سال 1380

1400/08/04

(این داستان روایتی واقعی از سرگذشته منه.)

خواهشا اگر با این داستان کنار نیومدید به خانواده بی حرمتی نکنید.من تمام تلاشمو کردم که بتونم با اکانتم وارد بشم نشد که نشد،حتی بخاطر اینکه با سه تا ایمیل متفاوت و یوزرنیم متفاوت ثبت نام کردم از دسترسی به سایت محروم بودم برای چند روز متوالی.میبخشید طولانی شد مقدمه.)


در یک شهرستان اذری زبان در دهه ی 60،در یک خانواده ای،متفاوت از باقی اهالی شهرستان و به عنوان نوه ی بزرگ خانواده ی پدری و فرزند اول خانواده و عزیز کرده خانواده ی مادری،با پوستی سبزه،چشمانی به رنگ قهوه ای روشن و موهای خرمایی، چشم به این دنیایی لعنتی باز کردم.
در دوران نوجوانی ما کسی جرات نداشت دوست دختر بگیره.
واقعا باید پی یه،همه ی دردسر ها رو به تن میمالدیم که دوست دختر داشته باشیم،و واقعا نمیشد به سکس فکر کرد.عاشق واقعی بودن مد بود.
تنها راه ارتباطی یک نامه دادن بود(مصیبتی بود) و تلفن ثابت،که نیازی به توضیح نداره.
ولی من و برادرم در مورد تلفن ثابت خونه تا حد زیادی ازادی داشتیم.
تنها خاله ام هر وقت از تهران میومد،برای من و برادرم از سرتا پا لباس و کفش میاورد.اینکه لباسا اول در تهران مد میشنو بعد به شهرستانها میرسه،مثل الان سریع جابجا نمیشد،و این باعث تفاوت ظاهری ما بود با بقیه همسن و سالها و دوستامون در محله و مدرسه.همین تفاوت ها باعث شد

با برادر همکلاسیم دوست شدم،از ما دو سه سالی بزرگتر بود.
بخاطر اینکه جرائت کرده بودو با یکی از سکسی ترین دخترایی که به عمرم دیدمو همسایه ی ما،دوست شده بود.
البته قصد ازدواج بود و تقریبا اهل محل و خانواده ها ی طرفین مطلع بودند و بشدت همدیگرو میپرستیدن.
بواسطه جلال و شهلا،من با خورشید اونروز هام دوست شدم.
(چون میخوام این داستانو،برای یک یا دو قسمت بیشتر ننویسم و
در جایه دیگه ای از ابتدا،شرح حال کنم،از جزئیات این روزهای اون زمان چشم پوشی میکنم.)
بعد از دو سال،دزدکی بیرون دیدن همو،نامه های مچاله شده تو سر عروسک و
(سنگین میشد و تا پنجره ی اطاق طبقه ی دوم میرسید)
هیچ تماس فیزیکی نداشتیم،حتی یک تار مویی ازش ندیده بودم.
فکر نمیکردیم به سکس اصلا،شاید هم،این من بودم که تو باغ نبودم.
قشنگ یادمه،انگار همین دیروز ظهر بود که،خورشید با پوشیدن کفشای پاشنه بلنده قرضی،از پیر دختر همسایشون،که براش بزرگ هم بود،آش نذری اورد.
( از سوراخ ریز روی درب بیرونی میدیدمش)
مادرم مطلع بود،یعنی کل خانواده میدونستن و کل ادمایی که ما رو میشناختن.
مادرم اجازه نداد من اول برم دم در.
خودش رفت و آش و گرفت.هنوز بعد از این سالها اون کاسه
رو دارم😔😔😔.
صحبت های مادر و خورشید بیشتر از گرفتن یک کاسه آش طول کشید.
استرس داشتم،نمیدونستم چه حرفایی رد و بدل میشد.
بعداز ظهر همون روز،حرفایی که خورشید از پشت تلفن سکه ای میزدو نمیتونستم باور کنم،حتی برای فرهنگ امروزه هم ،کمی زیادی روشنفکرانه بنظر میاد.
مادر،از اتفاقاتی که مطمعن بود بزودی روی خواهد داد ابراز نگرانی کرده بود و خواسته بود این رابطه همینجا خاتمه پیدا کنه.
نگرانی مادر بیمورد نبود.از خانواده ی خورشید گرفته و خوش نمایی یکی از همسایه ها،وسط کشیدن پای پلیس و ابروریزی و…

از زبان خورشید:
وقتی خانوم این حرف زد،حس کردم جریان خونم متوقف شد.
سعی کردم زبونمو حرکت بدم و بگم ما همدیگرو میپرستیم شما که واقفید؟؟؟
ولی نه زبون،بلکه کامل احساس فلج بودن میکردم.
وقتی حس کردم دارم به حالت عادی برمیگردم،زمانی بود که
حرفای خانوم اینبار منو شوکه کرد.
نمدونستم ایا این کلمات،امتحانه؟روشنفکرانست؟دوست داشتنه؟ترسه؟
از من خواستن اگر قرار بر دیداری هست قرار بر حرف زدنی هست
در حضور ایشون در خونه ی ایشون باشه.
(من مشکلی داشتم که ممکن بود با رفت و امد به خونه ی امیر
این مشکلو حل کنم.)
بعداز ظهر همون روز رفتم خونه ی شهلا و با تلفنشون به امیر همه ی ماجرارو گفتم،و همینطور گفتم به خانوم بگه که من قبول میکنم پیشنهادشونو.
اولین باری که رفتم خونه ی امیر، خجالت میکشیدم در حدی که لباسام کاملا خیس از عرق بود،از استرس تمومه جونم میلرزید و از همه بدتر،میترسیدم این پیشنهاد روشنفکرانه و محبت آمیز و احترام برانگیزه مشکوک،امتحانی،بیش نبوده باشه،ولو با حضور خانوم.
بعد از دو مرتبه بالا و پایین کردن کوچه و اطمینان از خواب بودن موجود همیشه حاضر و فضول کوچه(مادر شهلا😂😂😂)
با پوششی چادری پیچیدم تو نمیچه بن بست خونه ی امیرم.
بمحض وردو هم امیر و هم خانوم،با رویی گشاده و خوشامدی صمیمانه،منو به اطاق پذبرایی و محل دیدارهای بعدی راهنمایی کردند.
در قسمت بعدی به اتفاقات سکسی میرسم.
شاید که این اخرین داستانم باشه و شاید هم ادامه بدم و از ابتدا
برای شما دوستان عزیزم بنویسم.
یک داستان قبل از این اپلود و خوانده شده.
بعضی از عزیزان تشویق به نوشتن کردن منم برای همون یک یا دونفر که مشوق شدن نوشتم که شاید هر بار بهتر از قبل بنویسم.
راهنمایی شما عزیزانم حتما بمن کمک میکنه بهتر بنویسم پس دریغ نکید.

نوشته: M.sh457


👍 7
👎 3
9201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839248
2021-10-26 01:44:27 +0330 +0330

یه دفه فضا رو عوض کردی ریدی توش!

0 ❤️

839273
2021-10-26 04:53:33 +0330 +0330

بنویس خوب هم می‌نویسی

0 ❤️

839404
2021-10-27 07:44:57 +0330 +0330

من که نفهمیدم نویسنده زن بود یا مرد
با چادر رفتی؟

0 ❤️

839415
2021-10-27 09:25:46 +0330 +0330

من 1380 بدنیا نیومده بودم
ولی الان کیرم تو داستانت

0 ❤️