🏆🏆🏆 داستان برگزیده ی هیئت داوران در دور اول جشنواره ی داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆
«چیزی تبدیل به تابو میشود که افراد در ناخودآگاهشان مشتاق به شکستنش باشند. در واقع بیشترین لذت جنسی در نتیجۀ شکستن این تابوهاست»
چه مسخره! فرویدم دیوانه بوده خودش.
عاطفه جزوه رو بست و با عصبانیت به خواب دیشبش فکر کرد. شاید همین اصل در موردش درست بود اما قابل قبول نبود. یعنی اگر قبولش میکرد که دیگه تابو نبود.
زندگی عاطفه یک سال بود که بههم ریخته بود. اول پدر و برادرش در تصادف کشته شدن، بعد مادرش بستری شد تا دیالیز بشه و آخر شوهر نصفهنیمهش که قبل از این اتفاقا فقط فرصت عقد شده بود، برای مشکلای مالی افتاد زندان. حالا یک دختر تنها مونده بود و یک خونۀ خالی و جور یک زندگی سخت. حتی فامیل دوری هم توی این شهر نداشتن که بتونه بهشون پناه ببره یا درخواست کمک کنه. خانوادۀ عاطفه از طبقۀ متوسط بودن اما این اتفاقها باعث شد به نهایت بدبختی سقوط کنن. نیما، شوهر عاطفه، آخرین پناهی بود که توی زندگی داشت. کار نیما در حال پیشرفت بود اما ریسککردنش وقت گرونی دلار باعث شد همهچی عوض بشه و بیفته زندان. بعد از رفتن نیما، تنها مُسکّن عاطفه که همون سکسهای شبونه و کوتاه با نیما و دلداریهای مسخرهش حین گریههای عاطفه بود هم رفت.
دو هفته بعد از دستگیری افتضاح نیما، عاطفه فهمید که پشتش به هیچجا گرم نیست جز خودش. واسه همین راه افتاد توی خیابون تا کار پیدا کنه. کارکردن هیچی رو حل نمیکرد اما بدون پول نمیتونست حتی پول غذاشو دربیاره، چه برسه به پول بیمارستان و قرضهای نیما. هرجا میرفت درجا رد میشد. آخه کی میخواست یک دختر ۲۲ ساله رو استخدام کنه که کل عمرش دست به سیاهوسفید نزده، سرزبون نداره، ارتباط اجتماعیش خوب نیست و از همه مهمتر، مثل منشیهای عروسکی شرکتا بلد نیست عشوه بیاد؟ البته که چهرۀ زیباش نقص نداشت اما نه بلد بود و نه میخواست که با عشوه کارو پیش ببره. هنوز کمی غرور توی وجودش داشت و نمیخواست ببازه.
بعد از یک هفته گشتن، حتی یک موقعیت که احتمال استخدامکردنش رو داشته باشه پیدا نکرده بود. آخرین جایی که به ذهنش رسید، شرکت احمد شریک قدیمی نیما بود. این شرکت آخرین امید عاطفه بود که ظرف چند دقیقه ناامید شد. منشی عروسکیِ شرکت مثل همۀ جاهای دیگه، شمارۀ عاطفه رو گرفت و گفت «بهتون زنگ میزنیم». هیچکدوم هیچوقت زنگ نزدن.
عاطفه تا خونه مقاومت کرد اما تا در خونه رو باز کرد و دوباره با سکوت مطلق و اثاثیۀ خاکگرفته روبهرو شد، بغضش شکست و اینقدر گریه کرد تا خوابش برد. صبح بیدار که شد یک پیام و یک تماس بیپاسخ داشت. شماره ناشناس بود و پیام از همون شماره اومده بود.
«سلام خانم سعادت. احمد هستم. به من خبر دادن که امروز وقتی جلسه بودم اومدید. دورادور از اتفاقایی که براتون افتاده خبردار شدم. واقعاً متأسفم و امیدوارم بتونم بهتون کمک کنم. فردا ساعت ۵ عصر در کافه زیگموند میبینمتون. توی همون خیابون شرکته».
عاطفه از تحکّم و در عین حال ادب احمد جا خورد. حتی ازش نپرسیده بود اون ساعت میتونی بیای، با کافه مشکل نداری یا اصلاً میخوای بیای؟ ولی اینقدر باادب حرف زده بود که توهین تلقی نشه. در هر صورت کلمۀ «کمک» در پیام، چشمِ عاطفه رو گرفت، چیزی که اینروزا از هر کسی قبولش میکرد. نمیخواست این فرصت رو از دست بده چون فرصت دیگهای وجود نداشت.
دل عاطفه روشن بود که قراره اتفاق خوبی بیفته. دیشب پیام رو دریافت کرده بود و فقط امروز رو وقت داشت. لباسایی رو که روزها سراغشون نرفته بود، از کمد درآورد. خط اتویی که پدرش روی لباسا انداخته بود هنوز سرجاش بود. حداقل شب قبل خوب خوابیده بود و پف زیر چشماش کم شده بود. هر آشغالی رو که توی یخچال مونده بود قاتی کرد تا صبحانه و ناهار رو یکجا بخوره. گوشیش رو برداشت تا حضوریِ آخرین جلسههای کلاسشو بزنه. نمیدونست قراره امتحان آنلاینشو چکار کنه. حین کلاس دودوتا چارتا میکرد که اگر چی بشه خوب میشه؟ کاره چیه؟ چقدر حقوق میدن؟ وام هم میدن که حداقل تا زمان تعیینتکلیف ارث و فروش خونه گرسنه نمونه؟ نکنه به حالش دلسوزی کنن و نگاه بدی داشته باشن؟ چطور قراره کار یاد بگیره؟ همین فکرها کل زمان رو سریعتر گذروند.
دو ساعت قبل از قرار دوش گرفت. پکیج خونه خراب بود و خب چون کسی نبود که درستش کنه، دوش آب سرد تنها گزینۀ ممکن بود.آب سرد بدنش رو اذیت میکرد. تنها اندام خوشحالِ عاطفه، نوک سینههاش بودن که توی او سرما سفت و سیخ شده بودن. نیما هیچوقت متوجه نشد که وقتی عاطفه گفت «سینههام حساسه» باید دقیقاً چکار کنه. فقط گفته بود «آخی».
میخواست امروز در بهترین حالت ممکن باشه تا نبازه. با آرایش ملایم سعی کرد شکستگیهای این مدت رو بپوشونه. موهای مشکیش رو پشت سرش بست و آخر جلوی آینه لبخند رو تمرین کرد، کاری که انگار یک عمره انجام نداده. دو ساعت زودتر از قرار از خونه زد بیرون چون باید با مترو میرفت. ماشین نیما رو طلبکارها روزای اول بُرده بودن و بعد از تصادف از ماشین پدرش و البته خود پدرش چیزی نمونده بود. توی متروی شلوغ دوباره به این فکر کرد که هرروز باید همین راه رو مثل بقیۀ مسافرای خسته بره و بیاد، اما چارهای نبود.
شرکت احمد کارمندای زیادی داشت و جای نسبتاً باکلاس شهر بود. کافه زیگموند چند کوچه از شرکت فاصله داشت و تابلوش از سمت شرکت دیده میشد. وارد کافه شد و هنوز میخواست جواب «بفرمایید» گارسون رو بده که احمد رو پشت یکی از میزهای دونفرۀ گوشۀ کافه دید. احمد رو تا حالا ندیده بود اما نیما عکسای زیادی از چندسال پیش که باهم شریک و خیلی رفیق بودن، به عاطفه نشون داده بود که توی ذهنش حک شده بودن. احمد جلوی پای عاطفه بلند شد و سلام کرد. بعد از یک احوالپرسی مختصر، توضیح اینکه چه اتفاقایی در این مدت افتاده و عاطفه چی میخونه و چکارایی بلده، هر دو سکوت کردن. احمد تقریباً همسن نیما بود اما خیلی پختهتر بهنظر میرسید. احمد گفت:
خب من نمیخوام خیلی حاشیه برم یا وقتتون رو بگیرم. قبل از اینکه حرفمو بزنم باید ازتون یک قول بگیرم.
بله حتماً بفرمایید.
باید قول بدید که حرفامو تا آخر بشنوید، تا تموم نشده چیزی نگید، هرچیزی که میپرسم رو رک جواب بدید و نگید «نمیدونم» و وسطش بلند نشید برید.
عاطفه خیلی تعجب کرد اما تا حرفای احمدو گوش نمیداد چیزی مشخص نمیشد.
باشه. قول میدم.
خب مهارتای شما بهدرد کار کردن نمیخوره. متوجهید؟
بله
الان واقعاً نیاز به کار، یا بهتر بگم پول دارید و مطمئنم چارۀ دیگهای نداشتید که امروز اومدید. آره؟
عاطفه یکم جا خورد اما خودشو نباخت.
بله
واضحتر بگم، شما نیاز به پول دارید و من پول دارم. شما مهارتی ندارید و کاری هم نیست که بتونید باهاش پول دربیارید و احتمالاً این آخرین جاییه که بهش امید دارید. درسته؟
عاطفه واقعاً ناراحت شد و خواست بره، اما کجا؟ به چه امید؟
خب؟
فرض میکنم که تأیید کردید. حالا من بهتون پیشنهاد میدم. لطفاً گوش کنید و بعد اگر خواستید برید. از این به بعد با اسم کوچیک صدات میکنم. سعی کن عادت کنی.
به عاطفه از این حجم پررویی و تحکّم برخورد، اما چارهای نبود.
پیشنهاد من سکسه. میتونی قبول کنی یا نکنی، اصراری ندارم. میای خونۀ من، کاری که میگم رو میکنی، منم جبران میکنم. شرایطشم اینه که هیچی زوری و اجباری نیست. هرکار بکنی باید کاملاً براساس حس واقعیت باشه. اگر میخوای وانمود کنی یا خودتو مجبور به کاری کنی، بهتره قبول نکنی هرچند میدونم که قبولش میکنی. این راز و این حرفا هم فقط و فقط بین من و تو میمونه پس نگران هیچی نباش. در عوض مطمئن باش کاری میکنم که حتی از یک لحظهش پشیمون نشی. اگر موافقی لازم نیست کاری کنی، فردا بهت زنگ میزنم. اگر مخالفی، وقتی زنگ زدم جواب نده و هیچوقت مزاحمت نمیشم. فقط یک نکتۀ دیگه مونده که اگر جوابمو دادی در موردش حرف میزنیم. حرفام تموم شد، میتونی بری.
عاطفه هنوز حرفای احمدو هضم نکرده بود که احمد بلند شد، خداحافظی کرد، میز رو حساب کرد و رفت.
وقتی عاطفه برگشت خونه، شب شده بود. فردا امتحان داشت و حتی جزوه رو شروع نکرده بود. بدون یک لحظه فکر خوابید اما فکر این پیشنهاد خیلی مستقیم و ظاهراً بیادبانه از سرش نرفت. خواب دید که نیمهلخت روی تختی دراز کشیده و دستای یک مرد دستمالیش میکنن اما حس بدی نداشت. توی خواب یکنفر نوک سینههای سفتش رو آروم گاز میگرفت و راهشو از بین پاهاش به داخل بدنش پیدا میکرد. عاطفه هم در خواب مقاومت نمیکرد و خودشو در اختیار اون مرد گذاشته بود. صبح که بیدار شد، سینههاش هنوز متورم و سیخ بودن و متوجه خیسی شرتش شد.
«چیزی تبدیل به تابو میشود که افراد در ناخودآگاهشان مشتاق به شکستنش باشند. در واقع بیشترین لذت جنسی در نتیجۀ شکستن این تابوهاست»
چه مسخره! فرویدم دیوانه بوده خودش.
عاطفه جزوه رو بست و با عصبانیت به خواب دیشبش فکر کرد. شاید همین اصل در موردش درست بود اما قابل قبول نبود. یعنی اگر قبولش میکرد که دیگه تابو نبود.
امتحان به هر مصیبتی تمام شد اما فکر عاطفه هنوز مشغول پیشنهاد و خوابش بود. نزدیک عصر بود و قرار بود احمد زنگ بزنه. دودل بود که جواب بده یا نه. چنددقیقه راه رفت، نشست، آهنگ گوش داد، کار دیگهای ممکن نبود. آخر سرشو روی دیواری گذاشت که عکس پدر و برادرش بهش نصب شده بود و با خودش حرف زد:
خب عاطفهخانوم، الان وقت فریکزدن نیست. دوتا راه داری، جوابشو ندی و از گشنگی بمیری و معلوم نیست چی بشی، یا جوابشو بدی و بری بهش کس بدی و برگردی و تمام. هیشکی هم نمیفهمه. منم که مجبورم. چیزی هم که از من کم نمیشه. سکس هم که چیز عادیایه، توی ایران بزرگ و سختش کردیم. خیلیا با غریبهها میخوابن و ناراحتم نیستن. بعدشم اینا همه تابو ان. نیما هم شوهرم حساب نمیشه. اگه بشه هم طوری نیست. پس جوابشو میدم.
در همین فکر بود که گوشی زنگ زد. جواب داد. احمد گفت «سلام»
نیمساعت از تماس گذشته بود و عاطفه هاجوواج روی مبل ولو شده بود. احمد گفت قرارشون فردا صبح توی خونۀ احمده. تأکید کرده بود که باید راحت باشه، خودش باشه و وانمود نکنه، خودشو مجبور به کاری نکنه و با کل قضیه کنار بیاد. تا اینجای حرف که توی کافه گفته شده بود. اما آخرین نکته عجیب بود: «سکسمون فقط از عقبه»
اینترنتو در مورد این مدل سکس زیرورو کرد. تجربه نداشت، مدت زیادی با نیما نبود و نیما هنوز بهفکر راههای دیگه نیفتاده بود. عاطفه هنوزم باور نمیکرد که یک سال پیش کجا بود و حالا توی خونهای خالی به سکس با مردی فکر میکرد که فقط یکبار دیده بودش.
عاطفه آماده بود. به هرچی احمد گفته بود، ناخودآگاه «چشم» گفته بود، از جمله اینکه «خودت باش». برخلاف قرار کافه، لباسهای معمولی پوشید و منتظر شد که احمد بیاد دنبالش. احمد دقیقاً ساعت 9 زنگ زد: «بیا پایین عاطفه». بدون هیچ حرفی جز «سلام» سوار شد و با اولین صحنهای که روبهرو شد، چشمهای تاریک احمد بود. توی مسیر عاطفه سرشو پایین انداخته بود که احمد گفت:
قرارمون این بود که خجالت نکشی. نمیگم حرف بزن اما اینطور نباش.
چشم
عاطفه تا خونۀ احمد بیرونو نگاه میکرد.
با آسانسور بالا رفتند و از آسانسور پیدا بود که خونه چقدر مجلله. وارد که شدن، احمد به اتاقی رفت و لباساشو عوض کرد. عاطفه همونطور وسط هال واستاده بود.
بیا اینجا خجالت نکش
احمد دستشو گرفت و با خودش به اتاق دیگهای برد. برخلاف چشمهای احمد، دستاش گرم بود.
لباساتو دربیار اگه میخوای
چیز خاصی نپوشیده بود. شال و مانتو و شلوارش رو درآورد. حالا عاطفه بود و یک شلوار نازک و یک تیشرت کمی گشاد. سوتین نداشت. احمد گفته بود خودت باش و این دقیقاً خودش بود. احمد به عاطفه خیره شد.
خوشحالم که فهمیدی منظور از «خودت باش» چیه.
توی اتاق دقیقاً همون چیزی بود که باید میبود و عاطفه انتظارشو داشت: یک تخت بزرگ و مجلل. احمد دراز کشید و عاطفه رو بغل خودش خوابوند. تا چنددقیقه سکوت بود.
خجالت میکشی؟
نه
پس شروع کن. من کاری نمیکنم تا خودت نخوای یا تأییدشو بهم ندی. تجاوز که نیست.
همیشه کار رو نیما شروع و تمام میکرد. نه اینکه عاطفه کُتلِتبازی کنه، نیما اینقدر حشری بود که بعد از دو دقیقه پیشنوازی هردو لخت بودن. واسه همین عاطفه مونده بود از کجا شروع کنه. کاری بود که بالاخره باید انجام میشد. یاد خوابش افتاد. پاهاشو از هم فاصله داد و خم شد روی احمد. دستشو گذاشت روی سینۀ احمد و یک پاشو بین پاهای احمد گذاشت. تماس دستش با سینه و تماس پاش با پاهای احمد باعث مورمور تنش شد. واقعاً نمیدونست دیگه باید چکار کنه. احمد خندید.
الهی… میخوای من شروع کنم؟ اوکیه؟
آره
احمد سر عاطفه رو بالا آورد و با همون چشما زل زد بهش. بعد لباشو تا روی گردن عاطفه آورد. صدا و گرمای نفسای احمد روی گردن عاطفه کافی بود که دوباره نوک سینههای عاطفه سفت بشه. بوسههای ریز احمد یکییکی روی گردن عاطفه فرود میاومدن و سنگینی نفسای هردو، چیزی نبود که بشه قایمش کرد. احمد حین بوسیدن دستشو از روی لباس به بدن عاطفه میکشید و با رسیدن به سینههاش توقف کرد. با دو انگشت نوک یکی از سینهها رو گرفت و توی گوشش گفت «حساسن؟» عاطفه خمار گفت: «خیلی». احمد بدون قطعکردن بوسههای ریز روی گردن و لالههای گوش عاطفه، تیشرتشو در آورد و توالی بوسهها رو تا آهسته تا سینههای عاطفه ادامه داد. حالا عاطفه با بالاتنۀ لخت روی احمد بود و احمد مشغول بازی با تن و بازوها و انگشتا و سینههای کوچک و سفیدش بود. دست چپ احمد همچنان تن عاطفه رو میکاوید، دست راستش نوک سینۀ چپ عاطفه را نیشگون میگرفت و زبانش نوک سینۀ سمت راستی را قلقلک میداد. عاطفه تابهحال اینقدر سریع تحریک نشده بود و ناخودآگاه آه بلندی کشید. احمد دوباره در گوشش گفت «راحت باش، نترس». اینجا بود که عاطفه تصمیم گرفت قید حرمت و حیا و تابو و خجالت رو بزنه و حداقل یکبار خودشو کاملاً آزاد کنه. حریصانه دکمههای پیرهن احمد رو باز کرد و سرش رو توی گردن احمد فرو برد. سعی کرد کاری رو کنه که در لحظه دلش میخواست. احمد برخلاف نیما از بروز احساس خجالت نمیکشید و پابهپای عاطفه نفس میزد و ناله میکرد. احمد بالاخره بیطاقت شد و عاطفه رو روی تخت خوابوند و خودشو روش انداخت. شلوار عاطفه بدونزحمت درآمد. احمد دوباره تحکّموار گفت «پاهاتو باز کن». عاطفه دوباره به خودش اومد و هنوز از بوسههای روی گردن و سینه مست بود که احمد شروع کردن به بوسیدن شکم و کمر و رونهای سفید عاطفه. انگار احمد کاشفی بود که آمده تا نقطهنقطۀ بدن عاطفه رو لمس کنه و تصرف کنه و عاطفه ابداً ناراضی نبود. کمر عاطفه ناخودآگاه کمی بالا و نزدیک دهن احمد آمد. بوسههای احمد دقیقاً تا وسط پایش میرسید و دوباره منحرف میشد. دوباره از زیر سینه رگبار بوسه آغاز میشد و تا زیر ناف میآمد و نرسیده به شرت قطع میشد. همینکار بود که عاطفه رو خیلی کمطاقت کرد. این مدل عشقبازی رو هیچوقت با نیما تجربه نکرده بود. مطمئن بود که احمد متوجه خیسی بیشازحد شرتش شد و همین کافی بود تا احمد شرت عاطفه رو کنار بزنه و زبونش رو ماهرانه روی لبهای خیس و لزج بکشه. بعد از کمی لیسیدن اطراف، احمد مستقیماً زبونش رو روی کلیتوریس گذاشت و بلافاصله عاطفه سر احمد رو ناخودآگاه به همون سمت فشار داد. عاطفه روی زمین نبود. نیما هیچوقت نمیدونست باید چکار کنه اما احمد… دست چپ احمد هنوز روی تن عاطفه میرقصید، زبونش درگیر وسط پاهای عاطفه بود و دست راستش کمکم رطوبت رو پایین میبرد و با همون مایع مقعدش رو ماساژ میداد. عاطفه فهمید که دیگه وقتشه. پاهاشو بیشتر باز کرد و احمد پاهای عاطفه رو بالاتر برد. حالا زبون احمد دقیقاً دور سوراخ مقعد عاطفه میچرخید و عاطفه عجیبترین حس زندگیاش را تجربه میکرد. فقط بالاتنۀ احمد لخت بود اما همین برای تحریک بیشتر عاطفه کافی بود. همینکه میدید بازوهای قطور احمد با چه جدیتی پاهایش را بالا نگه داشتهاند، خیسترش میکرد.
سعی کن آروم باشی. اذیتت نمیکنم.
بعد از این حرف اولین انگشت احمد وارد بدن عاطفه شد. هیچ درد یا ناراحتی نداشت و احمد ادامه داد. بوسه، نوازش، لیسیدن، مکیدن، نیشگونگرفتن و حتی ضربههای آهسته حین واردکردن دو انگشت بعدی ادامه داشت.
احمد سرشو بالا آورد و به چشمهای عاطفه نگاه کرد. عاطفه از خودبیخود شده بود و حواسش نبود که احمد هنوز کامل لخت نشده. حس کرد حالا باید خودش دستبهکار بشه. دستش رو به سمت شلوار احمد برد و یهو شلوار و شرتش رو با هم پایین کشید. احساس کرد خیلی تند رفته و باید آهستهتر اینکارو میکرد اما در یک لحظه دلش خواسته بود کیر احمد رو ببینه و قرار هم همین بود. چیزی که میدید بهتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. آلت احمد هم شق و راست بود و از نوکش مایعی شفاف میآمد. هرچی بود اصلاً قابل مقایسه با نیما نبود. کیر احمد بزرگتر نیما و روشنتر بود اما بهحدی بزرگ نبود که انگار هیولاست. جالبترین نکتۀ رو عاطفه وقتی فهمید که کیر داغ احمد رو با دست گرفت. قطرش خیلی بیشتر از ظاهرش بود و احتمالاً مایۀ درد عاطفه میشد. عاطفه نیمخیز روی تخت بود که احمد روی دوزانو روی تخت ایستاد.
دهنتو باز کن عاطفه. باید خیسش کنی
عاطفه خیلی از ماجرا پرت نبود اما به این حالت عادت نداشت. نیازی هم نبود. قبل از اینکه عاطفه حرکتی کنه، احمد اول موها و بعد زیر چونۀ عاطفه رو گرفت، دهنش رو باز کرد و کیرشو به سمت لبهاش هدایت کرد ولی متوقف شد. منتظر بود تا عاطفه خودش لباشو جلو بیاره که آورد. کیر احمد چندبار به لبهای عاطفه کوبیده شد و بعد با شدت توی دهنش فرو رفت. عاطفه کنترلی نداشت و تنها کاری که انجام داد، بیرونآوردن زبونش بود تا آلت احمد راحتتر تا پایین گلوش سُر بخوره. همینکار نتیجه هم داشت و بعد از چند تلمبه، کیر احمد تا انتها توی گلوی عاطفه بود. مشکل ساکزدن بیشتر قطر کیر احمد بود که فضای دهن عاطفه رو پر کرده بود. احمد به چند تلمبه کفایت کرد.
آمادهای؟
اوهوم
احمد برای بار آخر سوراخ تنگ عاطفه رو انگشت کرد و بعد به پشت دراز کشید. به عاطفه اشاره کرد که چهرهبه چهره روی شکم احمد بشینه و نشست. خیسی لای پای عاطفه به عضلات شکم احمد میمالید و همین هردو رو حشریتر میکرد. وقتی عاطفه سرجاش محکم شد، احمد دستای عاطفه رو از پشت گرفت.
باسنتو بیار بالا. بعد بشین روش. من حرکت نمیکنم، خودت تنظیمش کن هرطور راحتی بره.
احمد با یک دست کیرش رو دقیقاً جلوی سوراخ عاطفه تنظیم کرد و دوباره دستای عاطفه رو محکم گرفت. گرفتهشدن دستای عاطفه و درگیری دستای احمد نشون داد که عاطفه باید با وزن بدن و نیروی خودش کیرو داخل مقعدش هدایت کنه. سوراخ بهخوبی باز شده بود، با این حال احمد گفت «ریلکس باش و نفس عمیق بکش». عاطفه کمکم مینشست و با هر ذره، بازشدن بیشتر سوراخش رو حس میکرد. حتی از حسی که توی خواب داشت بهتر بود. دیگه بدونخجالت ناله میکرد. گاهی کمی بلند میشد و دوباره مینشست. اصلاً درد نداشت، فقط میخواست بازشدنش رو بیشتر حس کنه. در نهایت بعد از چند دقیقه، همۀ اون استوانۀ گوشتی داخل اون سوراخ تنگ جا گرفته بود. عاطفه حس میکرد یک بخش خالی از وجودش پر شده و بالاخره کامله، حسی که تا حالا تجربه نکرده بود. وقتی احمد مطمئن شد که بخش سخت کار تموم شده، دستهای عاطفه رو رها کرد. آرنجای خودش رو اهرم کرد و عاطفه رو کمی از رون بلند کرد تا فاصلۀ کافی برای تلمبهزدن داشته باشه و عاطفه بیش از این خسته نشه.
توی چشمام نگاه کن. چشماتو برندار.
و شروع کردن به تلمبهزدن. احمد مثل نیما نبود که با تمام قدرت و سرعت ممکن کمرشو عقبجلو کنه. احمد خیلی آروم و منظم کیرش رو تا آخر داخل میکرد و بعد گاهی تا نصفه و گاهی بیشتر یا کمتر جابهجا میکرد. وقتی سوراخ جا باز کرد، کیرش رو کامل درمیآورد و بعد دوباره فرو میکرد. عاطفه از شدت لذت بیوقفه نفس میزد، عرق میریخت و آه میکشید. لذت این سکس با همۀ سکسهای قبلیش برابری میکرد. کیر احمد در بیشترین حالت دخول، بخشی از بدن عاطفه رو لمس میکرد که حتی نمیدونست وجود داره. انگار یکنفر رودههاشو داره بههم میریزه. هر ضربه انگار کمی به سطح انرژی عاطفه اضافه میکرد. در این لحظه به چیزی جز سکس فکر نمیکرد. کمکم حس کرد داره منفجر میشه و احمد هم اینو حس کرد و با سرعت بیشتر اما منظم به کارش ادامه داد. در آخرین لحظهها ، احمد با یک دست نوک سینۀ عاطفه رو فشار داد و همین مثل کشیدن ضامن یک نارنجک، عاطفه رو منفجر کرد. تا چند ثانیه عاطفه روی سینۀ احمد مثل پروانۀ زخمی بالبال میزد تا بالاخره آروم شد. چند دقیقه بعد چشمای خمارش رو باز کرد.
تو ارضا نشدی؟
نه. اما الان نمیخوام
یکی طلبت پس
لبای احمد رو بوسید و همونجا خوابش برد.
عصر عاطفه به خانه برگشت، شادتر و زندهتر و پرانرژیتر از هرروز در یک سال اخیر. شارژ گوشیش تمام شده بود. وقتی گوشی روشن شد یک پیام از احمد روی صفحه بود.
قرارمون تموم شد و نیازی نیست دیگه کاری کنی. بهم بگو طلب نیما چقدره. راستی رفتم بیمارستان و هزینه رو کامل تسویه کردم. یکم پول هم به کارتت زدم.
طلب نیما رو ولش کن، خودش یه غلطی کرده باید حلش کنه. بابت پول و بیمارستان هم ممنونم. میتونم فردا صبح دوباره بیام پیشت؟ یه طلب دیگه داری که باید باهات صاف کنم…
نوشته: LucyTheMorningStar
خوب بود
عالی نه ولی خوب بود
نمیدونم چرا تا میگن “اجتماعی” اولین چیزی ک ملت میرن سراغش تن فروشی از سر فقره
خیلیییی مسائل دیگه هم هستش
هرچقدرم اینو واقعی بنویسن از بس تکرار شده کلیشه به نظر میرسه
حق این داستان، اول شدن بود.
اشکالاتی هست که کاش نبود.
براتون موفقیت، آرزو می کنم.
میخواستم نظر شخصیم رو بگم بعد از خوندن این داستان واقعا گریه کردم و اشکم در اومد🥺🥺🥺🥺🥺🥺 چند دقیقه حالم بد بود داشتم به داستان فکر میکردم و حس خوبی به منه خواننده داد.
واقعا داستان خوبی بود 🌹🌹🌹🌹🌹
اولین نکته مثبت اسم خاص و جلب کنندهی داستان بود که خواننده رو به خوندن و جستجو در میان کلمات برای دلیل این نامگذاری ترغیب میکرد.
شخصیتسازی قوی به خصوص پرداختِ مناسب شخصیت احمد، حُسن دیگر داستان بود. (روی شخصیتِ پویای عاطفه میشد بیشتر مانور داد)
نوآوری و توجه به ریزهکاریها به خصوص توی نوشتن قسمت اروتیک عالی بود.
اشاره به تفاوتهای رفتاری نیما و احمد در برخورد با زنِ داستان هم ماهرانه و به جا بود.
دیالوگهای مابین عاطفه و احمد هم به خوبی نوشته شده بود. هم احساسات هر دو طرف رو به خوبی انتقال میداد و هم توی شناخت شخصیت اونها به خواننده کمک میکرد.
در کل قلمتون به معنای واقعی خاص بود.
اما ذکر چند نکته و ایراد هم ضروریه.
چند جایی ایرادات نگارشی توی داستانتون به چشم میخورد.
چندجایی خلاصه کردن و هرسِ داستان، باعث لطمه به اصل داستان شده بود.
با توجه به تم اصلی مسابقه یعنی تم “اجتماعی” کاش کمی بیشتر روی اون بخش مانور میدادید و گذرا و تک جملهای از کنار خونواده و دلایل تنها شدن عاطفه عبور نمیکردید…
خسته نباشید و تبریک به شما
برای انجامِ تست دوپینگ هم به خصوصی من مراجعه کنید.
داستان قشنگي بود لذت بردم
ولي سكس از عقب اصلا اينجوري كه نويسنده تعريف كرده و نوشته نيست اخه مگه كصه ؟!
لایک ۱۳ (امیدوارم براتون نحسی نیاره)
از ابتدای داستان و انتخاب اسمش میشد فهمید داستان خوبیه و ارزش خوندن داره.
هرچه بیشتر خوندم، بیشتر مجذوب قلمتون شدم.
داستان بسیار خوش ساختیه و چارچوب و سنگ بنای محکمی داره.
مکالمات تمیز و جالب بود و همونطور که مد نظر من بود به یکیاز مسائل اجتماعی با دید جالبی نگاه کرده بود و در کنارش اروتیک جذابی داشت .
هرچند داستان خالی از اشکال نبود و همین اشکالات باعث شد تا نتونه نمره کامل رو بگیره که مهران بهش اشاره کرد و نقد جامعی ارائه داد.
امیدوارم موفق باشید و باز هم در بخش داستان ها ازتون بخونم.
از اونجایی که شرط جشنواره پرداختن به مضامین اجتماعی با تم اروتیک بود و موضوعات اجتماعی در هر سطح و قوارهای به خاطر نزدیکی با زندگی و برخوردهای هر روزه تکرار و تکرار شده تا جایی که در هر شاخه از هنر، سینما، تئاتر موسیقی یا حتی نقاشی، پرداختن به آن، کلیشه به نظر میرسد، موضوع این داستان هم از این قاعده مستثنی نیست…
اما در این داستان نویسنده با شخصیت پردازی قوی، فضا سازی مناسب و روایتی سلیس و احساسی تونسته خودش رو از قاب کلیشه خارج و داستانی جذاب رو روایت کنه…
داستان خوب و تاثیرگذاری بود …
اگر در خانه ای یا جامعه ای فقر از در بیاد داخل، ایمان و اعتقاد و اخلاق و البته هم عشق از پنجره میره بیرون.
یکی گفت پس عشق خریدنیه، یکی گفت موضوع کلیشه ایه.
بله فقر ، چوب حراج به عشق میزنه متاسفانه. و تاسف بابت مملکتی که توش فقر مالی و فرهنگی یه عادت و یه کلیشه شده.
داستانتون گرچه تلخ اما زیبا بود.
عاطفه از تحکّم و در عین حال ادب احمد جا خورد. حتی ازش نپرسیده بود اون ساعت میتونی بیای، با کافه مشکل نداری یا اصلاً میخوای بیای؟ ولی اینقدر باادب حرف زده بود که توهین تلقی نشه.
شخصیت احمد رو شدیداً دوست داشتم…
داستان قشنگی بود؛ لیاقت اول شدن رو داشت و تبریک میگم. فقط چیزی که خیلی اذیت میکرد، نذاشتن گیومه واسه ی مکالمه ها بود. حیف بود که واسه ی ویرایشش وقت نذاشته بودید.
یه نکته خطاب به دوستانی که از کلیشه ای بودن ماجرا گله دارند؛ نظر شخصی من اینه: داستان اجتماعی دردیـه که از بطن اجتماع بیرون کشیده میشه و به قصد قابل لمس شدنِ اون درد، در قالب یه داستان جا میگیره تا دو تا مسیر رو طی کنه. یا همدردی خواننده رو به قصد کمکی حتی در حد قضاوت نشدن جلب کنه، مثل زنی که در عین نجابت به خاطر اینکه از گرسنگی نمیره وارد راه تن فروشی میشه. یا درد اون قصه باعث بشه روی قصه ی زندگی خودمون کار کنیم تا مسبب درد کشیدن خودمون و اطرافیانمون نشیم، مثل بچه ای که به خاطر دیدن خیانت مادرش چشم روی دنیایی بست که شاید هیچ وقت زیباییش رو ندید…
خلاصه که ما تو قرن بیستم، با این حجم از پیشرفت ارتباطات، درد نشنیده نداریم عزیز جان؛ فقط گاهی نویسنده ای با رقص قلمش کلیشه ها رو از یه دریچه ی دیگه ای برامون به نمایش میذاره.
و چقدر خوبه این تکرار مکررات اگه باعث بشه حتی یک نفر یک گوشه ای از این کره ی خاکی به زندگی برگرده…
درمورد ایرادات نگارشی و تایپی که مربوط به علائم نگارشی میشن چیزی نمیگم. روایت ساده و روان داستان جای تعریف داشت. ولی داستان بغیر از “خیلی زیاد قابل پیشبینی بودنش”، بسیار ساده و تک خطی و بدون درگیری بود. هیچ چالش خاصی نداشت، نه برای نویسنده و نه برای خواننده. یکی یه اتفاق معمولی رو بصورت گزارش ثبت کنه، میشه مث این داستان.
در کنار این، شخصیت مرد داستان از “یه اسم متعلق به یه شخص پولدار” بالاتر نمیره. نه انگیزه هاش مشخص ان، نه روحیاتش، نه طرز فکرش، نه هدفش. نه میشه با همین پرداخت 7 کلمه ایش اخت گرفت و نه درکش کرد. بله میشه گفت که داستان محدودیت کلمه داره و صد چیز مهم تر هست برای درنظر گرفتن، میشه گفت شخصیت احمد قراره تیپیکال و معرف یه قشر باشه و نه یه شخص مشخص، ولی خو، هیچکدوم دلیل نمیشه که من ایرادمو نگیرم. 😁
و دوباره در کنار این، حس میکنم داستان میخواست به مسئله تابو بپردازه و بدون جهت گیری، خواننده رو به قضاوت وا داره (میتونست بهترین نکته مثبت داستان باشه). ولی بجز کلمه عنوانش، و دو بار ارجاع به صرفا یه جملهی تعریفی از یه شخص خاص، هیچ پرداخت و حتی اشاره ای هم به این موضوع نداره. که باعث میشه از هر وجه نگاه کردن به این موضوع، ایرادش به چشم بیاد: “بخاطر پرداخت ضعیف این هسته، عنوان داستان بیخود میشه. و اگه عنوان رو بیخود در نظر نگیریمش، پرداخت به موضوعی که عنوان میخواست بقبولونه، شدیدا ضعیف به چشم میاد.”، و “اگه در نظر بگیریم که هدف و هسته داستان اینی که نویسنده با عنوان و شروع داستان نشون داده نیست، تیکه های ارجاع دادن به حرفای فروید بیخود و اضافی به نظر میان. و برعکس”.
در هر حال، بخاطر محدودیت حجم و بدون چالش و درگیری بودن موضوع انتخابی و مسیر شدیدا قابل پیش بینی داستان، فک نمیکنم این داستان هیچ جوری بهتر از این میشد. اینی که گفتم هم تعریف میتونه باشه هم ایراد. ولی به هرحال داستان بدی نبود. حق برنده شدن رو داشت.
یه نکته بی ربط ولی تامل برانگیز:
جایزه این داستان، انتشار بی نوبتش بود. ولی یچی رو در نظر نمیگیریم؛ اینکه از روز اول این جشنواره تا الان تقریبا 20 روز شده. داستان رو معمولی هم یکی میفرستاد تو صف انتشار، تو این 20 روز منتشر نمیشد؟ 😝😝😝
/The.BitchKing
سعیدجان
درسته که داستان مدتی در انتظار داوری و اعلام نتیجه معطل مون ولی اون تگ بالای داستان فکر کنم ارزشمند باشه و مهمتر اینکه برای اولین بار در این سایت اتفاق افتاده که این خودش ارزشی دو چندان داره…
هرچند میدونم که تو به شوخی گفتی🤣🤣🤣
یعنی چی اول داستان گفت نیما شوهرشه بعد وسطش انکار کرد اخرشم که گفت گور بابای شوهره بزار اون تو بمونه پس واسه چی با یارو ازدواج کرد
نویسنده ریده با ایین داستانش تازه برگزیده هم شده🤔🤔🤔🤔😡😡
The.BitchKing
تازه سعید من چون خودم ۳تا داستان برگزیده داشتم، همون ۲۰ روز پیش میتونستم منتشرش کنم. 😐😂
یعنی اگه به نفر دوم هم تگ ندید، هیچی به من نمیرسه! میفهمی؟ هیچیییی، همش ضرر بوده، ضرر خالص 😂
شبهای روشن سنت پترزبورگ
خب اینکه جق بزنم فکر نمیکنم به کسی ضرر برسونه🤷♀️ اینکه شما رو انقدر ناراحت کرده رو درک نمیکنم 🤷♀️داستان رو بنده به تنهایی نمره ندادم ! ۷ نفر بودیم .اینکه نظر شما با بقیه متفاوته دلیل بر توهین نمی شه! یکم یاد بگیرید احترام بذارید !
شبهای روشن سنت پترزبورگ
آدمها وقتی با حقایق اطرافشون بدون پرده و لخت و عریان روبه رو میشن، معمولا چند جور واکنش نشون میدن، انکار، توهین، عصبانیت و گاهی هم به فکر چاره و درمان…
اینکه این داستان شما رو به درد آورده، اتفاقا نشونهی خوبی از کیفیت بالای اون هست و این آلارم رو هم به تیم داوری داده که راه رو به اشتباه نرفتیم…
خیلی از معضلات و مشکلات موجود در جامعه نه در حیطهی اختیار و خواست ماست و نه توان برخورد و اصلاح اون در ما وجود داره اما عفت کلام و رعایت احترام دیگران یک امر شخصی و نشونهای از شخصیت افراد هست که متاسفانه در شما دیده نمیشه…
قبل از هرکاری، خودت رو اصلاح کن بزرگوار…
شبهای روشن سنت پترزبورگ
شما مثل اینکه تعادل روانی ندارید؟ چرا انقدر فحش میدی زشته به خدا دور از فرهنگه
شبهای روشن سنت پترزبورگ
میخوای انتقاد کنی مشکلی نیست داوران انتقاد پذریرند هر جا مشکلی هست بگو داورا جواب میدن ولی وقتی فحش میدی معلومه مشکل از یه جا دیگس
شبهای روشن سنت پترزبورگ
یه بنده خدایی توی منطقه ما بود که مادرش متاسفانه کاسب بود و خودش هم مفعوله پولکی… یه روز ناغافل از خرابهای که تو مسر منزلمون بود میگذشتم که دیدم یه پسر نوجوان این بابا رو کار گرفته بود و شدید مشغولش بود … رسیدم و یه چک به این و یه لگد با اون زدم و گفتم گمشید از اینجا، که خیلی پر رو پر رو پا شد گفت به تو چه بچه ک…نی 🤣🤣🤣
این به کنار، اون پسر بچه یخه منو گرفته بود که یالا پولمو ازش بگیر🤣🤣
حالا حکایت شماست، اونچه لایقه خودته و کار شب و روزته به دیگران نسبت میدی …
امیدوارم حداقل والده مکرمهتون از شباهت به خاطرهی ما مستثنی باشه🤣🤣🤣
داستان روون و منظمیه. این که یه چیزی رو نوشتین و بعد یه توضیح کوتاه میدین خیلی جالبه. مثلا این که چرا عاطفه با ماشین نمیره.
اولین جایی که یکم دلم رو زد قرار توی کافه بود.
“حرفام تموم شد، میتونی بری.”
ولی بلافاصله خودش بلند میشه و میره!!!
شاید باید درباره شخصیت عاطفه بیشتر صحبت میشد که این یه دفعه “جندهشدن” رو بتونه توضیح بده.
اروتیک داستان خیلی خوب بود و جزئیات به زیبایی رعایت شده بودن.
در کل، داستان برام چیز خاصی نداشت و به دلم ننشست اما ارزش لایک رو داره.
خسته نباشید و به امید داستانهای قویتر 😇
سلام دوست عزیز
اول تبریک میگم بابت مقام اول و بعد…مدتیه من عادت ندارم داستانهایی که آپلود میشن رو بخونم و همچنین اصلا عادت ندارم تعریف و تمجید بیجا از نوشتهء کسی بکنم،وقتی داستانی رو میخونم اگر بخوام چیزی بنویسم عادتمه بلافاصله نظرمو مینویسم و نمیرم اول کامنتها رو بخونم!پس اگر احیانا یکم کامنتم تند شد بابتش ازت عذرخواهی میکنم و اما داستان…بدون تعارف میگم داستان آنچنان عالی ای نبود،به این دلایل:وقتی داستانو شروع کردم و مشکل بی پولی عاطفه رو نوشتی من آخر داستانو حدس زدم که ناچار به تن فروشی(یا هر اسمی که شما بهش میدین) بشه…قسمت سکسی داستانو بدم نیومد هرچند که دقیق و کامل نخوندم و سریع رد شدم…دیگه اینکه چون خوندم این داستان با توجه به رای داوران اول شناخته شده،انتظار پایان خیلی خوبی رو داشتم که متاسفانه اینطور نشد(بد نبودا،اما نهایتا میتونم بهش بگم یه پایان متوسط)…نکتهء دیگه اینکه از یکی دو حرکتت در نویسندگی خوشم اومد مثل روان نویسیت،اینو من زیر خیلی از داستانهای قدیمی تر گفتم قبلا،اینکه خواننده ناچار نشه هی برگرده و دوباره بخونه ببینه شما چی نوشتی نکتهء ریز اما مهمیه که منِ بی اعصاب و خسته از کار روزانه رو شاکی میکنه و سریع بیخیال باقی داستانها میکنه،که داستان شما از این نظر خوب بود و من در خوندنش دچار سکته نشدم…و نکتهء آخر اینکه غلط املایی نداشتی (یا شایدم من ندیدم) و … مرسی
“یک توضیح باید بدم در مورد ایراد گرفتن از داستانهای سایت،من در کار خودم اعتقاد دارم باید از کارم فقط ایرادهاشو ببینیم،منظورم در کار خودمه،در نتیجه همینم از کار باقی آدمها انتظار دارم،چرا؟دلیلش اینه که وقتی شما فقط ایرادهای کاراتو ببینی و بدونی همین باعث بهتر شدن کارهات در آینده خواهد شد،هیچ فرقیم نمیکنه کار شما چی باشه،من گرافیستم،شما نویسنده ای،اون یکی رانندهء تاکسیه،اون یکی وکیله و …وقتی بدونیم در فلان کارمون فلان ایراد وجود داشته،بدیهیه دفعهء بعد از تکرارش اجتناب خواهیم کرد،که باعث بهبود کار خودمون خواهد شد”
لایک ۳۲ تقدیم به نویسنده عزیز این داستان.
اما داستان کوتاه نباید تقطیع شدنش برای خواننده ملموس باشه.
این داستان مشخصه که ادیت شده و به نظر من تنها نقطه ضعف کارتون همین جاست. البته این نظر شخصی منه ، اما قلم توانایی دارید و امیدوارم که باز هم بنویسید. پیروز باشید.
آره مشتی
با پول میشه باعث شد یه زن شوهردار،شوهرشو توی یه روز فراموش کنه
امروزه تویی دلیل عشق و عاشقی حتی
اونی که تورو داره میاد سمتش صدتا صدتا💵
درود به همۀ شما عزیزان. خیلی لطف داشتید. از همه ممنونم و معذرت میخوام که نمیتوانم جواب همه رو بدم. والا زیاد وارد نیستم که چطور باید به کامنت ریپلای داد (اگر ممکنه بهم بگید که تگ بشن دوستان) و فقط تازه یاد گرفتم لایک کنم. در ادامه چند تا از نظرهاتون رو با همین توضیح کامل پاسخ میدم.
خوشحالم که خوشتون اومده. بله متأسفانه حدود نصف داستان برای گنجیدن در محدودیت کلمات حذف شد. خیلی از مسائل توضیحشون حذف شد، مثل اینکه احمد کی بود، چه رابطه و گذشتهای با نیما داشت، چرا نیما زندانی شد، چرا از عقب، حتی نیما یک برادر داشت که کلاً حذف شد. ارتباط موضوعهای فرویدی با صحنهها هم جبراً حذف شدن چون اگر اونا میاومد، دیگه بخش اروتیکی باقی نمیموند. راستش صحنههای اروتیک رو بعداً اضافه کردم. البته از منِ همجنسگرا نمیشه بیش از این انتظار داشت.
نکتۀ بعد اینکه دیالوگها رو جداجدا و با علامتای + و - گذاشته بودم اما در انتشار همه حذف شدن، نمیدونم چرا. واسه همین مشخص نیست کجا راویه و کجا احمد و کجا مونولوگ.
دوست داشتم و البته قصد دارم تابونویسی کنم. هدفم ترویج هیچی نیست، هدفم شکستن چارچوبیه که همه توی ذهنمون ساختیم و اینکه هر چیزی ممکنه، چه خوشمون بیاد و چه نیاد. خیانت و بدتر از اون وجود داره. هدفم دقیقاً همینه که هر کس داستانو میخونه، بدونه همچین چیزی «ممکنه»، هرچند از نظرش تابو و زشت و گناه و کثیف و مقدس و حالبههمزن باشه.
اگر انتقاد یا فحشی هم داشتید در خصوصی پاسخ میدم 😛
داستان از نظر متن بد نبود ولي بعنوان برنده مسابقه يك كمي زياده رويه بنظرم بجاي داورهاي بالايي اگر كاربرهاي سايت امتياز ميدادن بهتر بود.
جالبتر نكته اخلاقي داستانه كه ميگه دخترهاي جوان و زيبا در صورتيكه فاقد قدرت عشوه گري جهت پيدا كردن كار در شركت بعنوان منشي عروسكي هستيد نگران نباشيد شما ميتونيد با كون دادن به مدير عامل باشرف و با شخصيت شركت مشكلاتتان رو حل كنيد بقول استاد زيگموند فرويد پدر علم روانشناسي " كون دادن تابو نيست بلكه روشي براي حل مشكلات شماست "
نتیجه اینکه
سرنوشتت کیری باشه کونت پاره میشه تا بتونی به زندگی ادامه بدی،
در این بین بعضیا مثل عاطفه ها جنده میشن، بعضیا هم کشته میشن، بقیه هم که جزو دو تا بعضیای قبلی نیستن، تو فقر میمونن تا بمیرن و دستشون به خایه باقر هم نمیرسه.
ای کیر تو این پول که سرنوشت کیری بعضیا هم به نفع صاحب پوله…
از داستانت لذت بردم پسرخوب.
نویسنده خوبی هستی. موفق باشی
سلام و درود. آفرین. علائم نگارشی رو درست بهکار برده بودی. و جملات کوتاه نوشته بودی. متن روون بود. از خوندنش لذت بردم و گذر زمان رو حس نکردم.
کدوم بیشرفی گفته پول خوشبختی نمیاره و بی پولی بدختی نمیاره.هر چند شاید عاطفه بخاطر تجربه عالی که از اون سکس بدست اورد بیخیال نیما شد ولی از این داستان میشه فهمید به هر ادمی نمیشه گفت رفیق ولی در کل قشنگ بود داستانش.
خوب بود
دیگه داستان ها از بس چرت شدن باید این داستان اول بشه.
جالب وزیبا بود
خیلی ریز درد جامعه امروز ما(فقر.بدبختی وسکس ازاد)رو گوشزد کردودر عین حال عشق رو بیان کرد
همه چی خوب بود الی تصفیه پول بیمارستان و قرض شوهر و البته در کنارش پول ریختن ب کارت…
برای یه دست کون؟!
اوممممممم
عاقلان دانند…
خلاصه اش در یک جمله "عشق هم خریدنیست…: