زندگی یک زن (۱)

1397/12/07

ورق1
شوهرم شب کار بود.روزا یا خونه بود یا مسافرکشی میکرد…سال 95 باهم ازدواج کردیم… مشکلاتی داشتیم اما تمام توانمون رو میذاشتیم که حلش کنیم و با هرسختیی که بود همشو حل …میکردیم… اون منو خیلی دوست داشت منم خیلی دوسش داشتم…باهم خوب بودیم مسافرت میرفتیم به هم توجه میکردیم اصن همه چی خوب بود… شبا میرفت صبحا میومد کنارم میخوابید و کلی شوخی و خنده … ولی من رو شب کاریاش حساس بودم… خوشم نمیومد… استرس داشتم… ی روز صبح مثل هرروز من توی تخت خوابیده بودم که از سرکار اومد… بعد از کارای معمول همیشگی رفت صبحانه اماده کرد و صدام زد گفت بیا بخوریم من باید برم دوباره… پرسیدم کجا و چرا … گفت یکی از شیفتای روز میخواست مرخصی یه روزه بره منو گذاشتن جاش…گفتم یعنی شب خونه ای؟ گفت نه باید شیفت خودمم بمونم… گفتم اخه اینجوری ک نمیشه خسته میشی اذیت میشی … گفت اضافه کاری میدن بم. منم قبول کردم اما ته دلم دلهره داشتم به این اتفاق یهویی.
اون رفت … صبح فرداش من زود بیدار شدم … صبحانه اماده کردم … در باز شد اومد تو … خسته و داغون… یه سلام و معذرت خواهی و رفت خوابید … منم صبحانه رو جمع کردم و رفتم پیشش… اما خوابش برده بود. بغلش کردم و خوابیدم … ساعت 11 بیدار شدم… رفتم سراغ ناهار … ساعت 1 اومدم تو اتاق هنوز خواب بود… صداش زدم:عزیزم
جواب داد:هوم
گفتم ناهار حاضره…گفت تو رو خدا ولم کن خوابم میاد
بعد یکم دیگه اصرار من و بدخلقی اقا من رفتم و خودم ناهار خوردم و برگشتم توی اتاق تا کارامو انجام بدم… و اون خوابید تااا شب ساعت 6 عصر صداش زدم نباید امروز بری … یهو ازجاش پرید و گفت ای وای … باید برم. یه لیوان قهوه خورد و رفت.
چند روز همینطور بی حوصله و بی حال بود … نمیخواست پیشم باشه … منم گفتم پاپیچش نشم شاید رفته تو غار تنهاییش
روز جمعه تقریبا یک هفته بعد ازون روز و شب سیاه… داشتم کتاب میخوندم … اومد کنارم نشست… گفت میخام یچیزی بهت بگم … قبل ازینکه بگم اینو بدون که … و ساکت شد.
خودم خوندم تا ته اون روز و شبو !!
ورق2
اون روزی که رفتم سرکار … یه خانمی اومد محل کارم
…توپر بود … سفید بود … ارایش کرده و لاک زده … مچ دست و پاش بیرون بود … گره بودن. زنجیر به دست و پا داشت … از دم در گفت اقای فلان کجان؟! گفتم امروز تشریف ندارن… امری هست بفرمایید… دوید سمت میز… گفت وااااای خداروشکر که رفتن… من یک ساله دارم میرم و میام که کارم رو انجام بدن ولی هربار به یه بهونه ای گفتن کارت گیره … تو رو خدا کارمنو پیگیری کن من برم. مدارکشو اوردم همه چی کامل بود فقط امضای رییس رو میخواست رفتم پیش رییس ازش امضا گرفتم و اومدم مدارکو تحویل خانم دادم گفتم به سلامت. اونم تشکر کرد و رفت.
طرفای عصر دفتر خلوت شده بود … ساعت تعویض شیفتا بود … موقع تعویض درو قفل میکنیم… دیدم در میزنن … با خودم گفتم ولش کن … فک کن اینجا نیستی … اما بعد گفتم خب چه کاریه من که اینجام ببینم چیکار داره شاید کاری از دستم بربیاد … درو باز کردم … همون خانوم بود با یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل. گفتم بفرمایید … گفت امروز کارم انجام شد … نجاتم دادین شما … اومدم ازتون تشکر کنم… گفتم وظیفمو انجام دادم… کار خاصی نکردم … نمیخواستم راش بدم تو ولی انگار تموم سوراخ سومبه های دفترو بلد بود … اومد تو … نشست رو مبل ارباب رجوع و گفت نه تشکر من بیشتر از یه انجام شدن کار اداریم هست …شما ادم درستکاری هستین از اولین لحظه ای که دیدمتون متوجه شدم… راستش قبلا هم دیده بودمتون و متوجه رفتار عاقلانتون شده بودم … گفتم ولی من شمارو بخاطر نمیارم … گفت بله … درسته … موقع هایی که شما میومدین دفتر من داشتم میرفتم .گفتم ببخشین متوجه نمیشم … گفت همکار شما یک ساله داره از من سوء استفاده میکنه … هر موقع میومدم اینجا میگفت فلان ساعت دفتر خلوته بیا تا کارتو راه بندازم … مردک عقده ای. و بعدشم خودتون میتونین حدس بزنین … ولی من حالم ازش بهم میخورد. گفتم اینا بمن ربطی نداره خانم… ممنون از گل و شیرینی من باید برم سر کارم لطفا تشریف ببرین … خنده ای کرد و گفت کمتر مردی هست که منو پس بزنه … حالا که از اون بلا ازادم کردین منم باید ازتون تشکر کنم… ساعت دقیقا 6 و نیم بود و 7 همه میومدن سرکار … گفتم خانم محترم بفرمایید بیرون … گفت نترس من امار رفت و امد کارمندا رو بهتر از تو دارم … و بلند شد اومد رو به روم … یه نگاه شهوتناکی بهم کرد … دفتر تحویل من بود … نمیتونستم برم بیرون … اینو هم نمیتونستم بیرون کنم … رفتم توی دسشویی … گفتم میمونم تا بره یا بقیه بیان … چند ثانیه بعد اومد توی دسشویی بدون لباس … بدنش واقعا قشنگ بود میخکوب شدم دیگه نمیتونستم کاری بکنم … فقط وایساده بودم مغزم هنگ کرده بود ( همیشه موقعی که زنم کنترل سکس رو بدست داشت همینجوری هنگ میکردم ).زیپ شلوارمو کشید پایین … کیرم خواب بود … گرفتش توی دستش و میمالیدش … یهو کردش تو دهنش … گرمای دهنش کیرمو بیدار کرد و عقل از سرم رفت …کیرم کاملا شق شده بود … لذت داشت ولی ابم نمیخواست بیاد انگار اون هنوز یه ته مونده ی وفا داشت … کیرمو دراورد … خودش برگشت و کونشو کرد سمتم کیرمو با دستش میمالید به چوچولش … و اخ و اوخ راه انداخت … منم سینه هاشو گرفته بودم و بی اختیار میمالوندم … بدنش نرم بود … کسش خیس خیس شده بود … همینطور ادامه داد تا ارضا شد و بعد سریع کیرمو کرد تو کسش … تنگ نبود … گشادم نبود … خودش شروع کرد عقب جلو رفتن … منم کم کم همراهیش میکردم و سینه هاشم تو دستام بود … دیگه واقعا حیوون شده بودم و محکم کیرمو فشار میدادم توی کسش … اونم ناله میکرد و با دستش باسنمو به سمت خودش فشار میداد … بعد از چند دقیقه آبم اومد … طبق عادت کشیدم بیرون و خالیش کردم رو کمرش ک هنوز خم بود.
انگار چشمام تا الان بسته بود … یهو درد وحشتناکی پیچید.
توی سرم … حالت تهوع بهم دست داد و بالا اوردم … اصن نفهمیدم زنه چی شد و کجا رفت … انگار فقط اومده بود زندگی منو ازم بگیره و بره!!!

نوشته: Yek zan


👍 9
👎 0
16496 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

750792
2019-02-26 21:21:14 +0330 +0330

حتما شماره ۲ خاطره خودته اونو بگو بریم سراصل مطلب

0 ❤️

750793
2019-02-26 21:26:42 +0330 +0330

ورق هات قر و قاطی هست
معلومه قاطی شدن

0 ❤️

750869
2019-02-27 05:44:14 +0330 +0330

همین ؟ :(

0 ❤️