ستارهٔ سربی(۳)

1394/11/03

…قسمت قبل
وقتی کاوه چشم بند رو بست روی چشمام, ساکت سرمو تکیه دادم به شیشهٔ پنجره.حالا دیگه اصلاً نمیدونستم کجا میریم یا چی در انتظارمه. خیلی میترسیدم. مخصوصاً که چشمام هم بسته بود.داشت یه کارایی میکرد و تکون میخورد. خودمو کاملاً جمع کردم تو خودم. یه لحظه یه بوی عجیبی زیر دماغم احساس کردم. بوی تندی که در لحظه اول صورتم رو کرخت کرد. ناخود اگاه سرم رو تکون دادم تا بلکه ازش فرار کنم ولی دستی که احتمالاً دست کاوه بود, سرم رو محکم نگه داشت و باز هم اون بوی تند تو سرم پیچید و بعدش هیچی نفهمیدم…
وقتی چشمامو باز کردم روی یه تشک کثیف یک نفره٬ به پهلو افتاده بودم.یه کم طول کشید تا بفهمم کجام و چی شده. تو یه اتاق ۵ در ۴ یا همچین چیزی بودم. دیوارهای اتاق گچی و نم زده بودن و من و تشک تنها چیزای داخلش. بعضی جاها٬ دیوارها گچش ریخته بود. بوی نم و رطوبت فضای اتاق رو پر کرده بود. سرم درد میکرد. خیلی تشنه بودم. یه ده دقیقه ای مجبور شدم بیحرکت بشینم سر جام, تا حالت تهوعی که از سر گیجهٔ شدیدم بود٬ آروم بشه. کمی که بهتر شدم تصمیم گرفتم از یکی کمک بخوام. چون هوا سرد بود و من هم لباس کافی تنم نداشتم. داشتم میلرزیدم و حس میکردم استخونهام نم کشیده از بس گز گز میکردن و دندونهام از سرما به هم میخورد. به نظرم کاوه مانتو و روسریمو با خودش برده بود. موقع بلند شدن٬ سرگیجه داشتم و پاهام میلرزید.دستمو گرفتم به دیوار و خودمو رسوندم به در اون اتاقک یا آلونک یا هرچی که بود.خواستم درو باز کنم اما انگار از اونطرف با قفل و زنجیر بسته بودنش. در رو فقط تونستم چند سانت باز کنم و اونطوری زنجیرها رو دیدم.با صدایی که تقریباً در نمی اومد سعی کردم داد بزنم شاید یکی متوجهم بشه:
-کسی اینجا نیست؟
درو تکون دادم اما زورم بهش نرسید. از پنجرهٔ در که نصفش شکسته بود به بیرون نگاه کردم.اطراف تا چشم کار میکرد٬ پر از درخت بود. یعنی تو باغی جایی بودم؟ بیرون هوا ابری بود و کمی تمیز. رطوبتِ هوا و سرمای شرجی٬ بهم میگفت که اینجا تهران نیست. اینجا خیلی سرد بود. اما دیگه کجاشو نفهمیدم.انگار یا تازه داشت شب میشد٬ یا تازه صبح. از اون تیکهٔ شکستهٔ پنجره خوب دید نداشتم. البته مهم نبود که چه وقتی از روزه. مهم این بود که اتاق خیلی سرد بود و دلهره و ترسِ منو از شرایط و آینده ای نامعلوم, صد چندان میکرد. معلوم بود تقلای بیخودی میکنم. فایده نداشت. خیلی هم خسته بودم. پس برگشتم و نشستم روی همون تشک و تکیه دادم به دیوار. چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم. یعنی کاوه کیه؟ از من چی میخواد؟ اینها رو نمیدونستم. تنها چیزی که میدونستم پایان کارم بود و کاوه و اون چکش. یعنی میتونستم مثل آقای زمانی آیندهٔ خودم رو هم تغییر بدم؟ فعلاً که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد به جز انتظار کشیدن.زانوهامو بغلم گرفتم و سرمو تکیه دادم به دیوار…نکنه منو یادش بره؟ فکر نمیکنم! اگه اونقدر براش مهم نبودم که ممکن بود از یادش برم٬ برای چی منو آورد؟ یعنی؟…یه لحظه از بیرون صدای پا شنیدم که داشت انگار نزدیکتر و نزدیکتر میشد. از پنجرهٔ نیمه شکسته یک نفر رو دیدم که انگار داره زنجیرها رو باز میکنه.خودمو گوشهٔ دیوار جمع کردم. در که باز شد٬ کاوه اومد تو.ایندفعه لباساش رسمی نبود. پیراهن و جین پاش بود.
-بیدار شدی ستاره خانوم؟ ماشالله خوب خوابیدی ها!
جواب ندادم و فقط خیره شدم به قدمهاش که داشت به سمت من می اومد.وقتی دید جواب ندادم, دو زانو نشست رو تشک. نگاهمو همونجور سفت و محکم خیره نگه داشتم به زمین.
-حالت چطوره؟ سردته؟ببخشید!نمیتونستم به چشم بند اطمینان بکنم. نترس…
با صدایی که به زور در می اومد فقط زمزمه کردم مهم نیست.
-یعنی من اینقدرترسناک و زشتم که نمیشه نگام کرد؟ نمیدونستم…پاشو! پاشو بریم تو ساختمون اصلی. دیشب یکی اینجا بود که نباید از وجودت خبر دار میشد…
دستشو دراز کرد به سمت من. انگار میخواست دستشو بگیرم.خودم بلند شدم.چیزی نگفت و اونهم متعاقب من بلند شد.با ترس زل زده بودم تو چشماش. گوشهٔ دیوار رو محکم چسبیده بودم.
-میترسی دیوار در بره؟ ول کن دیگه خفتشو!نترس! نمیخورمت! اگه میخواستم بخورمت چند ساعت تو ماشین وقت داشتم…
کاوه مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید…و همونطوری هم زیر لب گفت :
-نترس برّه کوچولو! آقا گرگه فعلاً سیره…
از لحن صحبتش میترسیدم. سرم هنوز گیج میرفت و نمیتونستم به تندی کاوه برم. برای همین هم محکم خوردم زمین.دستمو ول کرد. بعدش هم کمکم کرد بلند بشم.
-میخوای تا خونه بغلت کنم؟
-نه!!
-چه خبرته؟ یواشتر! خیله خوب! خودتون تشریف ببرید…
به هر بدبختی بود باهاش رفتم تا خونه. یه ویلای نو ساز بود که بالای یک ردیف پلهٔ مرمر قرار داشت.داخل خود ویلا شیک و خیلی تر و تمیز بود. به یک هال نسبتا بزرگ رسیدیم. بوی چوب سوخته همه جای خونه رو پر کرده بود. کاوه در رو بست و با گفتن برو اونجا جلوی شومینه خودتو گرم کن٬ منو به سمت چپ هدایت کرد. یک شومینهٔ نسبتاً بزرگ که با آجرهای قرمز رنگ از سایر بخشهای دیوار جدا شده بود وجلوش یه تیکهٔ بزرگ پوست انداخته بودن که به نظر برای نشستن جلوی شومینه٬ نرم و گرم و دلچسب بود. رو بروی شومینه دو تا مبل راحتیِ یک نفره قرار داشت و بینشون یک میز عسلی و دو تا گیلاس نیمه خوردهٔ مشروب. از بس سردم بود٬ اینا تنها چیزایی بود که بهش دقت کردم و به سرعت خودمو رسوندم به شومینه و روی پوستِ گرم نشستم.از بس نزدیک شومینه نشسته بودم٬ حس میکردم چپیدم تو آتیشا. اما اصلاً مهم نبود. از بس سردم بود٬ اگه قرار بود از تمام راههای مردن٬ یکی رو انتخاب کنم٬ ترجیحم میشد سوختن تو آتیش. بلکه تنم کمی گرم بشه. کاوه با لحن خیلی دوستانه ای گفت:
-تا بر می گردم خودتو گرم کن …
یک کم که گذشت٬ پشتمو کردم به آتیش و اینبار مشغول بررسی خونه از همون جایی که نشسته بودم٬ شدم.تازه متوجه شدم که روی یکی از مبلهای راحتی یه پتو بوده. بیا اینم از بررسی خونه! از بس مخم یخ زده بود٬ چشمم فقط دنبال وسایل گرمایشی میرفت. سریع پتو رو پیچیدم دورم و پشت به شومینه٬ دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد…
با عطر غذا چشمامو باز کردم و سر جام نشستم. بوی خورشت کرفس بود! کاوه روی مبل روبروی من نشسته بود و یه بشقاب غذا دستش بود و داشت میخورد:
-همچین خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم. معلومه گشنه ای که با بوی غذا بیدار شدی… همینجا باش یه بشقاب برات بیارم…
پهلوم از روی زمین خوابیدن٬ له شده بود اما تنم گرم بود.رفتم و نشستم روی مبل. کاوه با یه بشقابِ پُر برگشت و بشقابو داد دستم. بعد هم نشست سر جاش و به خوردن ادامه داد. واقعاً خوشمزه بود. مخصوصاً عطر زردچوبه اش. تو خونهٔ خانوم زمانی به زردچوبه معتاد شده بودم. عطرش برام تداعی کنندهٔ خانوم زمانی٬ مادر نصفه نیمه ام بود. اونقدر اون زن رو دوست داشتم که علیرغم ترسم از کاوه٬ باهاش حرف بزنم:
-قول دادی به خانوم و آقای زمانی کاری نداشته باشی…
-غذاتو بخور بچه جون!
-نکنه بلایی سرشون آوردی؟ اگه…
-نترس… کاریشون ندارم.
لحنش اونقدر صادقانه و محکم بود که خیالم راحت شد.بعضی وقتها وقتی تو باتلاق گیر می افتی و کسی نیست به دادت برسه٬ فقط باید منتظر باشی… تقلای بیهوده فقط باعث میشه بیشتر فرو بری. چیزی که نه تهش معلومه نه خاصیتش. پس من هم آروم مشغول خوردن غذام شدم و سعی کردم با بستن گاه و بیگاه چشمام٬ خودمو تو امنیت و پیش خانوم زمانی تجسم کنم.که کاوه گفت:
-تو اون کیف چی بود؟ چی دیدی؟
-از کجا میدونی که من چیزی دیدم؟
-بیشتر از اون که فکر کنی میشناسمت دختر خوب! خیلی وقته دنبالتم… شیش ساله که میشناسمت. البته خیلی اتفاقی باهات آشنا شدم. یه مدت برای استراحت رفته بودم شمال.و یه ویلا اجاره کرده بودم. یه بعد از ظهر, یه دفعه صدای فحشهای رکیکی به گوشم خورد. فکر کردم یه بچه شیطونی کرده اما زنه داشت از کشتن و قتل حرف میزد که کنجکاوم کرد. اولین بار اونجا بود که دیدمت و صدای ذهنتو شنیدم. داشتی به نادر فکر میکردی و تصویر عجیبی که دیده بودی.راستش خیلی دلم برات سوخت.تمام اون شب من هم با تو زیر بارون موندم اما پشت دیوار… میخواستم بیام ببرمت پیش خودم اما نتونستم…
با تعجب و ناباوری فقط نگاهش کردم.ادامه داد:
-اونشب خیلی به یه شبح عجیب فکر میکردی و به یه پسر کوچولو… و مامانت که باهاش رفته بودن…
-اگه این همه ساله که منو میشناسی پس چرا زودتر نیومدی؟
-می اومدم میگفتم چند مَنه؟ هنوز نمیدونستم نیروت تا چه حدی قویه. اما از دور همیشه حواسم بهت بود. تا اینکه کارم گره خورد.اونروز دیگه فهمیدم که تنهایی از پس مشکلم بر نمیام.اما باید قدرتتو یه محک میزدم. رفتم سر وقت ماشین زمانی و چهار تا لاستیکهاشو پنچر کردم.مجبور شد اتوبوس بگیره و دیرش شده بود.کیفی که از قبل تهیه کرده بودم و کپی کیف زمانی بود با مال اون عوض کردم. وقتی شب با کیف رفتی خونه٬ فهمیدم که حدسم درست بوده.و مثلاً اومدیم کیفو پس بگیریم که فهمیدم نیروت خیلی قویه…حالا بگو ببینم چی دیدی!
-مگه نمیگی ذهن منو خوندی؟
-خوب؟
-چرا همینطوری ذهنمو نمیخونی؟… از تو ذهنم…
-مشکل اینجاست! من کنترلی روی این نیرو ندارم. باورت بشه یا نه٬ اطلاعات زیادی هم درباره اش ندارم. هرچی میدونم فقط بر مبنای تجربه اس. تجربه نشونم داده که طرفم باید روی یه موضوع متمرکز باشه و من اونوقت میتونم ذهنشو بخونم…دقیقاً مثل الان که داشتی به خانوم زمانی و زردچوبه فکر میکردی…

حالا دیگه سه روز بود که پیش کاوه و تو این ویلا بودم وهنوز از شوک حرفهای کاوه در نیومده بودم. یعنی کاوه میتونست فکر منو بخونه؟ تمام مدت تنها بودیم, البته به جز وقتهایی که یه پیرمرد بهمون سر میزد و هر بار به کاوه میگفت آقای دکتر. زنِ این پیرمرد هر روز برامون غذا درست میکرد و با پیرمرد میفرستاد. چون تو یخچالِ کاوه به جز آبجو چیزی پیدا نمیشد. فکر کردم شاید کاوه دکتره. وقتی یه بار ازش پرسیدم٬ خیلی کوتاه جواب داد که بین دوستاش به دکتر معروفه. یه احساس خاصی داشتم به کاوه. از اینکه تمام این سالها از دور مراقبم بوده خیلی احساس مهم بودن میکردم و از طرفی هم یه غریبهٔ اسرار آمیز بود.و برای یه دختر تک و تنها و بی خوانواده مثل من٬ یه جور پناهگاه. مخصوصاً که هردومون هم عجیبیم. با اینحال هنوزم نفهمیده بودم این مشکل چیه که من میتونم حلش کنم. هنوز ازم چیزی نخواسته بود و بیشتر وقتها٬ به جز وعده های غذایی که البته تو سکوت میگذشت٬ توی اتاقی که کاوه برام در نظر گرفته بود می موندم. کاغذ دیواریِ اتاقم طرح نِی های سبزِ برکه داشت. تا حالا همچین طرحی ندیده بودم اما وقتی تو اتاقم مینشستم٬ احساس میکردم تو انبوه نی ها پنهان و تو استتار کامل هستم. تو اتاقم یه کتابخونهٔ بزرگ هم بود. پر از کتابهای علمی و جالب. میشه گفت خودم رو تو اتاقم زندانی کرده بودم.با اینکه تو این سه روز موقع غذا٬ کاوه رو میدیدم اما حرف چندانی با هم نمیزدیم. گاهی سر میز غذا٬ حس میکردم میخواد یه چیزی بگه٬ اما حرفش رو میخورد و به جاش فقط یه آه طولانی میکشید. برای همین هم بالاخره خودم امروز سر میز ناهار, به حرف اومدم:
-کی میذاری برگردم خونه؟
-به موقعش…
-موقعش کِیه پس؟ نه ازم کمک میخوای نه میذاری برم…
-نگران نباش! امشب کارت شروع میشه… اگه زود تموم شد٬ فردا صبح احتمالاً باید یه سر بریم ترکیه… نمیدونم اونجا کارمون چقدر طول میکشه… بر میگردی… نگران نباش…راستی! برات لباس گذاشتم که بری حموم… امشب مهمون میاد برامون. با این وضع نمیشه بیای جلوش…
-نه! ممنون! نمیرم!
-واسهٔ چی؟
-تمیزم! عرق نکردم!
-همینکه گفتم… الان بعد ناهار میری مثل آدم حموم میکنی… فهمیدی؟
جواب ندادم. میترسیدم تو این خونه٬ حالا هرجاش که هست لخت بشم. گرچه نگاه کاوه هیچگونه هیزی توش نداشت٬ اما بازم یه مرد بود و با استناد به رمان عروس سیاه پوش٬ غیر قابل اعتماد. راستش از مردها چیز خاصی نمیدونستم. تنها مردای زندگیم پدرم و آقای زمانی بودن. در کل میشه گفت تربیت مذهبی نداشتم. اما یه نگاه به چشمای بابام کافی بود تا بفهمم جهنم یعنی چی. آقای زمانی هم که شناخت خاصی ازش نداشتم به جز اینکه باهام مثل بچه ها برخورد میکرد. اما کاوه تا حدودی فرق داشت. مرموز بود و ته نگاهش میدیدم که انگار حس میکنه مالک تمام و کمال منه و این حس٬ به طرز عجیبی لجمو در می آورد.دقیقاً مثل همین الان که فکر میکنه اگه امر کنه من قراره برم حموم. از کجا بدونم که جاهای مختلف دوربین کار نذاشته باشه؟ که نخواد منو دید بزنه؟ بشقابمو نصفه زدم کنار و باگفتن دستتون درد نکنه٬ خواستم برم تو اتاقم که کاوه گفت:
-ببینمت؟ رو پیشونیِ من نوشته بچه باز؟ یا فکر میکنی جنابعالی خیلی نوبری که نتونم جلوی خودمو بگیرم؟
با تعجب برگشتم سمتش. هوای دور و برش که همیشه در حرکت بود حالا کاملاً ساکن بود. دقیقاً مثل آدمهای معمولی. رفتم سمتش و بی اختیار دستمو گذاشتم روی شونه اش. حالا که اون هوای متغیر دورش دیگه نبود٬ دقیقاً همون حسی رو به کاوه داشتم که تو خونهٔ خانوم زمانی به اجسام مختلف. یه کشش عجیب و یه حس قوی که جلوی وسوسه اش نتونستم مقاومت کنم.تو فاصلهٔ یک لحظه ای که از گذاشتن دستم رو شونه اش تا پس زدن دستم طول کشید٬ چهرهٔ یه زن رو دیدم و به طرز عجیبی خشم تمام وجودمو در بر گرفت. البته خشمی که متعلق به من نبود. چهرهٔ زن تو مغزم تاتو شده بود. هوای دور و بر کاوه به حرکت در اومد. همون لحظه فهمیدم که کاوه خودش رو استتار میکنه. چون دیگه اون حس قلقلک رو برای لمس کاوه تو وجودم نبود. انگار کار بدی کرده باشم طوری سرم داد کشید که زهره ترک شدم:
-یه بار دیگه به من دست بزنی… حالا گمشو برو حموم که بو گندت خفه ام کرد!
بغض کردم و رفتم تو اتاقم. خیلی خُرد شده بودم. بهم میگه بوی گند میدم. اتاق خودم دستشویی و حموم مجزا داشت. اما جرات نداشتم برم حموم. آخه واسهٔ چی اینطوری عصبانی شد؟ مگه من چیکار کردم؟ رو تختم دراز کشیده بودم که اینبار کاوه بدون در زدنِ همیشگیش٬ اومد تو. یکراست اومد طرفم. بلندم کرد و با خودش برد تو حموم. منو محکم کوبید رو موزاییکهای سرد حموم و قبل از اینکه بتونم کاری از پیش ببرم٬ آب سرد رو گرفت رو سرم. از شدت سرما٬ یخ زدم:
-چی کار میکنی حیوون!
-همون شب اول بهت گفتم که نباید فضولی کنی و تو قول دادی باشه… اگه لازم باشه چیزی رو بدونی خودم بهت میگم…مثل الان که میگم باید دوش بگیری.این حموم آب یخو بذار به حساب سرپیچی از حرفم… وقتی میگم یه کاری رو نکن یا بکن٬ مثل آدم انجامش میدی! وگرنه دفعهٔ دیگه مجبور میشم نشونت بدم چرا دوستام بهم میگن دکتر. فهمیدی؟
از بس آب سرد بود تو خودم جمع شده بودم و کاوه دیگه لازم نداشت تمام مدت منو نگه داره. از سرمای آب٬ مغزم از کار افتاده بود. شیر آب رو بست. بدنم سوزن سوزن میشد. فکر کردم کارش تموم شده که یه دفعه شامپو رو خالی کرد رو سرم.
-بشور موهاتو! اگه نمیخوای کله اتو بتراشم…
هم میخواستم سریع همه چیز تموم بشه و هم دلم نمیخواست موهامو بتراشه. هر چه زودتر همه چیز تموم میشد همونقدر زودتر از شرش خلاص میشدم.همونطور سریع موهامو شستم اما بازم آب سرد رو گرفت روم. تمام تنم انگار میسوخت. یه درد تیز و بدجور که از شدت سرما و سوزش٬ اشک تو چشمام جمع کرده بود و میریخت.
-من دیگه میرم… اگه دلت میخواد با آب گرم حموم کنی الان میتونی. یه ربع دیگه تو اتاق کارم منتظرتم. اگه سر یک ربع٬ مرتب و لباس پوشیده اونجا نبودی…
-باشه! باشه! قول میدم!
با رفتن مرتیکهٔ روانی٬ از بس سردم بود دیگه نه دوربین واسه ام مهم بود نه چیزی. سریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش آب گرم. آخیش! سریع خودمو زیر آب داغ٬ گرم کردم و شستم. از ترسم سریع لباسایی رو که برام گذاشته بود پوشیدم و رفتم سمت اتاق کارش که قبلاً بهم جاشو نشون داده بود. در زدم.
-بیا تو…
پشت میزش نشسته بود. حتی نگاه هم نکرد. من هم جرات نکردم چیزی بپرسم. بیصدا رفتم و جلوی میزش و وسط اتاق ایستادم. انگار قرار نبود بشینم. هوای اطراف کاوه٬ باز هم متوقف شده بود.
-حقت بود! قبول داری؟
چیزی نگفتم. سرمو انداختم پایین.
-بیا جلو… یه نگاه به اینا بنداز و بهم بگو چی میبینی.
حرفهاشو دونه به دونه اجرا کردم. روی میز یه ورق بازی آس قلب٬ یه کاغذ خط و نقطه شبیه همونایی که تو کیف آقای زمانی دیده بودم، یه کتاب قطور و یک روزنامهٔ ترک زبان که اسمش Cumhuriyet بود، به فاصله از هم قرار داشتن. نمیدونم چرا به طرز عجیبی به اون روزنامه کشش داشتم. اما اول از همه دستمو گذاشتم رو آس دل. هر چی صبر کردم چیزی ندیدم.
-هیچی…
-کاغذه چی؟
-هیچی…
-کتابه چطور؟
-انگار که هدیه گرفته باشی…
-جواب دقیق میخوام!
-برات خیلی عزیزه. وقتی بچه بودی از یه آقای مسن…عموت! …هدیه داد بهت… و کتاب نیست!
کاوه خیلی جدی خیره موند بهم.
-منظورت چیه که کتاب نیست؟
-فقط میدونم که کتاب نیست!
-و این روزنامه؟
ـصفحهٔ ۱۰ برات جالبه…
-چیز خاصی ننوشته… فقط نوشته که صاحب یه کازینوی مشهور تو ترکیه ورشکسته…
-اصلان کیه؟ آیناز؟
کاوه با گفتن دیگه کاریت ندارم، منو فرستاد به اتاقم. نشستم لبهٔ تختم و سرمو گرفتم تو دستام. خیلی خسته بودم. به نظر میرسید که وقتی با هدفِ دیدن٬ به چیزی دست میزنم یعنی که قصد دارم نیروی درونم رو کنترل کنم و این خیلی انرژی ازم میگرفت. باز هم مثل اونشب کوفته و سنگین شده بودم. البته! یه راز کوچیک هم که کاوه نمیدونست٬ با خودم برگردونده بودم که اذییتم میکرد… اون کتاب داخلش یه محفظه تعبیه شده بود که توش یه ورق بازی بود با طرح آسِ خشت. از اون چیزی که به کاوه گفته بودم٬ خیلی بیشتر میدونستم. این ورق یه جوری مرتبط بود به اون کازینویی که کاوه ازش حرف میزد. میدونستم که دختری بور و چشم آبی به اسم آیناز٬ این ورق رو به نشونهٔ عشق به کاوه داده… پس چرا؟! اون خشم که با لمس کاوه حس کرده بودم مربوط به همون زن چشم آبی بود…آیناز! به زنی که تو تصویر سرم دیده بودم٬ حسودیم میشد. نمیدونم چرا همون لحظه یاد بوسه ای افتادم که کاوه قبل از کشتنم با چکش٬ به لبام زده بود و قرمز شدم. یاد اون لحظه که می افتادم ته دلم یه جوری میشد. یه احساسِ گنگِ آمیخته به خوشحالی و اضطراب و… دلم میخواست اون بوسه رو… کاوهٔ لعنتی! از بس با مالکیت بهم نگاه کرد٬ منِ خر باورم شد مال اونم و طبعاً من هم بدون اینکه بدونم٬ روی کاوه احساس مالکیت پیدا کردم. از بس خسته و تو خودم بودم٬ متوجه نشده بودم که کاوه اومده تو اتاقم و تکیه داده به دیوار.
-ماشالله چه کلّهٔ پرکاری داری خانوم کوچولو! مطمیٔنی که همه چیز رو بی کم و کاست و مو به مو بهم گفتی؟
-بله…
-بله و زهرمار! تو فکر میکنی با خر طرفی؟
خسته و بی حال نالیدم:
-اتفاقاً تویی که فکر میکنی با خر طرفی! فکر کردی نمیدونم وقتی کارت باهام تموم شد٬ قراره منو بکشی؟
و اشکام از ترس و غمی که منبعش همون بوسه بود, جاری شد. ابروهای کاوه به نشانهٔ تعجب بالا رفت و خیلی مهربون خندید. به خودم نمیتونم دروغ بگم. با اینکه از کاوه و آیندهٔ مرگبارم مثل سگ میترسیدم٬ نمیدونم چرا وقتی میخندید دلم گرم میشد.یه جورایی لبخند قشنگ و مهربونش٬ امیدوارم میکرد که شاید اشتباه میکنم. کاوه اومد و کنارم لبهٔ تخت نشست. دستشو انداخت دور شونه ام.
-میخوای بدونی آیناز کیه کوچولوی حسود؟
کاوه روی صندلی رو به روم نشست. هوای اطراف بدنش دوباره شروع به حرکت کرد و ادامه داد :
-تو کی فهمیدی که نیروی عجیبی داری؟ من یه روز پاییزی بود که فهمیدم. تقریباً از ۱۲ سالگی یه مشکلِ روانیِ بزرگ داشتم. تو سرم صداهای عجیبی میشنیدم. صدا ها باعث میشد سرسام بگیرم و سر درد. بردنم دکتر. دکتر گفت که من احتمالاً شیزوفرنی دارم و یه مقدار قرص و دارو داد و گفت اگه بهتر نشم باید بستری بشم. خیلی ترسیده بودم. قرصها عجیب منو مینداخت اما هیچ تاثیری روی صداهای تو سرم نداشت. شده بودم مثل یه زامبی. وقتی دورهٔ داروها تموم شد٬ دروغکی گفتم که خوب شدم و دندون رو جیگر گذاشتم و بیماریمو قایم کردم. هیچ وقت اون روز عصر رو یادم نمیره.اواسط پاییز بود.جلوی پارک دانشجو پر بود از برگهای قرمز چنار. مثل همیشه وقتی از خستگی و تنهایی کم میاوردم میرفتم کافه اوریانت. در کل جوان تنهایی بودم. مثل خودت. خوشبختانه اونروز کافه نسبتا خلوت بود و میزکنار پنجره رو کسی اشغال نکرده بود. یه قهوه سفارش دادم. از پشت پنجره, دیدن این فیلم مستند همیشه ذهنم رو از خودم دور میکرد و اینطوری آروم میشدم. ۲۲ ساله بودم و خیلی تنها. تو سرم همیشه پر از صدا بود. صداهای مختلف. زن. مرد. بچه. بزرگ! خلاصه! هر چی دورم شلوغتر٬ مقدار صداها تو سرم بیشتر بود. اگه تنها بودم٬ اصولاً صدایی نمیشنیدم. مشغول بودم که یک خانوم حدوداً بیست ساله وارد کافه شد. برای یک لحظه توی صورتش خیره شدم. دختر زیبایی بود از حرکات و رفتارش معلوم بود که منتظر کِسیه چون بدون اینکه هیچ سفارشی بده یک راست رفت سر دنج ترین میز و در خلاف جهت من نشست. از رفتارش اینطور برداشت کردم که لابد نمی خواد کسی مزاحمش بشه. دوباره سرمو کج کردم و مشغول تماشای خیابون شدم. چند دقیقه بعد یه پسر سی و چند ساله که انگار با یه عطر تند و تیز دوش گرفته بود وارد کافه شد. شبیه بچه ژیگولهای امروزی بود . از همونها که با پول بابا هر غلطی دلشون بخواد می کنن. به نظر بچه پولدار میرسید اما ناگهان یکی از همون صداهای توی سرم که انگار صاحبش همون پسره بود زمزمه کرد “تا حالا هم شانس آوردیم که دختره نفهمیده قضیه چیه! اگه بدونه میخوایم باباش رو تلکه کنیم …”. تعجب کرده بودم. من فکر میکردم اینا دوست دختر و دوست پسر هستن. تازه بعد از ۱۰ سال میفهمیدم من چه مرگمه. من میتونستم تفکر اطرافیانم رو بشنوم. کشف این موضوع, تمام میل و رغبتم رو به تماشای خیابون کور کرد. نا خود آگاه رد حرکت اون پسر رو تا سر میز دنبال کردم. و بدون اینکه متوجه من بشه دزدکی نگاهش می کردم. اون پسر شروع به حرف زدن با دختر کرد. چهره و خنده های اون پسر هر لحظه بیشتربرام چندش اورمیشد. دیگه نتونستم تحمل بکنم. به سرعت خودم رو به دستشویی کافه رسوندم. حالت تهوع گرفته بودم. صورتم رو با آب شستم تا یه کم حالم بهتر بشه. نگاهم به خودم توی آینه افتاد. پس من دیوانه نبودم! اون لحظه سکوت محض بود تو سرم. به این نتیجه رسیدم که من باید طرفم رو میدیدم تا میتونستم فکرشو بخونم. به سر و صورتم اب زدم و بیرون رفتم. هوای خنک بیرون حالم رو بهتر کرده بود.صداها هم برگشتن. یک کافه دیگه سفارش دادم. هنوز اون پسر و دختر مشغول حرف زدن بودند. به نظر میرسید رابطشون گرمتر هم شده. مطمعن بودم این پسر نیت شومی تو سرش داره. اما چی نمیدونستم… تا اینکه دوباره همون صدا زمزمه کرد “خیلی خوبه. خوب خرش کردم. الان دیگه بچه ها منتظرمونن تو ویلای لواسون. جون! این جیگرو همچین به سیخ بکشیم اون سرش ناپیدا!”…

صدای گوش خراش زنگ در که سه بار زده شد هم کاوه و هم من رو میخکوب کرد. کاوه توضیحاتش رو قطع کرد. انگار معنی سه بار زنگ زدن رو میدونست چون بعد با اولین زنگ ترسید اما با سومی آروم گرفت.و در حالیکه دستمو میکشید دنبال خودش٬ گفت:.
-از اتاق کارم تکون نمیخوری… الان بر میگردم. کارامشبت داره شروع میشه…
کاوه منو تنها گذاشت و رفت. خیلی طول نکشید که با مردی حدوداً سی و خرده ای ساله که موهای خرمایی داشت برگشت. وقتی مرد با من دست داد و شروع کرد فارسی حرف زدن٬ فهمیدم باید خارجی باشه چون با لهجهٔ شدید حرف میزد.
-خوش وگد شودم خانم…
-به همچنین…
وقتی با مرد غریبه دست دادم یک صحنه دیدم که باعث شد قرمز بشم. همون زن که فکر میکنم آیناز بود با صورت سرخ و عرق کرده٬ زیرم داشت ناله میکرد:
-nasıl da geberecekmiş eşağalık köpek(سگ پست! حسابی قراره ترتیبش داده بشه)
یه لحظه اونقدر غرق اون صحنه و جمله ای که نفهمیدم٬ شدم که از دور و برم غافل موندم. و یادم رفت که کاوه میتونه فکرمو بخونه. تا بیام به خودم بجنبم٬ کاوه یه اسلحه به سمت شقیقهٔ مرد نشونه رفته بود:
-seninle konuşmam gerekiyor. tabii ölüm istemezsen… seni eşağalık herif seni…
(باید باهات حرف بزنم… البته اگه دلت مردن نخواد… حرومزادهٔ پست)
کاوه ازم خواست که برم و یکی از صندلیهای تو آشپزخونه رو بیارم. از شدت ترس بدون فکر کاراهارو انجام میدادم. وقتی با صندلی برگشتم٬ کاوه مردِ غریبه رو مجبور کرد که بشینه روش و بعد هم با طناب خیلی محکم بستش. آخر سر از کشوی میز کارش یه کیف نسبتاً بزرگ آورد و در حالیکه از توش یه انبر در می آورد خطاب به من گفت:
-فکر نمیکنم دلشو داشته باشی که ببینی چرا بهم میگن دکتر… برو تو اتاقت تا بیام سروقتت…
اون شب یک شب خیلی طولانی بود٬ پر از جیغها و زجه های یک مرد که مو به تن آدم سیخ میکرد… حالا میفهمیدم که چرا به کاوه میگن دکتر!

ادامه…

نوشته: ایول


👍 37
👎 8
24505 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

529273
2016-01-23 17:43:20 +0330 +0330

درود ایول جان , بسیار زییا و بی نقص بود…واقعا لذت بردم از جنس قلمت…ابهام کرکتر کاوه و پردازش مرموزانه ی این کرکتر که به نوعی آمیخته می شد به گذشته , حال و آینده ی دخترک…بسیار ظریف صورت گرفته بود…

2 ❤️

529282
2016-01-23 18:56:25 +0330 +0330

کاش تموم نمیشد:)

1 ❤️

529283
2016-01-23 18:58:11 +0330 +0330

بسیار زیباست و تنها ایرادش منتظر گذوشتن ماست چیزی جز تشکر نمیشه گفت ===بهتون تبریک میگم بابت ذهن خلاقی که دارید و براتون ارزوی بهترینها را دارم
موفق باشید و مثل همیشه ایول دارید ایول عزیز

1 ❤️

529294
2016-01-23 21:38:31 +0330 +0330
NA

vaaaay, asheghe ghalamo sabke dastanatam… lotfan zudtar edamasho bzar ❤️

1 ❤️

529303
2016-01-24 01:32:31 +0330 +0330

سلام دوست عزیز,واقعا خسته نباشی خیلی زیبا مینویسی,امیدوارم ادامه اش رو زودتر بزاری,چون دقیقا هفته ای یک قسمت میزاری,به هر حال مرسی که زحمت میکشی,امیدوارم در تمام مراحل زندگیت مثله این داستان موفق و سربلند باشی.

1 ❤️

529305
2016-01-24 04:45:34 +0330 +0330

باریکلا نهههههههه باریکلاااااااااا ببین منو نهههههههههههه باریکلا.
خستخ نباشید

1 ❤️

529307
2016-01-24 06:56:18 +0330 +0330

درود دوست عزیز
نقدی بر داستان سراسر جذابیتت وارد نیست .
فضا سازی عالی
تک تک لحظه ها رو تجسم کردم .
منتظر ادامه داستانت هستم .
نویسنده های خیلی خوبی داره این سایت که شما هم جزو یکی از اونایی البته انگشت شمارن ! جای داروک خالی .
برقرار باشید و سبز
بدرود .

1 ❤️

529312
2016-01-24 08:27:41 +0330 +0330

? عالیییییییییییییییییی
واقعن ایول داری

1 ❤️

529323
2016-01-24 12:38:13 +0330 +0330

عالی!مثل همیشه…

1 ❤️

529325
2016-01-24 13:22:47 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم فقط واسه رای دادن به داستانت بعد چند سال وارد حساب کاربریم شدم

1 ❤️

529352
2016-01-24 20:05:07 +0330 +0330

دادا برو رمان بنویس.

1 ❤️

529364
2016-01-24 21:55:15 +0330 +0330
NA

من که نخوندم وای دوستان ميگن خوب بود ?

0 ❤️

529379
2016-01-25 00:05:31 +0330 +0330

سلام ایول جان،آفرینی دیگه برای داستان فوق العاده جذابت،میدونی منو یاد کی و چی انداختی؟چند سال پیش رمانی بی نظیر در ژانر جاسوسی از فردریک فورسایت خوندم که داستانت،بیشتر همین قسمت،حال و هوای اونو داشت…و اما داستان،این یکی رو قراره بزارم برای آخرین قسمت،پس یه - و اما داستان - از من طلب داری…ولی حالا این قسمت،بدون سکته و درجا زدن سر جمله ها،بدون غلط املایی،قلم قوی و نگارش ساده و سرراست و سبک نگارش « ایولی » که نتیجه شده داستانی زیبا،پر کشش،روان و عالی… خیلی ساده میگم،شما نویسنده ای عزیز برادر،منتظرم ببینم با ادامه چه میکنی،خسته نباشی و … مرسی از زحمتات ایول جان
«نمیدونستم اگر تعداد لایک! ها زیاد باشه ادمین عزیز داستانو بی نوبت،یا حالا زودتر آپ میکنه،همینجا یه خسته نباشیدم خدمت ادمین جان عرض میکنم و یک تشکر بابت تحمل غر زدنهای من روی دو ژانر محارم و خیانت،مرسی عزیز»

1 ❤️

529422
2016-01-25 11:57:00 +0330 +0330

داداش یکی از بهترین و زیباترین داستانهایی بود که خوندم.دمت گرم
فوق العاده بود…
فقط هر چه زودتر قسمت بعدش رو بنویس که حسابی کنجکاو شدم ببینم بعدش چی میشه…
بازم میگم داستانت فوق العاده ست :)

0 ❤️

529456
2016-01-25 21:13:34 +0330 +0330
NA

موندم ای چیزا چطور به ذهنت خورده؟
نکنه خودتم نیروهای خاص داری؟

در گذر از شوخی بازم فوق العاده بود
فضاسازی پرفکت بود
یعنی سردی هوا و سرمایی که ستاره تحملش میکرد رو راحت حس میکردم
اون هوای اطراف کاوه که در حرکته و بعضی وقتا می ایسته خیلی جالبه
و حسادت عجیب غریب ستاره به آیناز هم برام جذابیت خاصی داره
بی صبرانه منتظر ادامشم
مرسی دوست خوبم ایول جان
پایه ترین

1 ❤️

529469
2016-01-26 00:19:14 +0330 +0330

عالي بود عالي.من يه نظر سازنده دارم لطفا همه قسمت ها رو تو يه روز پشت هم بفرستيد براي سايت تا توي يك روز چاپ بشه و ما بخونيم چون يكم(يكم كه نه خيلي زياد)صبر كردن سخته. ?

1 ❤️

529509
2016-01-26 11:08:54 +0330 +0330

خیلی زیبا بود ایول جان بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

1 ❤️

529541
2016-01-26 22:13:37 +0330 +0330

واقعا عالی بود ایول جان خیلی از داستانت لذت بردم امیدوارم هرچی سریع تر قسمت بعدیشو بذاری تو سایت

1 ❤️

529576
2016-01-27 08:19:03 +0330 +0330

قسمته قبلو که خوندم خیلی مشتاق بودم بفهمم کاوه کیه و چه ربطی به داستان داره.ولی وقتی فهمیدم تو این قسمت که کاوه هم یه انسان عادی نیستو میتونه ذهن ستاره رو بخونه خیلی خورد تو ذوقم.تخیل خوبه ولی از یه حدی که بیشتر بشه یکم زننده میشه.به نظرم بهتره یکم از تخیل داستانتون کم کنید و به واقعیت نزدیک ترش کنید.و اینکه یه جاهایی از داستان شخصیتا خیلی زود رفتاراشون تغییر میکنه و باز به حالت اولشون برمیگردن.مثل عصبانی شدن ناگهانی کاوه.و بعده مدتی دوباره عادی و مهربون شدن.یا اینکه محتاط شدن ستاره تو اون وضعش که نمیخواست بره حمام از ترس دیدنش.ولی جدا از این حرفام،خیلی عالیه.از همون قسمت اول داستان چهره ی ستاره،آدمای داستان و محیط رو قشنگ موقع خوندن تصور میکنم.با قدرت بالایی همه چیزو توصیف میکنین اونقدر که آدم فکر میکنه وسط داستانه و داره همه چیو تماشا میکنه.و اینکه قشنگ میدونین کجا باید هر بخش رو تموم کنید که همه رو منتظر و مشتاق قسمتای بعد کنید.منتظریم :)

1 ❤️

529618
2016-01-27 22:32:18 +0330 +0330
NA

اتفاقا همین تخیلی و غیر طبیعی بودن,داستانو خاص کرده

1 ❤️

529650
2016-01-28 12:26:02 +0330 +0330

دوست عزیز مثل همیشه عالی و پر از هیجان بی صبرانه منتظر ادامه هستم و راستش خیلی خوشم اومد که کاوه قابلیت ماورا طبیعه داره به نظرم هیجان داستان بیشتر میشه ?

1 ❤️

541610
2016-05-19 01:02:31 +0430 +0430

ایول عزیز من کماکان به ماراتن خوندن 5 قسمت داستانت در یک شب ادامه میدم.
کمی از حس های گنگ در اومدم و با ستاره و کاوه به قلم زیبای تو برای ادامه داستان همراه میشم.

0 ❤️

681164
2018-04-09 21:43:06 +0430 +0430

عالی عالی ایول خان

0 ❤️