زیر سقف تهران (۲)

1397/06/17

…قسمت قبل

تاریك روشن صبح بود.توی تنم تا مغز استخون احساس درد میكردم.جنازه مو سلانه سلانه تا دم در رسوندم و دو تا زنگ پشت هم و یه دونه تك زنگ زدم.این رمز رفت و آمدمون بود.
در به سرعت باز شد، زهره پشت در منتظرم بود.
چند ثانیه به صورت بی رمقم نگاه كرد و بدون اینكه پلك بزنه اشك از چشماش سرازیر شد.
مثل مادری كه هرگز نداشتم محكم بغلم كرد.شاید اگر مادرم بود بوی زهره رو میداد.
هر سوالی كه ازم مپرسید نمیشنیدم.
برام یه چایی شیرین غلیظ اورد و كمكم كرد كه لباسمو عوض كنم.
هنوز خونریزی داشتم.زهره بعد از خوابوندم توی تختخواب، برای بردن دخترش به مهد، فوری از خونه بیرون زد.
یه قرص مسكن قوی خورده بودم، اصلا نفهمیدم كی خوابم برد و چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم هوا تاریك بود.
دخترا طبق معمول پی برنامه هاشون رفته بودن و فقط مهوش خونه بود.بوی آش رشته فضای خونه رو پر كرده بود.گیج و مبهوت وارد آشپزخونه شدم.
مهوش با دیدن من یكه خورد.صورت مهربونش پر از غم شد و شروع كرد به قربون صدقه رفتن؛-الهی من برات بمیرم، چی كشیدی تو دختر.مثل قناری تو قفس غمگینی.
رنگ به رو نداری.بیا بشین یه آش داغ برات بیارم بخوری جون بیاد تو تنت.بی مروت چه بلایی سرت آورد؟
+همون بلایی كه به خاطرش رفته بودم.همون بلایی كه سر عقیق و هنگامه آورد.
-خدا لعنت كنه افسانه رو. بعد از اینهمه زجر كه اون دو تا دختر كشیدن، چطور دلش اومد همون بلا رو سر تو بیاره؟
سكوت كرده بودم، حرفی برای گفتن نبود، و انگار حتی نیازی به تعریف كردنم نبود چون مهوش خودش خوب میدونست چی كشیدم.یه كاسه آش داغ برام ریخت كه روش پر از سیرداغ و پیاز داغ طلایی، كشك و روغن سبز رنگی بودكه از نعنا داغ بیرون میومد.
چقدر گرسنه بودم، بوش دیوونه م میكرد. با ولع شروع به خوردن كردم.
مهوش گفت؛-نوش جونت عزیزم. حالا كه امشب تا صبح تنهاییم ، بزار سرگذشت خودمو برات تعریف كنم شاید یه كم از درد و غصه های خودتو فراموش كنی…
+چند بار خواستم ازت درباره ی گذشته بپرسم كه چی شد سر از اینجا درآوردی ولی فكر كردم ناراحتت میكنم. حالا كه خودت پیش قدم شدی من سراپا گوشم؛

هنوز روزهای خوش گذشته رو توی رویاهام میبینم. وقتی آقاجونم منو قلم دوش میكرد و دور حیاط میگردوند، وقتی دست توی دست عزیز جونم با قصه های هزار و یك شب خوابم میبرد.وقتی زنگ در خونه رو كه میزدن آویزون چادر مادرم تا دم در میرفتم و ولش نمیكردم.آقا جونم معمار بود، درآمد خوبی داشت، خرجمون كه در میومد هیچ، همیشه دوزارم پس اندازمون بود.
زندگی روی خوش داشت،تا روزی كه مادرم سر زا از دنیا رفت.من صاحب یه خواهر شدم كه چهار سال از خودم كوچیكتر بود.عزیز تا ده سال از من و مهدیس پرستاری كرد،با سن زیاد و كمر خمیده ش باز هم نزاشت درد بی مادری و بی كسی بكشیم. الهی نور به قبرش بباره، ولی وقتی كه رفت، روزگار من و خواهرم سیاه شد.
عمه هام بالاخره واسه آقاجونم آستین بالا زدن و یه شمری به نام شهلا رو آوردن وسط بهشت كوچیك ما كه با ورودش تبدیل به جهنم شد.
اینقدر برای آقا جونم صغری كبری بافت و تحریكش كرد كه اون خدابیامرز با من و مهدیس دشمن خونی شد. هر روز برای آقام داستان میبافت كه مهوش با شاگرد رحیم آقا بقال سر گذر لاس میزد مچشو گرفتم. مهدیس گوشه چادرشو واسه اكبر كبابی باز و بسته میكرد كه گیساشو كشیدم و كشوندمش خونه.
اینقد گفت و گفت كه آقاجونم باور كرد ما دو نفر دو تا بی آبروی هرزه ایم.
از ترس آبروش شوهرم داد به یه صاحب قهوه خونه ی چهل ساله كه زن اولش اجاق كور بود و من باید زیر سایه ش زندگی میكردم.
چند شبانه روز آب و غذا نخوردم ،میخواستم بمیرم و از اون زندگی خلاص شم ولی فایده ای نداشت. آقاجونم میگفت بمیری هم جنازه تو رو دوش كریم میزارم و اون دفنت میكنه.
بالاخره تسلیم شدم ، فقط شرط كردم مهدیسم با خودم ببرم.
زن بابام هم از خداخواسته قبول كرد و بابامو راضی كرد.
توی چهارده سالگی عروسم كردن و شب اول زن كریم دستمونو تو دست هم گذاشت.
شب اولی كه میخواست بهم دست بزنه از ترس گوشه ی اتاق چمباتمه زده بودم و هیچی از سكس نمیدونستم.
از اون الواتای درجه یك بود، زود فهمیدم اهل دودم هست.هنوز وقتی یاد بوی تنش میفتم حالم بد میشه. وقتی به زور تن و بدن پر از مو و پشمشو بهم میمالید و نوك سینه های نو رسم توی دهنش مكیده میشد جهنمو با وجودم لمس میكردم.دهنش كه همیشه بوی الكل میدادو ،با سبیل ضخیم و زبرش رو لبام گره میكرد.
موهای كسم تازه درومده بود، كركی و كم پشت بود. اون سال تازه اولین سالی بود كه پریود میشدم.
وقتی كیر كلفت و سیاهشو برای اولین بار دیدم حتی نمیدونستم میخواد باهام چیكار كنه،فقط جیغ میزدم و التماس میكردم ولی اون با بی رحمی تا می تونست توی كسم فشارش میداد.
اینقد خونریزی داشتم كه فرداش زن كریم منو برد دكتر.
حتی دكتر به خاطر پارگی زیاد گفت نباید حداقل یك ماه بهم دست بزنه ولی شب دومم همه چیز ادامه داشت.
صبح زود قبل از رفتن سر كار یه دور منو میكرد و بعد از اومدنشم همینطور.حق بیرون رفتن از خونه رو هم نداشتم و باید تمام كارای هوومو انجام میدادم.شرطش برای این ازدواج این بود كه من مثل كلفت دم دستش باشم.مهدیس طفلك هم از چاله افتاد تو چاه پا به پای من كارای خونه رو میكرد.
كریم انگاری منو فقط برای زاییدن میخواست، میگفت بچه سال گرفتم كه تا برسه به بیست برام سه چهار تا بزاد، ولی تا یك سال شبانه روز تلاشش هیچ فایده ای نداشت و من حامله نمیشدم.
تا اینكه بالاخره فهمید مشكل از خودشه و نه به من مربوطه نه به زن اولش.
یه غروب كه هووم رفته بود خونه مادرش،چایی رو تازه دم كرده بودم كه كریم رسید. مهدیسو با مهربونی روونه كرد دیدن آقاجونم و اومد سر وقت من.
یه كم خودشو بهم مالید و شروع به لخت شدن كرد. طبق عادت منم لخت شدم و دمر روی تخت خوابیدم. میدونستم كه باید بدون اعتراض منتظر باشم كه كارشو انجام بده.
لباساشو یه گوشه اتاق پرت كرد و كیرشو به صورت و بدنم مالید.
همینجوری كه كیرشو با دست بالا پایین میكرد، زنگ خونه رو زدن، پا شدم كه سریع لباس تن كنم كه كریم مانع شد.
خودشم همونجور لخت به استقبال مهمون رفت.
هشمت خان دوست صمیمی كریم بود كه از برادر به هم نزدیك تر بودن.
با صدای لرزون جیغ زدم_وای خاك عالم تو سرم و به سمت كمد لباسم رفتم كه یهو هشمت و كریمو رو به روم دیدم.
باورم نمیشد كریم باهام اینكارو بكنه. اتاق داشت دور سرم میچرخید.
كریم با خنده های چندش آورش میگفت؛-كسی بهتر از هشمت خان نیست كه بابای بچه م باشه. تا وقتی شكمت بیاد بالا باید بهش سرویس بدی. این موضوعم از این جمع سه نفره درز نمیكنه بیرون وگرنه سر خودت و آبجیتو لب همین حوض میبرم.

جیغ و ناله و التماسمو با سیلی خفه كرد، هشمت با هیكل چاق و بدن پر مو و چندش آورش مشغول لخت شدن بود، كریم منو روی تخت خوابوند و جلوی هشمت كیرشو توی كسم فرو كرد.
من ناله میكردم و هشمت با چشمای هیزش بدنمو دید میزد و میگفت؛جون زن داداش عجب چیزیه، همیش امشب اینقد میكنمت كه نطفه رو تو دلت بكارم.
كریم هیكلشو از روم جمع كرد و هشمت تف محكمی روی كسم انداخت، كیرش دو برابر كیر كریم كلفت بود، وقتی توی كسم كرد، حس از تنم رفت. كریم دستامو گرفته بود و با دست دیگه جلوی دهنمو نگه داشته بود، هشمت وحشیانه توی كسم تلمبه میزد و میگفت ؛ شیش تا پسر دارم یكی از یكی گردن كلفت تر، هفتمیشم واسه داداشم میسازم، كی از تو بهتر.
داشتم از حال میرفتم، كه آبشو توی كسم خالی كرد.
از اون شب به بعد چند شب دیگه م هشمت اومد و به بدترین شكل باهام سكس كرد، شب دوم كریم نیومد خونه و من و هشمتو تنها گذاشت و درو روم قفل كرد، اونم هركاری دلش میخواست باهام كرد.
برای اولین بار دست و پامو بست و از كونم گذاشت.
گردنمو با دستش محكم گرفته بود. حس میكردم همون لحظه خفه میشم. تا به حال چنین دردی رو حس نكرده بودم.
اینقدر دستای كثیفشو بهم مالید و انگشتای ضمختشو توی سوراخام كرد كه حس یه دستمال چركی رو داشتم.
بعد از چند ماه از هشمت باردار شدم ولی این ارتباط هرگز قطع نشد.
حتی زمان بارداری وقت و بی وقت سراغم می اومد و كریمم تهدید كرده بود كه اگر مانع بشه به همه همه چیزو میگه.
اون مدت خواهرم تنها پشت و پناهم بود ، ولی مهدیسم قربانی سرنوشت شوم من شد. پسرم دو ساله بود كه باز هشمت پیغام و تهدید فرستاد كه یا مهدیس باید عقد خواهر زاده ی یه لاقبای مردنیش بشه یا به همه میگه علی پسر هشمته.
مهدیس كه روحش خبر دار نبود جریان از چه قراره به اصرار كریم ازدواج كرد.
خدا میدونه چه بلایی سرش آوردن ولی من بالاخره یه روز از اون خونه فرار كردم و دیگه هیچی از سرنوشت اهالی اون خونه نمیدونم، حتی از بچه م كه الان بیست و چهار پنج سالشه.
وقتی فرار كردم حتی روی زمین خدا یه متر مربع جا نداشتم كه بتونم اونجا برای خودم راحت باشم. دو سه شب تو نمازخونه ی ترمینال میخوابیدم.
هرچی التماس كردم همونجا بهم كار بدن كه لااقل نظافت چی بشم بدون شناسنامه و رضایت پدر یا همسر قبول نكردن.
تا اینكه بین مسافرای ترمینال با یه زن به اسم كتی آشنا شدم كه تو آرایشگاه كار میكرد، منو به عنوان خدمتكار توی سالن معرفی كرد و شبا بهم جای خوابم میدادن.
چند سال همونجا كار كردم و كم كم مومك و بند انداختن یاد گرفتم و كارم فقط نظافت نبود.یه كم آرایشگری رو كتی بهم یاد داد،ولی كفاف زندگی نبود.
تا یه روز توی مشتریا با افسانه آشنا شدم و بهم پیشنهاد كرد زن صیغه ای بشم.
با اینكه برام خیلی سخت بود ولی این سالا اینقد پس انداز كردم كه یه جا واسه خودم دست و پا كنم و به محض خریدنش از اینجا برم. یه خونه كه یه اتاقشم سالن بزنم و خرجم دربیاد.
اگه بتونم تو رو با خودم از اینجا میبرم ناامید نباش.
اشك های مهوش سرازیر شد و كم كم به هق هق افتاد، محكم توی بغلم فشارش دادم.
آش رشته سرد شده بود و نعنا داغ ماسیده بود.
مهوش واقعا قادر به ادامه دادن نبود.
احساس میكردم تنها كسی كه تو دنیا دردمو میفهمه اونه، چون یه جورایی اونم مثل من از بخت شوم خودش فرار كرده بود ولی افسوس كه جای ما بدبختا همیشه آخر خط بوده و هست.
با تمام وجود توی بغلم گرفتمش و از كیسه ی ناامیدیمون به هم امید بخشیدیم.
فردای اون روز بازم نتونستم با زهره حرف بزنم، این دختر تو تمام شبانه روز عجله داشت.
هنگامه همیشه جوری وانمود میكرد كه انگار از این شرایط راضیه، همیشه مشغول بزك كردن و به خود رسی بود.
عقیق اینقدر پاك و مهربون به نظر میرسید كه محال بود از دور فكر كنی اینكاره ست.
افسانه اون شب بیخیال من شد ولی ماموریت پیچیده ای برام در نظر گرفته بود. قرار بود شب بعد من و هنگامه هر دو مال یه نفر باشیم.
یه گروپ سكس كه واسم واقعا زود بود.طبق معمول مهوش آرایشم كرد و بهم لباس مناسب داد. هنگامه دیگه تو آرایش كردن حرفه ای شده بود.
چادرامونو سر كردیم و سر میدون رفتیم.اینبار طرف سوار یه پراید سفید مدل پایین بود.
سر و وضع خیلی معمولی و ظاهر مذهبی داشت.
هنگامه با دهن كجی اشاره كرد كه خیلی تعجب كرده. معمولا به خاطر قیمت بالا مشتریامونم پولدارن.
ولی این اصل ماجرا نبود. پراید سفید بعد از حدود یك ساعت به یه خونه ویلایی رسید.ستونای سفید بزرگ و درب سلطنتی داشت.حتی جلوی در خونه نگهبان وایساده بود. خوش به حال زنی كه صاحب این زندگیه، البته اگر هرزگی شوهرش براش مهم نباشه.
مرد سیاه پوش قوی هیكلی با دیدن پراید سفید دستشو به علامت باز شدن در بالا برد.
وارد باغ بزرگی شدیم كه منو یاد فیل عشق ممنوع مینداخت. فكر میكردم تو ایران خودمون از این خونه ها و باغا وجود نداره.
جلوی عمارت از ماشین پیاده شدیم. همه جا سوت و كور بود. راننده اشاره كرد كه چادرا رو دربیاریم و داخل بشیم.
وقتی وارد خونه شدیم بازم با تعجب همه جارو نگاه میكردم، شبیه كاخ سعد آباد بود كه زمان مدرسه با اردو برده بودنمون.
یه پیرمرد جلو اومد و من و هنگامه رو به طبقه بالا راهنمایی كرد.
واقعا دل توی دلم نبود ببینم قراره با كی باشیم تا اینكه بالاخره در اتاقی رسیدیم كه اندازه كل خونه ی ما بود. دو تا پیر مرد با ریش و پشم حسابی و اندام های چاق و گوشتی، كه ظاهر واقعا چندش آوری داشتن و حتما هم سن پدر بزرگامون بودن، دور یه میز نشسته بودن و مشغول خوردن مشروب و مزه های رنگین ، قهقهه میزدن.
ناگهان نگاه یكیشون روی ما خشك شد. با پوزخند تهوع آوری گفت؛ بفرمایید تو دخترا. حاج خانوم تشریف ندارن ازتون پذیرایی كنن، مهمون من و حاج آقا هستین امشب.
هیچكدوم لباس تنشون نبود، فقط با یه شرت و ركابی سفید بودن.
به هنگامه اشاره كردن كه بره تو حموم و از منم خواستن لخت شم.
همه چیزو از دست رفته میدیدم. توی سكوت محض لخت شدم.
هنگامه با رفیق حاج آقا توی حموم مشغول شد و من مثل یه جسم سرد و بی روح روی تخت دراز كشیدم و پاهامو باز كردم.

ادامه…

نوشته:‌ مانیا


👍 18
👎 1
11032 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

716065
2018-09-08 21:14:15 +0430 +0430

صمیمی و آشنا مانند نامت مانیا تو قدیمی نمیشی،قسمت سرگذشت مهوش کلیشه ای بود ولی مطلوب افتاد

1 ❤️

716128
2018-09-09 04:50:17 +0430 +0430

مانیا جان من این داستانتو دنبال میکنم واقعا قشنگ نوشتی ممنونم عزیزم .
لطفا ادامشو زود بذار دیر نکن مرسی گلم .
لایک :)

1 ❤️

716135
2018-09-09 05:52:02 +0430 +0430
NA

زیبا و غمناک

1 ❤️

716159
2018-09-09 08:51:13 +0430 +0430

اوزون زاماندير بوكادار گوزل و گرچك حاياتدان اِسينلنميش اولان بير يازي اوكوماميشديم…

اللرينه ساغليك!!

1 ❤️

716243
2018-09-09 16:40:49 +0430 +0430
NA

یک شروبر محض نمیدونم چرا میخواهید فاحشه ها را قربانی و مظلوم جلوه دهید؟ درست هست که تا وقتی مرد خراب نباشد زن فاحشه بروز نمیکند اما همین فاحشه ها باعث خراب شدن زندگی خیلی از افراد شدند و میشوند. فاحشه ها فقط و فقط دنبال پول راحت و حرام اند و برای به دست اوردن آن همه را قربانی میکنند
فقط التماس تفکر

1 ❤️

716427
2018-09-10 08:07:50 +0430 +0430

1سرنوشت مهوش كليشه اى بود اما از اين نوع كليشه ها خيلى بيشتر از تصور تو جامعمون داريم و خوبه كه باز هم نوشته و خونده بشه…
2 صميميت و سادگى قلمت دلنشينه و پيشرفتت تو نوشتن از اولين داستان تا به اين آخرى كاملاً مشهوده
برام سواله كه چرا لايك و كامنت هاى اين داستان انقدر كمه؟
موفق باشيد مانيا جان ?

0 ❤️

717130
2018-09-13 22:28:38 +0430 +0430

درود منتظر ادامه اش هستم مانیا قلمت روان و صمیمی هستش آفرین 14 ?

1 ❤️

717631
2018-09-16 10:25:14 +0430 +0430

مرسی مانیا جونم.خیلی نوشته هاتو دوس دارم
من تازه متوجه شدم قسمت2 منتشر شده هر شب سر میزدم بخاطرش پس چرا ندیدمش.خسته نباشم واقعا (dash)

1 ❤️

844526
2021-11-25 15:49:31 +0330 +0330

الان سه سال گذشته هنوز ادامش نیومده

0 ❤️