زندگی محمد (۱)

1396/10/30

قسمت اول

سلام دوستان
خاطره من اوایلش سکسی توش نیست و اگه دوست دارید دنبال کنید بخونیدش.ممنون که وقت میزارید.

اسم من محمد و ۲۹سالمه.۷ساله که ازدواج کردم و زندگی خوبی با همسرم مریم داشتم تا ۴سال پیش که فهمیدیم بچه دار نمیشیم.رفتیم آزمایش دادیم و خلاصه فهمیدیم که مشکل از همسرمه.من و مریم واقعا عاشق بچه بودیم و این زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد.من همچنان مثل قبل عاشق همسرم بودم ولی اون با من کاملا سرد شده بود و دچار افسردگی شده بود.
از اون ماجرا ۴ساله میگذره و من همچنان پایبند و وفادار به همسرم بودم. خدا میدونه چه خرجایی که نکردیم ولی خواست خدا بوده که بچه دار نشیم.

من تو یه شرکت خصوصی مدیر تامین تدارکات هستم و وضع مالی خوبی دارم.
قدم ۱۸۰.وزنم ۸۵.چهره دلربایی ندارم ولی زشت هم نیستم.
مدیر عامل شرکت یه پیر مردی بود که به دار فانی شتافت و بعد از اون تنها دخترش مدیریت رو به عهده گرفت.
اسمش ساناز بود.قدش حدود۱۷۰.وزنشم فکر میکنم ۶۰میشد.
ساناز خانم یه خانم متاهل و با پوشش مناسب بود.

فشار این همه سردی از سوی همسرم خیلی سخت بود.واقعا ۴سال با وجود همسری زیبا آدم خودارضایی کنه خیلی ظلمه.

رفته رفته صمیمیت بیشتری بین من و ساناز در گرفت.تا جایی که بیرون هم همدیگه رو میدیدیم.
ساناز به من گفت که شوهرش یه فرد بیکار و معتاده و مشکل جنسی داره. یعنی نمیتونه ساناز خانومو باردار کنه.
واقعا من تا اینجا هیچ نظری روی ساناز نداشتم.

این رابطه صمیمی باعت ترفیع من شد و من شدم مدیر اجرایی شرکت.یعنی بعد از مدیر عامل من راس قدرت بودم.

خلاصه به جایی رسیدیم که نهار رو با هم بیرون میخوردیم.
بعضی شبها بیرون قدم میزدیم و واسه شام رستورانی چیزی میرفتیم.
البته در این مواقع همسرم پیش پدر و مادرش بود و هرچقدر میگفتم بیا خونه میگفت نمیتونم تو چشمات نگاه کنم با این که من مشکلی نداشتم و این عذابم میداد.

اشتباه یا درست تمام وقت خوشی و غم منو ساناز پر کرده بود به جای مریم.
کم کم علاقه ای به ساناز پیدا کردم.
یک شب تو ماشین بهش گفتم ساناز جان ما دیگه نباید این رابطه رو ادامه بدیم.
گفت چرا؟؟
گفتم من دارم به تو علاقه مند میشم و این درست نیست.ما هر دو متاهلیم
گفت خب منم به تو علاقه مند شدم.الان به تو وابسته شدم.تو شدی شریک غم و شادیم نه اون لندهوری که تو خونه پای منقله
سکوت بینمون حاکم شد
نگاهشو بریدم و چشمامو بستم.گرمای چیزی رو روی لب پایینم حس کردم اونقدر لذت بخش بود این بوسه که حتی چشمامو باز نکردم.منم همکاری کردم و حدود ۱دقیقه بدون این که چشمامو باز کنم لباش رو بوسیدم و گرمای این لبها منو به هلاکت رسوند.

چشمامو باز کردم و خودمو عقب کشیدم.گفتم نمیتونم و قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد و اومد رو لبم.
بدون خدا حافظی پیاده شدم و راهیه خونه شدم…

نوشته: محمد


👍 4
👎 2
1981 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

670332
2018-01-20 22:21:20 +0330 +0330
NA

:| چرا احساسات منو آخر شبی جریحه دار میکنی مرد مومن :|

0 ❤️

670346
2018-01-20 23:59:50 +0330 +0330

خیلی کوتاه نوشتی ولی ادامشو بنویس کاری به راست و دروغش ندارم خوب بود

0 ❤️

670350
2018-01-21 01:17:33 +0330 +0330

دمت گرم حداقل یه روایت خوب و ی داستان نمای فوق العاده بود… تو ی صفحه نمیشه چیزی رو گنجوند

0 ❤️

670409
2018-01-21 12:38:23 +0330 +0330

ادامه داره؟

0 ❤️

670435
2018-01-21 18:29:12 +0330 +0330

خوب بود ولی چرا انقد کوتاه اخه ؟!

0 ❤️