زیر پوست تهران

1395/09/10

آشپزخانه‌ی بزرگ چهل متری با پنجره‌هایی هم‌قد من بهترین جای خانه‌ی جدیدمان بود! جایی که چند شب بود با هم بازی دونفره‌ای راه انداخته بودیم. از سر کار که برگشتم صدایش زدم تا با هم چای بخوریم و به سرگرمی بعدازظهرمان برسیم. کیف و مانتویم را گذاشتم روی میز وسط آشپزخانه. میزی با صندلی‌های کوتاه و ظریف. وقتی می‌خواستیم بازی‌مان را شروع کنیم صندلی‌ها را می‌کشیدیم بیرون و می‌گذاشتیمشان جلوی پنجره‌ی تمام‌قد خانه. سیگار می‌کشیدیم و به خیابان نگاه می‌کردیم؛ به ماشین‌هایی که رد می‌شدند، به خانه‌ها و پنجره‌های دور و نزدیک و قصه‌ی آدم‌های احتمالی پشت پنجره‌ها، به زوج‌های نشسته در ماشین‌ها و بعد اتفاقات خیابان را برای هم تعریف می‌کردیم.

صدایش کردم. داشت با کیومرث حرف می‌زد. داد می‌زد و اصرار داشت که روی چِکش چک کشیده‌‌اند. وقتی قیافه‌ی داغانش را توی راهروی خانه دیدم گفتم، شاید دل و دماغ بازی‌مان را نداشته باشد. برای جفتمان چای ریختم و منتظر ماندم که تلفن را قطع کند. صندلی‌ها را گذاشته بودم جلوی پنجره و منتظر بودم که بگوید حوصله ندارد اما تلفن را قطع کرد، آمد وسط آشپزخانه ایستاد، گوشی‌ را گذاشت روی میز و سر تکان داد. یک‌دفعه جفتمان خیره شدیم به برج روما رزیدنس که دقیقاً جلوی پنجره‌های آشپزخانه، مثل همیشه ایستاده بود. مغازه‌ی رولکس در همکف مشرف به خیابان داشت تابلوی «به زودی باز خواهد شد» نصب می‌کرد.

یک‌دفعه گفتم:«چرا هیچ‌وقت آدمای اینو تعریف نمی‌کنی؟»

در حالی‌که روی صندلی کنار دستم می‌نشست، گفت: « کدومو می‌گی؟» و سرش را انداخت پایین و سیگارش را روشن کرد.

گفتم: «روما رزیدنس!»

در حالی که داشت با تکان‌های دست کبریتش را خاموش می‌کرد، گفت: « خودتم تا به حال هیچ‌وقت داستان هیچ کدوم از طبقه‌هاشو نگفتی!»

گفتم:« من چیزی به ذهنم نمی‌رسه. انگار آدمای پشت پنجره‌های این لندهور رباتن. برای آدمایی که پولدارن نمی‌تونم داستان ببافم!»

گفت: « امروز نوبت کیه اول داستان بگه؟»

گفتم: « خب معلومه! تو. دیروز آخرین بار من داستان شب جمعه‌ی خیابونو تعریف کردم!»

بدون این‌که به طبقات مختلف نگاه کند به چشم‌هایم خیره شد و گفت: « طبقه‌ی هفتم یه مرد پنجاه ساله‌ی تنها زندگی می‌کنه. مردی که موهاشو رنگ کرده و هر روز می‌ره تو فرمانیه باشگاه بدن‌سازی. می‌ترسه هیکلش از فرم بیفته. جلوی آینه‌ی میز توالتش کلی کرم ریخته. یکی برای رفع چین و چروک، یکی برای رفع سیاهی دور چشم، یکی سفت کننده‌ی پوستای شل و افتاده. مرده دو سه روز یه بار زنگ می‌زنه به یه دختر بیست و هفت‌ساله. دختره از این دختر خوشگلاس که پوستشون سفید و بی‌لکه و رژلبای قرمز می‌زنن…

من با کنجکاوی به داستانش گوش می‌دادم که با داستان همه‌ی روزها متفاوت بود. یکی از سرگرمی‌هایمان این بود که در مورد شخصیت خیالی داستان، سوال می‌پرسیدیم. سوال‌هایی مثل : «تو دانشگاه چی خونده؟ چند سالشه؟ صبح‌ها ساعت چن از خواب بیدار می‌شه؟ رفتارش با حیوونا چه‌طوریه و…» اما این‌دفعه من ساکت بودم و سوالی نداشتم. شاید به خاطر جزئیات دقیقی که داشت تعریف می‌کرد.

سیگارش را که تا نصف سوخته بود پک زد و ادامه داد: « دختره عاشق رنگ بنفشه. گل بنفشه هم دوست داره. کیف و مانتوهاش هم معمولاً بنفشن. گاهی وقتا لاک براق بنفشم می‌زنه. از این لاکایی که بوش تا چند ساعت رو ناخونا می‌مونه. وقتی می‌رسه به ورودی ساختمون اگه اون نگهبان احمقه دم در باشه که می پرسه کجا؟ و تلفنی هماهنگ می‌کنه با مرده که منتظر اومدن دختره‌س. اگه اون یکی نگهبانه باشه که هی می‌خنده و با کنایه حرف می‌زنه؛ دختره رو سریع راه می‌ندازه. دختره با تحمل چندتا لبخند مسخره‌ی کوچیک می‌ره طبقه‌ی هفتم. مرده استاد تخمین زدن زمان رسیدن آسانسوره. با وا شدن در آسانسور در واحدشو وا می‌کنه و دختره می‌ره تو.»

پرسیدم: « زنشه؟»

گفت: «اینشو نمی‌دونم. شاید آره زنشه! اما زنی که فقط یه روز تو هفته سر خونه زندگیش هست. به هرحال اگه زنشه خیلی گناه داره.»

گفتم: «چرا؟»

بی‌توجه به سوالم ادامه داد: « دختره تو خونه می‌گرده. مثل پروانه‌ همه جا پر می‌زنه. پرده‌ها رو می‌زنه کنار. مرده تاریکی رو دوست داره اما دختره می‌گه این‌همه پنجره، این همه نور! حیفه زحمت معمار خونه رو هدر بدی. پرده‌ها رو که می‌کشه نور میفته رو فرشای ابریشم مرده. مرده اخم می‌کنه اما دختره کار خودشو می‌کنه. مرده می‌گه این پرده‌ها گرونن. آروم‌تر بکش. دختره اما گوشش بدهکار نیست. پرده‌ها را که می‌کشه می‌ره تو آشپزخونه. مرده تمام لیوان دسته‌دارا رو کثیف کرده. دختر لیوانا رو می‌شوره. زیر سیگاری رو خالی می‌کنه. میوه‌ها رو که دم یخچال ول شدن به امون خدا می‌شوره. روی کابینتو دستمال می‌کشه و بعد برای مرده چای می‌ریزه. مرده باهاش کم حرف می‌زنه. مرده یه جوری رفتار می‌کنه که انگار نمی‌بینتش.

چای‌هایمان از دهان افتاده بود. اما حال بلند شدن و دوباره چای ریختن را نداشتم. می‌خواستم ببینم داستان به کجا می‌رسد.

سیگارش را که به فیلتر رسیده بود، خاموش کرد: «دختره با مرده هی حرف می‌زنه. مرده کم حوصله‌اس. سر تکون می‌ده و همش می‌گه خب که چی؟! دختره مستأجره. مربی مهدکودکه و از مربی بودن چیز زیادی گیرش نمیاد و همینو به مرده می‌گه. مرده با اوقات تلخی سر تکون می‌ده. از جیبش پول در میاره و می‌ذاره تو دست دختره و انگشتای سفید دختره رو که بازن می‌بنده. دختره می‌خنده. مرده هم می‌خنده و زل می‌زنه به تلویزیون و دختره دوباره می‌ره سراغ کارای مرده. پیرهنا رو اتو می‌کنه. مرده گاهی میاد و سرش داد و هوار راه می‌ندازه که چرا ان‌قدر یقه‌ها رو بد اتو می‌کنه. یه وقتایی هم که عصبانی می‌شه می‌زنه تو صورت دختره یا دختره رو هل می‌ده تو دیوار. یه وقتای هم مرده هی درا رو می‌کوبه و دختره فقط گریه می‌کنه. مرده دستمال کاغذی رو می‌ندازه جلو دختره و باز درا رو می‌کوبه به هم. اما این بعضی وقتاس چون دختره معمولاً ساکته و چیزی نمی‌گه و فقط وقتی اسکناسا رو می‌گیره لبخند می‌زنه و دور خونه می‌گرده. می‌دونی! دختره یه جورایی هر وقت میاد خونه‌ی مرده زل می‌زنه به خوشبختی! زل می‌زنه به مرده که داره تو دریای پول شنا می‌کنه. مرده که حواسش نیست تابلو فرشا رو دست می‌کشه، فرشا و مبلا رو وارسی می‌کنه و گلدونای عتیقه رو با احتیاط برمی‌داره و نفسای عمیق می‌کشه.

مرده زنشو طلاق داده. اونم نه الآن، خیلی سال پیش. زنه رفته آمریکا و مرده هم دیگه ازدواج نکرده. مرده می‌شینه جلو تلویزیون و از دختره می‌خواد حرف بزنه براش، موهای توی گوشش و با موچین بگیره و لباسای روی بند رخت رو تا کنه و بذاره سر جاشون. دختره گاهی می‌ره تو اتاق پشتی. وقتی برمی‌گرده خسته‌اس. وا‌میسته جلو مرده و با چشمای طلبکار نگاش می‌کنه. بعد که کیف پولش پر شد یه چرخی می‌زنه دور خونه و لباساشو می‌پوشه و می‌ره.»

به این‌جا که رسید ساکت شد. دهانم تلخ شده بود. داستانش را دوست نداشتم. دوتا آدم داستانش خیلی واقعی بودند. گفتم: «این دختره اصلاً چرا میاد پیش این مرده؟ ازدواج نکرده؟ تنهایی زندگی می‌کنه؟»

گفت: « ایناشو نمی‌دونم. تا همین قدری که گفتم می‌دونم.»

گفتم: « خب ادامه‌اش رو بساز. مثل چیزایی که تا الآن گفتی.» و با کنجکاوی نگاهم را چرخاندم به پنجره‌های طبقات مختلف. می‌خواستم ببینم پرده‌های کدام طبقه کنار رفته.

گفت: «بسازم؟ نه! دیگه نمی‌تونم!» و بلند شد و زیر سیگاری‌اش را زیر آب گرفت.

از بازی‌مان بدم آمده بود. کسل شده بودم. انگار یک سری عکس از زندگی واقعی دو نفر را جلوی چشم‌هایم گرفته بودند. دوست نداشتم دیگر بازی کنم. غروب شده بود و باید یکی می‌رفت و چراغ‌های خانه را روشن می‌کرد. دلتنگی دم غروب، با شنیدن داستانش دوبرابر شده بود و گلویم را فشار می‌داد. سرم را برگرداندم و دیدم تکیه داده به سینک ظرفشویی و با چشم‌های بی‌حالت نگاهم می‌کند.

رویم را برگرداندم و به خیابان خیره شدم. یک‌دفعه دیدم یک دختر از روما رزیدنس بیرون آمد. یک دختر با پوست سفید! چشم هایم را ریز کردم و سرم را بردم جلوی پنجره. دخترک توی پیاده‌رو که به راه افتاد، باد، زیر مانتوی گل‌دار بنفشش پیچید و روسری‌اش از سرش افتاد.

نوشته: کاف


👍 14
👎 4
17500 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566551
2016-11-30 05:01:16 +0330 +0330

زیبا بود
شبیه بازی شرلوک هلمز بود
ولی این یکم کمی جذاب تر ، نگارش عالی بود

1 ❤️

566562
2016-11-30 06:04:30 +0330 +0330

دنبال بیوه از کرجم پیام بده

0 ❤️

566605
2016-11-30 08:52:57 +0330 +0330

خوب بود ولی زیادی مختصر بود. مرده چرا با دختره خشن بود مثلا؟! با پول مردم خونه بالاشهر گرفتید الان چک آقاتون پاس نمیشه؟! سیگار میکشید اونم داخل خونه. بچه ندارید؟!

1 ❤️

566625
2016-11-30 09:40:07 +0330 +0330

زیبا و متفاوت بود و من لذت بردم…منتظر بهتر از اینا هستم.

0 ❤️

566629
2016-11-30 09:59:51 +0330 +0330

چقدر با فرهنگ شدن ساکنان شهوانی، یادش بخیر یه زمانی از کامنت های ملت ریسه می رفتیم…
محیط کاملا آکادمیک شده

0 ❤️

566675
2016-11-30 14:25:04 +0330 +0330

متاسفانه چیزی نفهمیدم.

0 ❤️

566710
2016-11-30 19:13:17 +0330 +0330
NA

این چه بود نویشتی

0 ❤️

566715
2016-11-30 19:48:48 +0330 +0330

عالی ? ? ?

0 ❤️

566748
2016-11-30 21:38:24 +0330 +0330

بسيارعالي بودكاف عزيزخودمودربطن داستان حس كردم اميدوارم داستان بعديت هم مثل اين زيبا باشه…به اميدموفقيت،شادوسرحالوپيروزباشي

0 ❤️

566884
2016-12-01 12:25:36 +0330 +0330

bamazas

0 ❤️

566926
2016-12-01 17:43:38 +0330 +0330

همون اولشا خوندم بقیشا ول کردم اخه چیه اینا ک میگین

0 ❤️

566971
2016-12-01 22:00:38 +0330 +0330

بی نظیر
فقط سوال بخش بازیشو از این سریال house of cards گرفته بودی یا شرلوک یا هیچکدوم؟

0 ❤️

567279
2016-12-03 18:04:53 +0330 +0330

تو فوق العاده ای

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها