زندگیها – فرو ریختم

1395/03/10

وقتی خودت در خود گرفتاری ، هرگونه زنجیر یعنی هیچ
دلخوش نکن ، این متن چیزی نیست ، این شعر بی تصویر یعنی هیچ
بعد از تو تصویری نمانده تا ، شاعر خیالی نو در اندازد
تنها به فکر مرگ وامانده است ، تا خون بهایت را بپردازد

پله های برج نگار رو یکی یکی پایین می رفتم ، اما مثل این بود که داشتم ، روی پاهای خودم منهدم میشدم ، فرو میریختم و پایین میرفتم ، صورتم پر از اشکهایی بود که نباید میبارید ، اما مگه میشه که عاشق باشی و ترکش کنی و خراب نشی و صورتت با بارون یکی نشه!؟
تلخ ترین واقعه زندگیم رو تجربه میکردم ، با ارزشترین فصل زندگیم رو داشتم زیر خاک دفن میکردم ، با دست خودم داشتم عشقی که آرزوش رو داشتم ، به نفرتی تبدیل میکردم که میدونستم ، ممکنه کینه و رنجشش تا سالها تو دلش باقی بمونه ، اما چاره ای نداشتم ، تنها راه برای هردوی ما همین بود…
صدرا بهم نزدیک شد ، لرزش شونه هام رو حس کرده بود ، دست یخزده ام رو تو دستهای گرمش گرفت ، اما من گرمی دستهای اون رو نمیخواستم ، دلم برای کسی پر میزد که با تمام وجودم دوستش داشتم ، کسی که همین چند دقیقه پیش ترکش کرده بودم و دیگه نباید وارد زندگیش میشدم .دلم لذت لمس دستهای بهنام رو میخواست…
دست چپم رو از دستهای صدرا جدا کردم با زحمت تو کیفم فرو کردم ، جواب آزمایش رو محکم توی مشتم فشار دادم ، جواب لعنتی که سه روز بود ، تمام روح و روانم رو به بازی مرگ گرفته بود.
تنم شروع به سوزن سوزن شدن کرده بود ، پوست تنم گز گز میشد و قلبم به طپش افتاده بود ، کیفی که بروی شونه ام بود ، داشت سنگین تر از همیشه میشد.
میدونستم که دوباره شروع شده و باید تحملش میکردم ، اما وقتی کمی بعد جلوی درب خروجی برج نگار ، دست بی حسم کاملا از کنترلم خارج شد و کیفم از روی شونه ام پخش زمین شد ، فهمیدم که در برابر این حمله نمیتونم مقاومت کنم.
صدرا با عجله کنارم روی زمین نشست و به آغوشم کشید و بلافاصله وقتی مطمئن شد که هنوز هوش و حواسم سرجاش هست ، مشغول جمع و جور کردن وسایلم که روی زمین ریخته بود، شد.
با نگاه پر از اشکم به سمت راه پله برگشتم ، امید داشتم که دنبالم اومده باشه ، اما کسی نبود ، انگار امید ناچیزی رو که تو وجودم برای ادامه داشتن این رابطه زنده نگه داشته بودم ، با نیومدنش به آتیش کشیده بود.
میدونستم که این نیومدنش به صلاح هردومونه ، اما امان از دلی که نخواد ، حرف عقل رو بفهمه!
سوار تاکسی دربستی شدم که نگاه کنجکاوش مدام سرتا پای آشفته منو نگاه میکرد ، نمی فهمیدم این مردم چی از جون همدیگه میخوان که حتی وقتی یکی مثل من ، به نفس نفس هم بیفته ، هنوز مثل لاشخور باید منتظر تموم کردنش باشن ، حتی اگه هیچ سهمی هم بهشون نرسه ، اما انگار دلشون میخواد ، تا اعماق وجودت رو با نگاه حریص و پر از سوال و تهمتشون دستمالی کنند.
تو تمام مسیر بدون اینکه کلمه ای با صدرا حرف بزنم ، چشمهام رو بسته بودم ، درد مزمنی که چند وقت بود شروع شده بود دوباره داشت خودش رو بروی تنم مسلط میکرد .
وقتی وارد خونه شدم ،از جلوی چشمهای پر از سوال آیلین گذشتم و یه راست تو اتاقم رفتم ، حسی مثل کرختی و بی حسی و گزگز شدن شونه و دست و پای راستم رو داشت اسیر خودش میکرد و دست بردار هم نبود ، فشار عصبی بدترین چیز بود برای من…
به سمت آینه و میز آرایشم چرخیدم ، باید با خودم و این اتفاقی که خودم تصمیم گیرنده اش بودم ، کنار میومدم ، صورت پر از بغضم از حال دلم خبر میداد.
چهره ام توی آینه از زنی میگفت که سی و چند سالگی رو گذرونده بود ، با چشمهایی که متغیرتر از آب و هوای جاده حیران بود،به یاد سفر آستارا و سرعین بهمراه بهنام افتادم و تب لرزی که هر دو زیر بارون تجربه کردیم ، آه بهنام ، آه که امروز چقدر سخت از خودم رنجوندمش ، تمام حس و عشقش رو امروز به کافه آورده بود تا دوباره منو مست خودش کنه ، بدون اینکه بدونه من چقدر تمام وجودش رو میخوام ، بدون اینکه متوجه بشه من با رد کردن عشقش ، خودم رو زودتر از موعد به کشتن داده بودم.
اما ، من نه فقط بخاطر خودم ، بخاطر هردومون تمام تمنای نگاه و کلامش رو نادیده گرفتم…

سوال تکراری که شاید میلیونها بار با خودم تکرار کرده بودم ، دوباره بروی لبهام اومد ! چرا من؟ و با تکرارش ، دوباره چونه ام به لرزش افتاد و بغضم ترکید و های های گریه ام شروع شد.
شاید اگر مادرم اینجا بود ، بهترین وقت برای رفتن به آغوشش بود ، اما منکه سالها بود مادرم رو به خدا سپرده بودم و لذت آغوش مادرانه رو خیلی وقت بود که تجربه نکرده بودم، شاید بهتر بود بگم اصلا بلد نبودم و این هم حسرت دیگه ای بود که سالها گاه بیگاه دلم رو داغ دار میکرد.
اما هنوز هم گاهی اوقات دختر بچه ای بودم که باید به آغوش گرم پدر و مادرش پناه میبرد ، ولی حالا بجز آه و در نهایت آه چیزی برام نمونده بود.
دوباره دلم برای بهنام تنگ شد ، لعنت به این عشق که جایی که نباید باشه خودش رو ظاهر میکنه و حد و مرز نمیشناسه ، تمام تنم لمس دستهای مردونه اش رو میخواست و نمیدونستم چطور باید از این حس فرار کنم.
به روی تخت خواب طاق باز دراز کشیدم و ملحفه سفید رو تا صورتم بالا بردم ، دم و بازدم نفسم رو تو صورت خودم حس میکردم.
صدای مکالمه آروم صدرا و آیلین از سالن شنیده میشد.
صدرا ، آلاله چیزیش شده؟ شما با هم بودید؟ اتفاقی افتاد که دوباره اینجور بهم ریخته!
آره آیلین جان باهم بودیم ، یعنی وسط میدون ونک اتفاقی دیدمش ، متوجه شدم که حالش خیلی مساعد نیست ، با یکی از دوستهاش انگار تو کافه ویونا قرار داشت ، با اصرار به دنبالش رفتم و همونجا حالش بد شد ، آیلین جان تو رو خدا مواظب عمه ام باش ، خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم.
مرسی صدرا جان ، باز خدا رو شکر که تو اونجا بودی ، وگرنه نمیدونم چه اتفاقی ممکن بود رخ بده ، از وقتی متوجه شدت بیماریش شده و دکتر باهاش حرف زده ، زندگی رو بکام همه تلخ کرده ! خودش هم که دیگه بیشتر از همه داره زجر میکشه ، نمیدونم آخه این چه بلایی بود که باید سر ما میومد!
فقط باید بهش روحیه بدیم ، نباید بذاریم کم بیاره ، خیلی ها بودن که بعد از یه مدت خوب شدن ، آلاله خیلی زود خودش رو باخته!
ساعت چنده؟
حدودای ده !
آخ آخ دیر شد ، الان مامان اینا نگران میشن ،عمه جون اگه کاری نداری من میرم خونه ، گوشیم روشنه ، خبری شد و یا نیاز داشتین که بیام بهم حتما زنگ بزنید.
مرسی عزیزم ، ولی کاش شام میموندی !؟
نه ممنون، راستش ، هم خسته هستم ، هم کمی اعصابم بهم ریخته است . ایشالا یه دفعه دیگه .
عزیز دلم ، تو خودت رو ناراحت نکن ، خودم اینجا پیش آلاله جون هستم ، سلام به بابا و مامانت برسون .
چشم ، خداحافظ.
خداحافظ.
صدای درب ساختمون که به آرومی بسته شد رو شنیدم .
صدرا رو از بچگی دوست داشتم ، اختلاف سنی هفت هشت ساله مون باعث شده بود که بجای اینکه عمه اش باشم ، بیشتر نقش خواهر بزرگتر و دوست رو براش داشته باشم.
وقتی ماجرای من و بهنام شروع شده بود ، هم خوشحال بود که از تنهایی دراومدم و هم گاهی حسودی میکرد و سرم غیرتی میشد.
اما حالا اونم بخاطر من غصه دار بود ، امشب اتفاقی منو ندیده بود .
خودم بهش زنگ زدم و خواهش کردم که بیاد ، میدونستم حالم بعد از دیدن بهنام بد میشه ، دیگه روی اعصابم تسلط قبل رو نداشتم ، برای همین احتمال حمله عصبی رو داده بودم و باید یکی تو اون لحظه کنارم میبود.
از وقتی اولین علائم MS رو تو خودم دیدم ، حدس میزدم که موضوع باید خیلی جدی باشه ، تو سفر شمال هم بعد از سکسمون خواستم، به بهنام بگم که شاید دچار این بیماری شدم ، اما وقتی نگاهم به چشمهای معصومش افتاد ؛ دلم نیومد اوقات خوشش رو تلخ کنم.
اما پنج شنبه گذشته که دکتر جواب نهایی رو بهم داد ، آب پاکی رو ریخت روی دستهام ، بیماری من خیلی سریع پیشرفته بود و پلاکهایی که روی عصبهام نشسته بود ، مدام بیشتر و بیشتر میشدند و اختلالات حرکتی تو بدنم و حواسم ایجاد میکردند.
پلاکهایی که باعث میشدند پیامهای مغزم دیگه با سرعت به اعضای بدنم منتقل نشه ، مثل بازجوهایی که سر راه پیکها رو میگرفتند و سربه نیستشون میکردند.مغز تا ابد منتظر اجرا شدن دستورش میموند!
درب اتاق باز شد و آیلین با صورت رنگ پریده و چشمهای غمزده وارد اتاق شد ، بعد از اینکه بابا بهش خبر بیماریم رو داده بود ، زندگیش رو ول کرده بود و پیش من مونده بود ، خواهر ناتنی که هیچ شباهتی بغیر از نام فامیلمون با هم نداشتیم .
هیچکس باورش نمیشد ما دو تا خواهر با اختلاف سنی 5 ساله هستیم.
کنارم روی تخت نشست ، دسته ای از موهام رو که روی بالشت پخش شده بود ، تو دستش گرفته بود وبا انگشتهاش نوازش میکرد .
کمی بعد با صدای پر بغضش گفت:
آلاله جانم ، کجا رفته بودی؟ چرا با خودت کاری میکنی که بیشتر اذیت بشی؟ مگه نگفتی با بهنام تمومش میکنی؟ پس چرا دوباره باهاش قرار گذاشته بودی؟
ملحفه رو کنار زدم و نگاهش کردم ، ناتنی بودیم ، اما عاشق همدیگه بودیم ، شاید هم ارتباط قلبیمون خیلی بیشتر از دو تا خواهر واقعی بود ، تو اون لحظه از اینکه اونجا بود ، خوشحال بودم .
دستش رو روی قلبم گذاشتم و با گریه گفتم :
ببین میزنه؟
در حالیکه آروم دستش رو بروی سینه ام گذاشته بود ، با تعجب نگاهم کرد !
آیلین ! ببین دیگه قلبم نمیزنه! کشتمش ، لهش کردم ، هم بهنام رو ، هم قلب خودم رو ، هم تمام وجودم رو! خدا هم همین رو میخواست دیگه! نتونست چندماه خنده رو روی لبهای من ببینه ! برای همین این بلا رو سرم آورد ، تا همه خوشیم رو ازم بگیره! مگه من غیر از عشق اون دلخوشی دیگه ای داشتم؟ مگه من از دنیای لعنتی بغیر از عشق اون چیز دیگه ای خواسته بودم؟
و دوباره بغض ترک خورده ام ، صدای گرفته ام رو خفه کرد و بجاش هق هق گریه ام شروع شد.
آیلین هم که با حرفهای من اشکش جاری شده بود ، سرم رو به آغوشش کشید و با من گریه میکرد.
کمی بعد از شدت سردرد ، چشمهام رو بسته بودم ، آیلین تو سکوتی که فضای اتاق رو گرفته بود ، قرص مسکن رو با لیوان آبی کنار دستم گذاشت و چراغ رو خاموش کرد و گفت هروقت احساس کردی سبک شدی و گرسنه ای ، صدام کن تا شامت رو برات بیارم و بعد به آرومی از اتاق بیرون رفت.
درب اتاق که بسته شد ، نیم خیز شدم و قرص رو بلعیدم و لیوان آب رو یه نفس بالا کشیدم ، قطره آبی که از انتهای بدنه عرق کرده لیوان چکید و بین شکاف سینه هام افتاد ، نشونم داد که تنم چقدر داغ شده…
سرم رو به روی بالشت گذاشتم و به پهلو غلتیدم ، نگاهم به عطری افتاد که اولین بار بهنام برام خریده بود ، رنگ بنفش روشنش از پرتوی نوری که از پنجره میتابید ، جلوه خاصی داشت ، چقدر موقع تلفظ اسم عطر مثل دیوونه ها با بهنام خندیده بودیم و سر آلین یا اِلین بودنش شرط بسته بودیم.
آخ که عاشق همه لحظات بودن با اون بودم ، بودن با کسی که برام نهایت محبت بود ، حتی با دیوونه بازیهایی که من گاهاً درمیاوردم و اون دم نمیزد!
نگرانش شده بودم ، یعنی الان اوضاعش چطور بود؟حتما اونم مثل من دیوونه شده بود!
آخه چرا این کار رو باهاش کرده بودم ، الان میتونستم باهاش عاشقانه ترین پیامها رو ردو بدل کنم و بعد با آرامش بخوابم ، چرا از خودم روندمش ، چرا نذاشتم ، عاشقم بمونه؟ چرا از خودم نفرت زده اش کردم؟ چرا با این همه سوال و ابهام وسط این هیاهو ولش کردم؟ نکنه دیگه عشق رو فراموش کنه! نکنه بعد از من دیگه عاشق کسی نشه! نکنه با عشقم احساسش رو کشته بودم؟

دوباره به سرم زده بود ، من میخواستمش ، من دیوونه اون مرد بودم ، بهترین و جذاب ترین مرد دنیا نبود، اما برای من بهترین و جذاب ترین مرد دنیا بود .
صدای گرمش پشت خط تلفن بهم آرامش میداد ، وقتی که دستهام رو میگرفت و برام شعر میخوند ، وقتی عصبانی میشد و صداش میگرفت و دورگه میشد ، وقتی موقع رانندگی دستش رو بروی زانو و رون من میگذاشت ، حرارت کف دستهاش! حرارت تن گرمش ، پرنده ای که بالهاش رو تو قفسه سینه اش باز کرده بود و با موهای بدنش طرح خورده بود.
وقتی اولین بار بهش گفتم که موهای سینه ات مثل پرنده ایه که بالهاش رو باز کرده ، با تعجب به خودش نگاه کرد!
خیالم راحت شد که تا حالا هیچکس اینو بهش نگفته!
تا حالا هیچکس دستهاش رو بروی پوست تنش نکشیده و سر سینه هاش رو نبوسیده!
تا حالا هیچکس جلوی اون زانو نزده و آلتش رو با لبهاش نبوسیده!
دلم میخواست دوباره غرق چشمهای تیره رنگش بشم ، مثل وقتهایی که دلم حسابی براش تنگ میشد، به محض دیدنش روی پنجه پام بلند شم و پیشونیش رو ببوسم و موهای لخت و مشکیش رو نوازش کنم ، دلم میخواست دست بکشم به صورتی که همیشه وقتی پیش من بود اصلاح شده بود و بوی آفتر شیو تند و تلخ مردونه میداد.
چشمهام رو بستم و قطره اشکی آروم از گوشه چشمم ، مسیرش رو از روی گونه ام به سمت لبهام پیدا کرد.
لحظه هام طعم تلخ دلتنگی و شوری اشک رو داشت…
تو گردنه حیران اینقدر بین مه و ابرها حین رانندگی همدیگه رو بوسیده بودیم که گذشت زمان رو نمیفهمیدیم ، یکهو دیدم ، به سمت جاده خاکی بالای تونل ، ماشین رو هدایت کرد ، یه جاده خاکی با تابلویی که مسیر هفت کیلومتری کنار گذر تونل رو نشون میداد، کمی که جلوتر رفتیم ازجاده دورتر شد و گوشه ای دنج پارک کرد و دوباره ازم لب گرفت ، نفسش روی صورتم منو دیوونه میکرد.

از ماشین پیاده شدیم ، حرکت ابرها که به شک مه غلیظی بودند رو براحتی میشد تشخیص داد ، ابرهایی که به سمت ما میومدند و گاهی دیدمون رو تا یکی دو متری خودمون کم میکردند ، هوای اردیبهشتی کوهستان سرد و نمناک بود .
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو باز کردم و دور خودم چرخیدم.
دستش رو دور پهلوم حلقه کرد و با هم از تپه ها بالا رفتیم ، دشت های پر از شقایق وگلهای بابونه ، ترکیب قشنگ رنگهای زرد و قرمز بین ابرهایی که گاهی انگاربا بستر سبز رنگ چمن دشت یکی میشد، منتظر نگاه های ما بود.
بین گلها روبروی هم ایستاده بودیم ، خیره به نگاه هم ،شالم که دیگه روی شونه هام ول شده بود و رطوبت روی موهای هردومون مثل دونه های مروارید ، نشسته بود ، آروم آروم به سمت بوته های کنار دشت رفتیم تا بیشتر از دید خارج بشیم .
هرچند بعید بود که کسی مثل ما دوتا دیوونه پیدا بشه که تو اون هوای مه آلود و سرد ، هوس تپه نوردی بکنه، اما بالاخره احتیاط لازم بود.
نزدیک بوته ها ، دوباره صورتش رو نزدیک صورتم آورد و لبهام رو بوسید ، داغی و نرمی لبهاش و بازدم نفسی که روی پوست صورتم میدوید ، دیوونه ام میکرد ، شیرین بود بوسه هاش ، شیرین وخواستنی.
وقتی لبهام رو میبوسید ، هوس تکرارش به آتیشم میکشید و تنم رو داغ تر میکرد.
تمام تنم غرق شهوت لمس شدن با دستهای این مرد بود ، خودم رو سپرده بودم به دستهاش و لبهاش که تمام صورتم رو حالا داشت بوسه بارون میکرد ، سعی میکردم باهاش همراهی کنم ، اما انگار دلش میخواست که من توی دستهاش و آغوشش اسیر باشم.
انگار کبوتری بودم که بین بال و پرهای شاهین گرفتار بود و از این اسارت لذت میبردم.
منو به پشت چرخوند و همینطور که کنار گردنم رو میبوسید و لاله گوشم رو میمکید با دستهاش مانتوم رو از تنم جدا کرد .
دست راستش تاپم رو بالا زده بود و حد فاصل شکم تا بالای مثانه ام رو با دست گرمش نوازش میکرد و دست دیگه اش از داخل یقه ام خودش رو به سینه هام رسونده بودو با شهوت تمام سینه های منونوازش میکرد و با سرشون بازی میکرد.
استاد تحریک کردن من بود و عاشق لمس دستهاش بودم.
دیگه طاقتم تموم شده بود که دست راستش جسورتر شد و دکمه شلوار جینم رو باز کرد و خودش رو به واژنم رسوند ، خودش همیشه میگفت ، اینجا نقطه ای از بهشته!
حالا انگشتهاش داشت ، تمام جویبارهای بهشت منو به شکاف لبهای آلتم هدایت میکرد.
با تحریک دستش ، نفسم به شماره افتاده بود و آروم اروم آه میکشیدم و اسمش رو صدا میکردم.
بهنام ، آه … بهنام، … دوستت دارم، آه… میخوامت دیوونه…
عزیزم ، عشقم ، نفسم ، منم دوستت دارم ،تو همه آرزو و امید منی.
به سمتش چرخیدم ، به لطف بازی ماهرانه سرانگشتهاش ، حسابی تحریک شده بودم ، حتی خیس تر از هوای بارونی کوهستان…
کاپشن اسپرتش که خیلی زودتر از تنش جدا شده بود و روی چمنها افتاده بود و من این بار دکمه های تیشرتش رو باز کردم و با کمک خودش کاملا لخت شد ، وسط هوای آزاد ، روی چمنهای سبز ، بین مه غلیظی که دورمون رو گرفته بود و ابرهایی که هرلحظه احتمال رگبار داشتند و دشتی که پر از گلهای سرخ و زرد بود.
انگار دوباره آدم و حوا وسط تیکه ای از بهشت همدیگه رو به آغوش کشیده بودند.
جلوی پاهاش زانو زدم ، و آلتش رو به لبهام نزدیک کردم ، کاملا سفت شده بود و خوشحال بودم که تا این حد تونستم تحریکش بکنم.
زبونم رو از پایین بیضه هاش کشیدم تا به سر آلتش رسیدم و بعد سعی کردم ، همه آلتش رو یکجا تو دهنم فرو کنم .
با این کارم آه بلندی کشید و سرش رو به طرف آسمون گرفت و چشمهاش رو بست و من دوباره براش همین کار رو تکرار کردم.
هر دو بیضه اش رو میلیسیدم و تمام تنه آلتش رو با لبهام نوازش میکردم.
چند دقیقه ای بود که حسابی براش آلتش رو مکیده بودم و تحریک شده بود و معلوم بود دیگه طاقتی براش باقی نمونده ، برای همین دستش رو به سمتم گرفت و از روی زمین بلندم کرد ، آلت خیس و راست شده اش به رونهای سفید من میخورد و گرمی و سفتی آلتش حس خوبی رو بهم میداد.
بهنام روی چمنهای خیس دراز کشید و منو بروی خودش کشوند.
اولین بار بود که تو هوای آزاد سکس میکردم و حس فوق العاده ای داشتم ، تجربه ای که شاید همیشه و یا تو هیچ فرصت دیگه ای بدست نمیومد.
دستهام رو بروی قفسه سینه اش گذاشتم و روی بدنش نشستم و آلتش رو با دست خودم گرفتم و وارد واژنم کردم ، خیس خیس بودم .
از ساکی که براش زده بودم ، خودم هم تحریک شده بودم ، بخاطر همین به محض ورود آلتش ، آه کشداری از لذت کشیدم و شروع کردم به بالا و پایین رفتن.
دست خودم نبود ، اصلا کنترلی روی حرکاتم نداشتم ، شهوت کاملا به تمام تنمون غلبه کرده بود ، خودم رو با شتاب به پایین تنه اش میکوبیدم و صدای برخورد بدنمون ، با جیغهای کوتاهی که از روی لذت ، همراه با فرو رفتن التش تو واژن خودم میکشیدم ، توی گوش من و بین لاله های دشت میپیچید.
بهنام دستهاش رو بروی تن و سینه ام میچرخوند و گاهی روی آرنجهاش بلند میشد و سینه های منو میبوسید و میلیسید.
با برخورد اولین قطره بارون و صدای بلند رعد و برق انگار آتیش شهوت هر دومون بیشتر شده بود ، هرچقدر شتاب قطرات بارون بیشتر میشد ، حرکت من روی بدن بهنام سریعتر میشد ، ضرباتی که قطرات بارون به روی کمر و صورتم میزد ، مثل سرانگشتهایی بود که برای تحریک بیشتر من داشتند بدنم رو نوازش میکردند و کمی بعد زیر رگبار بارون ، با صدای رعد بلندی که توی کوهستان مه آلود و سرسبز ، پیچیده بود هر دو مون ارضا شده بودیم …
روی بهنام زیر بارونی که دیگه یکدست و ریز میبارید ، وسط دشت پر از گل، روی چمنهای خیس ، دراز کشیدم و از حال رفتم .
نایی برای بلند شدن نداشتم ، میدونستم به محض اینکه به سرعین برسیم باید هردومون به دکتر بریم و تب و لرز رو به جون بخریم.

چشمم رو باز کردم ، صبح شده بود ، خورشید ، بجای ماه داشت شعاعی ازنورش رو از شیشه بنفش عطرم به روی میز آرایشم میتابوند.
از روی تخت بلند شدم، چشم راستم رو که باز نمیشد با دستم مالیدم ، احساس تشنگی داشتم ، برای همین ته مونده لیوان آب دیشب رو دوباره سرکشیدم، رویای دیشبم ، تو ذهنم داشت مرور میشد و لذت یادش لبخند رو بروی لبهام میاورد.
نمیدونستم چی کار باید بکنم ، اما بنظرم میرسید باید به بهنام حق انتخاب بدم ، باید باهاش حرف میزدم ، باید بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم ، باید بهش میگفتم که حاضر نیستم بخاطر من زجر بکشه و میتونه انتخاب کنه که با من باشه و رنج بیماری و نحیف شدن من رو از نزدیک ببینه و با یه امید کورکورانه برای بهبودی من دعا کنه و یا اینکه دنبال زندگی خودش بره و نیمه زمینی این زندگیش رو برای خودش پیدا کنه.
باید بهش میگفتم که حتی اگه تو این زندگیم و روی زمین سهمی از اون قرار نیست برای من باشه ، تو دنیاهای دیگه و زندگیهای دیگه ام دنبالش میگردم و منتظرش میمونم…
پرده رو کناری زدم ، گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره اش رو گرفتم، باید دوباره باهاش قرار میگذاشتم ، برج نگار و کافه ویونا باید براش همیشه لذت اولین دیدارمون رو داشته باشه ، میخواستم خاطره تلخ دیروز رو از ذهن هردومون پاک کنم.
باید میگذاشتم ، خودش برای بودنش تصمیم میگرفت.
صدای بوق های تلفن توی گوشم میپیچید ، بوق های لعنتی انتظار ، اولین بوق کشدار ، دومین بوق ممتد ، سومین بوق …

پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 36
👎 10
17608 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

543062
2016-05-30 20:10:39 +0430 +0430

عالی بود.ممنون از داستان قشنگت

1 ❤️

543069
2016-05-30 20:58:08 +0430 +0430

تا نصفه خوندم پس نظری نمیدم اما فقط یه چیز…
من به شخصه خودم میام اینجا که یه چیزی بخونم بخندم و چهارتا شعر و ور بگم و بشنوم و خندون برم بیرون!
وقتی با چنین داستان های تراژدی مواجه میشم که قهرمان و ضد قهرمان داره و آخرش به مرگ و سردرگمی ختم میشه،سعی میکنم نخونم تا توی فکر فرو نرم و همزاد پنداری نکنم و اذیت نشم
اینجا رو فقط واسه خنده میام و بس!

0 ❤️

543085
2016-05-30 21:42:02 +0430 +0430

دو سیلاب:
فوق العاده

2 ❤️

543102
2016-05-30 22:49:17 +0430 +0430

افرین خوب بود!

1 ❤️

543103
2016-05-30 22:55:09 +0430 +0430
NA

بسیااااار زیبااا و غم ناک منم احساس میکنم دچار ام اس شدم بعضی از علایمشو تو خودم دیدم … قراره برم خون بدم خیلی میترسم :) :(

1 ❤️

543105
2016-05-30 23:26:27 +0430 +0430

خانم مهرسانا شما مطمعنید؟

0 ❤️

543116
2016-05-31 04:21:08 +0430 +0430
NA

کم نظیری اساطیر
رو هر موضوعی دست میذاری،خیلی عالی درش میاری
همه چیز داستانو دوس داشتم،همه چیشو
خیلی خوب بود
مرسی که هستی و برامون مینویسی
شاد و سالم باشی

1 ❤️

543168
2016-05-31 16:14:29 +0430 +0430

اساطیر عزیز ، عالی و پر احساس ، حیف این داستانهاست ، چه فیلمها و کتابهای پر مخاطبی رو میتونه به خودش جلب کنه …
خسته نباشی عزیز.

0 ❤️

543432
2016-06-02 15:38:55 +0430 +0430
NA

اساطیر عزیزم ، این داستان یکی از بهترینهات بود ، شک ندارم که خیلی تمرکز و فکر پشت این قصه داشتی ، عالی بود ، خسته نباشی …

1 ❤️

544717
2016-06-13 23:26:58 +0430 +0430
NA

امیر هستم… عالی بود

1 ❤️

544771
2016-06-14 11:52:38 +0430 +0430

اساطیر جان
من ازخیلی وقت پیش داستانهاتومیخوندم ولی هردفعه به دلیلی نمیشد نظربدم…ولی اینبارباتمام وجودم میخوام بگم که وافعامیپرستمت.همیشه عالی بودی و خواهی بود.توروزای آخرعمر28سالم هستم و حلالیتاموگرفتم بعدازوناواجبترینشون تشکرازتوبود.مرسی که هستی

1 ❤️

545346
2016-06-19 09:53:26 +0430 +0430

اساطیر داستانهات ، جذابیت نداره ، ننویس عزیزم…

0 ❤️

545492
2016-06-19 21:29:14 +0430 +0430

عالی بود ناز قلمت …

این داستان واقعا از دیدگاه یک زن بود هیچ مردی نمیتونه این قدر با لطافت زنانه داستان بنویسه پس نتیجه میگیرم که شما زنی

1 ❤️

686172
2018-05-07 18:13:54 +0430 +0430

نوع صحنه پردازی و نگارشتو دوست دارم
کاملا مخاطبو غرق میکنه…
لایک

0 ❤️

686553
2018-05-09 19:26:13 +0430 +0430

خیلی لذت بردم از خوندنش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها