زن دایی زیر خواب پایه ثابت

1400/05/25

سلام و درود خدایان آمون بر دوستان شهوانی
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم شروعش برمیگرده به 5سال پیش و زمانی که من 24 ساله بودم
من متولد یکی از شهر های استان مرکزی هستم یه پسر معمولی و نیمه ورزشکار ازینا که میرن بدنسازی دو تا دوره برمیدارن و 4 ماه تمرین میکنن بعدش میزنن به گشاد بازی و 6 ماه خبری از ورزش نیست قدم 182 وزن 90 و چشمای عسلی با قیافه ی قابل تحمل
خب بریم سر اصل مطلب و زیاد کصشر تفت ندم براتون

من یه دایی دارم که حدودا 43 سالشه وقتی که پنجم دبستان بودم ازدواج کرد اون موقع ها دخترا بیشتر محجبه و چادری بودن ولی وقتی رفتیم بله برونه داییم یه چیزی ديدیم که پشمامون ریخت وقتی هنوز پشم ریختن مد نبود
زندایی ما یه دختر قد بلند هیکلی و درشت اندام که ارثی بود قدبلندیش و ورزشکار هم بودش و بسکتبال کار می‌کرد و واقعا داییم دست گذاشته بود رو یه شاه کص که حالا قرار بود زندایی ما بشه
این خانوم زیبا و خوش اندام از همون اول با همه می‌جوشید و شوخی می‌کرد یه دختر اکتیو و جذاب بود و منم که تازه فهمیده بودم بعد از هر بار دیدنش وسط پام یه خبرایی میشه اما خایه حتی نگاه بیش از حد بهش رو نداشتم
شک ندارم همه ی مردا و پسرای فامیل روش زوم بودن و توی رویاهاشون شبی 3 بار میکردنش
گذشت و گذشت اینا ازدواج کردن و عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگیشون داییم توی یه اداره کار می‌کرد و سمیرا هم خونه داری می‌کرد و ورزش می‌کرد و اوقات فراغتش رو با ساز زدن و گیتاری که دایی براش گرفته بود پر می‌کرد اما بخاطر نزدیکی رفت و آمدش به خونه ی ما زیاد بود و من مدام میدیدمش و گاهی یه شوخی های ساده ی بدنی هم باهاش انجام می‌دادم اونم چیزی نمی‌گفت اونا بچه دار شدن و پسرشون به دنیا اومد و منم بزرگتر شدم کنکور قبول شدم و رفتم دانشگاه شیراز و درگیر بدبختی و امتحانات خودم بودم و برخوردم با زندایی به کمترین حد خودش رسیده بود و فقط تابستون ها و عید نوروز بود که بیشتر میدیدمش دانشگاه تموم شد و رفتم سربازی اونم تموم شد و برگشتم به خونه و کنار بابام تو شیرینی پزی شروع به کار کردم (رشته ی دانشگاهیم مهندسی عمران بود 😐) من باشگاه رفتن رو که توی دانشگاه هم کمی تجربه داشتم از سر گرفتم و توی نزدیک به 5 ماه یه بدن ایده آل که خودم دوس داشتم ساختم و خوش بودم با خودم و با رفقام گاهی زمین چمن می‌گرفتیم و خوش میگذروندیم


یه روز با بچه ها توی محلمون دور میزدیم با ماشین بابام که زنداییم رو دیدم که روی نیمکت یه فضای سبز نشسته و با گوشی حرف میزنه اما اون انگاری منو ندید تا اومدم بگم بچه ها اون خانوم زن داییمه زیاد سر و صدا نکنین و فحش ندین یکی از بچه ها که عقب نشسته بود زد رو شونه ی دوست دیگه مون که جلو کنار من نشسته بود گفت ببین کی اینجاست منم سریع با اینکه جا خورده بودم خودمو زدم به اون راه و گفتم کیه این بچه ها گفتن هیچی بابا به کار تو نمیاد تو بچه مثبتی انگاری یه عرق سرد نشست رو تنم یعنی چی به کار من نمیاد!!! با پوزخند گفتم ناموسا قضیه چیه به منم بگید لاشیا
رفیقم امیر حسین گفت داداش این کص میده چه کصی هم میده
در آن واحد پشمام ریخت یهو همه چی از جلوی ذهنم رد شد ما خانواده ی با آبرویی بودیم و تا حالا سابقه نداشته تو خانواده همچین چیزی
گفتم داداش یعنی خودت کردیش گفت ما روی هم بیشتر از 10 بار کردیمش
یهو گرخیدم برام مثل یه زهر بود حرفاشون اما کنترل خودمو از دست ندادم و عادی رفتار کردم و بیشتر سوال های تکمیلی پرسیدم و تا فهمیدم خانم با دوست جنده ش جمعه ها قرار کوه نوردی دارن و با چند تا پسر میرن کوه نوردی و بچه ش رو هم اغلب اوقات میزاره پیش مادرش که حدود 6 سال‌ش هست پسر داییم
بیشتر که توضیح دادن فهمیدم اینا با هم میرن کوه نوردی جلسات اول فقط میدیده که بعد از کمپ نهار بچه ها یکی یکی میرن دوستش رو میکنن اونم از چند جلسه بعد هوایی میشه و به یکی از بچه ها که پسر خوشگلی هست میریزه رو هم و اون میکنتش
بعدشم بچه ها شماره ش رو میگیرن و برای هفته ی بعد باش هماهنگ میکنن که بهشون کص بده اونم قبول میکنه و میشه زیر خواب جمعه های جمع دوستانه


اصلا تو فکرم نمی‌رفت نمیدونستم باید چیکار کنم بعد از اینکه اومدم خونه با خودم هزار تا فکر کردم اول گفتم ازش فیلم بگیرم و تهدیدش کنم طلاق بگیره وگر نه آبروش رو میبرم بعد گفتم به داییم بگم و با هم سر بزنگاه یقه ش رو بگیریم
خلاصه تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حد اقل قبل از اینکه آبروش رو ببرم یه بار باید بکنمش و ببینم چیه ای کص که این همه طرفدار داره

زنگ زدم به بچه ها گفتم فردا بریم یه دور بزنیم اونام گفتن باشه و ماشین بیار فردا که رفتم سراغشون تو راه باز ازشون اطلاعات گرفتم و میخواستم بگم که منو هم با خودتون ببرین این هفته که قبل از اینکه مستقیم بگم رضا گفت داداش توم این هفته بیا باهامون شاید خوشت اومد هم ورزشه هم یه کص مفت میکنی منم با پوزخند گفتم داداش ما این راه ها رو رفتیم گفت یعنی نمیای گفتم چون اصرار میکنی قبول میکنم خندید گفت آخه توی لاشخور از کص مفت میگذری


نقشه م حساب شده بود پنجشنبه بعد از ظهر به زنداییم زنگ زدم گفتم خونه ای گفت آره گفتم میخوام کوله پشتیت رو بهم قرض بدی فردا قراره با بچه ها بریم طبیعت گردی و آب تنی گفت کجا گفتم نمیدونم والا کجاست ولی بچه ها میگن تو بیا پشیمون نمیشی گفت آخه محمد جان من خودم فردا میرم کوه کوله م رو نیاز دارم شرمنده گفتم اشکالی نداره زندایی دشمنت شرمنده شما کدوم کوه میرید گفت ما میریم همون کوهی که بالای منبع آب هستش و. نصفش منطقه ی حفاظت شده ست ما از اون سمت میریم که آزاده گفتم خیلیم عالی کاش منم با شما بیام چون الان دیگه دیره همه جا بسته ست بخام یه کوله ی خوب بخرم به تته پته افتاد و گفت باشه عزیزم مشکلی نیست چیزه گفتم چیه اگه مزاحمم نمیام گفتش نه چه مزاحمتی اتفاقا عالیه بیا برات لوکیشن اونجا رو میفرستم فردا ساعت یک ربع به شیش صبح توی پارکینگ اونجا باش که صعود کنیم فقط به کسی نگو که من زندایی توم اصلا هیچی نگو نمیخوام کسی راجع به خانوادم چیزی بدونه شماره ی یکی رو میدم بهت با اون هماهنگ کن و خودتو به اون راه نزن که منو میشناسی اینجوری بهتره گفتم یعنی چی زندایی خب بدونن مگه چیه گفت نه عزیزم من اینا رو میشناسم لطفا بهم اعتماد کن و هرکاری میگم رو. انجام بده گفتم باشه چشم هرچی شما بگین…
از صداش معلوم بود گیج و سردرگم شده و نمیدونه چیکار باید کنه قطع کردیم و من تو فکر فرو رفتم و دیدم یه شماره برام فرستاد که شماره ی رفیق خودم بود توی پیام نوشته بود اگر گفت کی معرفیت کرده بگو آقای فراهانی شماره تون رو داده اون دیگه پیگیر نمیشه
یه نیش خند زدم و براش نوشتم باشه مرسی ازت
تو دلم میدونستم که دوس نداره که من بفهمم که کصشو در اختیار بچه ها قرار میده و همه حد اقل ده سال ازش کوچیکترن
یه احساس عجیبی داشتم نمیدونستم ترسه یا هیجان یا چی…
دیدم دوستم یکساعت بعد بهم زنگ زد گفت دهنتو گاییدم با این پا قدم تخمیت گفتم چی شده جاکش گفت این زنه به همه مون پیام داده که پریودم و فردا به دلتون صابون نزنید نمیدم
گفتم به من چه لاشخور مگه من پریودش کردم خب اون یکی دوستش رو بکنید

ساعت پنج و نیم صبح بود که توی پارکینگ اون پارک جنگلی دامنه ی کوه منتظر بودم که دیدم بچه ها یکی یکی دارن پیداشون میشه یه هاچبک سفید که از دور معلوم بود مال خودشه هم داشت میومد و همون حس ترس و هیجان دوباره اومد سراغم اما سعی کردم خودمو به اون راه بزنم از ماشین که پیاده شد دوستش هم پیاده شد و من به جفتشون یه سلام ساده دادم و اونا هم ساده و خشک جوابمو دادن همه چی هماهنگ بود یکی از رفقای مشترکمون که برای بار اول سمیرا رو کرده بود اسمش پوریا بود و منو معرفی کرد و اونا هم گفتن خوشبختیم و شروع کردیم به سعود من رسما چیزی همرام نداشتم جز گوشی و یه قمقمه ی آب یه ست ورزشی جذب هم تنم بود اونم یه کرم ضد آفتاب زده بود و یکم سرمه کشیده بود به چشماش با اینکه عادت داره لنز بزاره اما چشماش هم چشم خودش بود و شروع کردیم به بالا رفتن و سعود
یه دو ساعتی طول می‌کشید اما وسط راه یه چند باری نشستیم و بچه ها ترانه میخوندن و منم تو حال خودم بودم و فکر های عجیب و غریب میزد به کله م که الان چی میشه میفهمه میکنمش اون منو میکنه یا…
بالاخره بعد از 3 ساعت یعنی ساعت 9 رسیدیم به قله ی کوه و کلی خسته شده بودیم یکساعتی نشستیم و آبی خوردیم و گفتم بچه ها چادر بزنید نهار و بزنیم بر بدن که دوستم گفت کصخل نشو از اون سمت کوه میریم به سمت اون روستا یه چشمه ی بکر و با صفا با دو تا درخت بزرگ سنجد هستش اونجا چادر می‌زنیم تا بعد از ظهر بعدش موقع برگشتن از یه مسیر تخت و آسون میریم سمت ماشینا و پارکینگ گفتم باشه خلاصه رفتیم و چادر رو زدیم و دو تا چادر آورده بودن ما 5 تا پسر بودیم و دو تا خانوم بچه ها مشغول سیخ کردن جوجه ها شدن منم یه آتیش مشتی درست کردم و آوردن سیخ ها رو چیدن نگاه کردم دیدم کسی نیست تو چادر پوریا هم نیستش اون دوست زن دایی ما هم داره تصویری با گوشی حرف میزنه
شکم صد برابر شد که خبریه رفتم نزدیک تر دیدم صدای صحبت‌ کردن میاد حدودا از بچه ها 20 متری دور شده بودم و اونا تو حال خودشون بودن به بهونه استراحت خودمو رسوندم به چادر کناری که خالی بود و آروم دراز کشیدم تو چادر صداشون واضح میومد از چادر بغلی پوریا میگفت خوب بخوری گیر نمیدم بکنمت جلوی این پسر جدیده اونم هومم هوم می‌کرد و معلوم بود داشت ساک مجلسی تمیزی میزد واسه پوریا یکم نیم خیز شدم و از توی پنجره ی توری چادر زل زدم به زندایی سمیرا که داشت واسه پوریا ساک میزد یهو کیر پوریا رو از دهنش در آورد گفت تو نمیشی اینجوری بیا زود بزارش تو کصم تا بچه ها نیومدن و اونا هم بخوان پوریا گفت مگه پریود نیستی گفت نه نیستم یعنی اول هفته شدم امروز دیگه خوب بودم ولی هنوز درد داشتم گفتم امروز ندم پوریا هم زد زیر خنده گفت ای کص کش… شلوارشو کشید پایین و به بغل دراز کشید پیش پوریا پوریا هم سز کیرشو مالید چاک باسن زندایی و گذاشت تو کصش که با صدای آخ یواش زندایی فهمیدم بدجوری حال کرده بت کلفتیش و کیر خودمم یه تکون خورو کف دستام عرق کرده بود و مدام به پشت سرم نگاه میکردم که کسی متوجه حضورم نشه خلاصه یه نگاه انداختم دیدم دوست زندایی داره هنوزم با گوشی حرف میزنه و خیالم راحت شد اوضاع ردیفه که با صدای آه پوریا به خودم اومدم و دیدم سمیرا بهش میگه باز که ریختی اون تو پوریا هم به پشت دراز کشید گفت یه دستمال از تو کیفت بده سمیرا جون… سمیرا هم گفت تف به روت منو ارضا نکردی دیوس دمر خوابید و شلوارش هنوز تا سر زانو پایین بود بخاطر پشه ها شالش رو انداخت رو سر و گردنش دستشو گذاشت رو بازوی پوریا… پوریا هم گفت عیبی نداره خانومی الان به یکی از بچه ها میگم بیاد از خجالتت در بیاد سمیرا گفت نه اون پسر جدیده میفهمه ها گفت نه جوری ردیف میکنم نفهمه کیو بفرستم؟ گفت رضا رو بفرست کیرش کلفته زود ارضام میکنه پوریا هم گفت ای به چشم الان میگم بیاد آقا رضا از چادر که اومد بیرون من سریع رفتم بالا و گفتم پوریا بیا گفت چیه کجا بودی گفتم داشتم می‌دیدم میکردی سمیرا رو به کسی نگو من میرم بکنمش گفت آخه گفتم آخه نداره فقط بچه ها رو سرگرم کن به کسی چیزی نگو تا بیام بیرون گفت باشه خیلی خب برو ولی به زور نه
گفتم حله رفتم دم چادر دیدم هنوز دمر خوابیده و آثار منی پوریا تو کمر و لای کون سمیرا هستش گوشه ی چادر رو کمی دادم بالا تر و دو زانو نشستم تو چادر رو پتو متوجه حضورم شد و گفت رضا تویی گفتم اومممممم دستمو گذاشتم لای باسن قمبل کردش و با دستمال پوریا لای کونشو پاک کردم و هی با انگشت کصشو مالیدم و سوراخ کونشو نوازش کردم کیرم شد مثل سنگ داشتم پاره می‌کرد شرت و شلوارم رو درش آوردم و کیرم 17 سانته اما واقعا کلفت و مردونه ست مخصوصا قسمت سرش که قطرش بیشتره
یکم کونشو قر داد گفت بکن دیگه رضا زیر لفظی میخوای منم دیدم اگه عجله نکنم ضایع میشه تیشرتم رو در آوردم و دراز کشیدم روش و کیرمو انداختم وسط باسنش یکم مالیدمش به کونش و گذاشتم تو کصش و تا آخر فرو کردم تو کصش که یه جیغ کوچیک زد و گفت آخ خخخخخ رضا قربون کیرت برم به این میگن کیر بکن منو بکن منو منم یه آهههه کشیدم و به آرزوی چند ساله م برای کردن زن داییم رسیده بودم حالا باید خودمو بهش ثابت میکردم و خوب میکردمش دستمو بردم زیر تیشرتش سینه هاشو تو دستم گرفتم و همچنان محکم تو کصش تلمبه میزدم و اونم دادش رفته بود هوا و فقط کونشو بیشتر میداد بالا و جوووون جوووون می‌کرد و قربون صدقه ی رضا میرفت شالش رو کامل از رو سرش کنار زدم و دیدم چشماشو بسته و داره حال میکنه به بوس از گردن‌ش کردم و رفتم واسه ی لبش که یهو به خودم گفتم الان ضد حال میشه با دستام شالش رو انداختم روی سرش و یه جوری که با چشمش نتونه منو ببینه لپشو و گوشه لبشون بوس کردم یه آه کشید و بدنش به لرزه افتاده و دور کیرم پر شد از آب لزج و فهمیدم که ارضا شده یه چند ثانیه بی حرکت موندم تا خالی شه دوباره شروع کردم نرم تلمبه زدن و ناله های خفیف از سمیرا ادامه داشت دست انداختم تیشرتشو در آوردم که با خنده گفت دیوونه سوتینش رو باز کردم از پشت و لختش کردم تقریبا با دستم جلوی چشماشو گرفتم سرشو آوردم بالا و یه لب طولانی ازش گرفتن و یه آخ دیگه گفت و دوباره سرشو گذاشت رو زمین گفت تو باید منو اول بکنی نه پوریا لیمو گذاشتم رو گردن‌ش و شدت تلمبه زدنم رو بیشتر کردم و گفتم ازین به بعد من اول میکنمت و همون لحظه ابمو با فشار خالی کردم تو کصش
یهو مثل کسی که برق سه فاز گرفته باشش برگشت و نگام کرد وقتی دید منم یه وای بلند گفت و سرشو چسبوند به پتوی کف و منم خودمو از روش کنار زدم
بهم نگاه کرد چشماش پر از اشک و التماس بود
یه لبخند بهش زدم گفتم نامرد حال هاتو به بقیه میدی مگه من دل ندارم و دوباره یه لبخند محو
هیچ حرفی برای گفتن نبود دستمالی از تو کیفش در آوردم و کص و کونشو و کیر خودمو پاک کردم شلوارمو کشیدم بالا و تیشرتم روتنم کردم تا اومد حرف بزنه دوستش اومد دم اتاق گفت آقا محمد سمیرا خانم بعد از نیم ساعت خوش میگذره بسه دیگه
منم گفتم اومدم به سمیرا هم گفتم فقط سکوت کن بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم اونم با بهت تمام لباساشو پوشید و رفت بیرون منم رفتم بیرون بچه ها مشغول کوجه کباب بودن و اخرای کار بود با دیدن منو سمیرا یه لبخند زدن و گفتن یه وقت کمک ندی منم گفتم خفه بابا من کمک هامو دادم سمیرا هم ساکت بود بعد از نهار زنا رفتن تو اون چادر مام توی این چادر بودیم دراز کشیده بودیم که رضا رفت با دوست سمیرا یه حالی کنه و بعد از نیم ساعت برگشت و یه چرت زدیم و ساعتای 5 بود که بیدار شدیم کم کم راه افتادیم و رفتیم سکوت سمیرا خیلی تو ذوق میزد نتونسته بود باهاش کنار بیاد بهش پیام دادم چته راحت باش
برام فرستاد نه اوکیه م یکم گیجم
گفتم خوب میشی
اون روز تموم شد و من و سمیرا داستان جدیدی از زندگی مون ورق خورد پیام هامون شروع شد اون از ترس یا هرچی که بود با اون گروه به هم زد و دیگه باهاشون نرفت پیاده روی بچه هام منو لعنت کردن واسه ی اینکه فکر میکردن تقصیر من بوده من چند باری باهاشون رفتم و اون دوست سمیرا رو هم چند باری کردم که الحق که کص تمیزی بود اونم
سمیرا تصمیم گرفته بود که عوض شه چون واقعا ترسیده بود خونه شون رو کسی بلد نبود اما خطشو بعد از کات کردن با بچه ها سوزوند و یه خط جدید گرفت زیاد باهام حرف می‌زد از اینکه با داییم مشکل جنسی دارن و ارضا نمیشه
یه شب بهم گفت کمکم کن تنها راه مطمئن تویی منم با کلی اکراه و خود چس پنداری قبول کردم و با منت هر از چند گاهی تایم کاری داییم میرم میکنمش اونم حسابی بهم میرسه و خودشو برام لوس میکنه و شبیه دوس دختر دوس پسر شدیم حاظر شد واسه ی اینکه با هم بمونیم بهم کون بده که تا اون موقع به کسی نداده بود وقتی کون سفید و تنگشو میکردم برای اولین بار گریه میکرد داد میزد اما خواهش میکرد توجه نکنم و ادامه بدم به کردنش الان 5 ساله که میکنمش و داستان های زیادی با هم داشتیم و قهر و آشتی های زیادی داشتیم اما کشش ما نسبت به هم خیلی بیشتر از این حرفاست

نوشته: Mr. M


👍 50
👎 27
290201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

826306
2021-08-16 00:20:49 +0430 +0430

جنده پیدا میشه قبول،اما اونجور کص و کونی که تو تعریف کردی ازش،چرا باید بیاد به همه مجانی بده.تو همون امریکاش هم طرف اینجوری نمیده…تقی کرد،بگو نقی بیاد،نقی کرد بگو پنجعلی بیاد


826310
2021-08-16 00:28:39 +0430 +0430

همون اول که گفتی “زیاد کسشر تفت ندم واستون” اگه داستانو تموم میکردی خیلی خوب میشد
تو اوج خداحافظی میکردی


826318
2021-08-16 00:59:26 +0430 +0430

دوستش اومد در اتاق؟!

0 ❤️

826351
2021-08-16 02:23:14 +0430 +0430

دنبال شوگر مامی ام اگه کیسی بود پیام بده

0 ❤️

826368
2021-08-16 03:12:35 +0430 +0430

دانشگاه رفته ای که صعود و بنویسه سعود
Not only
کیر آل سعود توکون خودش و داییش
But also
کیر کل شهوانیون مذکر و دیلدو های شهوانیون مونث تو کون زن داییش.
برو بده یکی برات ترجمه کنه

2 ❤️

826384
2021-08-16 05:23:36 +0430 +0430

برای Zede.haaaaal
عزیزم اشتباه از شماست که متوجه نشدی چی گفته!
گفت شروع داستان از 5 سال قبل بود که اون وقتا ۲۴ سالم بود.
یعنی الان ۲۹ سالشه و پنج ساله باهاشه که درسته.
بعدش شماها چرا خط‌کش میذارید؟ مثلا وقتی یکی میگه پنج سال ، ممکنه منظورش چهارسال و هفت ماه باشه ، این جمع و تفریق‌های کودکانه چیه؟!

5 ❤️

826400
2021-08-16 07:20:35 +0430 +0430

معلومه انقدر از عشق سمیرا جق زدی کسخل شدی

2 ❤️

826419
2021-08-16 12:02:09 +0430 +0430

۲۴ سالته داستان برا ۵ سال پیش به عبارتی یعنی تو ۱۹ سالگی نوشتی درست تموم شده و سربازیتو رفتیو بدنسازیم کار کردی مشتی؟
بیا یه سلسله به نام جقیان قالتاق پایه گذاری کن داش نظرته؟

1 ❤️

826468
2021-08-16 19:15:17 +0430 +0430

تکراری

0 ❤️

826470
2021-08-16 19:37:00 +0430 +0430

کص ننت با این فیلم هندی که تعریف کردی🍆

3 ❤️

826548
2021-08-17 01:21:25 +0430 +0430

بله کشش جاذبه هم اینقدر نیست😅😅😅🤣

0 ❤️

826598
2021-08-17 02:53:32 +0430 +0430

تا بدنسازی خوندم قرمساق جقی

1 ❤️

826715
2021-08-17 16:12:21 +0430 +0430

نوش جونت بکون کوسوکونشو

0 ❤️

826742
2021-08-17 19:41:38 +0430 +0430

کامنتای منفی بیشتر از دیس لایک هاست واقعا نمیدکنم چی بگم 😂😂😂 از طرفی هم برابری میکنه با لایک ها البته تو همه داستان ها وضع همینه 😂😂😂

0 ❤️

826801
2021-08-18 02:03:57 +0430 +0430

بر عکس اساتید من منتظر داستان فتح ام
بنویس

0 ❤️

828689
2021-08-28 16:33:32 +0430 +0430

برای. babakhh
عزیزم بقول نویسنده شمام داری کسشر تفت میدیا نویسنده گف ک لیسانسو گرفته و رفته سربازی بعد این داستان اتفاق افتاده شما چجور حساب کردی عزیزم #کوسشر_تلاوت_نکنید

1 ❤️

836188
2021-10-07 03:17:55 +0330 +0330

شاعر میگه: خوارکصده زن صدهزار کیر جقی آخه زنداییت اگه تاکسی گردشی هم که بود ی سرویس ک میرفت دوتا سرویس استراحت میکرد. پوریا میکنه بعد میگه برو رضا رو صدا بزن ؟

کیر hunter7508 از زوایای مختلف تو مغزت

0 ❤️

875118
2022-05-20 21:20:57 +0430 +0430

زنداییت یا خیلی احمقه یا داری کص میگی؛
داستانت بدرد مبتلایان خودارضایی میخوره که با جندگی زنداییت بشینن بزنن؛
آخه کص مغز مگه میشه ی زن شوهر دار تو محل سکونتش به بچه های اون محل کص بده
اونم نه ی بار، هر هفته جمعه
کیر تو تخیلاتت قبل نوشتن خود ارضایی کن
مغزت با منطق پیش بره
قبل نوشتن جق بزن خواهشا

0 ❤️