سایه روشن (۱)

1400/01/31

_سلام خانم محمدی مشکلی پیش اومده؟ انقدر ترسیدم اصلا نفهمیدم چطور خودمو رسوندم اینجا.
سایه با شنیدن صدای کاوه تمام حرف هایی را که آماده کرده بود برای گفتن از یاد برد. ولی باز هم خودش را از تک و تا نینداخت. صدایش را صاف کرد و با آرامش همیشگی اش گفت:
_نه چه اتفاقی! فقط خواستم یه موضوعی رو بهت بگم که جاش توی شرکت نبود. بخاطر همین گفتم بیای خونه تا راحت تر حرفم رو بزنم. راستی راحت خونه رو پیدا کردی؟
کاوه متعجب از لحن سایه گفت:
_بله سر راست بود.
سایه کاوه را به نشستن دعوت کرد و خودش به آشپزخانه رفت تا نوشیدنی برای مهمانش بیاورد.
_بفرمایید نوش جان!
خودش هم روی مبل راحتی روبه روی کاوه نشست که اوایل آمدنش به تهران برای خریدنش یک هفته تمام در بازار ها گشته بود.
_حرفایی که میخوام بزنم خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه. دیگه طاقتشو نداشتم گفتم بهت بگم تا خودمو راحت کنم.
کاوه کمی گیج و متعجب شده بود. چه حرفی بود که کارمند ساده و بدون حاشیه شرکت مشترکی که از قضا او معاون آنجا بود؛ میخواست به او بگوید.
_میشنوم بفرمایید.
_من از همون لحظه اولی که دیدمت حس کردم که سالهاست میشناسمت. هیچوقت به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشتم ولی با دیدن تو بهش ایمان آوردم.
چشمان کاوه تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود. به عادت همان بچگی اش موقع تعجب هنوز هم همان عادت را داشت.
_توروخدا منو قضاوت نکن. من میدونم تو زن داری زندگیت هم مشکلی نداره ظاهرا ولی من با همه اینا باز هم دوست دارم. نمیدونم اصلا چرا بهت گفتم شاید اصلا باید میذاشتم این حرفا تا همیشه توی سینه م مخفی میموند ولی بخدا اگه نمیگفتم دق میکردم.
کاوه بی درنگ از جایش برخواست و به سوی در رفت.
_این حرفاتون رو نشنیده میگیرم فقط به حرمت اینکه توی شرکت همکار هستیم. دفعه دیگه هم اگه ازین هوس بازیاتون کلمه ای بشنوم حتما یه طور دیگه برخورد میکنم.
سایه با شنیدن اسم هوس تمام وجودش آتش گرفت با خشم به سوی کاوه رفت و تهدید کنان انگشتش را به سوی کاوه گرفت
_هوس؟؟ هیچوقت بهت اجازه نمیدم به احساسات پاکی که بهت دارم هوس بگی. تو اختیار داری هر کاری که دوست داری انجام بدی ولی نمیتونی اسم عشقی که بهت دارم رو خراب کنی! اگه ازم بپرسن که توی این دنیای کوفتی چی داری میگم از دار دنیا فقط یه عشق دارم که آقا کاوه بی رحمانه اسمش رو گذاشته هوس!
کاوه کمی از حرف تندی که به سایه زده بود پشیمان شد ولی باز هم بر همان جبهه قبل خود ایستاد
_عشق یا هوس وقتی به یه مرد متاهل باشه اشتباه محضه.
سایه که همیشه خط قرمز خودش هر گونه ارتباط ناسالمی با افراد متاهل بود؛ خود را فردی عاجز میدید که حتی نتوانسته بود خط قرمز های خودش را حفظ کند.
_من میدونم اشتباهه میدونم به دور از انسانیته ولی کاش توام جای من بودی بین عقل و دلت گیر میکردی. اونموقع اینطوری منو سرزنش نمیکردی.
_بس کن توروخدا اگه اینطور باشه هر کس بخاطر دلش هر کاری کنه که سنگ رو سنگ بند نمیشه. کثافت بر میداره زندگیارو.
سایه تمام راه های رسیدن به کاوه را بسته دید. دلش کمی توجه خواست حتی به قیمت کارهای غیر منطقی. سریع به طرف اتاقش رفت و تیغ اصلاح ابرو اش را برداشت که فروشنده هنگام خرید حسابی ازش تعریف کرده بود و با چند برابر قیمت به سایه انداخته بود.
_باشه اصلا بدرک که یه ذره حرفای منو نمیشنوی، بدرک که یه طرفه به قاضی میری و منو متهم میکنی. اصلا خودمو میکشم تا هم تو راحت شی هم من.
سایه تیغ را چند بار با بی رحمی تمام روی مچ دستش کشید. کاوه نگران و مضطرب او را به آرامش دعوت کرد.
_باشه سایه باشه هرچی تو میگی فقط اونو بذار کنار چرا مثل دختر دبیرستانی ها رفتار میکنی این بچه بازیا چیه. بذارش کنار تا باهم حرف بزنیم.
سایه وحشت زده از کاری که در خواب هم نمیدید انجام دهد روی مبل نشست. اشکهایش آرام و روان میریخت. بدتر از همه آب بینی اش که حالا قوز بالا قوز شده بود. کاوه دستمالی به دستش داد تا با آن اشکهایش را پاک کند بعد هم مثل پدر های مسئولیت پذیر دختر بچه ی معصومش را به دسمت روشویی برد تا خون دستهاش را بشوید. سایه در تمام این مدت به رفتارهای کاوه نگاه میکرد و در دل میگفت که ای کاش این مهربانی ها و توجه ها را بتواند تا ابد برای خودش داشته باشد. شست و شوی دستهایش که تمام شد کاوه از جعبه کمک های اولیه کمی بتادین روی آن ریخت و خیلی نرم با گاز استریل بست.
سکوت طولانی بین آنها قرار گرفته بود. کاوه به فکر دختر آرام همیشگی بود که حالا با آن روی دیگرش هم آشنا شده بود و سایه به فکر طرد شدن از مردی بود که سراسر وجودش او را تمنا میکرد. بالاخره کاوه سکوت را شکست
_آخرش که چی سایه؟ به آخرش فکر کردی؟ من زن دارم زندگی دارم تو دقیقا چی میخوای از من؟
_بخدا هیچی نمیخوام فقط اینکه گاهی کنارم باشی ببینی منو؛ عشقی که بهت دارم رو ببینی کافیه برام.
کاوه برای دومین بار عزم رفتن کرد کنار در ناخودآگاه دستی به روی گونه سایه کشید و در دل از خدا خواست تا راهی برای این ماجرا پیدا شود.

چند روزی از ماجرا گذشته بود. سایه تلفنی از شرکت مرخصی گرفت تا هم دستش بهتر شود و هم شاید بتواند فکر و عشق کاوه را از وجودش بیرون کند. چند باری کاوه با تلفتش تماس گرفته بود ولی بی پاسخ مانده بود. از منشی شرکت شنیده بود که مرخصی گرفته اما دلیل بی جواب ماندن تماس هایش را نمیدانست. بعد از ظهر بعد از اتمام ساعت کاری اش کمی خرید برای خانه سایه انجام داد و به آنجا رفت. احتمال داد که شاید این چند روز بخاطر دستش نتوانسته باشد خرید کند. خودش هم دلیل این همه نگرانی بی مورد را بخاطر سایه نمیدانست. تلاشی هم برای یافتن پاسخ نکرد مثل انبوه سوال های بی جواب دیگرش.
زنگ خانه که به صدا در آمد سایه کمی شوکه شد. در تهران کسی را نداشت که بخواهد به او سر بزند. اگر هم دوستانش میخواستند به دیدنش بروند حتما قبلش به او خبر میدادند. با دیدن چهره کاوه از پشت آیفون تمام تلاشش برای فراموشی کاوه را بر باد رفته دید و فهمید که دلیل پریشانی های مدام این چند روزش دلتنگی برای کاوه بوده. در اصلی را که باز کرد سریع به اتاقش رفت و کمی ریمل به مژه هایش زد تا کاوه او را اینچنین بی رنگ و روح نبیند.
کمی بعد صدای زنگ در باز هم به گوشش رسید خود را به در رساند و با نفسی عمیق در را باز کرد.
_سلام
_سلام!
_دعوتم نمیکنی داخل؟؟
سایه دست و پایش را گم کرد و کلمه کلمه گفت:
_آره…آره حتما بیا تو
کاوه نگاهی به خانه کرد حالا دیگر احساس غریبی سری قبل را نداشت حس کرد شاید سالیان سال است که با سایه در آن خانه زندگی میکند. سرش را برای دور کردن افکار بیهوده تکان داد.
_خب دستت چطوره بهتره؟ بازش که نکردی؟
_خوبه آره بازش کردم دیروز میخواستم برم حموم.
_حالا چند روزدیر میرفتی حموم طوری نمیشد که.
بعد هم یادش افتاد که حتما طوری میشود وگرنه دلیلی نداشت که خودش هر روز صبح زود به حمام برود و همسرش هم به او لقب مرغابی را بدهد.
_از چند نفر پرسیدم گفتن بعد یکی دو روز عیبی نداره آب به زخم بخوره.
کاوه بدون هر گونه اجازه ای به آشپزخانه رفت و خرید ها را روی کابینت گذاشت و از سایه آدرس آبمیوه گیر را پرسید سایه هم متعجبانه از رفتار های کاوه کابینت کنار ظرفشویی را نشان داد. چند دقیقه بعد کاوه با لیوان آب پرتغال نزدیک سایه رفت.
_پس خودت چی؟
_من نمیخورم تو زخم داری نه من!
سایه از جایش بلند شد و یک لیوان دیگر آورد و آبمیوه را بین هر دو نصف کرد. مگر از گلویش پایین میرفت اگر کاوه نمیخورد! کاوه لبخندی به کار سایه زد و گفت:
_چرا مثل مامانا رفتار میکنی؟
_شاید چون عشقم بهت اندازه عشق یه مادر به فرزندشه.
کاوه فکر کرد شاید کمی اغراق در تشبیه سایه باشد. اما نمیدانست حرف سایه عین واقعیت بود!
_خب حالا چیشد من مهم شدم برات؟ اونطور که تو اونروز رفتی گفتم احتمالا بری از شرکت هم استعفا بدی تا دیگه منو نبینی.
_خودم هم نمیدونم!
و کاوه به جاذبه ای فکر میکرد که از هر طرف او را به سمت سایه میکشاند. به سایه نزدیک تر شد موهای نرم و قهوه ای اش را کنار گوشش زد. یک لحظه تصویر همسرش به ذهنش رسید ولی سریع خط خطی اش کرد. نمیخواست هیچ فکر و وجدانی او را از خلسه شیرینی که بود خارج کند. با لبهایش گوشه لبهای سایه را بوسید. سایه نزدیک به صد بار این صحنه را در خواب هایش دیده بود همان خواب هایی که بعد از بیداری باز هم خودش را به زور به خواب میزد تا شاید بتواند ادامه اش را ببیند. حالا خواب او واقعی تر از هر لحظه ای بود لبهای کاوه را لمس کرد تا ببیند واقعا بیدار است؟ یا این هم مثل بقیه خواب هایش است. وقتی که از واقعی بودن آن لحظه مطمئن شد اشکش ریخت. بعد هم خود را در آغوش کاوه انداخت و به اندازه تمام این دو سالی که در عشق پنهانی کاوه سوخته بود گریه کرد. کاوه کمی بعد او را از خود جدا کرد
_گریه نکن دیگه عه
بعد هم دوباره لبهایش را به لبهای سایه رساند. سایه دائما صورت کاوه را لمس میکرد و هر بار که بیشتر مطمئن میشد این لحظه واقعی است پر حرارت تر لبهایش را میبوسید. سایه خودش را عقب کشید دلش لحظه ای برای چشم های کاوه تنگ شد میخواست چشمهایش را یک دل سیر به جای آن دو سالی که همیشه زیرزیرکی تمایش کرده بود حالا رها و بی دغدغه ببیند. بعد هم با دستانش زبری ته ریش کاوه را لمس کرد و از ته دلش به کاوه گفت:
_دوست دارم!
آنچنان داغ و خواستنی گفت که یک لحظه کاوه فکر کرد شاید در تمام این مدت او هم سایه را دوست داشته. همیشه برای رفتار باوقار و متانت سایه ارزش قائل بود و فکر میکرد باشخصیت ترین زن شرکت احتمالا سایه باشد.
سایه کمی خجالت میکشید ولی سعی کرد خجالت را کنار بگذارد. باید هر طور که بود کاوه را پایبند خود و خانه کوچکش میکرد. دکمه های لباس کاوه را یکی یکی باز کرد بعد هم با دستانش سینه ی کاوه را لمس کرد. خودش را ناشیانه به گردن کاوه رساند و آنجا را چند بار پشت سر هم بوسید. دلش میخواست کاوه هم کمی هوش به خرج دهد و بفهمد که او چه میخواهد. ولی انگار کاوه شیطنتش گرفته بود و میخواست ببیند سایه با این عشوه و دلبری های نصفه نیمه اش میخواهد به کجا برسد. سایه که لباس خودش را در آورد و چشم کاوه به سفیدی پوستش خورد اختیارش را از دست داد و به سمتش خیز برداشت. سایه را در آغوش گرفت و او را به تنها اتاق خانه که مطمئنا اتاق سایه بود برد و روی تخت گذاشت. خودش سوتین سایه را باز کرد و با دیدن سینه های سایه دلش ضعف رفت. در تمام مقایسه های ذهنی اش بدن نسبتا توپُر سایه نسبت به بدن عمل کرده همسرش برنده بود. سینه های سایه را مثل نوزاد میمکید و با این کار هر بار زیر دل سایه خالی میشد و انگار از بالای بلندی میفتاد. بعد چند لحظه کاوه کمی جدی شد و به چشمان سایه نگاه کرد
_سایه مطمئنی این چیزیه که میخوای؟ این کار برگشت نداره. مطمئنی اگه بخوای ازدواج کنی مشکلی پیش نمیاد برات.
سایه با فکر ازدواج با مردی به غیر از کاوه ی دوست داشتنی اش اخمی به ابرو هایش انداخت
_معلومه که مطمئنم اگه یکار توی این دنیا باشه که با تموم وجودم بهش راضی باشم همین کاره.
کاوه ادامه کارهایش را از سر گرفت احتمال داد که سایه باکره باشد بخاطر همین نمیخواست تند و بی مقدمه پیش برود. با دستان استخوانی و مردانه اش بین پاهای سایه را نوازش میکرد. سایه هم آلت نسبتا بزرگ کاوه را در دست گرفت و انگشتانش را دور آن حلقه کرد. سعی کرد آخرین پورنی که در دوران دانشجویی اش دیده بود را به خاطر بیاورد تا کاوه فکر نکند آنقدرها هم ناشی است. کاوه آلتش را بین پاهای سایه قرار داد و آرام فشار داد ولی داخل نرفت. دفعه بعد کمی محکمتر فشار داد و آخ سایه بلند شد.
_اگه خیلی درد داری میخوای ادامه ندم؟
سایه فقط میخواست که بیشترین لذت را به کاوه بدهد سریع جواب داد:
_نه نه ادامه بده.
کاوه ازین همه دستپاچگی سایه خنده اش گرفته بود و فکر کرد احتمالا هیچوقت هیچ مردی در زندگی سایه نبوده است.
با هر بار ضربه کاوه سایه آه و ناله اش را در گلو خفه میکرد مبادا کاوه پشیمان شود.
_نمیخواد صداتو مخفی کنی ازم اتفاقا دوست دارم ناله هاتو بشنوم.
همین جمله کاوه کافی بود تا سایه تمام جیغی را که در گلویش پنهان کرده بود بروز دهد. بعد از کمی تلمبه کاوه ارضا شد و آبش را روی شکم سایه ریخت. با ارضا نشدن زن در سکس کاملا مخالف بود ولی فکر کرد بهتر است بخاطر درد سایه ارضا شدن او را اگر دفعه ی بعدی احیانا وجود داشت انجام دهد. با دستمال کاغذی کنار پاتختی شکم سایه و اندک خون روی آلتش را پاک کرد و به دستشویی رفت سایه هم به حمام رفت تا فقط بدنش را بشوید حوصله شستن دوباره موهایش را نداشت آن هم با این دست زخمی اش. وقتی سایه از حمام برگشت کاوه تخت را مرتب کرده بود. دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. هر چه بیشتر در خود اثری از عذاب وجدان را جست جو میکرد کمتر میافت. با صدای پای سایه از افکارش بیرون آمد.
_خوبی؟درد که نداری؟
_یکم درد داره یه مسکن میخورم خوب میشه.
کاوه به رو تختی بنفش سایه اشاره کرد
_یه لکه خون ریخته روش خواستم پاکش کنم بدتر شد.
سایه لبخندی به گندکاری کاوه زد و گفت:
_فدای سرت میشورمش
سایه بعد از خوردن مسکن خودش را در آغوش کاوه انداخت. بعد از این همه اتفاق باور نکردنی که بیشتر شبیه رویا بود فقط به خواب نیاز داشت.
_میخوای بخوابی؟
_آره چطور؟
_هیچی بخواب ولی من دیگه باید برم دیرم شده.
سایه به خاطر آورد که او زن کاوه نیست و قرار نیست بعد از اولین رابطه او را نوازش کند و با قربان صدقه هایش خود را بیشتر برای کاوه لوس کند. بغضش را قورت داد و گفت:
_برو. ولی بیا یه قراری بذاریم. یه هفته همدیگرو نبینیم اگه بعدش هفته دیگه همین موقع اومدی ینی هستی باهام تا آخر این راه اشتباه. اگه هم نیومدی که فدای سرت اصلا یجوری میرم ازین شهر که انگار هیچوقت سایه ای نبوده.
کاوه کمی از حرف های سایه عصبی شده بود حالا که او قبول کرده بود سایه داشت ادا در میاورد.
_ینی چی سایه این حرفا چیه. میتونستی اینو قبل این رابطه کوفتی بگی نه الان!
_منکه چیزی نگفتم فقط گفتم فکراتو کنی. من نمیخوام به زور مال من باشی اگه هم این رابطه رو خواستم فقط واسه این بود که فکر نکنی من یه دختر بی عرضه ام. خواستم بگم زن بودن هم بلدم.
کاوه لباس هایش را پوشید و سمت در رفت. سایه هم با بدن نیمه عریانش که نصف دیگرش را با پتو پوشانده بود پشت سرش رفت. موقع خداحافظی کاوه آرام و سریع لبهای سایه را بوسید و بی هیچ حرفی رفت.

ادامه دارد…

نوشته: SefidBarfi


👍 3
👎 1
3601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

804892
2021-04-20 00:53:36 +0430 +0430

لایک❤🌹

0 ❤️

804907
2021-04-20 01:19:44 +0430 +0430

این کارا یعنی چی آخه عشق و عاشقی چیه بچسبین به کار و زندگیتون با لنگارو چرا میدی بالا بدبخ

0 ❤️