ستارهٔ سربی(۲)

1394/10/23

…قسمت قبل

میدونی جنایت بی نقص چیه؟ جنایتی که قاتل و مقتول و آلت قتاله اش یکی باشه…
درد ما آدمها, درد روزمرگیمونه. درد اینکه تو مغزمون تزریق میکنن که هیچکس نیستیم. یا حداقل کَسِ مهمی نیستیم.بعد از مدتی, وقتی ارزشهای انسانی و قابلیتهات شروع کرد به پوسیدن, دیگه خودت هم خودت رو نمیبینی. بعد از مدتی هم اونقدر به این دیده نشدن عادت میکنیم که حس میکنیم واقعاً نامریی هستیم و هیچکس ما رو نمیبینه. اونجاست که خطرناک میشیم. اونجاست که فکر میکنیم چون کسی ما رو نمیبینه هر جا بخوایم میتونیم بریم و آزادیم. غافل از اینکه خطر, دعوتنامه ای با مضمون “ورود ممنوع” برات فرستاده و نه تنها تو رو میبینه, بلکه منتظرته…
کیف وسط هال افتاده بود اما جرأت نداشتم دوباره بهش دست بزنم. تا برسم خونه, این کیف یا بهتر بگم٬ نیروی منفیِ این کیف, پدرمو در آورده بود.احساس میکردم چندین هزار کیلو وزنه تو این کیفه که رو شونه هام قرار گرفته و قصد داره تن نحیف و لاغرم رو له کنه.اما بدتر از همه چیز اون حس سیاه بود که روحم رو از درون میجوید و تف میکرد. انگار بدنم یک کیسه بود و پر از موشهای صحرایی, که مشغول جویدن من و خودشون و همه چیز بودن. از خودم چندشم میشد. از وول زدنهای موشهای کثیف که وجودمو تشکیل داده بود چندشم میشد. احساس حالت تهوع داشتم. .یک نظر اجمالی و سر سری به داخل کیف انداختم. داخل کیف فقط پر بود از کاغذهایی که احتمالا متعلق به شاگردای آقای زمانی بودن. با دقت نگاهشون نکردم. دستمو بردم زیر کاغذها تا ترتیبشونو به هم نزنم٬ که همون لحظه, صدای بوق ممتد و نور شدید دو تا چراغ قطار رو دیدم که کوبید بهم. با اینکه فقط یک تصویرِ لحظه ای بود٬ از شدت اضطراب و ضربه٬ از جام پریدم و پرت شدم. از ترس زهره ترک شده بودم. باید رازاین کیف لعنتی رو میفهمیدم. کاغذها رو از توی کیف در آوردم و همون لحظه انتقال انرژی رو از کیف به کاغذها دیدم. تازه متوجه شدم که کیف اصلاً مشکل نبوده. مشکل یا نیرو, از این کاغذهاست. چرا باید کاغذهای امتحانی… صبر کن ببینم. تمام کاغذها پر بودن از خط و نقطه. اینا ورقه های امتحانی نبودن. کُد بودن. از کدها چیزی سر در نیاوردم.حالا که کیف خالی بود٬ دیگه هیچ چیزی حس نمیکردم. پس نیرو از این کدها می اومد. یعنی آقای زمانی واقعاً چیکاره اس؟ این کاغذا رو برای چی داره؟ نکنه زنش هم مثل خودشه؟ نکنه از نیروهای من خبر دارن؟ نکنه! نکنه! نکنه ها٬ اون قدر زیاد بودن که نزدیک بود دیوانه بشم.
هر چی شجاعت تو وجودِ یه دختر ۱۵ ساله بود رو جمع کردم تو قلبم. زیاد نبود اما به اندازه ای بود که بخوام دست بکشم به بالاترین کاغذ. وقتی کاغذها رو با هم تو دستام میگرفتم, تصویر بود که هجوم میاورد تو سرم.پس باید یکی یکی بهشون نگاه میکردم. اولین کاغذ همون تصادف شدید با قطار بود. شاید بیش از صد بار دستم رو برداشتم و دوباره لمسش کردم اما هر بار غیر مترقبه تر از دفعهٔ قبل بود.با اینکه میدونستم چه تصویری قراره ببینم٬ نمیدونم چرا بهش عادت نمیکردم وهر دفعه سر جام میپریدم. تو ماشین٬ و قسمت راننده نشسته بودم. دستام با دستبند به فرمون قفل شده بود. پشت دستام پوشیده از مو بود. انگار دستهای یک مرد باشه. داشتم برای خلاصی تقلا میکردم. شب بود و تاریکی محض. بوق ممتد و گوشخراش! نور شدید! قطار و اون ضربهٔ هولناک!
رفتم سراغ کاغذ بعدی. قبل از کشیده شدن زبری یک گونی روی صورتم, غروب آفتاب رو تو افق دیدم. رنگ دلِ دریا که آبی و صورتی و بنفش بود, آرومم کرد. داشتم به یه دختر کوچولوی مو فرفری فکر میکردم و اینکه ای کاش بازم میتونستم ببینمش. که بهم بگه مامان! گلوله ای که از پشت سر, اول جمجمه و بعد هم مغزم رو شکافت٬ وجودم رو به لرزه انداخت. به این یکی جرات نکردم دیگه دست بزنم. از خود اتفاق نمیترسیدم اما نا امیدی و ترسی که توی سرم میپیچید٬ بیشتر از توان یه دختر ۱۵ ساله بود.این کاغذها قصه هایی بودن٬ یکی از یکی ترسناکتر.
تو کاغذ بعدی…انگار روی یک صندلی نشسته بودم اما حس عذابی که تو تمام وجودم جریان داشت, نشانگر بسته بودن دستها و پاهام داشت. مردی رو دیدم که خم شده بود روم.فاصلهٔ صورتش با صورتم خیلی کم بود.صورتش رو واضح میدیدم. دست چپش رو شونه ام بود و تو دست راستش یه چکش, که داشت تو هوا میچرخوند.بی اختیار زمزمه کردم:
-اما تو بهم قول دادی…
مرد لبامو بوسید و جواب داد:

  • شیشه ای که به سنگ اعتماد کنه…میشکنه!
    و محکم چکش رو کوبیدش تو سرم. همه چیز تاریک شد…
    دیگه طاقتِ دیدن نداشتم. خسته بودم. اونقدر که… انگار یک نفس دور کرهٔ زمین دویده باشم.کاغذها از دستام افتادن زمین و خودم هم به پهلو, ولو شدم کنارشون. اشکام بی اختیار میریخت.از به دوش کشیدن بارِ این رازعجیب, که فقط خودم ازش خبر داشتم٬ خسته بودم. چقدر تنها بودم! انگار تازه میفهمیدم که چقدر تنها و بی کس هستم. نا امیدی و ترسی که مخصوصاً تو تصویر دوم تجربه کرده بودم٬ باعث میشد دلم یه دست نوازش بخواد که رو سرم کشیده میشه. درسته عجیب بودم. درسته به غیر عادی بودنم عادت داشتم ولی حالا میترسیدم. انگار کابوس دیده باشی و کسی نباشه آرومت کنه. این انصاف نیست اینجوری تنهام بذارن. مگه من همه اش چند سالَمه؟ من هنوز بچه ام. یه آغوش پر محبت که ۸ سال بود از داشتنش محروم بودم, احتیاج داشتم. من سوسک نیستم که زیر دست و پای بقیه میپلکم! من سگ ولگرد نیستم که فقط با یه وعده غذا نجاتم میدن… من بچه ام! دست محبت دایمی میخوام…
    با صدای چرخیدن کلید تو قفل به خودم اومدم. حتماً بابا بود.مرسی خدا جون! اون باشه کمتر میترسم. هر چقدر خواستم از اونجایی که افتاده بودم بلند بشم نتونستم. خیلی خسته بودم. با دیدن پدرم گریه ام شدیدتر شد. شاید چون میدونستم قرار نیست دست محبتی به سرم بکشه. درسته بابام معتاد بود و دوستم نداشت اما باز هم پدرم بود. هر بار می اومد خوشحال میشدم. با اینحال اینبار حالم بدتر از اون بود که بخوام خوشحال بشم. پدرم اصولاً با من کاری نداشت و باهام حرف نمیزد. رفتارش طوری بود که انگار فقط خودش تو خونه اس. اصلا منو ندید. چشمامو بستم. انگار تو تنم پر از سرب سرد باشه٬ سنگین شده بودم و ناتوان. حالا که کسی قرار نبود برام قصه بگه٬ شاید بهتر بود دلمو خوش کنم به قصه های نوشته نشدهٔ این کاغذها. دستمو گذاشتم رو ورقه ها. سعی کردم براشون قصه بسازم تا جلوهٔ ترسناکشون کمتر بشه و خودم برای خودم قصه گفتم:
    -حمید داشت میرفت خونه که یه دفعه…
    نمیدونم کِی خوابم برده بود. با صدای یک بندِ زنگِ در خونه چشمامو باز کردم. اما نا نداشتم بلند شم. تنم یه تیکه فلز گداخته بود که داشت تو آتیش میسوخت. بازم چشمامو بستم. نمیدونستم چه وقت از روزه. شبه؟ خسته بودم. دیگه انرژی نداشتم… خواب چه خوبه!
    با سیلی های نسبتاً محکمی که یکی به صورتم میزد٬ به زحمت چشمامو باز کردم. تو تیرگی و تاری٬ تونستم چهرهٔ خانوم زمانی رو تا حدودی تشخیص بدم. بعد کم کم صداش نزدیکتر و نزدیکتر شد:
    -ستاره؟ ستاره! ستاره! پاشو! چته؟ داری تو تب میسوزی بچه! چیکار کردی تو؟ کیف زمانی رو برای چی برداشتی آوردی اینجا؟ آقا تو رو خدا کمک کنید برسونیمش دکتر…
    فقط میخواستم بخوابم.
    اینبار وقتی چشم باز کردم حس میکردم کمی بهترم. روی تختم خوابیده بودم. به دستم سِرُم وصل بود. نمیدونستم چی شده. چشمم افتاد به خانوم زمانی که داشت رو صندلی چرت میزد. آروم تو جام نشستم. اما از خواب پرید. اول به وضوح خوشحالی رو تو چشماش دیدم٬ اما خیلی نکشید که نگاه خیره اش تیره شد:
    -اصلاً ازت انتظار نداشتم ستاره جان… که بی اجازه دست کنی تو کیفِ منصور.
    با شنیدن این حرف همه چیز به سرعت یادم اومد. تقریباً داد زدم:
    -آقای زمانی الان کجاست؟ خانوم تو رو خدا نذارین با اون کیف جایی بِ…
    -یواشتر دختر جون! فعلاً حالت خوب نیست… وقتی بهتر شدی با هم حرف میزنیم…
    -من خوبم! آقای زمانی کجاست؟ دیر میشه! بهش…
    خانوم زمانی اینبار به زور منو خوابوند سر جام و گفت:
    -فعلاً نگران خودت باش. چهار روزه بیهوشی…الانم که هذیون میگی. چی دیر میشه؟
    البته ستاره خانوم! بفرما بگو! بگو چی دیر میشه… بگو تا بدونن دیوانه ای…بگو تا بازم تنها بمونی. دست چپم رو که سِرُم نداشت٬ گذاشتم رو چشمام و گذاشتم اشکام بریزه. پس اینطور! همونطور که هق هق میکردم گفتم:
    -خانوم ببخشید که بی اجازه…
    خانوم زمانی با کشیدن دست نوازشش به موهام حالمو بدتر کرد:
    -ایراد نداره دختر جون… تو که می دونی چقدر تو رو دوست دارم. مثل دختر خودم شدی برام… درسته اولش هم من هم زمانی عصبانی بودیم از کار زشتت٬ اما مگه میشه همیشه عصبانی بمونیم؟ مخصوصاً تو که اونقدر دختر با ادبی هستی. حتماً دلیلی داشتی برای خودت. مگه نه؟ تو این چهار روز دل تو دلمون نبود که تو چت شده… فعلاً استراحت کن دختر جون…منم میرم برات سوپ بذارم. سعی کن یه کم بخوابی…
    اونطوری که بعداً خانوم زمانی برام تعریف کرد, فهمیدم که اون کیف در اصل مال شوهرش نبوده. اونروز ماشین خودش خراب شده بود و مجبور شده بوده با اتوبوس بره سر کارش. انگار از شدت عجله٬ تو اتوبوس کیفش با یکی دیگه اشتباهی میشه. وقتی میرسه مدرسه و میخواسته کاغذهای امتحانی بچه ها رو بده٬ میبینه کیف اشتباهیه. شب بعد از اینکه من با کیف رفته بودم٬ یک نفر اومده بود دم درشون که مثلاً کیف ها رو معاوضه کنن که دیده بودن نیست. اومده بودن بپرسن من خبر دارم که من هم جواب نداده بودم. رفته بودن کلید ساز آورده بودن و با کمک همون غریبه برام دکتر آورده بودن… خانوم زمانی میگفت آقاهه گفته این دکتر دوست خوانوادگیشه و کارش درسته…
    یه چند روزی تو خونه بستری شدم. احساس میکردم اون قطار واقعاً بهم زده و لت و پارم کرده. همونقدر از لحاظ جسمی داغون بودم. صبح ها که خانوم زمانی میرفت دبیرستان, من مثل خرس میخوابیدم. بندهٔ خدا تازه بعد از ظهر هم که بر میگشت٬ یکراست می اومد پیش من. بهم غذا میداد و از کارایی که بچه ها سر کلاس کرده بودن برام میگفت. وقتی از زبون یه آدم بزرگ کارای بچه ها رو میشنیدم٬ میدیدم واقعاً بچه ها چقدر بچه و نادونن و کاراشون خنده دار.
    یه خاصیتِ خوب یا بدِ بچگی یا نوجوانی همین قدرت کنار اومدن با همه چیزه. قبول شرایط. حالا هر چقدر هم مزخرف٬ بچه ها زندگی رو همون چیزی که هست قبول میکنن. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همینکه بدنم قدرت خودشو به دست آورد و بعد از یکماه دیدم که اتفاقی برای آقای زمانی نیافتاد٬ من هم یادم رفت. تنها چیزی که یادم موند این بود که به این نیروی عجیبِ درونم گوش ندم. سعی میکردم حتی المقدور هیچ جا به چیزی دست نزنم. اکثر اوقات دست به سینه می ایستادم و نمیخواستم به چیزی دست بزنم. گفتم شاید اگه دستکش دستم کنم٬ دیگه با اشیا تماس فیزیکی ندارم.اما همون آش بود و همون کاسه…
    میخواستم معمولی باشم. مثل دخترای دیگه.برای همین هم دیگه کمتر می رفتم خونهٔ خانوم زمانی. اونجا اشیاء تازه برای دست زدن زیاد بود.و وسوسهٔ تماس, بیشتر از نیروی ارادهٔ من. تو خونهٔ خودمون این احساسات عجیب رو نسبت به وسایل دور و برم نداشتم. به جز صبحها که با خانوم زمانی میرفتم دبیرستان٬ تقریباً خودمو تو خونه زندانی کرده بودم. خانوم زمانی اوایل خیلی اصرار میکرد که باهاش برم خونه. بعد دیگه کم کم بیخیال شد. اما انگار از من هم نتونست بگذره. از قدیم میگن ترک عادت موجب مرض است. اینبار اون بود که بعد از ظهر ها می اومد پیش من. بعد هم گاهی شوهرش که بر میگشت می اومد و بهم سر میزد و بعد از خوردن شام میرفتن. نمیدونم چطور تونسته بودم اون حادثهٔ ناگوار رو از سرنوشت آقای زمانی پاک کنم٬ اما هر چی که بود با دزدیدن اون کیف انگار موفق شده بودم. سه ماه از اون قضیه گذشته بود و من و خانوم زمانی و شوهرش٬ قِصِر در رفته بودیم.
    اواخر اردیبهشت بود. یه شب که اونها تازه رفته بودن٬ دراز کشیدم رو تختم و شروع کردم به خوندنِ یک رمان دیگه, که تازه قرض کرده بودم. محو داستان بودم که زنگ زدن. یعنی کی میتونست باشه؟ بابا که از سه ماه پیش که اومد خونه و بعدش هم نفهمیدم کجا غیبش زد٬ دیگه نیومده بود. تازه بابا خودش کلید داشت. یعنی کیه؟ من که کسی رو ندارم که بخواد… ها! شاید خانوم زمانی چیزی جا گذاشته. با عجله در رو باز کردم. پشت در یک مردِ میانسال ایستاده بود. حتماً اشتباه اومده بود چون نمیشناختمش. شاید از دوستای بابا بود:
    -با کی کار داشتین آقا؟! اگه با بابام کار دارین نیستش…
    -ایراد نداره… منتظرش می مونم…
    تو تاریکی نمیتونستم چهره اش رو خوب ببینم.
    -نمیتونم بذارم…
    یه نگاه سریع به کوچه انداخت و تقریباً هولم داد تو خونه و در رو پشت سرش بست. قبل از اینکه مهلت داشته باشم عکس العمل نشون بدم٬ جلوی دهنمو گرفت و محکم نگه داشت. تو گوشم گفت:
    -در اصل با خودت کار دارم. باید باهات حرف بزنم. اگه وحشی بازی در بیاری و صدات در بیاد مجبور میشم یه زنگ بزنم به اونی که تو خونهٔ زمانیهاست… تا کارشونو تموم کنه. فهمیدی؟
    نباید میذاشتم اتفاقی براشون بیافته. سرمو تکون دادم. از کارش زهره ترک شده بودم. اگه دزد بود؟ اگه میخواست منو بکشه؟ اگه…نفس نفس میزدم. اشکام بی اختیار میریخت.
    -حالا بهتر شد! گفتی کسی خونه نیست؟ چه بهتر! راحت تر حرف میزنیم…دستمو ور داشتم امیدوارم سر و صدا نکنی. خوب؟
    منو ول کرد و خودش جلو افتاد و در حالیکه دستمو میکشید با خودش برد تو خونه. تو روشنایی اتاق, مرد غریبه با تعجب خیره شد بهم. در نگاه اول٬ مرد چیز خارق العاده ای نداشت. یک مرد معمولی و میانسال با قد بلند و چهارشونه. کت شلوارخاکستری تیره تنش داشت چشم و ابرو مشکی بود و موهای کوتاه لخت. صورت مهربونی داشت. اما! یه چیز عجیبی در رابطه با مرد حس میکردم. به قطر شاید ۵ یا ۶ سانت٬هوای دور و برش در حرکت بود. انگار وجودش آتیش باشه و هوا رو گرم کنه. برای اولین بار بود که همچین چیزی میدیدم. اون به من و من به اون خیره شده بودم.بالاخره لبخند مهربونی نشست رو لباش و ابروهاش رفت بالا و با گفتن که اینطور٬ چشماش خندید. تو حرکاتش یه جور اعتماد به نفس موج میزد. انگار اون صاحبخونه بود و من مهمون.عجیب بود. طاقت سنگینی نگاهش رو نداشتم.
    -دیدی فضولی چه بلایی سر ما آدمها میاره؟ تا تو باشی دیگه فضولی نکنی…قول میدی دیگه تو چیزایی که به تو مربوط نیست فضولی نکنی؟
    تو صداش فقط محبت و دلسوزی حس کردم. برای اولین بار یکی داشت با لحن دلسوزانه باهام حرف میزد. به زحمت سرمو به علامت بله تکون دادم. رفتیم تو اتاقم.وجود مرد غریبه فقط آرامش بود و کنترل محض. احساس میکردم خالق جهان همینه. یا شایدم یه فرشته بود که در غالب یک انسان ظاهر شده.هر چی بود٬ غیر عادی بود. و این منو میترسوند. کتش رو در آورد و آویزون کرد به جالباسی اتاقم.انگار قصد داشت بمونه. وقتی برگشت سمت من٬ یه تفنگ مثل کُلت که نصفش رو میدیدم, از کمر شلوارش بیرون زده بود. چشمام گرد و خیره مونده بود به تفنگ. از ترس همه چیز یادم رفته بود.خودشم یه نگاه کوتاه انداخت به تفنگ و پرسید:
    -بی خیال این شو! فقط برای احتیاطه…الان چه احساسی داری؟ منظورم دربارهٔ منه…
    -هیچی! هیچ احساسی ندارم…
    چشمای مرد میخندید. نگاهش طوری بود که انگار یه بچهٔ ۳ ساله٬ با نمک ترین دروغ دنیا رو بهش گفته باشه.
    -ممنون خانومی! راستش خیلیا بهم میگن که از سنم جوونتر نشون میدم… اما فکر نمیکردم دیگه تا این حد باشه که تو فکر کنی با بچه طرفی؟ اینجا بچه تویی نه من…
    صندلی رو که پشت میز تحریر بود برداشت و گذاشت وسط اتاقم و رو به تخت من. با دستش اشاره کرد بشینم. نمیدونم چرا هر چی که میگذشت بیشتر مطمینٔ میشدم که این مرد رو قبلاً یه جایی دیدم. اما نمیدونستم کجا. تقریباً به جز بابا و آقای زمانی مرد دیگه ای تو زندگیم نبود. اما هر لحظه که میگذشت چهرهٔ مرد برام آشنا تر میشد.اما از شدت اضطراب و ترس گیج شده بودم. مخصوصاً صداش به طرز عجیبی آشنا بود اما نه یه طور خوب.
    -میتونی کاوه صدام کنی… راستش تو این کار همیشه برای خودم دو تا قانون گذاشته بودم. یکی اینکه نباید خوانواده ای داشته باشم چون موقعیتمو به خطر میندازه. قانون دوم هم کار نکردن با بچه ها بود. چون مثل حیوونا٬ غیر قابل پیش بینی هستین. از ترس کارایی میکنین که گاهی دست آدمو تو پوست گردو میذاره. اما اینبار انگار مجبورم…
    -از من چی میخواین؟
    -فقط کمک… راستش یک نفر یه چیز با ارزش و قیمتی ازم کِش رفته که باید برام پیداش کنی…
    -اما من…
    -ببین! درسته به نسبت سن من بچه ای… اما فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بدونی تهدید یعنی چی. نه؟ از بدشانسیِ تو٬ من اهل تهدید نیستم…اهل وقت تلف کردن هم نیستم. اگه همین الان قبول کنی بهم کمک کنی که هیچ چی. اگه نه مجبور میشمم برم پیش زمانی و زنش و از اونا کمک بخوام…حالا به نظرت کدومتون میتونه بهتر کمکم کنه؟
    تهدیداشو در غالبی دوستانه و مؤدبانه بهم گفته بود.
    -وقت دارم فکر کنم؟
    -البته دختر جون! به خاطر گل روی شما ۲۰ ثانیه وقت داری تصمیم بگیری…بعد از اون جواب میخوام! آره یا نه؟
    ساعتشو گرفت جلوی چشماش و بلند بلنذ شروع کرد به شمردن ثانیه ها.
    -۱… ۲… ۳…
    رفتار کاوه طوری بود که انگار میدونست من چه نیرویی دارم. چاره ای به جز قبول نداشتم. نمیتونستم بذارم بره سراغ خانوم و آقای زمانی. یعنی چی باید براش پیدا میکردم؟ اگه نمیتونستم پیداش کنم چی؟ اگه پیداش میکردم چی؟ بعد از اینکه کارش باهام تموم میشد قرار بود باهام چیکار کنه…
    -…۱۹…۲۰! وقت تمومه! آره یا نه؟
    -باشه!!! باشه!!! پیداش میکنم!
    -عالی شد… پس بریم که ماشین سر کوچه منتظره… زیاد وقت نداریم…
    مانتو و روسریمو سرم کردم و باهاش راه افتادم. کوچه خلوت بود. پرنده پر نمیزد. سر کوچه سوار یه ماشین مشکی شدیم که شیشه های دودی تیره داشت. وقتی هر دو نشستیم رو صندلی عقب٬ کاوه از جیبش یه چشم بند در آورد و گرفت جلوی صورتم.
    -اینو ببند جلوی چشمات…
    -قول میدم به کسی نگم کجا میریم!
    -تو گفتی و منم باور کردم…بیا ببندمش برات…
    کاوه اومد طرفم و خم شد. فاصلهٔ صورتش با صورتم… من کاوه رو میشناختم! یعنی کاغذ سوم قصهٔ من بود؟!
    ادامه دارد…

نوشته: ایول


👍 35
👎 9
19963 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

528337
2016-01-13 17:52:56 +0330 +0330

اگه داستانت کپی نباشه واقعننننننننننننننن ذهن خلاقی داری. دمت گرم لذت بردم

1 ❤️

528341
2016-01-13 19:26:39 +0330 +0330

ایول عزیز تو این که بهترین داستان نویس سایت هستی هیچ شکی ندارم و کلی منتظر قسمت دوم این داستان بودم ولی یه سری مشکلاتی داشت این قسمتش که هرچند کوچیک نتونستم هضمشون کنم الان وقت ندارم تو پیام بعدی همشونو لیست میکنم و اینم بدون تنها دلیل من برای این انتقادا هنریه که تو نویسندگیت دیدم همین وبس امیدوارم گله نکنی

1 ❤️

528348
2016-01-13 20:40:36 +0330 +0330

دوست عزیزم سلام
این قسمت از لحاظ نگارشی مشکلی ندیدم .
اما اساطیر عزیز اشاره کردن موضوع کاغذا و نامه ها رو
یه ذره عجله ای شد این قسمت به نظرم
حالا این نظر من بود .
منتظر قسمت بعدی هستم
البته بی صبرانه
برقرار باشی و سبز .

1 ❤️

528355
2016-01-13 21:17:31 +0330 +0330

خیلی پيچيده شد…
صحنه های رومانيک هم نداره مثل اینکه.!!
ببینیم قسمت بعدی چي میشه…
ممنون.

1 ❤️

528359
2016-01-13 22:05:00 +0330 +0330

اولین مشکل من با مقدمه داستانه که نه تنها با نظر من بلکه با کل داستان به نوعی در تضاده وقتی درد ادما رو روز مرگی میدونی و اینکه همه و حتی خودمون به خودمون تلقین میکنیم که هیچی نیستیم .درصورتی که نظر من نقطه مقابل شماست این که همه از ما انتظارات بی جا دارن و همیشه سعی میکنن مارو به اون چیزی که نیستیم یا نمیخوایم باشیم هدایت میکنن و برعکس مقدمه داستان فکر میکنم درد ما از اینه که به شدت زیر ذره بین قضاوت ها و انتقادای بقیه هستیم که تا مدل مو ورنگ لباسمونم باید با نظر اونا باشه.و برخلاف مقدمه چه بسا نمرود ها وفرعون ها که اونقدر دچار خودبزرگ بینی میشن که خودشونو با خدا یکی میکنن.
دومین انتقادم راجب برگه هاس که هنوز نفهمیدم چرا با لمسش ستاره اون حالت بهش دست داد چون اگه اون برگه ها متعلق به هرکدوم از اون افراده پس ستاره که تا 15 سالگی حتما صد ها و هزاران شئ مربوط به افراد دیگرو لمس کرده بود این اتفاق براش میفتاد. واگرنه فقط اطلاعات افراد روی اونا نوشته شده بود پس ستاره باید به هرکتاب تاریخی که تا اون روز دست زده بود همچین حسی بهش دست میداد.
مشکل بعدی من واکنش خانوم زمانی بود که از کجا میدونست ستاره بخاطر دست زدن به برگه ها به این روز افتاده وحتی اگرم میدونست چطور یه دختری که بعد 4 روز تازه بهوش اومده رو تو اون حالت موعضه میکنه و شرایطشو نادیده میگیره.
انتقاد اخرم مربوط به اینه که کاوه به ستاره میگه به خاطر گل روی شما 20 ثانیه وقت داری بعدش شروع میکنه به شمردن ثانیه ها که معمولا تو فیلمای درجه 3 هالیوودی این رفتارا رو میبینیم اخه اون که اخرش با زور یا با زبون خوش میبرتش دیگه شمردنش واسه چیه ؟؟؟ مثلا میخواد بگه من شمردن بلدم!!!
ببخشید اگه طولانی شد به جز این موارد کوچیک بقیه داستانو خیلی دوست داشتم موفق وسربلند باشی ایول جان.

1 ❤️

528370
2016-01-13 22:45:12 +0330 +0330

ببخشید ایول جان من قانع نشدم مورد اول که ما بیشتر از زیر ذره بین بودن خسته ایم تا دیده نشدن دوم که منتظر میمونم تا قسمت بعد سوم این که من از واکنش خانوم زمانی تعجب کردم نه از این که چی میدونه چی نمیدونه اخه ستاره تو اون حالش وقت به جایی نبود که اینقدر عصبانیتشو بروز بده و یه جورایی واقعی و طبیعی نبود رفتار خانم زمانی مورد اخرم باز میگم اینجور شوخیا و رفتارا تو فیلمای درجه 3 هالیوودی دیده میشه اصلا چه لزومی داشت ستاره رو هول کنه کلا از رفتارای غیر طبیعی شخصیتا تو داستان و فلم خوشم نمیاد

1 ❤️

528373
2016-01-13 22:54:20 +0330 +0330

عالی بود ایول جان بقیش کی میزاری

1 ❤️

528376
2016-01-13 22:57:41 +0330 +0330

بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم خیلیم باحال و با جنبه و انتقاد پذیری دمت گرم :)

1 ❤️

528381
2016-01-13 23:44:47 +0330 +0330

سلام ایول جان،این قسمتم خوب بود،در مورد کاغذها من خودم به شخصه مشکلی نداشتم و برام راحت و قابل درک بود،نمیدونم شاید چون خودم عادی نیستم…در مورد حرف دوستمون که گفته بود اگر این قدرتو داره پس باید از ابتدای زندگیش همینجوری تصاویر رو ببینه…فکر میکنم فقط کاغذهای درون کیف بودن که همچین سرگذشتها و یا اتفاقات عجیبی داشتن،چون در طول زندگی خیلی به ندرت پیش میاد آدم شاهد همچین سرگذشتهایی باشه ( مگر اینکه زندگی پر شر و شوری داشته باشه )…آره منم مثل اساطیر عزیز ترجیح میدادم حرفامو آخر داستانها بزنم،اما میدونی،اگه بزاریم آخر اونوقت زیر داستانها تقریبا خالی میمونه در حالیکه معتقدم نویسنده های خوب بایستی تشویق بشن و حتی کمم شده باید از مخاطبینشون حمایت ببینن،مخصوصا که همینطور که از کامنتای بچه ها مشخصه داستان رو دوست داشتن و این یعنی وقتشونو نمیزارن برای خوندن خیلی چرندیات بی معنی و پوچ داستانهای تخمی-تخیلی سایت (که متاسفانه دارن از در و دیوار سایت بالا میرن )…روده درازی کردم،ببخشید شرمنده…خسته نباشی ایول جان،لطفا زودتر ادامه شو آپ کن که همه منتظریم و … مرسی

1 ❤️

528395
2016-01-14 09:18:43 +0330 +0330

درود ایول جان داستانت عالیه برای بار هزارم میگم نگارشو نثر حرفه ای داری امیدوارم قسمت بعدیو هر چه سریعتر بزاری بدجور رو هوا موندم=) ?

1 ❤️

528397
2016-01-14 09:46:27 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی میمونم
مرسی دوست خوبم

1 ❤️

528402
2016-01-14 11:31:30 +0330 +0330
NA

سلام استاد!
واقعا ایول به وجودت!
همیشه سلامت وپاینده باشید…
ممنون بابت قسمت دوم

1 ❤️

528406
2016-01-14 13:08:56 +0330 +0330

تبریک ویژه ایول جان…این قسمت فوق العاده خاص بود , مرموزانه…شک برانگیز…کمی هولناک…یه غم نسبی تمام فضای داستان رو احاطه کرده…چه قسمت اول چه این قسمت…و شاید یه کمی حس ترس!
مخاطب دچار یه سرگیجه نسبی میشد بعضی جاهاش…( مثل دیدن کاغذ 1 , 2 , 3 )
شاید قسمت اول کمی فالبداهه نوشته بودی ( مثل نوشتن تمام داستان های خودم )…ولی این قسمت رو کاملا هدفمند و حساب شده نوشته بودی…همه چی رو حتی کوچکترین جزییات رو زیر نظر داشتی…
یکی از نقاط قوت فوق العاده این قسمت , مقدمه ای بود که اولش نوشته بودی…
خیلی حرفیانه و جسورانه و به طرزی ماهرانه و با یک دید چند بعدی که شاید بشه گفت با همون چندخط مقدمه تماااام داستانتو بیان کردی! عالی بود!
راجعبه نقاط ضعف هم الان نمیشه نظرداد…
کسی میتونه با دیدن 20 دقیقه از یک فیلم 120 دقیقه ای راجعبه خوب یا بد بودن فیلم نظر بده؟!
از نظر من هیچ مشکلی نداشت…
واقعا لذت بردم…
پایدارباشی دوست عزیز…

1 ❤️

528407
2016-01-14 13:12:24 +0330 +0330

اینو یادم رفت بگم ایول جان…
ابهامی که به داستانت سایه انداخته بود…بسیار جذاب و ستودنی بود…
نظیر همچین نوشته هایی رو فقط از نویسندگان بزرگ و نامدار دیده بودم… ?

1 ❤️

528409
2016-01-14 13:38:41 +0330 +0330

ایول جان دمت گرم
این قسمت هم مثل قسمت قبل عالی بود ممنون از وقتی که برای آپ کردن داستان میذاری
من خودم قبلا دایتان زیاد مینوشتم و سه سالی هست دست به قلم نشدم…ولی با خوندن داستانت یه جورایی حس دوباره نوشتن رو تو حودم لمس میکنم و تو این روزها داستان جدید مینویسن و اگر خوب بتونم بنویسم حتما تو سایت میذارم

1 ❤️

528421
2016-01-14 15:55:35 +0330 +0330

عالی…چقد زود تموم شد!!بدترین و شاید بهترین اتفاقات عمرم داره این روزا میافته…فیلم های عجیب…داستان های عجیب…اتفاقات عجیب…
منتظر قسمت های بعد

1 ❤️

528592
2016-01-16 18:51:33 +0330 +0330

چند بار هر چه نوشتم سند نشد خلاصه کنم که عالی بود و ممنونم فقط اون 2 جا فکر کنم غالب انسان اشتباه باشه

0 ❤️

528595
2016-01-16 20:02:28 +0330 +0330

واقعا زیبا بود امیدوارم زودتر ادامشو بذارید هر چند تمایل دارم بدونم اخرش چی میشه اما چون دوست ندارم زود تموم بشه این انتظار شیرین را ترجیح میدم =خدا را شکر هستند دوستانی چون اساطیر عزیز و دوست خوبم الف شین وشما ایول عزیز که واقعا ایول دارید ==مرسی

1 ❤️

528740
2016-01-17 23:19:03 +0330 +0330
NA

bi sabrane montazere edamash hastam ❤️

1 ❤️

528888
2016-01-19 09:59:28 +0330 +0330

واقعا ذهن خلاقی داری! عالی بود :)
ادامشو کی آپ میکنی؟

1 ❤️

528951
2016-01-19 21:15:16 +0330 +0330

عالی بود ایول عزیز
بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم

1 ❤️

541607
2016-05-19 00:37:29 +0430 +0430

غرق داستان هستم و فعلا گیج گیج
خوشحالم ک این فرصتو دارم که همرو باهم بخونم.وگرنه واقعن مدت ها درگیر داستانت میشدم.
?

0 ❤️