زندگی جدید (۵ و پایانی)

1399/12/29

...قسمت قبل

اگر درکی از bdsm ندارید لطفا این داستان را نخوانید.

بخشی از وقایع داستان براساس واقعیت هستند.

دو ماه از اسارتم می گذشت و هر روز بیشتر احساس خفت می کردم. تینا مرا تبدیل به یک برده ی تمام عیار کرده بود. دیگر از آن روی مهربانش خبری نبود. انگار که بعد از شکنجه ی آن شب، آدم دیگری شده بود. وظایفم را به عنوان یک اسلیو به طور کامل یادم داده بود. هر روز طبق یک ساعت مشخص راس پنج صبح باید بیدار می شدم. مهم نبود که شب قبل خوابیده بودم یا نه. بعضی شب ها بود که تینا مرا تا خود صبح شکنجه می کرد و دقیقا وقتی که دلم می خواست بخوابم شکنجه ی سخت ترش شروع می شد. نمی گذاشت بخوابم و مجبورم می کرد که راس ساعت مثل همیشه بروم و به کارهایم برسم و خودش می رفت و می خوابید. یکبار آنقدر از نخوابیدن حالم بد شده بود، روی کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد اما با خالی شدن یک سطل پر از یخ از خواب پریدم. یخ ها آنقدر زیاد و سرد بودند که تمام تنم به لرزه در آمد و تینا را دیدم که مقابلم اخم آلود ایستاده بود و تماشایم می کرد. گفت : برات دارم حالا!
و آن بدترین روز زندگیم بود. گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد که نمی دانستم چی و کجاست. چند دقیقه ی بعد در خانه را باز کرد و سه زن وارد شدند که یکیشان را به عنوان مربی بدنسازی میسترس ها قبلا می شناختم. دو نفرشان بازوهایم هایم را از دو طرف گرفتند و در حالی که هنوز شوکه بودم و بدنم یخ زده بود، گیج و منگ با همان وضعیت خفت بار و سراپا لخت از واحد تینا بیرون بردندنم و به یک یا دو طبقه بالاتر رفتیم. یک اتاق شکنجه بزرگ. اتاقی بود بسیار مجهز. وقتی روی صندلی نشاندنم تازه کمی به خودم آمده بودم. دو تا از آن ها خیلی کم سن بودند و معلوم بود که هنوز 20 سالشان نشده اما ظاهری کاملا زنانه داشتند. مربی بدنسازی جلو آمد و نگاهم کرد. تی شرت و ساپورت ورزشیِ تنگی به تن داشت با کفش های ورزشی. موهایش را هم دم اسبی از پشت بسته بود. با لحنی جدی شروع به صحبت کرد: شنیدم که کارهای بدی کردی و برخلاف دستور دامیننتت خوابیدی. درسته؟
سرم از بی خوابی درد می کرد و خلقم تنگ شده بود. با عصبانیت گفتم: یه آدم معمولی نیاز به خواب داره و من حالم بد بود نمی تونستم…
مربی بدنسازی دیگر نگذاشت ادامه دهم. اگر می دانستم اصلا چنین حرفی نمی زدم اما حالم بدتر از آن بود که بفهمم چی میگم.
لبخندی زد و گفت: به به! دخترا می بینین. این اسلیوِ عوضی فکر کرده کسیه برا خودش. توی کثافتی. یه خوک کثیف عوضی که بدون اجازه دامیننتت حق نداری نفس اضافی بکشی و حالا بدون اجازه اش با خیال راحت گرفتی کپیدی؟ تو خیلی شجاعی پسرجون. تازه سنتم خیلی کمه. فکر نمی کردم انقدر پررو باشی. اینجوری کارمون خیلی سخت میشه. مگه نه دخترا؟
دختر ها سر تکان دادند. یکی شان که کم سن تر و در عین حال قشنگ تر بود جلوتر آمد و چانه ام را گرفت تا صورتم را نگاه کند. به سمت مربی برگشت و گفت: قیافه بانمکی هم داره. صورتش هم جون می ده برا کتک.
مربی خندید و گفت: برای خیلی کارها جون می ده. می خوای خودت تربیتش کنی.
دختر لبخند زد: مگه خودت نمی خوای باشی؟
_ من امروز کار دارم.
دختر انگشت هایش را از زیر چانه ام رها کرد و به دختر دیگر نگاه کرد و گفت: محدثه چی؟ اونم نمی تونه باشه؟
مربی گفت: اگه بخوای اشکالی نداره همراهت باشه اما گفتم شاید خودت از پسش بربیای.
دختر دیگر که فهمیدم اسمش محدثه اس گفت : اگه بخوای می تونم همراهت باشم اما اگه خودت از پسش بربیای بهتره چون من کار دارم.
صحبتشان خیلی طول نکشید. دختر جوان راضی شد که تنهایی مرا شکنجه بدهد. آن ها رفتند و من با او در آن اتاق ترسناک تنها شدم.
سکوت شد. دختر دیگر چیزی نگفت. از روی میز بال گگ قرمز را برداشت و به طرفم آمد. دهنم را محکم قفل کردم تا نتواند با بال گگ ببندش اما مقاومت بی فایده بود. مشتش را محکم به شکمم کوبید و از درد فریادم بلند شد. در حالی که دهنم باز شد فورا بال گگ را به دهنم بست. چهره ی دختر عصبانی و جدی بود. در حالی که با دست و پای بسته به صندلی به خودم می پیچیدم گفت: ببین من اصلا حوصله ندارم. بهتره پسر خوبی باشی تا بلای ناجوری سرت نیارم. تینا گفت یکم ادبت کنم تا ادم بشی. نمی خوام چشات رو ببندم اما اگه پسر بدی باشی مجبور میشه. قول می دی پسر خوبی باشی؟
سرم را به نشانه ی اطاعت تکان دادم. دستی به سرم کشید و گفت : آفرین پسر خوب!
عقب تر رفت و روی صندلی نشست. کفش های پاشنه بلندش را در آورد و گفت: اخیش! خسته شدم با این کفشا. اینجوری بهتره. با پاهای برهنه دوباره به طرف میز رفت و نگاهی به وسایل روی میز و اویزان روی دیوار انداخت و گفت: نمی دونم با چی شروع کنم. شلاق خوبه؟ ولی اصلا حوصله ی شلاق رو ندارم. ولش کن اصلا. بذار با دست خالی ادبت کنم. هیچی مثل با دست خالی شکنجه کردن حالم رو جا نمیاره.
آرام آرام بهم نزدیک تر می شد. ضربان قلبم بالارفته بود. چهره اش اصلا آرام بخش نبود. خشم درونش را می شد احساس کرد. چهره ای سرد و جدی و بی رحم.
سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: بشمار
اما من چیزی نگفتم
یکی دیگر زد و بازم گفت بشمار
و من دوباره ساکت ماندم.
ضربه ی دیگر محکم تر بود. بی اختیار فریاد زدم. از پشت بال گگ صدایم ناواضح بود.
گفت: شماره. میگم بشمار. می دونم اون توی دهنته ولی می خوام صدای شنیدنت رو بشمارم قبل از اینکه یه دیلدو بکنم ده حلقت. حالا بشمار حرومزاده.
ضربه ی محکم دیگری زد که تازه شروعش بود. وقتی به چهل و پنج رسیدم دیگر نای شمردن نداشتم اما او آن قدر ادامه داد تا بی حال شدم. صورتم سِر شد و دهنم بوی خون گرفت. موهایم را گرفت و سرم را عقب برد و گفت: فکر کنم کافی باشه. سر عقل اومدی یکم. نه؟
جوابی ندادم. با ناخن های بلندش شروع کرد به خط کشیدن روی بدنم. فریاد کشیدم.
_ خوبه! وقتی اسلیوا داد می زنن تازه می فهمم دارم کارم رو درست انجام می دم.
سیلی محکم دیگری زد. سرم درد گرفته بود. گیجی و حالت تهوع داشتم. در همان موقع بود که تینا وارد اتاق شد.
_ سلام تینا جون! چی شد اومدی ببریش؟
تینا لبخندی زد و گفت: نه. اومدم تماشاش کنم. تو ادامه بده.
_ ولی مگه نگفتی بهش آسیب نزنم چون قراره بفروشیش؟
_ منظورم از اسیب این بود که خط و خش عمیق نیوفته که خوب نشه ولی خوب تا هرجا که دلت بخواد هر کاری که بیشتر باعث دردش بشه می تونی بکنی.
دختر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: ولی به نظرم بسشه. صورتش رو نگاه کن. قشنگ حالش رو جا اوردم.
تینا لبخندزنان گفت: نه. کافی نیست. خیلی پررو تر از این حرفاست. صورتش رو نگاه نکن. الکی براش دلسوزی نکن. باید ادم بشه.
_ باشه. هر طور مایلی. فقط سخته بدون آسیب زدن شکنجه کنم. البته سخت که نیست اما خب خیلی نمیشه کاری کرد. یا باید اسیب ببینه یا اصلا بیشتر از این شکنجه نشه.
_ من فقط گفتم اسیب فیزیکی نبینه. کوفتگی و کبودی از بین میرن. می تونی کبودش کنی. فقط خط و خش ننداز.
_ مگه ماشینه؟
هردو خندیدند اما من وحشت کرده بودم. واقعا مثل یک ماشین بی ارزش شده بودم. حتی شاید بی ارزش تر. تینا جلوتر آمد و تفی روی صورتم انداخت و در حالی که می خواست برود گفت: تا فردا در اختیار خودته. نمی خوام امروز ریختش رو ببینم. اگه خواستی فردا بیار تحویلش بده. فقط امیدوارم بتونی خوب تربیتش کنی.
تینا رفت و من ماندم و شکنجه گری بی رحم.
دختر در کشوی کناری میز را باز کرد و دستکش های لاتکس سیاه رنگی را بیرون کشید و در حالی که دستکش ها را در دست می کرد لبخندی ترسناک زد و گفت: مثل اینکه قراره امروز رو با من بگذرونی. منم حوصله ام خیلی سر رفته.
به سمتم آمد و تخم هایم را در دست گرفت و فشار داد. از شدت درد فریاد می زدم اما او خیلی دقیق نگاه می کرد و واکنشی نشان نمی داد. روز سختی در انتظارم بود

نوشته: ه. ت


👍 8
👎 4
22201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

798058
2021-03-19 01:01:58 +0330 +0330

خب تهش چی؟
خواستی فقط یه چیزی بنویسی و بگی پایان؟

1 ❤️

798180
2021-03-19 09:58:16 +0330 +0330

خیلی دوست دارم ادامش رو بدونم.

0 ❤️

798324
2021-03-20 04:01:42 +0330 +0330

ادامه بده خب

0 ❤️

806463
2021-04-27 23:50:57 +0430 +0430

wtf این چ پایانی بود دیگ!!😐
حتی اندازه قسمت های قبلیش هم نبود…به خوبیشونم نبود…اصلا چیشد!!
بابا ادامش بدهه

0 ❤️

846221
2021-12-04 18:45:40 +0330 +0330

قسمت پایانی چرا اینجوری شد؟ قسمت های قبلی خیلی بهتر بود 😕 😎

0 ❤️

874405
2022-05-16 23:20:24 +0430 +0430

پایانش خیلی کیری و تخمی بود😐😑🤦🏻‍♂️
اصلا مثل قسمتای قبلی نبود😒

0 ❤️

876031
2022-05-26 01:00:12 +0430 +0430

بیا ادامه بده خوب داشتی میرفتی جلو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها