پریا بهتریم دوستم بود. از زمانی اینو فهمیدم که اول دبیرستان بدون هیچ دعوا و افاده و حسادت و هر حس منفی دیگه ای، بغل دستی من بود. بدون اینکه اعتراض کنه چرا کیفت سمت نیمکت منه. بدون اینکه بگه دستت سمت میز منه و دارم اذیت میشم. چون من چپ دست بودم و سمت راست مینشستم. حتی یکبار هم سر این موضوع جامون رو عوض نکردیم. این سکوت و کم رویی و وقار پریا باعث نمیشد من هرجوری دلم بخواد باهاش رفتار کنم. در واقع اون یه جور پرستیژی داشت که همه ناخودآگاه ازش حساب میبردن. خوب مطلق کلاس بود. هیچکس هم به این موضوع اعتراضی نداشت. همیشه لبخند میزد ولی واسه من با همه فرق داشت. چون احساسم بهش فرق داشت. دوست داشتم لباشو ببوسم. دوست داشتم به موهاش دست بکشم و کنار هم لخت باشیم. حتی وقتایی که میرفتم خونشون موقع لباس عوض کردن تماشاش میکردم. آخرش با خنده معنادارش میفهمیدم خیلی بد دارم نگاه میکنم.
شب تا صبح با افکار روز قبل خوابم نبرد. اینکه بالاخره الان یه دخترم یا زن. به پریا بگم یا نه. موضوع گفتن به پریا نبود. موضوع یه فشار عصبی بود که تا به کسی نگی خالی نمیشی و تنها شنونده من پریا بود. مدت ها مهر خاموشی زدم روی لبم تا بالاخره یه روز که تو مسیر خونه بودیم یکم راجع به مسائل جنسی شروع کردیم حرف زدن. پنجشنبه بود و من میتونستم شب رو خونشون بمونم. وقتی رسیدیم خونشون خودم رو برای مطرح کردن اون اتفاق راحت تر از قبل میدیدم. بعد اینکه لباسامون رو عوض کردیم بهش گفتم:
+پریاااااا
-باز چیه؟
+چرا اونجوری جوابمو میدی؟
-عاخه هروقت کشدار صدام میکنی یا یه گندی زدی یا میخوای من با مامانت صحبت کنم و شب رو ازش اجازه بگیرم.
جفتمون زدیم زیر خنده
+اگه بفهمی که پرده نداری چیکار میکنی؟
-منظورت چیه ازین حرف؟
+منظور خاصی ندارم فقط میخوام بدونم
-خب قطعا بدبخت میشم
+میدونی… من…
همونجا بود که شروع کردم به توضیح دادن کل اتفاقی که افتاد واسم و گریه ام گرفته بود. خیلی میترسیدم.
خیلی آروم بهم نزدیک شد و انگشتاشو آروم رو گونه هام میکشید. تو چشام زل زده بود و هیچی نمیگفت. این سکوتش هم بهم احساس امنیت میداد هم اذیتم میکرد. چون نمیدونستم میخواد بعدش چی بگه.
بغلش کردم. میدونستم تو هیچ شرایط دیگه ای شاید نتونم این کارو بکنم. برگشتم به حالت قبلی و صورتامون جلوی هم بود. لبامو چسبوندم به لباش. اولش وقتی هیچ مقاومتی نشون نداد قلبم آروم گرفت ولی بعد خیلی آروم از شونه هام گرفت و منو از خودش جدا کرد. انگار هم خوشش اومده بود هم متعجب بود. یه پامون از لبه تخت رو زمین بود و روبروی هم بودیم. آروم پامو گذاشتم رو پاش. دستاشو گرفتم جفتشو بوسیدم. خودشو کشید عقب ولی انگشتای پاش زیر پام فقط حرکت کرد و هیچ واکنشی واسه عقب کشیدن پاش انجام نداد. همیشه غیر قابل پیش بینی بود و نمیتونستم بفهمم چه حسی داره. هیچوقت نمیخواست به یه حرکت هم ناراحتت کنه هم خوشحال. شایدم انقدر سردرگم بود که نمیدونست ادامه بده یا نه. ولی من دنبال ادامه نبودم. همون بوسه از لبای سرخ برجسته اش که همیشه دندونای خرگوشی نیشش تو کلاس موقع درس گوش دادن نمایان میشد واسه من بس بود. تو همین فکرها بودم که گفت:
-باران من دوست پسر دارم.
منظورشو ازین حرف نمیفهمیدم. رابطه ما چه ربطی به یه پسر داره. اون میفهمید و من نمیفهمیدم. جفتمون ۱۶ سالمون بود ولی اون معنی خیانت رو میفهمید ولی من نه. ولی چرا نگفت من با دخترا رابطه ندارم. چرا هنوز پاش زیر پامه و گرماشو حس میکنم. تنها چیزی که به ذهنم رسید تا بگم و خودم رو جمع کنم این بود:
+من دوست پسر ندارم.
-واسه همین این کارو کردی؟
+(وای گند زدم! همیشه رو جوابم جواب داره) کدوم؟ پردمو میگی؟
-نه اینکه منو بوسیدی. منم اندازه تو حشریم. با پرده ات کاری ندارم.
+الانم حشری شدی؟
-آره…
+اگه ما باهم باشیم دوست پسرت ناراحت میشه؟
-نمیدونم. ولی میخوای تو هم دوست پسر داشته باشی؟
+آره ولی تو رو هم میخوام.
اینو که گفتم یه لبخند زد. لعنتی همه چیز این دختر خوب بود. آدم جلوش هول میشد بخاطر سکوتش ولی همیشه احساس امنیت میکردی وقتی باهاش بودی.
من اون روز خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. هم رازم رو گفتم هم پریا رو بوسیدم. انقدر هیجان داشتم که به موضوع دوست پسر هم فکر میکردم.
تا شب چند بار دیگه از دستاش و گوشه لباش و گردنش بوسیدمش. هیچ مقاومتی نشون نمیداد ولی همراهیم نمیکرد. انگار بیشتر میخواست ولی من هم نمیخواستم احساس بدی پیدا کنه. شب جامو رو زمین انداخت و خودش رو تخت خوابید تا اینکه بحثامون شروع شد.
+میشه دستتو بهم بدی
اومدم بالا روی تخت و با ولع شروع کردم به مکیدن و گاز گرفتن لباش. اونم زبونشو میاورد بیرون و دور لبمو لیس میزد. من داشتم عاشق این آدم میشدم یا فقط احساس نیاز بود؟ اصلا مگه میفهمیدم عشق چیه تو اون سن؟
این آخرین تجربه من و پریا نبود. چون نذاشت اونطوری که میخوام لذت ببرم. من بیشتر میخواستم ازش. و به داشتن دوست پسر هم فکر میکردم…
نوشته: باران
قشنگ بود. نیاز نیست تو بیان گفتگوها از +و - استفاده کنی خواننده متوجه تغییر لحن میشه. با وسواس مینویسی نزار جزئیات حوصله سر بر بشه. احساس کلیتو بنویس. یه مقدار لودگی به کاراکترهات بده شاید بعضی وقتا فحشهای ملون که تو دخترهای تینیجر زیاده باعث همزاد پنداری میشه. بنظر میاد به متنت زیاد ور رفتی البته خوبه همیشه اولین جمله ای که بنظر آدم میرسه بهترین نیست ولی پیچیدگی قصه با توضیح مناسب اجزای قصه مهمتره. میدونم گفتی از خودت مینویسی ولی حتی تو خاطره نویسی هم خلاقیت مهمه. پایدار باشی
اوسکل کص مغز با 16 سال سن اینجا چ کونی میدی . بجا اینک بیایی اینجا کص ببافی برو سر کلاس انشا کص بگو
خاطرات تخمی
مثلا خواستی ادای لزبین ها رو در بیاری
مشکل پرده داشتی برو بده بدوزن . یک خورده خرج داره