میدونی جنایت بی نقص چیه؟ جنایتی که قاتل و مقتول و آلت قتاله اش یکی باشه…
درد ما آدمها, درد روزمرگیمونه. درد اینکه تو مغزمون تزریق میکنن که هیچکس نیستیم. یا حداقل کَسِ مهمی نیستیم.بعد از مدتی, وقتی ارزشهای انسانی و قابلیتهات شروع کرد به پوسیدن, دیگه خودت هم خودت رو نمیبینی. بعد از مدتی هم اونقدر به این دیده نشدن عادت میکنیم که حس میکنیم واقعاً نامریی هستیم و هیچکس ما رو نمیبینه. اونجاست که خطرناک میشیم. اونجاست که فکر میکنیم چون کسی ما رو نمیبینه هر جا بخوایم میتونیم بریم و آزادیم. غافل از اینکه خطر, دعوتنامه ای با مضمون “ورود ممنوع” برات فرستاده و نه تنها تو رو میبینه, بلکه منتظرته…
کیف وسط هال افتاده بود اما جرأت نداشتم دوباره بهش دست بزنم. تا برسم خونه, این کیف یا بهتر بگم٬ نیروی منفیِ این کیف, پدرمو در آورده بود.احساس میکردم چندین هزار کیلو وزنه تو این کیفه که رو شونه هام قرار گرفته و قصد داره تن نحیف و لاغرم رو له کنه.اما بدتر از همه چیز اون حس سیاه بود که روحم رو از درون میجوید و تف میکرد. انگار بدنم یک کیسه بود و پر از موشهای صحرایی, که مشغول جویدن من و خودشون و همه چیز بودن. از خودم چندشم میشد. از وول زدنهای موشهای کثیف که وجودمو تشکیل داده بود چندشم میشد. احساس حالت تهوع داشتم. .یک نظر اجمالی و سر سری به داخل کیف انداختم. داخل کیف فقط پر بود از کاغذهایی که احتمالا متعلق به شاگردای آقای زمانی بودن. با دقت نگاهشون نکردم. دستمو بردم زیر کاغذها تا ترتیبشونو به هم نزنم٬ که همون لحظه, صدای بوق ممتد و نور شدید دو تا چراغ قطار رو دیدم که کوبید بهم. با اینکه فقط یک تصویرِ لحظه ای بود٬ از شدت اضطراب و ضربه٬ از جام پریدم و پرت شدم. از ترس زهره ترک شده بودم. باید رازاین کیف لعنتی رو میفهمیدم. کاغذها رو از توی کیف در آوردم و همون لحظه انتقال انرژی رو از کیف به کاغذها دیدم. تازه متوجه شدم که کیف اصلاً مشکل نبوده. مشکل یا نیرو, از این کاغذهاست. چرا باید کاغذهای امتحانی… صبر کن ببینم. تمام کاغذها پر بودن از خط و نقطه. اینا ورقه های امتحانی نبودن. کُد بودن. از کدها چیزی سر در نیاوردم.حالا که کیف خالی بود٬ دیگه هیچ چیزی حس نمیکردم. پس نیرو از این کدها می اومد. یعنی آقای زمانی واقعاً چیکاره اس؟ این کاغذا رو برای چی داره؟ نکنه زنش هم مثل خودشه؟ نکنه از نیروهای من خبر دارن؟ نکنه! نکنه! نکنه ها٬ اون قدر زیاد بودن که نزدیک بود دیوانه بشم.
هر چی شجاعت تو وجودِ یه دختر ۱۵ ساله بود رو جمع کردم تو قلبم. زیاد نبود اما به اندازه ای بود که بخوام دست بکشم به بالاترین کاغذ. وقتی کاغذها رو با هم تو دستام میگرفتم, تصویر بود که هجوم میاورد تو سرم.پس باید یکی یکی بهشون نگاه میکردم. اولین کاغذ همون تصادف شدید با قطار بود. شاید بیش از صد بار دستم رو برداشتم و دوباره لمسش کردم اما هر بار غیر مترقبه تر از دفعهٔ قبل بود.با اینکه میدونستم چه تصویری قراره ببینم٬ نمیدونم چرا بهش عادت نمیکردم وهر دفعه سر جام میپریدم. تو ماشین٬ و قسمت راننده نشسته بودم. دستام با دستبند به فرمون قفل شده بود. پشت دستام پوشیده از مو بود. انگار دستهای یک مرد باشه. داشتم برای خلاصی تقلا میکردم. شب بود و تاریکی محض. بوق ممتد و گوشخراش! نور شدید! قطار و اون ضربهٔ هولناک!
رفتم سراغ کاغذ بعدی. قبل از کشیده شدن زبری یک گونی روی صورتم, غروب آفتاب رو تو افق دیدم. رنگ دلِ دریا که آبی و صورتی و بنفش بود, آرومم کرد. داشتم به یه دختر کوچولوی مو فرفری فکر میکردم و اینکه ای کاش بازم میتونستم ببینمش. که بهم بگه مامان! گلوله ای که از پشت سر, اول جمجمه و بعد هم مغزم رو شکافت٬ وجودم رو به لرزه انداخت. به این یکی جرات نکردم دیگه دست بزنم. از خود اتفاق نمیترسیدم اما نا امیدی و ترسی که توی سرم میپیچید٬ بیشتر از توان یه دختر ۱۵ ساله بود.این کاغذها قصه هایی بودن٬ یکی از یکی ترسناکتر.
تو کاغذ بعدی…انگار روی یک صندلی نشسته بودم اما حس عذابی که تو تمام وجودم جریان داشت, نشانگر بسته بودن دستها و پاهام داشت. مردی رو دیدم که خم شده بود روم.فاصلهٔ صورتش با صورتم خیلی کم بود.صورتش رو واضح میدیدم. دست چپش رو شونه ام بود و تو دست راستش یه چکش, که داشت تو هوا میچرخوند.بی اختیار زمزمه کردم:
-اما تو بهم قول دادی…
مرد لبامو بوسید و جواب داد:
نوشته: ایول
ایول عزیز تو این که بهترین داستان نویس سایت هستی هیچ شکی ندارم و کلی منتظر قسمت دوم این داستان بودم ولی یه سری مشکلاتی داشت این قسمتش که هرچند کوچیک نتونستم هضمشون کنم الان وقت ندارم تو پیام بعدی همشونو لیست میکنم و اینم بدون تنها دلیل من برای این انتقادا هنریه که تو نویسندگیت دیدم همین وبس امیدوارم گله نکنی
دوست عزیزم سلام
این قسمت از لحاظ نگارشی مشکلی ندیدم .
اما اساطیر عزیز اشاره کردن موضوع کاغذا و نامه ها رو
یه ذره عجله ای شد این قسمت به نظرم
حالا این نظر من بود .
منتظر قسمت بعدی هستم
البته بی صبرانه
برقرار باشی و سبز .
خیلی پيچيده شد…
صحنه های رومانيک هم نداره مثل اینکه.!!
ببینیم قسمت بعدی چي میشه…
ممنون.
اولین مشکل من با مقدمه داستانه که نه تنها با نظر من بلکه با کل داستان به نوعی در تضاده وقتی درد ادما رو روز مرگی میدونی و اینکه همه و حتی خودمون به خودمون تلقین میکنیم که هیچی نیستیم .درصورتی که نظر من نقطه مقابل شماست این که همه از ما انتظارات بی جا دارن و همیشه سعی میکنن مارو به اون چیزی که نیستیم یا نمیخوایم باشیم هدایت میکنن و برعکس مقدمه داستان فکر میکنم درد ما از اینه که به شدت زیر ذره بین قضاوت ها و انتقادای بقیه هستیم که تا مدل مو ورنگ لباسمونم باید با نظر اونا باشه.و برخلاف مقدمه چه بسا نمرود ها وفرعون ها که اونقدر دچار خودبزرگ بینی میشن که خودشونو با خدا یکی میکنن.
دومین انتقادم راجب برگه هاس که هنوز نفهمیدم چرا با لمسش ستاره اون حالت بهش دست داد چون اگه اون برگه ها متعلق به هرکدوم از اون افراده پس ستاره که تا 15 سالگی حتما صد ها و هزاران شئ مربوط به افراد دیگرو لمس کرده بود این اتفاق براش میفتاد. واگرنه فقط اطلاعات افراد روی اونا نوشته شده بود پس ستاره باید به هرکتاب تاریخی که تا اون روز دست زده بود همچین حسی بهش دست میداد.
مشکل بعدی من واکنش خانوم زمانی بود که از کجا میدونست ستاره بخاطر دست زدن به برگه ها به این روز افتاده وحتی اگرم میدونست چطور یه دختری که بعد 4 روز تازه بهوش اومده رو تو اون حالت موعضه میکنه و شرایطشو نادیده میگیره.
انتقاد اخرم مربوط به اینه که کاوه به ستاره میگه به خاطر گل روی شما 20 ثانیه وقت داری بعدش شروع میکنه به شمردن ثانیه ها که معمولا تو فیلمای درجه 3 هالیوودی این رفتارا رو میبینیم اخه اون که اخرش با زور یا با زبون خوش میبرتش دیگه شمردنش واسه چیه ؟؟؟ مثلا میخواد بگه من شمردن بلدم!!!
ببخشید اگه طولانی شد به جز این موارد کوچیک بقیه داستانو خیلی دوست داشتم موفق وسربلند باشی ایول جان.
ببخشید ایول جان من قانع نشدم مورد اول که ما بیشتر از زیر ذره بین بودن خسته ایم تا دیده نشدن دوم که منتظر میمونم تا قسمت بعد سوم این که من از واکنش خانوم زمانی تعجب کردم نه از این که چی میدونه چی نمیدونه اخه ستاره تو اون حالش وقت به جایی نبود که اینقدر عصبانیتشو بروز بده و یه جورایی واقعی و طبیعی نبود رفتار خانم زمانی مورد اخرم باز میگم اینجور شوخیا و رفتارا تو فیلمای درجه 3 هالیوودی دیده میشه اصلا چه لزومی داشت ستاره رو هول کنه کلا از رفتارای غیر طبیعی شخصیتا تو داستان و فلم خوشم نمیاد
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم خیلیم باحال و با جنبه و انتقاد پذیری دمت گرم :)
سلام ایول جان،این قسمتم خوب بود،در مورد کاغذها من خودم به شخصه مشکلی نداشتم و برام راحت و قابل درک بود،نمیدونم شاید چون خودم عادی نیستم…در مورد حرف دوستمون که گفته بود اگر این قدرتو داره پس باید از ابتدای زندگیش همینجوری تصاویر رو ببینه…فکر میکنم فقط کاغذهای درون کیف بودن که همچین سرگذشتها و یا اتفاقات عجیبی داشتن،چون در طول زندگی خیلی به ندرت پیش میاد آدم شاهد همچین سرگذشتهایی باشه ( مگر اینکه زندگی پر شر و شوری داشته باشه )…آره منم مثل اساطیر عزیز ترجیح میدادم حرفامو آخر داستانها بزنم،اما میدونی،اگه بزاریم آخر اونوقت زیر داستانها تقریبا خالی میمونه در حالیکه معتقدم نویسنده های خوب بایستی تشویق بشن و حتی کمم شده باید از مخاطبینشون حمایت ببینن،مخصوصا که همینطور که از کامنتای بچه ها مشخصه داستان رو دوست داشتن و این یعنی وقتشونو نمیزارن برای خوندن خیلی چرندیات بی معنی و پوچ داستانهای تخمی-تخیلی سایت (که متاسفانه دارن از در و دیوار سایت بالا میرن )…روده درازی کردم،ببخشید شرمنده…خسته نباشی ایول جان،لطفا زودتر ادامه شو آپ کن که همه منتظریم و … مرسی
درود ایول جان داستانت عالیه برای بار هزارم میگم نگارشو نثر حرفه ای داری امیدوارم قسمت بعدیو هر چه سریعتر بزاری بدجور رو هوا موندم=) ?
مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی میمونم
مرسی دوست خوبم
سلام استاد!
واقعا ایول به وجودت!
همیشه سلامت وپاینده باشید…
ممنون بابت قسمت دوم
تبریک ویژه ایول جان…این قسمت فوق العاده خاص بود , مرموزانه…شک برانگیز…کمی هولناک…یه غم نسبی تمام فضای داستان رو احاطه کرده…چه قسمت اول چه این قسمت…و شاید یه کمی حس ترس!
مخاطب دچار یه سرگیجه نسبی میشد بعضی جاهاش…( مثل دیدن کاغذ 1 , 2 , 3 )
شاید قسمت اول کمی فالبداهه نوشته بودی ( مثل نوشتن تمام داستان های خودم )…ولی این قسمت رو کاملا هدفمند و حساب شده نوشته بودی…همه چی رو حتی کوچکترین جزییات رو زیر نظر داشتی…
یکی از نقاط قوت فوق العاده این قسمت , مقدمه ای بود که اولش نوشته بودی…
خیلی حرفیانه و جسورانه و به طرزی ماهرانه و با یک دید چند بعدی که شاید بشه گفت با همون چندخط مقدمه تماااام داستانتو بیان کردی! عالی بود!
راجعبه نقاط ضعف هم الان نمیشه نظرداد…
کسی میتونه با دیدن 20 دقیقه از یک فیلم 120 دقیقه ای راجعبه خوب یا بد بودن فیلم نظر بده؟!
از نظر من هیچ مشکلی نداشت…
واقعا لذت بردم…
پایدارباشی دوست عزیز…
اینو یادم رفت بگم ایول جان…
ابهامی که به داستانت سایه انداخته بود…بسیار جذاب و ستودنی بود…
نظیر همچین نوشته هایی رو فقط از نویسندگان بزرگ و نامدار دیده بودم… ?
ایول جان دمت گرم
این قسمت هم مثل قسمت قبل عالی بود ممنون از وقتی که برای آپ کردن داستان میذاری
من خودم قبلا دایتان زیاد مینوشتم و سه سالی هست دست به قلم نشدم…ولی با خوندن داستانت یه جورایی حس دوباره نوشتن رو تو حودم لمس میکنم و تو این روزها داستان جدید مینویسن و اگر خوب بتونم بنویسم حتما تو سایت میذارم
عالی…چقد زود تموم شد!!بدترین و شاید بهترین اتفاقات عمرم داره این روزا میافته…فیلم های عجیب…داستان های عجیب…اتفاقات عجیب…
منتظر قسمت های بعد
چند بار هر چه نوشتم سند نشد خلاصه کنم که عالی بود و ممنونم فقط اون 2 جا فکر کنم غالب انسان اشتباه باشه
واقعا زیبا بود امیدوارم زودتر ادامشو بذارید هر چند تمایل دارم بدونم اخرش چی میشه اما چون دوست ندارم زود تموم بشه این انتظار شیرین را ترجیح میدم =خدا را شکر هستند دوستانی چون اساطیر عزیز و دوست خوبم الف شین وشما ایول عزیز که واقعا ایول دارید ==مرسی
واقعا ذهن خلاقی داری! عالی بود :)
ادامشو کی آپ میکنی؟
عالی بود ایول عزیز
بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم
غرق داستان هستم و فعلا گیج گیج
خوشحالم ک این فرصتو دارم که همرو باهم بخونم.وگرنه واقعن مدت ها درگیر داستانت میشدم.
?
اگه داستانت کپی نباشه واقعننننننننننننننن ذهن خلاقی داری. دمت گرم لذت بردم