«سارا فقط زن بابام نبود» یک داستان دنباله دار هست پس اگر قسمت های قبل رو نخوندین حتما برگردین و از اولین قسمت شروع کنید در غیر این صورت منتظر قسمت های بعدی باشید.
(3) بخش اول - قسمت سوم:
سارا: خب دیگه بسته برو به درسو مشقت برس منم کار دارم، میخوام برم بیرون برای شب هم شام یه چیزی از بیرون میگیرم.
سامان: میشه یکم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم؟ ازتون خواهش میکنم.
سارا: ازم خواهش میکنی؟
سامان: خواهش میکنم، التماس میکنم اصلا هر کاری که شما بگین انجام میدم، فقط توروخدا یکم دیگه بذارید پاهاتونو لمس کنم.
سارا: نه گفتم کافیه.
سامان: پس میشه یه چیزی بگم؟
سارا: زود بگو و سریع از جلوی چشمام دور بشو.
سامان: لحظه رفتن میشه من کفشاتونو پاتون کنم؟
سارا خانوم اون لحظه چنان داشت بلند میخندید که گوشام کم مونده بود کر بشه بعدش با اون لحن تمسخر آمیزش گفت: بله حتما توله سگ وفادارم حتی اگه خواستی میتونی قبلش زمین زیر پاهامم لیس بزنی، بعد سرشو به نشونه تاسف و تحقیر کردم تکون داد و رفت تو اتاقش درم بست.
منم بلند شدم تن لشمو جمع کردم رفتم طرف اتاقم، تو فکر چند دقیقه قبل بودم که سارا خانوم بازم صدام کرد.
سارا: خیلی دوست داشتی کفشامو پام کنی؟
سامان: فقط میخواستم کاری که شروع کردمو تموم کنم و شما دولا نشید برای پوشیدن کفشاتون.
سارا: پس الان وقتشه که وظیفه تو انجام بدی.
همونطوری مغرورانه دم در ایستاده بود. رفتم جلوی در ورودی و درست پایین پاهاش نشستم، یه شلوار برمودا تنگ پوشیده بود و مچ پاهای جذابش هم با یه پابند طلا گرون قیمت خودنمایی میکرد که البته برازنده همچین پاهاییم بود. با تکون پاش نزدیک صورتم، به ترتیب کف پاهاشو گذاشتم روی رون پام و با احترام کفشاشو پاش کردم اصلا نمیدونستم چرا اینطوری شده بودم کنترل کارام واقعا دست خودم نبود.
فکر میکردم کارم تموم شده و وظیفه خودمو به درستی انجام دادم که سارا خانوم پاشو بلند کرد و به زیر کفشش اشاره کرد، یهو به خودم اومدم و یاد حرف آخرش افتادم. جلوش سجده کردم و صورتمو چسبوندم روی زمین، شروع به لیس زدن رد باقی مونده کفشش کردم که بعد چند دقیقه هم گفت: واقعا خاک تو سرت و بدون هیچ حرفی رفت.
سریع پریدم پشت پنجره، دیدم یه بنز مشکی جلوی در وایساده و یه پسر خوش تیپ هم با کمال ادب و احترام پیاده شده تا در جلو رو برای سارا خانوم باز کنه. وقتی سارا خانوم سوار شد در رو براش بست و بلافاصله ام رفتن، یعنی چی؟ داره به بابام خیانت میکنه واقعا؟ الان به بابا زنگ میزنم میگم، وای نه اگه بگم دیگه بردگی سارا خانومو از دست میدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم ترجیح دادم فقط خفه بشم، با اینکه برام عجیب بود اما تا تونستم سعی کردم تو نبودش با فکر به پاهاش جق بزنم. پاهاش چقدر محشر بودن اگه قبلا میدونستم اینقدر برام لذت بخشن اصلا خودم پیشنهاد این کارو بهش میدادم، وای نه لعنتی ببین با من چیکار کرده این حرفا چی بود که میزدم؟ بلاخره ساعته یازده شب در باز شد و سارا خانوم با دوتا پیتزا اومد داخل خونه.
سامان: کجا بودی؟
سارا: مگه من باید به توی توله سگ جواب پس بدم هان؟ مثل اینکه جایگاهتو فراموش کردی؟
سامان: ببخشید فقط یهو جوگیر شدم، معذرت میخوام.
سارا: شام خوردی؟
سامان: نه نخوردم، راستش خیلی هم گشنمه ولی منتظر شما بودم.
سارا: خوبه پس برو میز شامو بچین تا من بیام، اما قبلش نمیخوای کفشامو در بیاری؟
انگار تمامه دنیارو بهم دادن با گفتن این حرف. آروم جلوش زانو زدم و تا تونستم سرمو بردم پایین، بیشتر شبیه به این بود که میخوام رو کفشاش سجده کنم. با اینکه سرم پایین بود ولی قشنگ داشتم احساس میکردم که با چه تجعبی داره پایینو نگاه میکنه.
سارا: یالا، مگه رفتی هوا خوری هی بو میکشی.
سامان: خیلی بوی خوبی داره آخه.
سارا: اگه تا این حد عرق پاهامو دوست داری کفشامو ببر تو اتاقت تا صبح لیس بزنو بو بکش اما الان من گرسنمه، حوصله ندارم وقتمو برای تو تلف کنم.
از جام بلند شدم، رفتم میز شامو چیدم و منتظر نشستم تا سارا خانوم بیاد. راستش از اینکه بهش خدمت میکردم خیلی خوشم اومده بود و بهم حس خوبی میداد، وقتی سارا خانوم اومد مثل خدمتکارا براش صندلی کشیدم عقب تا بشینه وقتی که نشست دیگه خیالم راحت شد. میخواستم منم بشینم که یهو گفت: تو کجا؟
سامان: میخوام بشینم با هم پیتزا بخوریم دیگه.
همونطوری که نشسته بود پاشو انداخت رو اون یکی پاش و یه تکونه ریزم داد؛ یه نگاه از بالا به پایین بهم کرد در آخرم یدونه از جعبه پیتزاهارو پرت کرد رو سرامیک آشپزخونه. یهو در جعبه پیتزا باز شد و چند برش ازشم روی سرامیک افتاد، خیلی ناراحت شده بودم چون واقعا دیگه داشت از حد میگذروند. من که تمام تلاشمو میکردم تا راضی نگهش دارم پس چرا اینطوری باهام رفتار میکرد؟
سارا: شروع کن.
سامان: چرا اینطوری میکنی مگه من سگتم که اینطوری باهام برخورد میکنی؟
سارا خانوم بدون هیچ حرفی جعبه پیتزاشو باز کرد برش اولو گاز زد و با یه لبخند کنایه دار بهم گفت: مثل اینکه فراموشی هم داری و بعدش به کمربند اشاره کرد. منم مثل همیشه فقط خفه شدم و نشستم روی زمین؛ وقتی پیتزامو خوردم بهم گفت: یالا کف زمینم قشنگ تمیز کن. بلند شدم دستمالو بردارم که ادامه دادو گفت: نه، با زبونت تمیزش کن.
سامان: اَه ولم کن، دیگه خسته شدم چرا تمومش نمیکنی منم برای خودم غرور دارم…
نوشته: ناشناس
اون تیکه آشنایی با یه مرد دیگه جذابش میکنه تااااا الانش تکراری بوده مث بقیه داستان های این سبکی
اگه نفر سوم مرد وارد داستان شه جذاب تر میشه
سوژه جقتو برا ملت ننویس .سگ بودن که افتخارنیس عرضه داشتی گاییدنش رو می نوشتی چاخان جقو
تو گوزم نداری بچه کونی بعد میگی غرور دارم. غرورتو کردن تو کونت ببینم میتونی درش بیاری
الان این داستان پدوفیلی نیست مگه
پس چرا بارگذاری شده؟
من جات بودم ی چاقو بش میزدم ننشو نیگاییدم کصلیس
چرااینقدرکم وکوتاه مینویسی هنوز شروع به خوندن نکرده تمام میشه.اگرداستانت زیاده طولانیترش کن.چون ۲قسمت دیگه نهایتش میتونی ادامه بدی و سایت شهوانی تاجایی که اطلاع دارم هرداستان روتا۵قسمت میشه منتشرکرد.
مگراینکه بااسم یه داستان دیگه وجدید ادامه ندیش البته
من نمیدونم چند سالته و آیا داستانت واقعیت داره یا نه که امیدوارم واقعی نباشه که با خوندنش و کارات حرصم میگیره ، چون منم از سال دوم راهنمایی نامادری داشتم یه بار سر پرخاشگری و اذیت و آزار خواهرم مفصل کتک خورد ازم یه بارم بخاطر ناسزا گفتن به مادربزرگ مرحومم که به قصد کشت زدمش البته خوشبختانه چون پدرم شدیدا طرفدار هر دو مورد بود اتفاق خاصی برلی من نیفتاد که بیشتر به زنش تشر زد که سربه سرم نذاره ، چون اخلاق گند زنش و میدونست و میدونست که حق با من بوده ، تو هم اگه داستانت واقعی هستش که امیدوارم نباشه تغییر روش بده ، ناسلامتی مردی گفتن
یکم قابل قبول نیست داستانت .چون یهویی تز ارباب گرفتن و اون حالت مازوخیسم شما و اصلا جور درنمیاد و پیش زمینه یامقدمه خوبی رو شروع نکردی .بخاطر۴تاتجدیدی نامادری بشه ارباب و شماهم بشید برده . باید جلوترازاینا مقدمه چینی میکردی وحالتهایی که الان بهت دست میده مثل بوکردن پا و لیس زدن و احساس دوست داشتن حقارت و بیشترتوصیف میکردی .ادامه داستانت بدردنمیخوره اگر بتونی مجددا یه عقب گرد کنی و مجددا شروع کنی بهتره .
هرکسی نسبت به جایگاهی که توش هست داره قضاوت میکنه … من اگه از تجربه خودم در زمان راهنمایی بگم همچین چیزی حتی در تخیلم حتی قابل قبول نیست … اما وقتی که سرجنگ رو میزارم کنار بهش فکر میکنم میبینم چیره عجیبی نیست یک انسان هم میتونه اونقدر بی رحم بشه که از یک بچه برده بسازه
ولیکن اون بچه هم کونش میخاره دوست داره بده و لذت میبره وگرنه با پدرش در میون میزاشت جووون 👌
کیرِ ارباب یونتابال وسطِ پیشونیت با کسشرای بی سرو کونت؛؛ مرتیکه ی جقی دیگه رویاپردازی رو از حد گذروندی!! لذت میبری بالاپایینِ ناموستُ یکی کنیم!؟ تو دیگه چقد بیغرتی هرچی فحشکِشِت میکنیم، خیره تر میشی!! والّا از بس ناموستُ اینور اوونورشون کردیم، از روو رفتیم
خیلی قشنگه داستانت فقط سریعتر بنویس مرسی 😍 👏