخت و بی هیچ حرفی و با یک گاز بزرگ، شروع به خوردن اسنکش کرد. ولی توی دل وارن آشوبی بود و نمی دونست که چطوری سر صحبت رو باز کنه تا بتونه بحث کیف رو پیش بکشه. هرچند که حتی در اون صورت هم، قادر نبود که تصمیم درستی اتخاذ کنه و خودش رو بر سر یه چند راهی بزرگ می دید؛ 1) هیچ حرفی نزنه و مثل یک احمق رفتار کنه 2) کونشو توی جانکشن سیتی پاره کنه و بزنه به چاک 3) باهاش معامله کنه 4) پولاشو بزور ازش بگیره 5) باهاش بره!
    اینا تنها 5 تا از 100 ها سناریویی بودن که توی مغز وارن رژه می رفتند و تردیدش رو چندین و چند برابر می کردن. مغزشم دیگه جواب نمی داد و بهتر دید که فعلا زیاد بهش فکر نکنه. یه قلپی هم از اون نوشابه ی خنک خورد تا جیگرش حال بیاد و بتونه کمی فکرش رو آزاد کنه.

  • حالت خوبه وارن؟ همه چی مرتبه؟

  • آره

  • آخه از موقعی که حرکت کردیم، یک کلمه هم حرف نزدی. اتفاقی افتاده؟

  • میبخشی. یه مقدار ذهنم خسته بود. راستی نگفتی حالا که در حاله فراری، مدلینگ رو چیکارش میکنی؟

  • جانم؟ فرار عنه؟

  • پس چی؟

  • وارننننن. تو کیفو باز کردی. آره؟

  • مگه فرقی هم میکنه.

  • آخه احمق من به تو چی بگم؟ هر کاری که کردم، بخاطر امنیت خودت بوده.

  • امنیت من؟ مطمئنی؟

  • لطفا دیگه حرفی نزن

  • واقعا که پررویی. اصلا اون تو چقدر پوله؟ 200 تا 300 تا؟

  • به اندازه ی کافی

  • پرسیدم چقدر؟

  • تقریبا یه میلیون!

  • یعنی یه میلیون دلار پول نقد تو اون خراب شده بود؟

  • بیشتر از یه میلیون. ولی این حداکثر چیزی بود که میتونستم با خودم بیارم. راستش خودمم تا به امروز از وجودش بیخبر بودم و وقتی که رفتم سر وقت گاوصندوق تا کوکائینا رو پخش و پلا کنم، چشمم بهشون افتاد و نتونستم مقاومت کنم. برای همینم کیفمو خالی کردم و به جاش تا جایی که میتونستم پول برداشتم.

  • این کارت دزدیه. تو یه دزدی

  • خبه خبه. چندین و چند ماه کنیزیش رو کردم و بی اونکه حرفی بزنم بهش سرویس دادم. اینم حق الزحمه ی منه. در اصل این کمترین بهائیه که باید بابت اون بلاهایی که سرم آورده، پرداخت کنه. تو که خبر نداری. تو که نمیدونی چه عذابی کشیدم. برای همینم به راحتی در موردم قضاوت میکنی.

  • حالا دیگه شک ندارم که زیادی فیلم جنایی می بینی.

  • تمومش کن. دیگه نمیخوام در این باره حرفی بزنم.
    وارن دیگه حرفی نزد و به جاش، ماشینو کشید کنار، کیفو از صندلی عقب برداشت و پرتش کرد کنار خیابون.

  • تو رو خدا وارن. این کارو با من نکن. تمومش کن.

  • من نمیخوام باقی عمرمو توی زندان بگذرونم. اقلا نه بخاطر تو یا هر هرزه ی دیگه ای.

  • انقدر احمق نباش. اینا پول مواده و راب نمیتونه پلیسو خبر کنه.

  • ولی من که میتونم. بهشون میگم اغفالم کردی. اصلا از کجا معلوم، شاید همین الان یه اسلحه هم داشته باشی.

  • نهههه. التماست میکنم. این تنها شانس من برای یه زندگیه آرومه لطفا اینو از من نگیر.
    آلیسا دستاشو دراز کرد و دست و پای وارن رو چسبید. بدجوری بغض کرده بود و هر لحظه امکان داشت که اشکاش سرازیر بشن. نمی فهمید داره چیکار میکنه. تنها میخواست وارنو راضی کنه که اونو قال نذاره.

  • توروخخخدا درکم کن. التماست میکنم. به پات میفتم. اصلا هر کاری بگی میکنم، فقط منو اینجا ول نکن.

  • نمیتونم …

  • وارن اصلا بیا قضیه رو یه جور دیگه حلش کنیم. تو فقط بگو که چطور راضی میشی تا من راضیت کنم. تو فقط لب تر کن.
    هنوز وارن فرصت جواب دادن پیدا نکرده بود که دست داغ آلیسا رو روی بازوش حس کرد. دستی که اومدنش با نوازشی عاشقانه همراه بود و تا صورتش ادامه پیدا می کرد.

  • نظرت در مورد این یکی چیه؟ فقط نگو نه که باورم نمیشه. دیدم که چطور داشتی نگاه میکردی. میدونم منو میخوای. بیا. همش مال توئه.
    آلیسا باز هم فرصت جواب دادن رو از وارن گرفت و با گذاشتن انگشت اشاره اش روی لب اون، نذاشت هیچ حرفی بزنه و به دنبالش با بوسه ای گرم و شهوتی، ازش پذیرایی کرد. ولی این تازه شروع همه چیز بود. شروع زبونه کشیدن آتیش شهوتی که ذره ذره ی تن وارن رو میسوخت و خاکستر می کرد؛ چونکه آلیسا کمی بعد سینه های گرد و درشتش رو که بدون سوتینم همچنان سفت و قلمبه بودن؛ توی دستش گرفت و تعارفشون کرد.

  • اینا رو میخوای؟ اره پیشی کوچولو؟ شیر میخوای؟ همش مال خودته. خود خودت. هرکاری که دوست داری بکن. الان دیگه من مال توام.
    وارن روشو برگردوند. تمام تلاششو به کار گرفته بود تا مقاومت کنه، ولی اختیارش دست خودش نبود و بدنش ازش اطاعت نمی کرد. انکار ممکن نبود. این دختر وارن رو شیفته ی خودش کرده بود و اون توان هیچگونه مقاومتی رو نداشت. کیرشم که از همون لحظه ی اول، تقلای خودش رو شروع کرده بود تا اینکه با دیدن باز شدن دکمه ی شلوارک آلیسا و پایین اومدنش بی تاب تر شد و انگاری می خواست که شلوار رو پاره کنه. دختره خیلی آروم و سکسی شلوارکش رو پایین برد و درش آورد و توی گوشه ای از اتوبان خاکی پرتش کرد. حالا فقط یه شورت لامبادای سرخ و سفید، تنهای فاصله ی بین وارن و بهشت این حوری زمینی بود.
    وارن عنان از کف داده بود و نمی دونست که با این حجم از حشر و در عین حال هیجان چیکار بکنه. مخصوصا که از آخرین سکسش بیشتر از 5 ماه می گذشت و مدت زیادی توی کف مونده بود. پس بدون فوت وقت، کپلای آلیسا رو سفت چسبید و به سمت خودش فشار داد. اونم به محض دیدن خواسته ی وارن، همراهیش کرد و خودشو با شدت بیشتری به سمت اون فشار داد. فشاری شدید و دردناک که داشت اون کیر بدبختو له می کرد. ولی حشر این جور چیزا سرش نمیشه و هر چیز نامربوطی رو ندید میگیره.

  • بگو که منو میخوای. بگووو. بگو که میخوای همینجا جرم بدییی
    انگشتای آلیسا حرکت خودشونو شروع کرده بودن و با گذر هر ثانیه، بیشتر به پیش میرفتن و سرتاسر صورت وارن رو کشف می کردن. گردن، چونه، گونه و در نهایت موها. البته این بین عینک وارن اضافی بود و باعث اذیت میشد. برای همینم به آروم برش داشت و روی سینه ی ماشین انداختش که باعث کوری موقت وارن شد؛ چراکه آفتاب شدیدتر از هرلحظه ای می تابید و انگار که گرماش رو از حرارت تن این دو به عاریه گرفته بود.
    احساسات متفاوت با هم در آمیخته و مجمع الضدادی زیبا رو پدید آورده بودند؛ حقیقت، قدرت، ترس، شهوت و هر اون حس دیگه ای که در ذات انسان نهفته شده. دست راست وارن بین موهای آلیسا خزیده بود و اون رو به سمت خودش می کشید تا بوسه ای جانانه رو نثار لب های شیرینش کنه. لب هایی که با رژی براق، زیر نور آفتاب برق می زدن و اون رو به خودشون می خوندن.
    لب های همدیگرو به کام می گرفتن و دیوانه وار و آتشین تر از هر عاشقی توی دنیا می مکیدند. آلیسا دستاش رو پشت سر وارن حلقه کرده بود و با فشار به سمت خودش می کشید تا کمی دیوونگی رو هم چاشنی این بوسه ی عاشقانه و شهوانی بکنه. وارن هم بیکار نبود و اونیکی دستش رو از بغل به سمت کون زیبای دختره برد و از زیر شرتش رد کرد تا به اون کس رویایی دست پیدا کنه. کسی که در سایه ی وارن، حسابی آب انداخته بود و مثل شیر آب چکه می کرد.
    آلیسام با همون لب های بسته ناله می کرد و شهوتش رو در قالب نوایی نخراشیده بروز میداد. صدایی نه چندان دلنشین که در اون لحظه، حکم گوش نوازترین سمفونی عالم رو داشت. آلیسا دیگه طاقت نداشت. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه. برای همینم حلقه ی دستاش دور سر وارن رو باز کرد و اونا رو به بین پاهاش رسوند تا دکمه و زیپش رو باز و اون هیولا رو از قفس آزاد کنه. وارن اینبار دستش رو از جلو توی شورت آلیسا برد و اون کس تپل رو توی مشتش گرفت. ولی لازم دید که جیغش رو بیشتر از این ها در بیاره. پس مشتش رو باز کرد و چوچولش رو بین انگشتاش گرفت و مشغول مالیدنشون شد. مالیدنی که با نفس نفس زدنای آلیسا همراه بود و اون رو به عرش اعلی می برد.
    دیگه آلیسا دست نگه داشته بود و بی هیچ حرکتی، از مکیده شدن لبهاش و مالیده شدن چوچولش لذت میبرد. ناله هاشم که بیشتر به جیغ شباهت داشت، آرومتر و یکنواخت شده بود. برای همینم وارن سراغ حرکت بعدی رفت و یهو، دوتا از انگشتاش رو توی کسش کرد و دوباره جیغش رو در آورد. سوراخ کسش حرارت عجیبی داشت و مثل چاهی عمیق پر آب بود. برای همینم وارن نتونست مقاومت کنه و دست از بوسیدنش کشید تا لبی با اون آب گوارا، تر کنه. ولی چند قطره کافی نبود و اون به آب بیشتری نیاز داشت. برای همینم فرمونو بالاتر آورد و با بالابردن آلیسا، باسنشو روی اون گذاشت. حالا نوبت شورت کوچیکش بود تا از سر راه کنار بره و اون جواهر رو به معرض نمایش بذاره. پس با حرکتی وحشیانه، شورتش رو پاره کرد و بی معطلی کسش رو به دندون گرفت. کسی بی مو و خوشمزه که حتی توی فیلم های پورن هم لنگه اش رو ندیده بود و واقعا خوردن داشت. مخصوصا که مثل چشمه ازش آب میومد و در عرض چند ثانیه، دهن وارن رو پر می کرد.

  • وایییییییی. وارنننننننن. آررررره.
    با حرکت زبون وارن بین لب های کس آلیسا، ناله هاش بیشتر و بیشتر می شد. مخصوصا که اون یکجا ثابت نمی موند و کل این کس نازو با زبونش زیر و رو می کرد تا آب بیشتری نصیبش بشه. آبی که تمومی نداشت و با گذشت هر ثانیه، بیشتر و بیشتر می شد. وارن هم عاشق همین بود و ولش نمی کرد. انگاری که می خواست بابت هر دلاری که توی اون کیف هست، آب بخوره تا بتونه بیخیالش بشه.
    خود وارن هم اوضاع چندان جالبی نداشت و کیر در بندش، فشار زیادی به شلوارش می آورد. پیشابشم که راه افتاده بود و بعید نبود که اگر چند دقیقه ی دیگه هم به خوردن اون کس ادامه بده، ارضا بشه. ولی آلیسا فرصت چنین کاری رو به اون نداد و با جیغی بنفشی ارضا شد و سیلی از آب رو روونه ی دهن تشنه ی وارن کرد.

  • واااااااااااااااااای. وارنننننن. من کیرررر میخوااااام. بدوووو. بگا منو لعنتی. بگااااا
    وارن از این جیغ و دادای آلیسا حسابی سر کیف اومده بود. برای همینم دلش نیومد که بیشتر از این منتظرش بذاره. پس سریع دکمه و زیپ شلوارشو باز و هیولاش رو آزاد کرد. هیولای بی شاخ و دمی که تشنه ی کس ناز آلیسا بود و برای دردنش بی تابی می کرد. پس بی معطلی اونو پایین آورد و به سمت خودش کشید، کیرش رو با کس آلیسا تنظیم کرد و با یه فشار، تا دسته بهش فرو کرد. دختره داشت مثل دیوونه ها جیغ می کشید و کم مونده بود از حال بره. البه حقم داشت. اون کس تنگ تاب پذیرش یهویی این کیر کلفت رو نداشت. ولی وارن به این چیز ها اهمیتی نمی دادو تنها میخواست که بیشترین لذت رو از این لحظات ببره. لحظاتی که اولین و شاید آخرین بودن. پس صندلی رو تا جایی که میتونست خوابوند و بی توجه به جیغای آلیسا، شروع به تلنبه زدن کرد. تلنبه هایی از جون و دل. انگاری میخواست انتقام تمامی این استرس هایی که بهش وارد شده بود رو از این کس بگیره. هرچند که کس دختره هم کم کم داشت جا باز می کرد و حرکات کیر وارن توی اون روونتر می شد و لذت بیشتری رو برای هردوشون به ارمغان می آورد.
    تلنبه های بی رحمانه ی وارن یک دقیقه ای ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفت فرمون رو به دست آلیسا بده و خودش با خیال راحت از این سکس لذت ببره. پس آلیسا کف پاهاشو روی صندلی گذاشت و شروع به سواری گرفتن از کیر وارن کرد. مثل دیوونه ها بالا و پایین می پرید و هر بار، با شدت بیشتری روی کیر وارن فرود می اومد. انگاری که خودشم از جر خوردنش لذت می برد و میخواست که کسش با فشار بیشتری پر بشه. وارن هم بیکار نبود و دستاش رو به سینه های لخت آلیسا رسونده بود و با نوک صورتیشون بازی می کرد.

  • فششششارشووون بده. میخوام امروز تیکه و پارم کنییی.
    وارن بی هیچ جوابی، حرف آلیسا رو اطاعت کرد و مشغول مالیدن سینه هاش با فشار بیشتری شد. اونم فقط جیغ می کشید و با شدت بیشتری روی کیر وارن بالا و پایین می پرید. صدای برخورد کون آلیسا به وارن و همچنین جولون دادن کیر کلفتش توی اون کس ناز، سر و صدایی رو ایجاد میکرد که حتی ممکن بود، حیوونای اون دور و بر رو هم حشری کنه!
    بالا و پایین رفتنای آلیسا چند دقیقه ای ادامه داشت تا اینکه بالاخره وارن با داد بلندی ارضا شد و کس تنگ و خیسش رو خیس تر کرد. ولی آلیسا دست بردار نبود و چندبار دیگه هم روی کیر وارن بالا و پایین رفت تا همزمان با تخلیه شدن آخرین قطره های آبش، اون هم به اوج لذت برسه برای بار دوم ارضا بشه.
    هردوی اون ها چند دقیقه ای رو توی آغوش هم و در سکوتی مطلق گذروندن. تا اینکه بالاخره آلیسا با کمک وارن از ماشین پیاده شد و شروع به پوشیدن لباساش کرد. اونم کیف رو از وسط جاده برداشت و بعد پا کردن گرد و خاکش، روی صندلی عقب انداخت. کیفش سنگین تر از دفعات قبل به نظر می رسید یا شایدم وارن خسته تر شده بود. ولی این همون چیزی بود که وارن با چشم پوشی ازش، به وصال معشوقی یکروزه رسیده بود. خودشم نمی دونست که ممکنه بازم آلیسا رو ببینه یا نه؟ ته دلش خیلی دوست داشت که اونو با خودش همراه کنه و یک زندگی جدید رو باهاش بسازه. ولی نه از جواب آلیسا مطمئن بود و نه از وفاداریش. چه تضمینی وجود داشت که اون هم مثل هانا، دل وارن رو نشکنه و رهاش نکنه؟!
    وارن توی همین افکار غرق شده بود که صدای بسته شدن در، اونو به خودش آورد و متوجهش کرد که وقت حرکته. لبخندی زد، عینکش رو روی چشماش گذاشت و پدال گاز رو فشار داد. هنوز 70 مایل دیگه فرصت داشت تا تصمیم بگیره …

ترجمه: سام


👍 10
👎 4
3231 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

604631
2017-05-28 20:56:59 +0430 +0430
NA

وات فاک
خیلی طولانیه

0 ❤️

604856
2017-05-28 23:31:20 +0430 +0430

سپاسگزارم سام عزیز. لطف داری
این اواخر با مقالات سکسولوژی در خدمت دوستان هستم و تنها هر از چندی داستان ترجمه میکنم.

0 ❤️

604916
2017-05-29 00:57:53 +0430 +0430

لامصب این همه درس و کلاس زبان و کوفت و زهرمار خوندی بیای داستان سکسی ترجمه کنی !
اشکمو درآوردی 😢

1 ❤️

605111
2017-05-29 08:12:10 +0430 +0430
NA

ترجمه خوبی بود…خسته نباشی…
میتونستی موارد زاید داستان رو حذف کنی تا کوتاهتر بشه …

1 ❤️

605131
2017-05-29 08:20:50 +0430 +0430

دیشب گفتم برم یه فری هم بقیه سایت ها بخوریم ببینیم چه خبره دیدم یه سایته دیگه تمام این داستان هارو با رعایت ترتیب انتشار اونجا میذاره فقط تنها زحمتی که به خودش میده اسم داستان هارو عوض میکنه !!

اونجا بود که یاد دوست خوبمون غلامعلی حداد عادل افتادم که طرف کونش پاره شد یه چیزی ساخت و اسمشو گذاشت هلی کوپتر بعد حداد عادل با تغییر اسمش به چرخ بال رید به تمام آرمان هاش !!
حتی شنیدم طرف ۲بار از کون سکته کرده وقتی این اسمو شنیده !
البته بعدا که خود حداد فهمید چه ظلمی کرده یکم فکر کردو گفت نه چرخ بال خوب نیست بگین بالگرد !!!

1 ❤️

605156
2017-05-29 08:27:01 +0430 +0430

البته بعدها فهمیدم مدلش همینه هر چیزی رو معادل سازی میکنه اسم خودشم گذاشته نوکر شیر خدا آهنگر دادرس !

مخلص برادران امنیتی و گمنام ?

1 ❤️

605386
2017-05-29 18:33:28 +0430 +0430

فقط نیم سطر اولو خوندم دیدم ترجمه س رفتم داستان بعدی
داستان سکسی ترجمه ش حال نمیده

0 ❤️