زندگی تلخ سینا

1390/07/23

با سلام به همه آدماي با معرفت از هر قشر و با هر تفکري چه مذهبي چه سکسي چه… من حدودا از سال 82 تو اينترنت ولگردي ميکنم
از همون اوايل نظرم و سايت هاي سکسي جلب کرد. و از همه بيشتر داستان هاي سکسي رو دوست داشتم.
حالا اينکه کدوم راست کدوم دروغ مهم نيست مهم اون فضاييه که آدم در حين خوندن داستان ميره داخلش و يه لذت خاصي داره من هم مي خوام خاطره تلخ از زندگي خودم و براتون بگم در متن داستان سکس کمي هست اگر دوست ندارين نخونين اول از خانوادمون براتون بگم 2 تا خواهر و يه برادر بزرگ تر از خودم دارم البته من تک فرزند زن دوم بابام هستم و چون مادرم در موقع زايمان من مرد من پيش زن اول بابام بزرگ شدم. زندگي بدي نداشتم اما بچه هوو بودن مشکلات خودشو داره مخصوصا تنهايي هاي زندگي از من يه آدم منزوي و بدبين و بدون احساسات ساخته بود. خونه ما اونموقع تو گوهردشت کرج بود. بيشتر تابستونا ميرفتيم شهرستان خونه پدربزرگم اونجا خيلي خوب بود و من آزادي عمل بيشتري داشتم. بيشتر روزا ميرفتم فوتبال. من اون روزا خيلي منگل بودم يعني از لحاظ سکسي و جنسي از بعضي از شوخيا بچه ها که دست به کون همديگه ميزدن و يا از پشت همديگه رو بغل ميکردن يه چيزايي فهميده بودم اما خيلي گنگ و خفيف تا اينکه يکروز بعد از بازي خسته شده بودم و روي چمن بلوار دراز کشيده بودم که رضا يکي از بچه هاي محله پدربزرگم اومد کنارم و دستشو گذاشت روي پام و گفت تو هم بد چيزي نيستيا من با عصبانيت توام با تعجب دستشو کنار زدم و سريع بلند شدم با رسول که به عبارتي تنها دوست من اونم در حد پايين هستش داشتم به سمت خونه ميرفتم تو راه بهم گفت ناراحت شدي؟ من گفتم نميدونم يه حس بدي بهم دست داد دست خودم نبود من حتي منظور رضا رو هم نفهميدم. رسول با خنده مرموزانه اي گفت برو خودتي من طبق معمول عصباني شدم و به رسول يکم بد و بيراه گفتم رسول که از حرفش پشيمون شده بود گفت يه چيزي بگم ناراحت نميشي? من هم گفتم باشه. رسول با کمي مکث و من ومن گفت منظور رضا اين بوده که تو خشگلي و ميخواسته باهات لاس بزنه. يه کمي گيج شده بودم و حرفاي رسول برام سنگين بود. بعدها آرزو کردم هيچ وقت اين حرف و نميشنيدم.
تو حموم بودم داشتم تو آينه قدي که لخت جلوش وايستاده بودم خودم و نگاه مي کردم ساق پاهام رونام برامدگي باسنم تو ذهنم داشتم خودمو با بقيه مقايسه مي کردم رضا که هميشه با شرت ورزشي ميومد پاهاي پر مو يي داشت.رسول خيلي لاغر.بابک تپل بود اما عليرضا متوسط بود يک بار که شلوارشو جلوي من عوض کرد ديدم که پاهاش بي مو چشاي آبي هم داشت حالا فهميدم چرا اکثر بچه ها باهاش شوخي ميکنن. من پاهام و تنم بي مو بود تازه داشت جلوم مو در مياورد هيکل متوسط اما پاهام يکمي پر بود. چشام قهوه اي بود پوست تنم
به سفيدي عليرضا نبود با دستم روي پاهام و باسنم دست کشيدم يه حس عجيبي داشتم هم از کارم بدم اومد هم خوشم.
تو خواب بودم داشتم اتفاقاي چند روز گذشته رو در هم بر هم خواب ميديدم دستم از روي شلوار رفت سمت کيرم محکم ميماليدم تا يک دفعه يک حس کردم جيش کرم اما يه جوري بود. خود ارضايي رو ياد گرفته بودم فهميده بودم از خيلي بچه ها قشنگ ترم و دنيام عوض شده بود فکر ميکردم تمام کمبوداي زندگيم و ميتونم جبران کنم اعتماد به نفسم به طرز عجيبي بالا رفته بود.بايد برميگشتيم کرج و سال اول دبيرستان رو شروع ميکرم با روحيه و تفکر جديد اما خبر نداشتم که چه بلايي قرار سرم بياد.
3 ماهي از مدرسه ميگذشت ديگه مثل هميشه که سر کلاس ساکت بودم و تو سري خور نبود .شلوغ شده بودم مي خديدم رفيق زياد داشتم
قشنگ فهميده بودم که خيليا دوست دارن با من بتابن. از قشنگيم تا جايي که احساس خطر نمي کردم نهايت استفاده رو مي بردم براي بعضي ها که احتياج بود خر بشن تا برام کاري کنن هربه خوبي بود .بعضياشون ميخواستن خودشونو به من بمالونن اما با خشم و جذبه من مواجه مي شدن چون واقعا از دست کاري شدن بدم ميومد. از همه بيشتر با حامد که قيافه ريز و قشنگي داشت دوست شده بودم خيلي آروم بود. همه چي خوب پيش ميرفت چهره محبوب کلاس يا حتي مدرسه بودم. تا اينکه سر درس رياضي بوديم که مدير مدرسه در کلاس و زد و با يک دانش آموز ديگه وارد شد و اون و به همه معرفي کردو گفت که به خاطر شغل پدرش انتقالي گرفته و ديگه دانش آموز اين کلاسه. اسمش ابراهيم قد بلند صورت حدودا سفيد و مردونه اما خوش تيپ بود. در سالهاي گذشته 2 سالي درجا زده بود و 2 سال از ما بزرگ تر بود.جاش تو کلاس در انتها بود سر زبون چرب و نرمي داشت چون تازه وارد هم بود همه بهش توجه مي کردن چند باري هم تو کل صحبت کردن و حاضر جوابي حالمو اساسي گرفته بود.بعضي از بچه ها هم که حالا معلوم شد تو اين چند وقته به من حسودي ميکردن اما نشون نميدادن حالا يه موقيعت خوب بود يه رقيب.ترسيده بودم فکر ميکردم دوباره دارم تنها ميشم. حس تنفر شديدي از ابراهيم پيدا کرده بودم و بايد اين کينه و تنفر و سرش خالي مي کردم. يه چند وقتي ساکت شده بودم و منتظر موقيعت بودم. زنگ تفريح خرده بود همه داشتيم ميرفتيم بيرون ابراهيم در حال رفتن بود که ديدم دستشو گذاش روي کون حامد و بهش گفت چطوري بچه خوشگل حامد هم هيچي نگفت و خنديد اعصابم خورد شد محکم بازوي حامدو گرفتم و کشيدمش طرف خودم با اخم به ابراهيم نگاه کردم و اون خنديد و اومد جلو دستشو گذاشت روي کون من گفت ناراحت نشو خوشگله همش که سهم تو نميشه.داشتم ديوونه ميشدم کنترل خودم و از دست دادم حولش دادم جلو و بهش چند تا فحش دادم گفتم ديگه حق نداري به من و حامد دست بزني,اون فقط ميخنديد ,حامد بازوش و از دست من کشيد بيرون و گفت سينا تو ديگه شورشو در آوردي اينجوري نميشه من هاج و واج داشتم نگاش ميکردم در ادامه گفت که ابراهيم قصدش شوخي بوده و تو چون بهش حسودي ميکني داري بهش تهمت ميزني.ابراهيم داشت دست به سينه و با يک لبخند مرموز ما رو نگاه ميکرد.بغض تو گلوم گير کرده بود باورم نميشد.بدون هيچ حرفي از کلاس زدم بيرون.ديگه با حامد حرفي نميزدم جام و عوض کردم رفتم پيش زشت ترين نفر کلاس که هيچ کسي ازش خوشش نميومد آدم وراج و اعصاب خورد کني بود اما من يه جوري بهش رسوندم که حالو حوصلشو ندارم بدبخت پيش من کم شده بود. واقعا تنها شده بودم حامد هم رفته بود پيش ابراهيم نشسته بود چند بار به و ضوح ديدم که ابراهيم داره باهاش ور ميره حتي يک بار تو آزمايشگاه بوديم که ديدم دست ابراهيم داخل شلوار حامده و داره کونشو ميمالونه تو دلم ميگفتم حقشه خودش ميخاره. درست بعد تعطيلات عيد بود زنگ ورزش داشتيم حالم خوب نبود با اجازه ار معلم رفتم تو نماز خونه خوابيدم, همينطور بي حال افتاده بودم که يه گرمايي رو روي رون پاهام احساس کرم برگشتم ديدم ابراهيمه اون اتفاقي که نبايد ميافتاد افتاد با تمام وجود داد ميزدم و فحش ميدادم همه از سرو صداي جمع شده بودن کنترلم دست خودم نبود با اينکه زوري نداشتم اما مشت و لگد بود که نثار ابراهيم ميکردم اون فقط ميخواست من و آروم کنه که مدير مدرسه که دفترش تا نمازخونه 2 تا اتاق فاصله بود رسيد ما رو برد تو دفتر يک دادگاه کاملا رسمي اي درست کرد بعد از پرس و جو از من و ابراهيم و حتي چند نفر از بچه ها حدودا پي به قضيه برد, البته ابراهيم کاملا زيرش زده بود منم واضح نگفتم قضيه چيه , ما بيرون دفتر منتظر حکم صادره بوديم در دفتر باز شد و ابراهيم رو صدا کردن رفت تو بعد چند ثانيه شنيدم داره بلند بلند خواهش ميکنه که نگن مادرش بياد اما انگار مدير مدرسه تماسشو گرفته بود. اشک از چشمهاي مادر ابراهيم سرازير شده بود فقط يک تو گوشي محکم زد تو گوش پسرش, ابراهيم هم گريه افتاد,مدير به من اشاره کرد برم بيرون ته دلم خوشحال بودم انتقامم رو ازش گرفته بودم داشتن ازش با شهادت مادرش تعهد ميگرفتن,مادرش زودتر از دفتر رفت بيرون و سريع بدون اينکه جايي رو نگاه کنه رفت من رفتم سرکلاس.ابراهيم هم با چشاي قرمز وارد شده بود يه هو کلاس ساکت شد و همه پچ پچ ميکردن اومد سمت من و گفت سينا بلايي به سرت بيارم که … من نذاشتم حرفش تموم بشه حولش دادم گفتم هيچ غلطي نميتوني بکني همينجور که داشت عقب عقب ميرفت ميخنديد و گفت ميبينيم,يه هو تو دلم خالي شد ترسيدم اما به روي خودم نياوردم.2 هفته اي گذشت ابراهيم ساکت ساکت شده بود ديگه شلوغ بازي نداشت اوضاع در ظاهر آروم بود چيزي هم تا امتحانا نمونده بود. حدودا اتفاقاي گذشته رو فراموش کرده بودم. حامد يه چند روزي ميشد براي کمک گرفتن در مورد درساش به من نزديک شده بود
منم عکس العمل بدي از خودم نشون ندادم و بهش کمک ميکردم,يکروز که 2 ساعت زودتر تعطيل شديم گفت که بريم خونشون برا درس خوندن خيلي اسرا کرد منم با اکراه و به سختي قبول کردم ,وارد کوچه اي که خونشون اونجا بود که شديم چند تا از اين الواتا وايستاده بودن و يه هو ديدم ابراهيم هم بينشونه دلم يکمي شور افتاد اما وقتي ديدم حواسشون به ما نيست و دارن با هم صحبت ميکردن آروم شدم,حامد گفت که از درب گاراژ بريم تو در ضمن بگم که حامد تک فرزند خونه بود و پدرو مادرشم شاغل بودن و به گفته خودش بعدازظهرا از سر کار ميومدن. وارد گاراژ شديم يه راهروي حدودا بزرگ رابط گاراژ تا ورودي حال بود حامد گفت همينجا باش من ميرم کتاب رياضي رو ميارم اينجا درس بخونيم من تو دلم گفتم شايد سختشه من و تو خونه ببره و همونجا نشستم و گفتم برو زود بيا کل اون قسمت مکت بود هوا هنوز يه کمکي خنک بود.حامد از در حال رفت فهميدم که درو پشت سرش قفل کرد,داشتم به نقشاي مکت نگاه ميکردم تو حال خودم بودم
که در طرف گاراژ باز شد ابراهيم اومد داخل و سريع درو بست و قفل کرد. شوکه شده بودم ترس تمام وجودم و گرفته بود تصميم گرفتم به خودم مسلط باشم,وايستادم به ابراهيم گفتم در و باز کن من کار دارم ميخوام برم اومد جلو با خنده هميشگي دستشو برد بين پاهام و گفت کجا ميخاي بري سينا جون يه کمي باهام درس کار کن با هم ميريم,همه تنم داشت ميلرزيد با صداي خيلي لرزون گفتم من کار دارم بايد برم خودشو بيشتر چسبوند بهم و دستش و برد روي کونم,اشک تو چشام جمع شده بود نميخواستم غرور مو زير پا بذارم دو دستم و گذاشتم روي سينش و حولش دادم همين که يه قدم عقب رفت يکهو قيافش عوض شد چنان تو گوشي اي بهم زد که گيج گيج شدم از چشاش خون ميچکيد چند تا تو گوشي ديگه بهم زد فکر نميکردم اينقدر زورش زياد باشه,افتاده بودم زمين صورتم خوني شده بود لگد پشت لگد بود که به طرفم ميومد بهم فحش ميداد و ميگفت تازه اولشه من يه تيشرت آستين بلند سفيد تنم بود و يه شلوار کتان مشکي همه لباسام هم خوني شده بود,خيلي درد داشتم پيش خودم گفتم ديگه مرگم حتميه,اونقدر من و زد که خودشم خسته شد دولا شد دستاشو برد طرف دکمه هاي شلوارم فهميدم ميخواد چيکار کنه با همون يه زره جوني که داشتم دستمو بردم شلوارم و محکم گرفتم يه هو نشست رو شيکمم يه دونه تو گوشي ديگه زد گفت اگر از روز اول درست مثل آدم حال ميدادي کار به اينجاها نميکشيد ديگه بقضم ترکيد گريم گرفته ازش خواهش کردم
اگه دوست داره بازم من و بزنه اما کار ديگه اي باهام نکنه,پوسخندي زدو گفت کجان بچه ها که ببينن آقا سينا مغرور چطور داره التماس ميکنه اين و گفت و دوباره تلاششو براي باز کردن شلوارم شروع کرد باز خواستم مقاومت کنم که گفت اگه نذارم شلوارمو در بياره الواتاي سر کو چه رو صدا ميکنه تهديد موثري بود و ديگه تواني براي مقاومت نداشتم دستام و شل کردم جز گريه و التماس کار ديگه اي از دستم بر نميومد,چون شلوارم حدودا تنگ بود ابراهيم به سختي درش آورد شورتم هنوز پام بود با دو دستش رون پاهام رو ميماليد ميگفت جون اين ديگه چيه بهم گفت برگردم خودشم داشت کمربندشو باز ميکرد,باورم نميشد که چه اتفاقي داره برام ميافته تا ديروز از يه دستکاري کوچيک خودمو محفوظ نگه داشته بودم حالا کاملا آماده دادن بودم به حالت دمر خوابيده بودم ابراهيم شرتم و در آورد تي شرتم رو هم در آورد لخت لختم کرد گريم شديد تر شد,گفت غصه نخور سينا جون الان تموم ميشه خودشم لخت شده بود روم خوابيد کيرشو که روي کونم جلو عقب ميکرد قشنگ حس کردم دوست داشتم همونجا بميرم دستشو تفي کرد مالوند به سوراخ کونم بعد يه سوزشي حس گردم سر کيرش رفته بود تو کونم من پاهام و هي سفت ميکردم بهم گفت شلش کن آشغال کوني منم خودم و ول کردم که زودتر کارش تموم شه دهنشو آورد بيخ گوشم گفت به تلافي اون سيلي اي که از مادرم خوردم و يکجا کيرش و کرد توچنان دردي را احساس کرده بودم که تو زندگيم هيچوقت تجربه نکرده بودم گريه ام بلند تر شد با تمام وجود به ابراهيم گفتم حمال عوضي چيکار ميکنييک مشت محکم از پشت زد به کلم پيشونيم خورد روي زمين گفت دارم جرت ميدم کوني سرم داشت گيج ميرفت با تمام قدرتي که داشت تلمبه مي زد . هر چند ثانيه يکبار با دست مي کوبيد روي کونم تند تند نفس ميکشيدصداي نفس کشيدن و فحشهايي که به من ميداد رو با گنگي ميشنويدم تنها چيزي که به وضوح حس مي کردم درد بود بس يه 10 دقيقه اي گذشت با شدت بيشتري تلمبه ميزد و يک لرزش خفيفي روي تنش درست شد درست فهميده بودم آبش اومده بود بعد از چند دقيقه از روم بلند شد رفت سمت در طرف حال در زد و گفت حامد درو باز کن در باز شد من خودمو جمع کرده بودم. جون هيچ حرکتي رو نداشتم صحبتاشونو نو ميشنويدم حامد داشت ميگفت مگه نگفتي زياد سرو صدا نداره صداتون قشنگ ميومد. ابراهيم گفت ولش کن کوني عوضي حقش بود بعدشم رفت تو خونه فکر کنم رفت خودشو تميز کنه متوجه شدم که حامد داره به طرفم مياد يکهو شنيدم گفت يا حضرت عباس ببين چيکارش کرده بعد به من گفت پاشو زود تر لباستو ببوش داشتم از خجالت وشرم ميمردم با چه وضعي چلوي حامد افتاده بودم با پاش يه لگد بهم زد و گفت پاشو نمردي که ديگه ببين موکتم کثيف کرده.همينکه نشستم سرم گيج رفت به هر حال به سختي لباسامو پوشيدم ابراهيم اومد طرفم بازوم و گرفت بردتم سمت دستشويي گفت سرو صورتت و بشور .کثافت آشغال محکم حولم داد و رفت بعد از چند قدم برگشت و دستش و گذاشت روي کونم دوباره دردم گرفته بود تو گوشم گفت اما قربونت برم سينا جون تو عمرم هيچ کسي رو به اين باحالي نکرده بودم بعد هم يه بوسي از صورتم کر دو رفت با تمام وجود احساس حقارت و بدبختي مي کردم دوباره گريه ام گرفت .داشتم لنگون لنگون مي رفتم حامد و ابراهيم تو گاراژ وايستاده بودن ابراهيم اومد جولو گفت کجا بچه کوني هنوز باهات کار دارم
از نگاهم التماس و خواهش مي باريد گفت نترس از اون کارا ندارم مي خوام بهت بگم اگه حرفي به کسي بزني بلاي بد تر از اين سرت ميارم اون رفيقام و که ديدي ميندازم به جونت رفتي خونه ميگي تصادف کردي چونمو محکم گرفت گفت فهميدي آشغال سرم و به علامت تاييد تکون دادم ولم نکرد و گفت بگو چشم منم با بغض گفتم چشم و ولم کرد. وارد خونه که شدم زن بابام با يه نگراني گفت چي شده گفتم هيچي يه موتوري زد بهم و فرار کرد از روي اکراه و رفع تکليف گفت جاييت که نشکسته من گفتم نه هيچي نيست يکمي کبود شدم الان ميرم حموم لباسام و هم خودم ميشورم . هيچي نگفت اما زير زبوني به حالت پچ پچ يه چيزيايي داشت ميگفت به اين رفتارش عادت داشتم. تمام سيعمو کردم که لنگ نزنم رفتم حموم پهلوهام کمرم و خيلي جاهاي ديگم کبود بود دماغم و لبم هم خوني بود از درد به زور خودمو شستم اومدم که پاهام رو بشورم دردم خيلي زياد شد کونم خيلي درد ميکرد به هر حال بايد ميشستمش خوني که تا رون پاهام ميومد خشک شده بود شرتمم هم خوني بود به هر بدبختي اي بود بايد تميزش ميکردم فرداش رفتم مدرسه همين که وارد کلاس شدم متوجه نگاه سنگين همه روي خودم شدم يک نفر از پشت اداي من و در آورد و گفت هيچ غلطي نميتوني بکني با همون لحني که من به ابراهيم گفته بودم چند نفري هم زدن زير خنده حالا فهميدم اکثرا فهميدن که چه بلايي سرم اومده اشک تو چشام جمع شد رفتم نشستم روم نميشد هيچ کسي رو نگاه کنم همش سرم پايين بود کارم شده بود شبا تو رخت خواب گريه کردن چند روزي گذشت حتي لحظاتي رو هم به فکر خودکشي افتاده بودم يک روز تو خونه که تنها بودم چاغو رو برداشتم گذاشتم روي مچ دست چپم چندباري جلو عقب کردم اما ترسيدم و ولش کردم اونقدر بي عرضه بودم که حتي خودکشي هم نتونستم بکنم پدرم يه چند باري گفت چته اما خودم و نگه داشتم و گفتم چيزي نيست به خاطر استرس امتاحاناست و ميخنديدم و ميرفتم.آخرين امتحان و داديم رفتم سر کلاس وسايلم و برداشت از ساختمون اومدم بيرون ابراهيم کنارم سبز شد بازوم و محکم گرفت برد پشت ساختمون مدرسه کنار يه درخت کاج محکم دستشو ميمالوند به پاهام و کونم گفت اين آخريه نميخواي يه حالي به ما بدي ناخوداگاه اشک از چشام سرازير شد بهش گفتم به جون مامانت ولم کن گه خوردم غلط کردم تو رو خدا ولم کن صدام کاملا ميلرزيد ترس همه وجودم و گرفته بود نميدونم چي شد انگار دلش برام سوخت اما گفت اينجوري هم نميشه که من تو کف باشم برم گردوند گفت از رو شلوار خودشو هي بهم ميمالوند و سينا جون سينا جون ميگفت بعد از چند دقيقه هم ارضا شد بدترين احساسي که به يه انسان دست ميده به من دست داده بود به معناي واقعي يه هرزه شده بودم اونروز که اومدم خونه تو فکر بودم و يه تصميمي گرفتم بايد درس و ول ميکردم و ميرفتم کار بايد از اين خونه و شهر برم ديگه تحملش برام سخت بود بايد از اين زندان خلاص ميشدم با اين فکر خوابم برد اما اطمينان داشتم عمليش مي کنم.
پايان

نوشته: سینا


👍 3
👎 0
29098 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

302640
2011-10-15 01:54:39 +0330 +0330
NA

برات متاسفم که این اتفاق برات افتاد ولی غرور بیجا و ترست بهت اجازه نداد کاری بکنی ، میتونستی خیلی راحت بری . شکایت کنی وبه پدر و مادر حامد و مدیرتونم بگی مثلا میخواست چیکار کنه که بدتر از کاری که باهات کرد باشه؟؟؟؟ اینقدر از دستت حرص خوردم که دارم میمیرم چرا اینقدر تحقیر شدنو قبول کردی ؟؟؟؟ با یه شکایت هم اونو به سزای کارش میرسوندی هم خودت دیگه اینقدر سرخورده نمیشدی که بخوای ترک تحصیل کنی

1 ❤️

302641
2011-10-15 04:08:55 +0330 +0330
NA

متاسفم ولی اینا رو اینجا اومدی نوشتی که چی بشه مثلا

0 ❤️

302642
2011-10-15 04:12:14 +0330 +0330
NA

خيلى ناراحت شدم اين داستان تقريبا مثل قضيه اى هست كه تو دبيرستان واسه يكى از دوستاى صميمى خودم اتفاق افتاد ياد اونروزها افتادم چه اوضاعى بود يادش به خير دوران دبيرستان

0 ❤️

302643
2011-10-15 04:22:03 +0330 +0330
NA

چيزي واسه گفتن ندارم جز متاسفم…اگه منظورت از نوشتن اين داستان ايجاد حس ترحم بين بچه ها بود موفق شدي…

0 ❤️

302644
2011-10-15 04:22:17 +0330 +0330
NA

راستى يادم رفت
دادا سعيد به آقاى خاص ميگه:پس چى شد داستان جذاب آزمايشگاه؟خيلى طول كشيد نكنه ادمين نذاشته رو سايت؟

0 ❤️

302645
2011-10-15 07:01:05 +0330 +0330
NA

kheili narahat shodam dastane narahat konandeie bod

0 ❤️

302646
2011-10-15 07:32:43 +0330 +0330

اگه زورت بهش نمیرسید میتونستی که چاقویی،تیزی…چیزی رو
برا روز مبادا با خودت داشته باشی.به نظر من برا تلافی کردن
اول از حامد شروع کن.Good luck

0 ❤️

302647
2011-10-15 08:31:24 +0330 +0330
NA

متاسفم
برات خیلی ناراحت شدم

0 ❤️

302648
2011-10-15 09:24:40 +0330 +0330
NA

مرد نبايداين قدر ترسو باشه مرگ يك دفعه براي آدم است ولي انتقام از اين لاشيها بگير كه خرابي زندگيت جبران بشه حتي بقيمت زندگي خودت باشه :W :W :W

0 ❤️

302649
2011-10-15 13:08:05 +0330 +0330
NA

اعصابم بد کیری شد. ببین خواهری چیزی نداره خفتش کنیم؟ خودم خوارشونو میگام.
بچه ها جدی خیلی بده منم بچه بودم چند نفر میخواستن ترتیبمو بدن قسر در رفتم ازشون . بزرگتر که شدم ریدم به هیکل همشون اخه سنشون زیاد بود.به نظرم باید خوار اون حامد اول بگایی

0 ❤️

302651
2011-10-15 16:05:20 +0330 +0330
NA

بابا اگ شکایت میکردی مامانش میمومد جلو چشش بت میداد که به دار نیاویزنش.یا داستانت دروغ بود(قشنگم بود)یا خودت خر بودی که کاری نکرد.اونجا بودم خواهرش سهله خودشو میگاییدم.

0 ❤️

302652
2011-10-15 16:07:13 +0330 +0330
NA

راستی دهنه دوست کونیت حامدم بگام که لیاقت نداشتی حتی حاله اونو بگیری

0 ❤️

302653
2011-10-15 17:43:27 +0330 +0330
NA

ريدي تو اعصابم
آخه ساينا فكركردي شكايت به اين راحتيه ? اكه ميخواست شكايت كنه خيلي بدتر بود, آبروش ميرفت همه جا!
اگه داستانت واقعي بود يه چندسال ديكه برو دهنشونو سرويس كن!

0 ❤️

302655
2011-10-16 02:16:34 +0330 +0330
NA

به نظر من هم بهترین راه شکایته
اول مسئله را فقط به پدرت بگو
بعد با هم اقدام به شکایت کنید
هم حال اون نامرد گرفته می شه
بعد هم از حامد به خاطر شریک جرم بودن شکایت کنید

چون دیگه چیزی برا از دست دادن نداری
همه از مسئله آبرو می ترسن
که اون نامرد آبرو را هم برده

پس نترس و برو جلو

0 ❤️

302656
2011-10-17 00:17:39 +0330 +0330
NA

درود
دوست من امیدوارم به مشکلاتت غلبه کنی % تا حالا عضو نشده بودم فقط قصدم کسب یه تجربه بود هر چند خیلی از داستانا مزخرف بودن اما چیزهایی هم برای یادگرفتن داشتن آدم ها اشتباهاتشون زیاده ولی در این یک مورد من عضویت سایت شدم تا فقط به شما بگم :
اولین مرحله قبول کردن وضعیتی هست که در اون هستی و دوم اینکه انتقام شخصی رو رها کن و جلوی خطرات ابراهیم برای دیگران بایست. سوم آبروی تو نمیره چون تو تسلیم هوس نشدی و شرایط بدی برای تو پیش اومده پس قوی باش و شرایط رو به نفع خودت تغییر بده با یک دید جدید به این مسایل نگاه کن . من با جدیدت ازت خواهش می کنم به یک مشاور مراجعه کن و از لحاظ روحی خودت رو آماده کن برای جلوگیری از خطر ابراهیم برای جامعه … اینها تقصیر تو نیست پس احساس شرم نکن % اگر تصمیم به شکایت گرفتی و از دوستاش و خانوادش میترسی می تونی به صورت محرمانه شکایت کنی به اداره آگاهی اونها تو رو پوشش میدن %

0 ❤️

302657
2011-10-17 11:16:10 +0330 +0330
NA

با سلام من نویسنده خاطره هستم ممنون از نظراتتون
اول اینکه این خاطره برای گذشته هست و از راه حلهای الانتون ممنونم و من قصد ترحم جمع کردن هم نداشتم و شک نکنید تو این کشور بدتر از این اتفاقا برای مردم میافته و فقط دوست داشتم بعد مدتها بدون هیچ دلیل خاصی بنویسمش.

1 ❤️

302658
2011-10-23 16:20:04 +0330 +0330
NA

آقا سینا حالا چی کار می کنی ؟ آخرش ترک تحصیل کردی ؟ خیلی بی عرضه هستی اگر هیچ کاری با ابراهیم و حامد نکردی … من بخاطر تجاوز بهت ترحم نمی کنم اما اگر گذاشتی الکی الکی کونت بذارند و آینده اتو خراب کردی حااااااااااااااااااااااالم ازت به هم می خوره . اه اه اه اعصابم به هم ریخت

0 ❤️

302660
2011-12-15 14:54:15 +0330 +0330
NA

ey vay, in che vazeshe, vaqeam madrese ha injooriye, in kir ajab chize mozakhrafiye, aaaaaah

0 ❤️

302661
2012-06-01 00:58:43 +0430 +0430
NA

خیلی غمنگیز بود.خدا صبرت بده با اون کون پارت…
منم میخاستن بکنن قدیم ندیما …اما راه ندادم. تو گول خوردی یک اشتباه کردی…
اما جون ددداش تو کار ما اشتباه حکمش مرگههه

0 ❤️

525607
2015-12-16 23:15:51 +0330 +0330
NA

من تو این داستان طرفدار ابراهیمم! میگین چرا ؟
چون من گی بودمو کم نکشیدم اَز دست بچ خوشکلایه مغروره امثال سینا!

1 ❤️

866697
2022-04-02 07:29:38 +0430 +0430

ببینم همه ما که توی این سایت هستیم،کم وبیش از اعضای مسن سایت تا کوچکترین همه به نحوی با سکس زوری یا تجاوز یه حس مشترک داریم متاسفم چیزی نیست که بشه راحت کنار اومد باهاش ولی زندگی زیباست

0 ❤️