سارای نازنین من (۱)

1400/12/09

درود. وجهه‌ی داستان بودن متنی که من می‌نویسم، بیشتر از وجهه‌ی سکسی بودنشه. در مجموع داستان کند پیش میره و شاید برای بعضی‌ها تعدادی از قسمت‌هاش (مخصوصا چند قسمت اول) اصلا سکسی محسوب نشه! لطفا اگر حوصله‌ی خوندن داستان ندارید و بیشتر دوست دارید توصیف صحنه‌های جنسی رو بخونید، این داستانو بیخیال بشین. مطمئنم خوشتون نخواهد اومد. اگر روحیات سادومازیخستی دارین، مخصوصا روحیه‌ی مازوخیستی، احتمال بیشتری داره که از داستان خوشتون بیاد. من فعلا ۹ قسمت از داستان رو نوشتم و نمیدونم چند قسمت بشه در آینده. فک کنم میتونه خیلی ادامه داشته باشه :-)
نکته‌ی بعدی هم اینه که من نمیتونم گارانتی کنم که داستان به شکل منظمی منتشر بشه ممکنه. شاید بعضی هفته‌ها اصلا نرسم یک قسمت رو هم بنویسم. از این بابت هم عذر میخوام، هم وظیفه‌م میدونم که این رو بگم، چون ممکنه براتون اذیت کننده باشه؛ و اگر خیلی اذیت کننده هست، فک کنم بهتره خوندن این داستان رو بیخیال بشین :-)

=============================

جاده خاکی دوباره پیچید. پنجره را کمی پایین کشیدم. شاید دو سانتیمتر. باد سردی وارد ماشین شد. صدای زوزه باد توی ماشین با صدای سایش لاستیک روی خاک در هم آمیخته بود.
من: میبینی چقدر سرده پیام؟ عملا کل مراسم رو باید توی سالن بمونیم.
پیام: آره از امروز صبح این طوری شد. تو که خدا رو شکر ظهر پا میشی و چیزی از صبح یادت نمیاد. ولی امروز صبح خیلی سرد بود.
لبخند زدم. راست میگفت. من یک برنامه نویس هستم. از آنهایی که روزشان تازه از ظهر شروع می‌شود. سکوت شب را خیلی دوست دارم. انگار زمان وقتی سکوت هست کندتر پیش میرود.
پیام: حالا نمیشه شیشه رو بکشی بالا؟
دکمه شیشه را زدم. انگار قرار نبود برسیم. یک نگاه به کروکی انداختم و نگاه دیگری به گوگل مپز‌.
من: جاشون بد نیستا. خیلی از کرج دور نبود. ولی کلا توی پاییز عروسی رفتن خیلی سخته. هوام که امشب دیوونه‌ست.
آن شب برای عروسی دوست صمیم‌ام آرمان میرفتیم.
پیام: آره. عروسی وحیدو یادته کجا بود؟ دهنمون سرویس شد. داخل تهرانم که نمیشه انداخت. همین جاها بهترین گزینه‌ها هستند.
جاده از آن حالت خاکی‌اش در آمد اما هنوز هیچ چراغی وجود نداشت تا بالاخره داخل یک کوچه پر از درخت شدیم که زیر نور روشن شده بود.
من: اینجا وقتی صبح بیای قشنگه‌ها. می‌بینی چقدر درخت کاشته‌اند؟
نگاهی انداختم به کروکی. خیلی نزدیک بودیم.


آنجا هرچه که نداشت، پارکینگ وسیع و خوبی داشت. پیام ماشین را در جایی پارک کرد که خروجش برایمان راحت باشد. البته به قدر کافی جا بود ولی تعداد ماشین‌ها هم کم نبود.
از ماشین که پیاده می‌شدم متوجه قطره‌های ریز باران شدم. چقدر باران زیبایی بود. پیام کلاه بارانی‌اش را روی سرش کشید ولی من عاشق این قطره‌ها هستم. حدس زدم که با این وضعیت هوا قاعدتا باید هیچ کدام از مهمان‌ها توی باغ نباشند و همه چپیده باشند توی سالن. ولی زیر آن باران، هر لحظه که می‌گذشت قلبم تندتر می‌تپید. دوست داشتم زودتر به سالن برسیم.
از گوشه و کنار پارکینگ، مهمان‌های دیگر هم به سمت در ورودی سالن می‌رفتند. خانم‌هایی که به خاطر سردی هوا و قوانین رسمی حاکم بر ایران، سر خود را پوشانده بودند ولی وقتی راه می‌رفتند پاهای عریانشان از زیر لباس‌ها بیرون میزد. کفش‌های پاشنه بلند که به آنها توهم و اعتماد به نفس قد بلند بودن می‌داد. دماغ‌های عمل کرده و آرایش‌هایی در حد خانم عروس که به خاطر چشم و هم‌چشمی‌های رایج در ایران منجر به چهره‌هایی شبیه هم و یکنواخت شده بود. اما هر چه بود، اینکه ساعتی می‌توانستند خود را در یک دنیای دیگر تصور کنند و آن طور که دلشان می‌خواست لباس بپوشند و انگار کنند که در یک کشورِ آزادتر هستند، خوب بود؛ حتی با اینکه محدودیت‌های تحمیل شده به زنان باعث بعضی کمبود‌ها در آن‌ها شده بود و منجر به خودنمایی بیش از حد میشد.
خوشبختانه زمین پارکینگ آسفالت بود و راه کوتاه بین ماشین تا در سالن، بدون اینکه گلی شویم و به راحتی طی شد. وقتی وارد سالن شدیم، دهانم از آن منظره باشکوه باز مانده بود. نورپردازی فوق العاده، به سقفِ بلندِ سالن زیباییِ خاصی میداد و سه لوستر بزرگ و زیبا در طول سالن ابهت فوق‌العاده‌ای به آن می‌بخشید. و البته طراحی عالی میزها و صندلی‌ها چشمان هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد.
تمام شگفت‌زدگی‌ام چند ثانیه بیشتر طول نکشید. بالافاصله دنبالِ سارا و احتمالا دوستان دیگرمان می‌گشتم. دو سالی میشد که با سارا دوست بودم. هر چند در همین دوسال احساس می‌کردم بخشی از وجودم را در او پیدا کرده‌ام. برای هر آدمی، در بهترین حالت، فقط یک بار در زندگی چنین اتفاقی می‌افتد؛ و خوشبختانه برای من هم افتاده بود. رابطه‌ام با سارا بین تمام دوستانمان مشهور بود. یک رابطه عاشقانه که انگار سال‌ها بود که وجود داشت. انگار من و سارا از دنیای بزرگتری پرت شده بودیم توی این دنیای کوچک؛ طوری که خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم قبل از تولدم عاشقش بوده‌ام.
بالاخره پیدایش کردم. انگار او زودتر ما را دیده بود و برایمان دست تکان می‌داد. فاصله بین من و او انگار توی همان باران بیرون سالن طی شد. همیشه وقتی او را می‌دیدم همین‌قدر حس خوب داشتم. لحظه‌ای که رسیدیم به هم، انقدر ذوق توی چشم‌هایش بود که حسابی سرذوقم آورد. آرام همدیگر را بغل کردیم. خوشبختانه تقریبا همه غریبه بودند و هیچ مشکلی برایمان وجود نداشت. وقتی دست‌هایش دور گردنم بود، یواشکی و خیلی تند در گوشش گفتم: «میس یو». عین دختربچه‌ها صورتش گل انداخت. انگار اولین بار بود که میگفتم دلم برایت تنگ شده.
نگاهی به سر تا پایش انداختم و دوباره دلم لرزید. موهای بلندش فاصله زیادی تا کمرش نداشتند. یک لباس سفید یقه هالتر یک‌سره با یک دامن لاله‌ای که تا روی زانوهایش می‌رسید. با آن آرایش متعادلش، جذاب‌ترین موجودی که روی زمین می‌شناختم روبرویم بود و از بین همه‌ی آدم‌های دنیا سرنوشتش را گره زده بود به من.
دوستش سحر و دوست مشترکمان وحید هم قبل از ما رسیده بودند. من و پیام با آن‌ها دست دادیم و خوش و بشی کردیم. وقتی نشستیم نگاهم افتاد به استیج بزرگ رقص که آن هم نورپردازی فوق‌العاده‌ای داشت. هنوز نورها متحرک نشد بودند و فضایش نسبتا تاریک بود. خیلی دوست داشتم با سارا روی استیج برقصیم. دستش را توی دستم گذاشته بودم. به طرز غیرعادی، البته برای دوستانِ دیگرمان، هر دومان چند دقیقه ساکت بودیم.
همه چیز بعد از آن سریع می‌گذشت. مثل همه‌ی زمان‌هایی که آدم دوستشان دارد. اشتهای خوردن نداشتیم. نه من برایش میوه پوست کندم و نه او برای من. دستش را نیم ساعتی توی دستم نگه‌داشته بودم.


کم کم مراسم شروع شد و خواننده آمد. آهنگ‌ها و نوپردازی استیج هم مانند بقیه چیزهایشان فوق‌العاده بود. رقص‌ها هم بالافاصله شروع شده بود. یکی از رقص‌ها بود که خیلی توجهم را جلب کرد. اواخر مراسم فهمیدم که او خواهر عروس است. وقتی او و شوهرش روی استیج آمدند بیشتر نگاه‌ها را به خود جلب می‌کردند. چیزی که برای شخص من جذاب بود، صرفا این بود که آن زن در حضور شوهرش لباسی پوشیده بود که بیش از اندازه جلب توجه می‌کرد. یک لباس دکلته با دامنی کاملا بلند و چاک‌دار. البته خود لباس چیز خاصی نبود. مهم رقص آن زن بود که به طور مداوم سعی می‌کرد تمام پاهایش را به نمایش بگذارد. وقتی این صحنه را دیدم، حس خاصی به من دست داد. دلم می‌خواست من و سارا جای آن‌ها بودیم. حس عجیبی بود، ولی جلب توجه کردن آن زن را دوست داشتم. رفتارش اصلا زننده و افراطی نبود ولی در عین حال چشم همه ناظران را به خود جلب می‌کرد. اینکه دیگران به دوست دخترم با دقت و کمی هم حسرت نگاه کنند، برایم جذاب بود. دست سارا را محکم گرفتم. دوست نداشتم من هم مث بقیه، زیادی به آن زن نگاه کنم. کم کم شروع کردیم به حرف زدن. حرفای معمولی تا فضا معمولی‌تر شود…


کمی گذشت و ما هنوز صحبت می‌کردیم. در همان حال و هوا بودیم که سارا آرام دستم را ول کرد و بلند شد. حدس زدم یک آشنا را دیده است اما لحظه‌ای بعد متوجه شدم که خیلی بیشتر از یک آشنا است. سارا یک پسر خوش سیما که جلوی میز بغلی ایستاده بود را شناخت. از همان ذوق‌ها توی وجودش بود. بلند شد و سمتش رفت. با حالت لوسی گفت
سارا: سلام امییین
امین هم او را شناخت. سارا خیلی کوتاه بغلش کرد. صدای موزیک زیاد بود و من صدایشان را خوب نمی‌شنیدم. «تو کجا؟ اینجا کجا؟…» چند ثانیه بعد سارا او را کمی هل داد تا با هم قدم بزنند. کمی جلوتر با هم گرم گرفتند. همه چیز فقط سه دقیقه طول کشید تا سارا برگشت …


استیج حسابی شلوغ شده بود. دست سارا توی دستم بود. بر خلاف حرکات خشک من او چقدر زیبا می‌رقصید. لحظه‌ای نمی‌توانستم آن صحنه را از ذهنم بیرون کنم. وقتی دوباره پیشم نشست حتی نپرسیدم امین که بود. ولی هر چه بود داشت حسابی نابودم می‌کرد. توی استیج کنار زیباترین دختر دنیا بودم و هیچ لذتی در وجودم نبود. حسودی؟ شاید. اما بیشتر از حسودی برایم عجیب بود که در این دو سال، من اسم امین را هم نشنیده بودم. سارا متوجه تنش درونی‌ام شده بود اما او هم چیزی نمی‌گفت. فقط می‌رقصید. و مثل همیشه زیبا می‌رقصید. با چشم‌هایم توی جمعیت گشتم. من تنها کسی بودم که مسحور زیبایی‌اش نشده بودم. امین آن گوشه بود. گاهی نگاهمان می‌کرد و گاهی نه…


همیشه فکرهای بدم را توی دو سه روز فراموش می‌کردم. یا شاید هم نابودشان می‌کردم. وقتی نابود می‌شدند در وجودم نبودند. اصلا به فکرشان نمی‌افتادم. خوشبختانه ماجرای امین هم همینطور بود. بعدتر به این فکر کردم که شاید بهتر بود از آن شب بیشتر لذت می‌بردم. کاش توی رقص بیشتر همراهی‌اش می‌کردم. آن رقص می‌توانست عاشقانه‌تر و زیباتر از همیشه باشد. هر چه که بود گذشت و رابطه ما مثل همیشه شد.


چهار سال بعد من و سارا با هم ازدواج کردیم. یک زندگی که از هر لحاظ بی‌نظیر بود. درسم تمام شده بود و به عنوان یک برنامه‌نویس حرفه‌ای توی دو تا شرکت مشغول کار بودم. از لحاظ مالی زندگی خوبی داشتیم و رابطه‌مان روز به روز گرم‌تر می‌شد. هر دویمان می‌دانستیم که برای ماندگارتر شدن عشق، باید مواظبش بود. این یکی از کلیدی‌ترین تفاهم‌های زندگی ما بود. چیزی که ضامن عشق آتشینمان شده بود.
ساعتِ هشتِ یک شب پاییزی بود که با دست پر رسیدم به خانه. دوست ندارم از آسانسور استفاده کنم، برای همین هر تعداد طبقه را پیاده بالا می‌روم. آن شب نمی‌دانستم با چه سرعتی چهار طبقه را بالا رفتم. کلید را یواشکی توی در انداختم. اما تا در را باز کردم سارا از توی آشپزخانه سلام کرد «سلام آرش. خسته نباشی. باز که یواشکی اومدی!»
برگشته بود سمت در. پلاستیک مشکی که توی دستم بود را نشانش دادم و گفتم «واست یه هدیه خریدم.»
لبخند افتاد روی لبش. رفتم پشتش و چسبیدم به او. با یک دستم هدیه را گذاشتم روی میز. لبم را چسباندم به موهای گردنش. دست‌هایم را گذاشتم روی شکم او و سارا هم دست‌هایش را دور گردن من (که پشتش ایستاده بودم) حلقه کرد. ما این کار را زیاد می‌کردیم. چون از نظر هردوی ما، بهترین عکس عروسیمان با همین ژست گرفته شده بود. درِ گوشش گفتم: «به یاد روزای عشق. دوباره امروز ازدواج می‌کنیم. مث هر روز». دو جمله آخر را سارا هم با من خواند. این جمله‌ها را با هم خیلی تکرار می‌کردیم. معطّلِ یک مناسبت بودیم که خاص‌تر عشق‌بازی کنیم. ولی بعضی وقت‌ها که مناسبتی نبود، باز هم فرقی نمی‌کرد. مث همان شب. البته برای روزهای سال، کلی مناسبتِ من‌درآوردی داشتیم. «روز عشق»، «روز راستگویی»، «روز باغچه» و سی تا روز دیگر.
سارا چرخید سمت من. چشم‌هایم را بستم. منتظر لب‌هایش بودم. چند ثانیه گذشت و اتفاقی نیفتاد. دوباره شیطان شده بود. هدیه را باز کرده بود. چه ذوقی داشت… یک لباس semi-sweatheart مشکی رنگ با دامن موج‌دار و نامتقارن. یک سمت دامن، قدرِ یک کفِ دست پایین‌تر از کمرش بود؛ و سمت دیگرش، تا بالای زانو می‌رسید.



(شکل لباس شبیه این صفحه هست. مطمئن نیستم که عکسا رو بشه منتشر کرد بخاطر کپی‌رایت!)

سارا تقریبا جیغ کشید. «عالیهههههه آرش. میرم بپوشمش»
هیچ وقت لباس‌هایش را جلوی من نمی‌پوشید. دلش می‌خواست لباس را مستقیما توی تنش ببینم تا غافلگیر شوم. ممکن بود توی اتاق، متناسب با لباس، آرایشش را هم مختصری تغییر دهد. دل توی دلم نبود. وقتی از اتاق بیرون آمد، هُرّی دلم ریخت. چقدر خوب به بدنش نشسته بود. رفتم جلو. بغلش کردم. «خیلی بهت میاد عشقم». با ناز تشکر کرد «مِیْسی!»


نشسته بودیم به شام خوردن. در حالی که نوشابه‌ام را سر می‌کشیدم گفتم «میدونی این لباسو واسه کجا خریدم؟» به نظرش جوابش بدیهی بود، اما با بازیگوشی تمام پرسید «کجا؟» چشمکی زدم و گفتم «مهمونی هفته بعد» با تعجب گفت «مسخره نشو.» چهره‌ی جدی به خودم گرفتم. «واقعا میگم». حالت حق‌بجانبی به خودش گرفت:‌ «این که همه جاش بازه. نمی‌شه تو مهمونی پوشیدش. خیلی روی پاهاش و پشتش لُختیه». لبخند زدم. «لختی چیه بابا؟ خیلی هم باحاله به نظر من. بذار همه بدونم خانمم چقدر تیکه خوبیه». خندید: «اهههه. چِندِش».
می‌دانستم زیاد هم از لباس بدش نیامده و ضمنا آنقدرها هم نامناسب نیست. «من نظرمو گفتم. من دوست دارم بپوشیش.» دوباره با تعجب پرسید «آرش جدی میگی؟ تو مشکلی نداری من اینو بپوشم؟» با خنده گفتم «نه والا. اونجا همه مهمونا اوکی‌اند. آدم حسابی‌اند. تو مشکلی داری؟» سارا هم انگار سر ذوق بود. «نه! من اگه تو مشکلی نداشته باشی مشکل ندارم». دستم را بردم جلوتر. «پس بزن قدش»


برای خریدن آن لباس، مدت زیادی با خودم کلنجار رفته بودم. در این چند سال، انقدر عاشق سارا شده بودم که فقط دوست داشتم خوشحالش کنم. ذره‌ای غیرت (به معنای عُرفی‌اش) هم که داشتم، اخیرا زایل شده بود. بعد از آن عروسی، هر موقع یادش می‌افتادم دو حسِ متضادِ درونی، آشکارا با هم مقابله می‌کردند. دوست داشتم زنم دیده شود؟ آیا این معنای دیگری داشت؟ هدفم از این کار چه بود؟ هر چه بود از همه عجیب‌تر این بود که از این حس لذت می‌بردم؛ و عمدتا خودم را پشتِ سرِ دو جوابِ اصلی قایم می‌کردم: اول اینکه زنم از جلب توجه لذت می‌برد و به خاطر همین لذتش دوست دارم جلبِ توجه کند. یعنی به خاطرِ عشقم به او، یک لذتِ غریبه را نصیبش کنم. و دوم اینکه از حسودیِ دیگران به خودم لذت می‌برم.
اما حقیقت این بود که حداقل دلیل دوم خیلی به روحیاتم نمی‌خورد. من آزار و خصومتی ندارم که از حسودی دیگران لذت ببرم. ولی این دو دلیل جای خوبی برای پنهان شدن پشت این حسِ خاص بود.
خوشبختانه سارا آن لباس را پوشید و بعد از آن هم کم کم رابطه‌مان در این باره راحت‌تر شکل گرفت. مطمئنا سارا اهل زیاده‌روی نبود و این بهترین قسمت ماجرا برای من بود.
کم کم این حس تبدیل شد به یک فانتزی برای من. خیلی حواسم بود که با آن زندگی‌ام را خراب نکنم. برای همین هر چند ماه یکبار چنین کارهایی می‌کردیم. نه بیشتر. دلم می‌خواست سارا از نگاه‌های دیگران برایم بگوید. ولی به شدت از گفتنش می‌ترسیدم. ماه‌ها گذشت و اواخر فقط سعی می‌کردم این حسم را سرکوب کنم. حسی که ممکن بود مثل خوره توی زندگی‌ام بیفتد. حسی که از ابراز کردنش، حتی به سارا، می‌ترسیدم. کم کم یاد گرفتم که از حسم طفره بروم. اما به هر حال گاهی آن حس در وجودم زیادی قوت می‌گرفت. یک حسِ خاص.


حجم صدا را بیشتر کردم. آهنگِ غمگینی بود. آهنگی که مرا برد به تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ام. از این لحظه‌های تلخ توی زندگی من زیاد نیست. مخصوصا از وقتی سارا وارد زندگی‌ام شد، لحظه‌های تلخ هم کمتر شدند. سارا قدرتمند‌ترین شادی زندگی‌ام شده بود و وقتی آنقدر به کسی وابسته باشی، حتما غم‌هایت هم به گونه‌ای به او ربط پیدا می‌کند. صدای آهنگ ناخودآگاه مرا برد به چهار پنج سالِ پیش. ولی آنچه به من گذشته بود، این بار آن حسِ غم را به طرز عجیبی تکان‌دهنده‌تر کرد. قلبم تند می‌زد. سرم گیج می‌رفت. رفتم آبی به صورت زدم و دراز کشیدم روی تخت. انگار سارا فهمیده بودم که حالم زیاد مساعد نیست. آمد جلوی در اتاق.
سارا: خوبی آرش؟
آرش: آره
سارا: رنگت پریده. چرا اینو انقدر زیاد کردی؟ اه اه. چه آهنگی هم هست.
صدا را کم کرد. توی افکار خودم غرق بودم. نمی‌دانم چرا، ولی دلم می‌خواست سورپرایزش کنم. «سارا به نظرم یه مهمون دعوت کنیم. یه مهمون خاص. خیلی برام هیجان انگیزه دوباره ببینیمش»
سارا فهمید دوباره رفته‌ام توی فانتزی. نشست لبه تخت. «مثلا کی؟»
لبخند زدم و با کمی مکث گفتم: «امین!»

نوشته: fantasist-writer


👍 8
👎 4
35601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

861385
2022-02-28 01:17:32 +0330 +0330

خوبه همه چی البته تو این سایت برای کاربراش طولانی و نامطلوب به نظر میاد احتمالا

0 ❤️

861388
2022-02-28 01:24:49 +0330 +0330

چرت ، جالب نبود

0 ❤️

861394
2022-02-28 01:37:31 +0330 +0330

این قسمتش خوب بود تا ببینیم به کجا ختم میشه …

0 ❤️

861417
2022-02-28 02:51:33 +0330 +0330

این تو لوتی هم بودش
ولی واقعااا داستان قشنگیه

0 ❤️

863966
2022-03-14 04:56:34 +0330 +0330

اگه خودتی نویسنده فانتزیست
لظفا داستان حس خاص رو کامل کن.
داستان سارای نازنین من هم قبلا نصفه رها کردی دیگه ادامه ندادی

0 ❤️