سالی که نکوست ...

1392/02/29

… اون روز رو زیاد یادم نمیاد خاطره خوبی نداشتم تو اون روز .
نمیدونم چرا اینقدر از روزای پایانی سال بدم میاد … میدونم اما به خاطر آوردنش هم سخته
روزای دلگیریه اما من هم اگر نخوام این روزا میگذره ، باید بگذره ، باید بگذره.
دارم خودم به اجبار عادت می دم که حتما لباسای شیک بپوشم ، برم باشگاه ، ادکلن خوب بگیرم و…
اما نمیدنم چرا این اجبار با اینکه حتی یک سال ازش میگذره عادت نشده واسم
“سال نو مبارک”
“نوروز مبارک”
این حرفا منو دلگرم می کنه شاید امسال مثل پارسال نباشه شاید؛ اما همون اولش بابام با عیدی که بهم داد فهمیدم امسال مثل همون پارساله شایدم بدتر.
خونه ی ما توی عید همیشه شلوغه به خاطر سن پدرم این باعث میشه ما عیدا رو توی خونه ی کاملا سردمون سپری کنیم خونه ای که سلام هاش و علیک هاش همه بر اساس عادته نه احترام
خونواده ی شادی نیستیم اما هیچوقت نخواستم که از پیششون برم

  • روز 2 فروردین
    همه ی برادرای کوچیکتر بابام اومده بودن خونمون
    عموی کوچیکم 45 سالشه ، بسیار پولدار
    اسمش مجیده
    زن عموم 38 سالشه
    و این خونواده 4 تابچه داره که همشون ازدواج کردن به غیر از یکی از بچه ها که هنوز 10 سالشه و به قول مجری اسکار 16 سال مونده تا بتونه با جرج کلونی ارتباط برقرار کنه
    شنیده بودم اوضاع عموم و زنش زیاد خوب نیست اما نه تا اینقدر که توی خونه ی ما روز عیدی با هم جر و بحث کنن
    معمولا تو این وقتا آدم دنبال مقصر می گرده اما من همون اول گفتم حیف عموم
    نمی دونم اما همون حس نه چندان منطقی می گفت چرا بعد از این همه سال به فکر این افتادن که با هم دعوا کنن. واقعا چرا ؟
  • روز 7 فروردین
    ساعت 8 شب رسیدیم خونه ی عموم وقتی رسیدیم عوم اومد بالا و گفت بفرمایین اما از زن عموم خبری نبود
    ساعتای 8:15 زن عموم اومد با کلی معذرت خواهی گفت ببخشید که دیر کرده و ترافیک و از این حرفا
    هر آدم یا هر موجودی هم میتونست بفهمه که زن عموم دیگه با عموم زندگی نمیکنه
    داشتم از تعجب شاخ درمی آوردیم که چرا بعد از این همه سال
    به نظرم فقط میتونست یه جواب داشته باشه
    بابام سرحرفو با عموم باز کرد و گفت تصمیمتون جدیه؟
    زن عموم پرید تو حرف بابام و گفت شما شک نکنین که اگه امشب به خاطر شما و خونوادتون نبود حتی یه لحظه هم نمیموندم
    مثل اینکه پدرم خبر داشت قضیه چیه
    زن عموم رفت تو آشپزخونه و من هم به خاطر اینکه زن عموم بیاد بشینه و حرف بزنه رفتم آشپز خونه و گفتم من همه چیز میارم شما برید بشینید
    آروم گفت مرسی
    گفتم:جدیه؟
    لبخندی زد و گفت :حالا میام بهت می گم … با مکث و البته کمی بلندتر گفت : که جای شیرینی ها کجاست ؟
    گفتم: نه خودم پیداش می کنم
    گفت : نه باید خودم بیام
    فنجون های چای رو گذاشتم تو سینی و داشتم همینجوری به صدای زن عموم که داشت حرف می زد گوش میدادم
    چایی ها رو تعارف کردم و رسیدم به زن عموم که گفت نمی خوام . منم با لحن شوخی گفتم تو روخدا تعارف نکنین بردارین
    تو اون لحظه فهمیدم که باید به پدر اون کسی که شعر "کم گوی و گزیده گوی چون در " رو سروده درود میفرستادم
    داشتم خودمو از زیر چشم غره زن عموم خلاص می کردم که دیدم توآشپزخونه داره صدام میزنه با خودم گفتم کی رفت اونجا
    وقتی من رسیدم آشپزخونه رفته بود داخل همون قسمت L مانند آشپزخونه که منتهی میشد به بهار خواب.
    دیدم چادرشه پیچیده دور خودش و دست به سینه داره نگام میکنه:
    نمیدونم چرا فکر میکردم هوا گرم شده
    سرمو گرفتم بالا دیدم داره میخنده ، نیشم باز شد
    گفت : کارت به جایی رسیده که به من تیکه میندازی
    گفتم شوخی بود ناراحت شدید
    گفت اولش اره ولی الان که دومش باشه دیدم زیاد بدنگفتی
    یه نفس عمیق کشیدم و سینی چایی رو گذاشتم روی کابینت
    گفت جای شیرینی ها رو فهمیدی کجاست؟
    گفتم نه
    گفت یکمی بگردی پیداش میکنی
    البته که تو همین قسمتایی که وایستادیم هست
    رفتم که قندونا رو بزارم جلوی خونودام که پام گیر کرد به میز نهارخوری و همه قندونا از دستم افتاد فهمیدم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نمیشم
    دستم بریده بود البته یکمی
    زن عموم با سرعت زیاد خودش به من رسوند و بلند داد زد کاری نشده قندونا از دستش افتاده
    با لبخند گفت آخر خودتو در راه شیرینی شهید خواهی کرد
    خندم گرفته بود از طرز بیانش شبیه به سخنرانی میومد
    زن عموم دستم رو گرفت و جلوی شیر شست تازه داشت سوزشش کم میشد که فهمیدم دستم توی دست زن عمومه و داره با انگشتش خونها رو زیر آب سرد پاک میکنه
    بهش نگاه کردم تا حالا با این کیفیت ندیده بودمش
    نفسام به شماره افتاده بود
    به من نگاه کرد و خندید
    گفت برو بشین سرجات من خودم قندونا رو میبرم
    نشستم با زخمم ور میرفتم که مامانم اومد تو وگفت چیکار کردی با خودت
    به خودم اومدم و گفتم هیچی کاری نشد
    زن عموم اومد تو گفت الان پانسمانش میکنم
    گفتم نه نمیخواد همینجوری خوب میشه
    گفت هنوز امشب لازمت دارم بقیه چیزا مونده
    مامانم خندید و گفت پاشو خودتو جمع کن مرد گنده یکمی کمک کن به زن عموت
    سرم رو به همراه یه لبخند تکون دادم
    مامانم داشت میرفت که مانتوش گیر کرد به لبه صندلی های اطراف میز نهار خوری و صندلی افتاد
    خندمون رفت هوا و مامانم که عصبانی شده بود گفت : هانیه جان تو رو خدا جای این میزتو عوض کن چرا نمیزارینش اونور آشپزخونه
    گفت می خواستم این قسمت L آشپزخونه رو یه جوری پرکنم
    مامانم رفت و زن عمو شروع کردپانسمان کردن دست من
    من رو صندلی نشسته بودم و اون جلوم زانو زده بود چادرش افتاد بود زمین
    اولین بار یه جور دیگه نگاش کردم دیدم
    شلوار آبی پررنگ
    مانتوی آبی کم رنگ و البته اندامی
    و موهای هایلایت
    محو رونای پاش شده بودم
    که لختی زیر گره روسریش توجهمو به خودش جلب کرد
    سرشو گرفت بالا و توچشمام نگاه کرد و گفت: خیلی سنگینه … این نگاهت
    چیزی نگفتم می خواستم حواسمو پرت کنم که این رونای لعنیتشو دوباره دیدم
    عموم صدا زد شما کجایین ؟
    شیرینی نمیخواین بیارین
    که زن عموم یواش جوری که فقط من بشنوم گفت:
    زهر حلائقم زیادته
    خندم گرفته بود گفت پاشو برو واسه این آدم شیرینی ببر هنوز که نمرده
    پاشد و شییرینی رو داد دست منو گفت بزا رمن اول برم داشت میرفت که در کابینتو باز کرد خودشو مشغول کرد گفتم من تا کی وایسم اینجا گفت برو من میام
    نگاه کردم اولین نکته این بودکه کنار میز نهار خوری فقط واسه رفت و آمد یه نفر جا بود
    و دومین نکته رو واسه اولین بار دیدم “کون گنده”
    خودم و از کنارش با هیچگونه وسواسی رد کردم به گونه ای که رون پام خورد به کونش
    داشتم کم کم دیگه آب روغن قاطی می کردم نمیدونم چه جوری شیرینی ها رو تعارف کردمو برگشتم و دیدم هنوز همون جاست و داره چاقو های میوه خوری رو داره در میاره میدونستم که اینجا از توی هال دید نداره واسه همینه که بدون چادره و اگرنه اون اینجوری راه نمیرفت
    این بار کاملا بدون وسواس ردشدم و کاملا کیر تقریبا بلندشدم ذره ای از کونش رو حس کرد
    گفت :شیرینی ها رو بردی
    گفتم آره
    چاقو ها رو گذاشت رو میز نهار خوری
    و گفت خودت خوردی شیرینی
    گفتم نه
    برگشت رو به من در حال دو دکمه بالای مانتوش باز بود با لبخندی گفت خوب بخور تو رو هم باید تعارف کنم
    چشام گرد شده بود اومد جلو زل زد تو چشمام گفت نمیخوای
    گفتم از خدامه
    گفت پس شروع کن
    دستشو گرفتمو چسبوندمش دیوار داشتم صورتمو بهش نزدیک می کردم که
    گفت فعلا کافیه
    واسشون آجیل هم ببر
    خودمو مرتب کردم و آجیل بردم و برگشتم دیدم از جاش تکون نخورده
    بهش گفتم هانیه جان
    گفت : جان
    گفت تو آجیل نمیخوای
    گفت چرا الان برمیدارم
    یه پسته برداشت و گفت بزارشون رو میز
    اجیلا رو گذاشتم وقتی برگشتم دیدم پسته رو گذاشته رولبش بورد تو دهنش و گفت پسته می خوای
    گفتم معلومه
    گفت بیا جلو
    پسته رو اورد دم دهنش گفت بفرما سرمو بردم نزدیک سرش و لبو چسبوندم به لبش اونم پسته رو گذاشت تو دهنم و با زبونش لبمو لیسید
    گفت چطور بود
    گفتم عالی بهتر از این نمیشه؛ میشه؟
    دستشو از زیر پیراهنم برد و دست کشید به شکم کات شدم
    و گفت من عاشق این بدنت تیکه تیکه تم
    گفتم از کجا می دونی ؟
    گفت عکسات رو تو موج های آبی رو دیدم به خاطر اون عکسا دو هفته هر شب با عموت خوابیدم اما بازم سیرم نمیکرد
    گفت بهت زنگ میزنم هروقت اماده بودم
    گفتم بی انصاف من امشب چیکار کنم
    رفت پیش خونوادم وقتی برگشت تا منو دید خندید و گفت خداحافظی کنو برو بگو یه کاری واست پیش اومده برو طبقه بالا تا من بیام
    کلیدش رو داد به من
    منم باهمه خداحافظی کردمو رفتم بالا درو باز کردم
    رفتم نشستم رو مبل خونه ی پسرعمویی که رفته بود مسافرت
    داشتم کیرمو میمالیدم و به ساعت نگاه می کردم
    45 دقیقه بعدش صدای رفتن خونوادم اومد
    برقا را خاموش کردم
    زن عموم حدودا 8 دقیقه بعدش اومد بالا درو باز کرد برقا رو روشن کرد و اومد تو تا منو دید گفت امشب چیکاره ای ؟
    گفتم بیکار بیکار
    برقا رو خاموش کرد و رفت و برق آشپزخونه رو روشن کرد
    گفت بیا اینجا گفتم چرا اونجا
    گفت به دو دلیل اول اینکه چراغ آشپزخونه از هیج دیده نمیشه و دوم اینکه جایی که منو تو با هم آشنا شدیم
    سریع خودم بهش رسوندم و روسریشو دراوردم
    بهش نگاه کردم شروع کردیم به لب گرفتن
    کیرم دیگه تو شلوارم جا نمیشد
    دکمه های مانتوشو باز کردم دیدم هیچی زیرش نداره
    گفت از پله ها که میومد بالا درشون آوردم
    تا دستمو گذاشتم رو سینه های بزرگش یه آه کشید و گفت امشب مال من باش گفتم معلومه که مال توام
    سینه هاش رو داشتم میمالیدم و میبوسیدمش که گفت من طاقت ندارم زود باش . یه ساعت شده دارم با خودم کلنجار میرم
    مانتوش رو داد بالا و شلوارشو و بعد شرتشو کشید پایین گفت تو روخدا زود باش
    منم کیرمو از توی شلوارم کشیدم بیرون و گفتم مطمئنی
    گفت وای چقدر از مال عموت بزرگتره
    دراز کشید پاهاش رو داد بالا و منم کیرم رو بی مقدمه دادم تو کسش
    یه آه کشید و گفت جونم تازه فهمیدم که تو بهترین انتخابم بودی
    خودمو انداختم روش درحالی که کیرم رو تو کسش تکون میدادم گفت بهم قول بده مال منی
    با سرم تایید کردم
    دیگه داشت ابم میومد
    گفتم داره میاد
    گفت : همین جا خالیش کن
    آبمو با فشار ریختم تو کسش
    گفت حالا نوبت منه
    منو بگردوند و روکیرم سوار شد و شروع کرد خودش جابجا کردن رو کیرم
    کیرم داشت دوباره حال میگرفت
    گفت من از کون میکنی
    گفتم مگه بدت نمیاد
    گفت چرا .اما حیف این کیر که کونم رو نکنه
    از رو کیرم پاشد و و حالت سگی نشست
    کیرم خیس خیس بود رو بدن مقدمه دادم تو کونش
    جلو دهنش رو گرفته بود
    منم شروع کردم تلمبه زدن و با اون دستم مالوندن کسش
    هانیه داشت کم کم عادت می کرد که صدای آهش خیلی سریع شده بود و میگفت معین جون سریعتر دارم میام
    دیدم بدنش منقبض شده یه آه بلند کشید و گفت جون به این میگن کیر
    کیرمو از کونش دراوردمو کردم توکسش
    سریع پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت یه بوس بده
    داشتیم از هم لب می گرفتیم که آبم برای دومین بار اومد
    تا نیم ساعت همونجا دراز کشیده بودیم و لب می گرفتیم و قربون صدقه هم می رفتیم
    گفت اگه با من باشی برات سوپرایز دارم
    گفت یه کسایی بیارم بکنی که هیچ وقت فراموش نکنی
    بهش گفتم چرا دارین جدا میشین
    گفت به هزار تا دلیل
    یکیش به خاطر تو
    گفتم من
    گفت شوخی کردم ای فکر بعد از طلاق به ذهنم رسید
    گفتم مگه شما جدا شدین از هم
    گفت آره یه 6 ماهی میشه داریم رول بازی می کنیم
    گفتم واسه چی
    گفت به همون هزار دلیل
    فهمیدم امسالم با پارسالم متفاوته
    یا به قول معروف سالی که نکوست …
    ادامه دارد …

نوشته: masih


👍 0
👎 0
43661 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

381756
2013-05-19 12:02:38 +0430 +0430
NA

چی بگم والله…زن عموت بدجور نیاز داشته.خوش به حالت تازه میری تو اوج.سعی کن خیانت نکنی.
ما که تک و تنها تو شیراز داریم از دست میریم.حشرم بدجور زده بالا…

0 ❤️

381757
2013-05-20 01:46:25 +0430 +0430

خدا نصیب همه بکنه از این زن عموها

0 ❤️

381758
2013-05-20 05:57:35 +0430 +0430
NA

خيلي طولاني بود حوصله نداشتم بخونم!!!

0 ❤️

381759
2013-05-20 06:22:59 +0430 +0430
NA

رلی ای بدک نبود

0 ❤️

381761
2013-05-20 06:36:33 +0430 +0430
NA

خوب بود كير من و بلندكرد . ادامه بده

0 ❤️

381763
2013-05-20 06:37:36 +0430 +0430
NA

شرمنده اما کیر شما اقایون همیشه بلند شده هست تا اونجایی که ما فهمیدیم!!!1

0 ❤️

381765
2013-05-20 07:32:53 +0430 +0430
NA

بابا من تا حالا این قدر ادمه شیش تیکه دیدم ولی کیرشون کوتاهه به درد نخوره اما مال تورو نمیدونم …

ولی در کل باحال بود خوشم اومد منم یه زن عموی دارم خونشون تهرانه عیدا میاد خونمون ولی جلوی من لباساشو عوض میکنه …

0 ❤️

381766
2013-05-28 01:45:54 +0430 +0430

جالب نبود، دیگه ننویس . . . . . . . . . . .
اینجور که نوشتی که زن عموت قرار شده برات کُس بیاره یعنی کُس کش تشریف دارن. در ضمن قندون‌ها که از دستت افتادن رو زمین چرا دست تو بریده شد؟ معلومه سن و سالت کمه و کاری به جز جلق و تخیل روزانه نداری. دیگه ننویس.

0 ❤️