سارا و آرمان

1400/09/06

سلام.
این داستان یک خاطره واقعی است…
(در مکالمه ها علامت + خودم هستم و علامت - طرف مقابل)
میگن بی هدف قدم زدن پسرا همون گریه کردن دختراس! پس:
من آرمانم بیست و دو ساله،قدم هم دو متر نیست دقیقا صد هشتاد و نه،هیکلمم آرنولد نیست یه سیکس پک ساده رو که همه دارن منم دارم…
+کیان داداش دمت گرم من دیگه برم
-فدات شم آرمان مراقب خودت باش،برم ماشینو بیارم برسونمت؟
+نه داداش دمت گرم من از سر اتوبان یه تاکسی میگیرم میرم
-مطمئنی؟
+آره بابا دمت گرم
-باشه پس برو به سلامت مراقب باش
+همچنین فعلا
-فعلا
بهترین دوست شایدم بهترین دارایی…
از جایی که با کیان خدافظی کردم تا جایی که باید تاکسی میگرفتم تقریبا یه دو دیقه پیاده راه بود
تو مسیر نگاهی به اینستا انداختم که دیدم سارا استوری گذاشته
سریع نگاه کردم،چیز خاصی نبود ولی دل من گرفت
دختری که تقریبا ده دوازده روزه بهش پیشنهاد دوستی دادم ولی قبول نکرد،یعنی قبول کردا ولی بعد دو روز گفت من اهل رابطه نیستم و واسه این که دلت نشکنه گفتم باشه!
ناراحت شدم
زدم تو گوگل مپ دیدم با پیاده روی تا خونه دو ساعت و نوزده دقیقه فاصله دارم…
هنزفریو زدم تو گوشم و راه افتادم
یاد بچگیام افتادم،اون موقع شاید من یازده سالم بود و سارا ده سالش…
پاییز بود و اتفاقی چند تا تعطیلی پشت سر هم افتاده بود
سر همین یک هفته شهرستان بودیم…
از خونه داییم اینا تو شهرستان داشتم بر میگشتم خونه خودمون
غروب بود و بارون میومد کلاهمو رو سرم کشیدم و بدو بدو داشتم میرفتم طرف خونه…
که سر یه کوچه چشمم افتاد به یه دختر بچه که خورده بود زمین و تمام لباساش گلی شده بود و گریه میکرد
سریع رفتم طرفش
-آرمان منو ببر خونمون
+باشه بلند شو حالا سرما میخوریا
-آرمان لباسام گلی شده
+اشکال نداری میدی مامانت میشوره
-آرمان ببین دستم زخم شده
+رفتی خونه بده مامانت چسب بزنه
دو تا بچه!قدم زنان زیر بارون باهاش تا خونشون رفتم
دم در یه لبخند بهم زد و یه دست تکون داد
از اون لبخند حالا ده سال میگذره و سارا جاشو تو قلبم خیلی محکم کرده…
توی همین فکر و خیالات رسیدم خونه و بالاخره اولین اتفاق خوب امروز
-سلام دایی
دم در طوری زانو زدم که پاهام تو پاگرد بود و زانوم تو خونه
+سلام پرنسسم چقدر خوشگل شدی با این لباست
-مرسی،دایی برام خوراکی نخریدی؟
+خب من که نمیدونستم اینجایی… آبجی بیا تن مائده یه لباس گرم کن ببرمش مغازه براش هرچی میخواد بخرم
-مائده دوباره داری دایی رو اذیت میکنی؟
+اشکال نداره کاپشنشو بیار ببرمش
-باشه وایسا
+پرنسس بابات کجاست؟
-اوناها اونجا رو مبل نشسته
+چطوری پرهام؟
-سلام آرمان چطوری؟
+خوبم بد نیستم
-کجا بودی؟
+افسریه بودم
-طبق معمول پیش کیان؟
+آره دیگه آراد کو؟
-تو اتاقه
+اوکی
-زحمتت نشه مائده رو میبری
+نه بابا کار کردن برای این پرنسس که زحمت نمیشه
-دستت درد نکنه
-مادر چرا نمیایی تو؟
+سلام،میخوام مائده رو ببرم مغازه
-سلام،باشه مادر برو بیا
+بابا کجاست؟
-رفت غذا بگیره میاد الان
+خب میگفتین من بخرم سر راه
-دیگه بابا رفت
-بیا مائده اینو خوب بپوش دست دایی رم ول نکن
-چشم
+ولش کنید دیگه بیا بریم دایی
-بریم
برگشتیم خونه و صاف رفتم تو اتاق
-سلام داداش
+علیک سلام آقا آراد
-داداش بخدا تا الان داشتم درس میخوندم تازه کامپیوترو روشن کردم
+باشه تو راست میگی… حالا بیا بیرون آبجی اینا اینجان زشته
-باشه دست آخره
روی مبل نشسته بودم و سرم تو گوشی بود واتساپ پیام اومد
سارا بود!
چند ثانیه ای صبر کردم و بعدش رفتم که جوابشو بدم
-سلام خوبی؟ نگرانت شدم این چند روز خبری ازت نیست!خوبی؟
+علیک سلام،بد نیستم!هستیم
-آرمان میشه ازت بخوام از من ناراحت نباشی؟
+آره میتونی
-آرمان من واقعا نمیدونم چی بگم…
+دیگه گذشته ولش کن
-نمیدونم شاید یه روزی قسمت هم بودیم ولی باور کن فعلا نمیشه
+من صبر میکنم ولی خب مهم نیست
-در کل که من همیشه هستم،یعنی همیشه میتونی رو دوستیم حساب کنی
+مرسی از لطفت
-مزاحمت نباشم دیگه
+به سلامت
-شب بخیر
حتی از این که اینجوری باهاش حرف زدم حس بدی داشتم
منی که همه استوریاشو ریپلی میکردم حتی تو استوری هایی که از این نوار کشیدنیا میذاشت واکنشی نشون نمیدادم،حتی بهش یه پیامم دیگه نمیدادم…
اون دیگه بیشتر پیگیرم شده بود…
خلاصه عید شد و رفتیم شهرستان
صد درصد سارا هم میومد
شبا که مردم دم خونه هاشون یا مثلا تو پارک دهات جمع میشدن سارا رو میدیدم!
ولی همش رومو ازش بر میگردوندم
با زبون بی زبونی میخواستم بهش حالی کنم که ازت ناراحتم
ته دلم که هیچ،کل دلم عاشقش بود ولی عقل حکم میکرد که دیگه براش پا پیش نذارم،اگر خواست خودش بر میگرده!
از عید خیلی گذشت…
منم لیسانسمو گرفته بودم و شیش ماه وقت داشتم که دفترچمو پست کنم و برم سربازی.
همه بهم میگفتن برو ارشدم بخون ولی دیگه علاقه ای به ادامه نداشتم!
توی همین روزا سارا پیام داد
-سلام وقت داری یکم صحبت کنیم؟
+سلام آره چی شده؟
-شنیدم داری میری سربازی؟
+آره،دیگه چیزی اینجا نیست که نگهم داره
-کلاس نذار اجباریه دیگه…
+حالا بابام جبهه مبهه داره،خودم عضو بسیج بودم یه مدتی،یکم کسری اینا میخورم درست میشه
-مطمئنی هیچ چی اینجا نیست که نگهت داره؟
+آره
-حتی من؟
+سارا میخوای از علاقم نسبت به خودت سو اسفتاده کنی؟ هدفت چیه؟
-یادته گفتم شاید یه روزی من و تو هم قسمت هم شدیم؟
+آره
-خب آرمان بذار من یه حقیقتی رو بهت بگم!من قبل تو با مهران بودم
یعنی وقتی که بهم پیشنهاد دادی تقریبا دو هفته بود باهاش کات کرده بودم…
(مهرانم همشهریمون بود،رفاقتی باهاش نداشتم در حد یه سلام علیک)
+خب
-مهران خیلی اذیتم کرد،تو هم بالاخره رفیق مهران بودی… راستشو بخوای ترسیدم از این که باهات باشم
+اول این که من یه رفیق تو دهات بیشتر ندارم اونم کیانه!کیان… با مهران فقط سالی یه سلام علیک… دو هم این که لاشی ترین پسر شهر میگه هیچ پسری دختری که دوست داشته باشه رو اذیت نمیکنه
-یعنی تو قول میدی اذیتم نکنی؟
+من دیگه نمیخوام تلاشی کنم که خودمو بهت ثابت کنم!ولی اینو بهت میگم که از طرف من به تو آسیبی نمیرسه…
-یعنی اگر برگردم،تو هم بر میگردی؟
+با این که میدونم اگر برگردم احمقانه ترین کار دنیارو انجام دادم ولی من احمق ترین آدم جهانم
-تو احمق نیستی،تو گناه کاری!گناهتم اینه که عاشق یه خری مثل من شدی
+تو هم خر نیستی!خوش شانسی که خشک ترین پسری که میشناسی اینجوری پات وایساده
-حالا میشه برگردی؟ قول میدم دیگه نرم…
+قول میدی؟
-قول
+باشه
-آرمان
+بله؟
-یادته بچه بودم خورده بودم زمین؟ سر تا پام گلی شده بود… اون موقع یه کاپشن آبی داشتم،کُلش گِلی شده بود،هوا داشت رو به تاریکی میرفت که یهو خدا تورو سر راه من قرار داد…ببخشید اگر کنار زدمت
+آره یادمه،اشکال نداره،بی معرفتی دیگه…
-دیگه تا آخرش باهاتم
+فردا چی کاره ای؟
-صبح ساعت نه تا یازده و نیم کلاس آنلاین دانشگاه دارم بعدش بیکارم
+میام دنبالت
-با جون و دل صبر میکنم
+مراقب خودت باش
-شبت بخیر عشقم
+شبت بخیر
الان وقت برگشتنت نبود…
حدود یک ماهی از رابطمون گذشته بود
بهش‌ نمیگفتم…ولی افتاده بودم سربازی رو گرگان
اول آذر قرار بود اعزام شم…
از همه بیشتر ناراحت این بودم که از سارا دورم…
چون اینبار واقعا اومده بود که بمونه،اینو میفهمیدم از رفتاراش از حرفاش از حسی که بهم منتقل میکرد ولی خب من دیگه رفتنی بودم…
یعنی باید میرفتم!
-آرمان بیداری؟اگر بیداری جواب بده یه دیقه کارت دارم
+سلام بیدارم،جانم؟
-آرمان بابام اینا و آبجی کوچیکم دارن میرن دهات شب میایی اینجا؟
+خونتون؟
-آره
+مشکلی پیش نمیاد؟
-نه بیا!
+باشه میام
-منتظرتم پس
از در خونشون که وارد شدم با سینی شربت جلوم وایساده بود
لیوانو برداشتم
سریع سینی رو گذاشت کنار و کاپشنمو از تنم دراورد و آویزون کرد
+زحمت دادیم(به شوخی)
-نه بابا خواهش میکنم
+این شربت یخ چیه تو این سرما؟یه چایی چیزی میدادی بهمون
-چایی هست،هات چاکلتم هست درست کنم؟
+نه عزیزم شوخی کردم بیا اینجا بشین پیش خودم
-باشه الان میام
کنار هم نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم
-آرمان کی داری میری؟
+دقیقا سه روز دیگه دیگه اول آذر میرم
-پس چرا موهاتو هنوز نزدی؟
+وقت نشده فردا میزنم
-بری کی بر میگردی؟
+سربازیم که تقریبا نصف شد سر جبهه مبهه و ایثارگری و اینا ولی دو ماه اونجام پونزده روز اینجا
-زود به زود برگرد،دلم برات تنگ میشه
+چشم
-آرمان آخه من بدون تو چی کار کنم؟
+منو نگاه کن،عه چرا گریه میکنی خب سربازی نرم که بابات بهم نمیدتت
-اذیتم نکن دیگه میبینی من ناراحتم
+عشقم گریه نکن چشم به هم بزنی تموم میشه
-ولی بازم دلم برات تنگ میشه
اشکاشو پاک کردم و یه لحظه تو چشمام صاف نگاه کرد
آروم آروم نزدیک هم شدیم و لبای همو بوسیدیم
وقتی که لبامون خورد به هم دیگه میشه گفت عشق بینمون سیصد و شصت درجه به حشریت چرخید
کامل اومد تو بغلم و منم رو مبل دراز کش شدم
کونشو به کیرم از رو شلوار میمالید و به لب گرفتن ادامه میداد
دستمو از پشت بردم تو لباسش و بند سوتینشو باز کردم
یه تیشرت سفید نازک تنش بود…
تیشرتو از تنش کشیدم بیرون و سوتین هم باهاش اومد
سینه های لیمویی تقریبا کوچیکش لخت جلوم بود
سرمو کردم لاشونو همینجوری میخوردم
صدای ناله های ریزشو میشنیدم
بعد از تقریبا یک دقیقه دیگه تحمل نکرد و از روم بلند شد
من به حالت نشسته رو مبل نشستم
جلوی پاهام زانو زد و کمر بندمو باز کرد
شلوارمو تا نصف داد پایین
یکم با دستاش با کیرم بازی کرد
+مشکلی نداری؟
-نه… اصلا
کیرمو آروم کرد تو دهنش و کاملا مثل مبتدی ها ساک میزد
منم که تو اوج لذت بودم
آره،اولین سکسم نبود!ولی خب سارا فرق داشت
وقتی کیرشو از دهنم دراورد با یه لحن سکسی گفت:
-بریم تو اتاق من،تخت هست راحت تریم
بغلش کردم و با پاهایی که بخاطر پایین بودن شلوار نمیتونستم خیلی تکون بدم بردمش تو اتاقش و انداختمش روی تخت شلوارمو کلا از پام دراوردم و ساپورت اونم از پاش دراوردم
پاهاشو دادم بالا و سرمو گذاشتم بین پاهاش…
کصشو میخوردم و هر لحظه صدای ناله هاش بیشتر میشد
از سر و صدا تو سکس خیلی لذت میبردم
سرمو که از رو کصش برداشتم سر کیرمو یکم تف مالی کردم و گذاشتم دم عقبش
+سارا آماده ای؟
-آره فقط آروم
سرشو فرو کردم تو
که کمرشو از رو تخت بلند کرد و سرشو داد رو به عقب
حسشو درک میکردم درد و لذت باهم تلفیق شده بود
+دردت گرفت؟
-نه اوکیه
چند بار آروم تلمبه زدم تا یکم جا باز کنه
بعدش دیگه هم سرعتو بیشتر کردم هم مقدار فرو کردنو
حدود دو دیقه ای تلبمه میزدم و با دستم کصشو با سرعت میمالیدم
ملافه تختشو گرفته بود به دهنش و مدام کمرشو از تخت بر میداشت و میکوبید دوباره به تخت
آبش اومد و یکم پاچید رو شکمم
منم چند ثانیه بعد احساس کردم کیرم میخواد منفجر شه
دستم که رو یه پستونش بود و برداشتم و گذاشتم رو گردنش یکمی سفت فشار دادم
کیرمو از کونش کشیدم بیرون و آبم با فشار هرچه تمام تر ریخت رو شکم و سینه هاش…
کنار هم ولو شدیم مدام از هم تشکر میکردیم
-آرمان اون بسته دستمال کاغذی رو از میز بغل تخت بده
+بیا
بدن جفتمون کثیف بود
خیس عرق و…
ملافه تختش رو انداخت تو ماشین لباسشویی
اول اون رفت حموم و بعدشم من رفتم…
آخرشب بغلش تو حال رو زمین دراز کشیدم و موبایلمو دراوردم و به مامانم پیام دادم:
+مامان من امشب خونه نمیام نگران نباشید
-باشه مامان مراقب باش
از پشت بغلش کردم و جفتمون به خواب عمیقی فرو رفتیم
صبح من زود تر بیدار شدم
رفتم تو اتاقش یه کاغذ خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن:
سارای عزیزم بهتر بگم؛سارام،هیچ خدافظی قشنگ تر از این نمیتونست باشه…
مرسی از شب قشنگی که برام ساختی
هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از یازده سال عاشقت بودن بهت برسم
من پس فردا دارم میرم
لطفا تو یکی دو روز نه بهم زنگ بزن نه پیام بده!
نذار دلتنگیمون بیشتر از این شه…
انقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم عزیز دلم
اینم بدون از ته دلم دوست دارم،خیلی مراقب خودت باش…
من از بچگیم استعدادم تو نقاشی کم بود
نمیتونستم قلب بکشم
بابام بهم گفت کاغذ رو برعکس کن یه پنج بکش
این پنج یا همون قلب تقدیم به تو همه زندگیم…
زودی بر میگردم
۲۹/۸/۱۳۹۹
خداحافظ عشقم
کاغذ رو گذاشتم بالا سرش و رفتم
در خونه رو به آرومی بستم و از ساختمون خارج شدم
داشتم اسنپ میگرفتم که دوباره یاد گوگل مپ افتادم
از طریق پیاده روی تا خونه سه ساعت و یازده دیقه فاصله داشتم
+پسر هنزفری نداری که…
+اشکال نداره این سری برای بار آخر بی هدف قدم بزن
+حله،بزن بریم
پایان

نوشته: آرمان


👍 5
👎 5
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844775
2021-11-27 06:20:00 +0330 +0330

“وقتی کیرشو از دهنم دراورد با یه لحن سکسی گفت:
-بریم تو اتاق من،تخت هست راحت تریم”
تا اینجاش خوندم 😂😂😂 فکر کنم تازه اون وسط یادت افتاد اصل قضیه چی بود بچه خوشگل

1 ❤️

844865
2021-11-27 20:03:09 +0330 +0330

وقتی کیرشو از دهنم دراورد با یه لحن سکسی گفت:
خدایی این قسمتش خیلی سمی بود 😂
شدی گاو نه من شیرده
یه دفعه تررر زدی به داستان
البته من 👍 زدم، امیدوارم از خدمت اومدی نبینی سارا حاملس 😉
موفق باشی در ادامه

0 ❤️

844995
2021-11-28 16:02:53 +0330 +0330

کامنت دو
تا حالا انقد تو کامنتای داستان نخندیده بودم دهنت سرویس😂

0 ❤️

845042
2021-11-28 23:15:43 +0330 +0330

همه چي خوب پيش ميرفت تا رسيد به بخش سكسيش😐 ريدي تو داستان يهو ريتم تند شد و تموم😐

0 ❤️