ستاره اقبال من

1400/08/17

زندگی ما یک زندگی معمولی بود. مثل خیلی های دیگه…من از خانواده ای متوسطی میومدم. پدرم یک زمانی تاجر فرش موفقی بود و خب وضع مالی خوبی هم داشتیم ولی یک دوستی که پدرم اتفاقا خیلی هم روش حساب می کرد کلاه گشادی سر پدرم گذاشت و ما تقریبا از نظر مالی سقوط کردیم. من اون زمان نوجون بودم ولی یادم میاد که پدرم برای اینکه بتونه پول طلبکارها رو پس بده چجور این در و اون در می زد. نهایتا هم مجبور شد مغازه رو بفروشه و حسابها رو تسویه کنه. یک مقدار پول براش باقی موند که دیگه واقعا به اندازه ای نبود که بخواد باهاش تجارت کنه. خودش هم دیگه حوصله نداشت. در واقع این اتفاق برای پدرم هم ضربه ی مالی بود هم ضربه ی روحی. هم ورشکست شده بود هم بهترین دوستش رو از دست داده بود هم بهش خیانت شده بود. وقتی من دانشجو شدم چند سالی بود که پدرم توی بورس فعال بود و خب بیشتر از سود ضرر کرده بود. توی دانشگاه با دختری آشنا شدم به اسم سارا. یک سالی با هم دوست بودیم. می خواستم برم خواستگاریش و ازدواج کنیم ولی خورد به بیماری پدرم. اون همه استرس بالاخره کار خودش رو کرده بود. من و مادر و خواهرم هر کاری می شد کرد کردیم. خونه رو هم فروختیم و خرج بیماری پدر کردیم ولی خب فایده نداشت. سال دوم دانشگاه بودم که پدرم فوت کرد. من کمرم شکسته بود و بیش از هر زمانی احساس تنهایی می کردم. سارا هم اصلا درک درستی از من نداشت. توقع داشت باهم پارتی بریم، مسافرت بریم و من هر روز دورش بگردم و بخندونمش. رابطه مون یواش یواش رو به سردی رفت و نهایتا تموم شد. دیگه واقعا تنها شده بودم. مسئولیت مادر و خواهرم رو دوشم بود. هیچ کس هم نبود که هوای خودمو داشته باشه. از فامیل و آشنا فقط تعارفات معمول نصیب ما میشد: " اگر کاری بود به ما بگو! " البته توقعی هم از کسی نمی شه داشت. دقیقا تو این زمان بود که با ستاره آشنا شدم. یک سال از من پایین تر بود. دختر شیرینی بود. وقتی میخندید همه مشکلات رو فراموش میکردم. اوائل اصلا تو فکر این نبودم که رابطه ی خاصی باهاش داشته باشم. اون برام فقط یک دوست بود. یک دوست که وقتی باهاش حرف میزدم احساس آرامش میکردم. یواش یواش به هم نزدیکتر شدیم. وقتی دلم میگرفت و میخواستم به کسی زنگ بزنم اولین کسی که یادم میومد ستاره بود. با اون چشمهای روشنش. با اون لبخند دوست داشتنیش. ده دقیقه باهاش حرف میزدم حالم عوض میشد.
حدود یک سالی از آشنایی ما گذشته بود که دیگه با خانواده های همدیگه هم آشنا شدیم. مادرم با ستاره چندباری تلفنی حرف زد. مادر اون هم با من. دیگه خونه ی همدیگه هم رفت و آمد میکردیم و همین یک رسمیتی به رابطه ی ما داده بود. نمیدونستیم اسم رابطه مون چیه. اگر ازمون می پرسیدن هم نمی دونستیم باید بگیم دوست پسر دوست دختریم، نامزدیم، دوست معمولی ای ایم…رابطه مون یک چیز بینابینی بود. سال آخر دانشگاه بودم که توی یک دفتر مهندسی به طور نیمه وقت شروع به کار کردم. درآمدم زیاد نبود ولی همون درآمد اندک خیلی توی رابطه ی ما تاثیر داشت. می تونستم مثلا گاه به گاه یک کادوی کوچیک برای ستاره بخرم…دیگه شکل رابطه به مرور تغییر کرد و رفتیم تو فاز ازدواج. وقتی درسم تموم شد دیگه سخت کار میکردم. باید یک مقدار پول پس انداز میکردم تا بتونم عروسی برگزار کنم. بتونم خونه کرایه کنم. تقریبا دو سال بعد از فارغ التحصیلیم بود که بالاخره ما رفتیم سر خونه زندگی خودمون. ستاره ی زندگی من دیگه تو خونه ی خودم میدرخشید. اون هم توی بانک کار میکرد و کمک میکرد تا زندگی شکل بگیره.
من همیشه به ستاره اعتماد داشتم همونجور که اون به من اعتماد میکرد. هیچ وقت نمیذاشتم شک بی جا رابطه مون رو خراب کنه. اون سر کار طبیعتا با مردهای زیادی برخورد داشت و این از نظر من طبیعت زندگی اجتماعی بود. یک آقایی بود به اسم زارع که همکار ستاره بود و به خاطر شرایط کار ارتباطشون با هم بیشتر از بقیه بود. خیلی وقتها ازش نقل میکرد که امروز زارع اینو گفت و اینجور شد و ارباب رجوع اینو گفت. زارع یک مرد حدود چهل و یکی دو ساله بود یعنی از اون زمان من حدود پونزده سالی بزرگتر بود. خیلی آدم بگو بخندی بود و توی بانک هم مدام یا با مشتری ها شوخی میکرد یا با همکارا. من اولین بار وقتی دیدمش که دعوتمون کرد برای شام. قبلش دو سه باری رفته بودم محل کار ستاره ولی هر بار به علتی ایشون حضور نداشت. من اولش خیلی معذب بودم. خیلی رسمی برخورد میکردم ولی زارع اینقدر صمیمی و گرم برخورد میکرد که آدم سریع احساس راحتی میکرد و بعد از نیم ساعت فکر میکردی یک عمره میشناسیش. قبل از شام کلی خوش و بش کردیم. همسر زارع برعکس خودش زن خیلی آرومی بود. اصلا همه چیزشون بر عکس هم بود. خودش نسبتا چهارشونه بود و استخونبندی درشتی داشت ولی زنش قد کوتاه و تپل بود. خودش مدام جوک میگفت و شوخی میکرد. زنش کم حرف نشسته بود یک گوشه و گاهی شاید یک جمله ای ازش میشنیدیم. بعد از اون شب زارع برای من هم دیگه یک شخصیت ناشناخته نبود. دیگه آشنا شده بودیم. فقط احساس کرده بودم با ستاره زیادی خودمونی حرف میزنه. “ستاره جون” صداش میکرد و دستش مینداخت. من هم نه میتونستم نه واقعا میخواستم واکنش منفی ای نشون بدم. با خودم گفتم خب این شخصیتش این شکلیه دیگه. دو هفته بعد نوبت ما بود که اونا رو دعوت کنیم. کمک ستاره کل خونه رو به اندازه ی خونه تکونی تمیز کردم. سه رقم غذا درست کرد. معمولا مهمونی های ما خیلی ساده تر از این برگزار می شد ولی خب این بار ستاره هوس کرده بود سفره آرایی کنه. یکی دو ساعت قبل از اینکه برسن گوشیش زنگ خورد. سلام علیک گرمی کرد و از همون اول غش غش می خندید. بعد که قطع کرد گفت “علی بود. گفت یکی دو ساعت دیگه میرسن و اگه نوشیدنی ای چیزی لازمه بگیره سر راه.” علی؟! برام جالب بود که زارع شده بود علی! بعد هم رفت پای میز توالتش و شروع کرد آرایش کردن. یک دکلته ی قشنگ هم تنش کرده بود.
مهمونها سر وقت رسیدن. ستاره در رو باز کرد و با دیدن علی آقای زارع و خانمش گل از گلش شکفت. خانم علی یک کادوی کوچیک دستش بود. ستاره اول با خانمش روبوسی کرد و مقداری تعارف که چرا زحمت کشیدید و دستتون درد نکنه و این حرفا. بعد برخلاف سابق با علی هم روبوسی کرد وعلی هم بغلش کرد و خندید. من یک احساس خاصی بهم دست داد. یک خون خاصی دوید تو رگام. هم خوشم نیومد. هم هیجان زده شدم. هم عصبانی شدم هم سست شدم. صورتم چند بار داغ و سرد شد. قشنگ احساس می کردم که باید قرمز شده باشم. من هم سلام علیک کردم و دست دادم. سعی کردم خوش برخورد باشم ولی یک مقدار شاخکهام تیز شده بود. بعد احساس میکردم علی ده درصد با من صحبت میکنه و نود درصد با ستاره. یک مقدار احساس طفیلی بودن بهم دست داده بود. یک مقدار هم شخصیت علی و پر سر و صدا بودنش و اینکه مجلس رو دستش گرفته بود اعتماد به نفسم رو گرفته بود. احساس میکردم من اینجا نخودی ام. ستاره با شوخی های علی غش غش میخندید.
زن علی هم مثل من نخودی بود. یک جورهایی دلم برای اون هم میسوخت. علی و ستاره شروع کرده بودند درباره مسائل مربوط به کار و همکارها حرف زدن و شوخی کردن. من و زن علی هیچ کدوم از آدمهایی که اسمشون میومد رو درست نمیشناختیم. علی سعی میکرد گاهی من رو هم همراه کنه. ولی یک چیزی منو از کانون جمع دور میکرد. من تقریبا همقد علی بودم. شاید هم یکی دو سانت بلندتر ولی وقتی یک بار وسط خوش و بش دستش رو گذاشت رو زانوم احساس کردم چقدر دستاش از دستای من درشت تر و مردونه ترند. قطر مچ دستش خیلی بیشتر از دست من بود. عضلات شونه و بازوش رو نگاه کردم و احساس حقارت بهم دست داد. پشت دستش موهای ضخیمی داشت و کاملا با دستهای کشیده و بیموی من متفاوت بود. بعد همه چیزش رو با همه چیز خودم مقایسه می کردم. بعد همش این سوال برام پیش میومد که جایی که علی هست اصلا من جذابیتی دارم برای کسی؟ از حرفها و بحثها و خوشمزگی های اون شب چیز زیادی یادم نمونده چون همش تو فکر بودم. بعد از شام یک مقدار هم موزیک گذاشتیم و چهار نفری رقصیدیم. در این زمینه خوشبختانه علی هم حرف خاصی برای گفتن نداشت ولی خب بلند همراه خواننده میخوند و با لبخند به چشم تک تکمون نگاه می کرد. باز ناخودآگاه مقدار زمانی که تو چشم من و زنش نگاه میکرد رو با زمانی که تو چشم ستاره نگاه می کرد مقایسه کردم. باز احساس میکردم به ما فقط نگاه میکنه که نگاه کرده باشه. خلاصه اون شب هم تموم شد.
از فردای اون روز توجهم به رفتارهای ستاره بیشتر شد. گاهی یک پیامی براش میومد و کلی می خندید. یکی دو دفعه با لبخند گفتم: چیه؟ می خندی؟ جواب هر بار همین بود: “ببین علی چی فرستاده! خیلی باحاله! " بعد خوشمزه بازی علی رو می خوند و دوبار غش می کرد از خنده. از دیدن خندیدنش خوشحال می شدم ولی دوست داشتم خودم دلیل خنده ش باشم. احساس می کردم جذابیت من داره روز به روز براش کمتر میشه و دارم روز به روز بیشتر به حاشیه میرم. همه ی روز استرس داشتم. همش فکر می کردم آیا این شوخی های و این دوستی ها اصلا درسته؟ بعد خودم رو دلداری می دادم که " ما دوست خانوادگی هستیم! من خودم میشناسم علی رو! علی زن داره! " خلاصه همش با خودم دست به یقه بودم.
سر کار تمرکزم کم شده بود. یک شب خواب دیدم با علی درگیر شدم. یادم نیست موضوع خواب چی بود. فقط تصویر علی واضح تو ذهنم مونده. داد زدم سرش. گفت “برو بچه!” بهش حمله کردم و زدم تو صورتش. خنده ش جمع شد و بعد با دستای بزرگش با مشت زد تو صورتم. از خواب پریدم. ستاره مچاله شده بود زیر پتو و قدری از پیشونی و صورت روشنش بیرون بود. خواب خواب بود. یک نگاه به ساعت کردم دیدم تازه چهار صبحه. خیلی سخت دوباره خوابم برد. شاید نیم ساعتی طول کشید.
چند وقت بعد دوباره دعوت شدیم خونه ی اونها. ستاره که بهم گفت پرسیدم برای کی؟ گفت شب جمعه…قیافه م رو جمع کردم گفتم این هفته فکر نکنم بشه. بهش بگو حالا یک فرصت دیگه ما که تازه اونجا بودیم. ستاره هم رفت تو هم: " ا…من بهش گفتم میایم! " گفتم : " خب حالا بگو نمیایم!” گفت: " خب زشته! چرا نریم؟ " گفتم: " حالا کو تا جمعه؟ ممکنه کار پیش بیاد. جای دیگه ای بخوایم بریم." - " چه کار پیش بیاد؟ کاری نداریم! بعد هم دعوت کرده زشته نریم. من روم نمیشه کنسل کنم. " گفتم : " خب من کنسل میکنم. یک بهانه ای میارم خودم." ستاره دیگه تند شد: " حالا یک نفر با ما رابطه ش خوبه تو بیا این هم خرابش کن! همش کارهایی میکنی که آبروی آدمو ببری! میگم گفتم میایم! " - " خب نباید میگفتی! تو که با من هماهنگ نکرده بودی! " -" نمی دونستم برای کوچیکترین چیزها هم باید اجازه بگیرم ! یک مهمونیه دیگه! ما هم که کاری نداریم." دیگه نمی دونستم چی بگم. نهایتا با اکراه قبول کردم. این بار هم مثل دفعه ی پیش گذشت با این اختلاف که من کم حرفتر شده بودم. آهنگ هم که گذاشتند من خودم رو مشغول میوه خوردن کردن و بلند نشدم. علی گفت :" پس بیا وسط دیگه پسر!" گفتم: " من که رقص بلد نیستم. کمرم هم یک کم درد می کنه" دستمو گرفت و به زور بلندم کرد: " اینجا کمرم درد می کنه و رقص بلد نیستم و اینا نداریم…" اصلا نتونستم مقاومت کنم. بعد به ستاره گفت: " بابا ستاره! این چه شوهریه آخه تو داری؟ انرژی نداره چرا؟ " احساس کردم گوشام داغ شدند. تو راه برگشت یکی دو بار پشت فرمون رفتم تو فکر نزدیک بود بزنم به ماشین جلویی. این کش و قوس ها و مهمونی رفتنها همچنان ادامه داشت. یک روز زد که ستاره خونه نبود به سرم زد که تلگرامشو چک کنم.رفتم سر وقت لپتاپش و تلگرامو باز کردم. صاف رفتم سراغ علی. پیامها رو بالا و پایین کردم و از جاهای مختلف شروع کردم خوندن تا ببینم چی بین اینها میگذره. همون شوخی های همیشگی …همون لحن خودمونی…فقط تنها چیزی که توجهم رو بیشتر جلب کرد این بود که توی پیامهای اخیر گاهی همدیگه رو “عزیزم” خطاب کرده بودن. باز یک حس عجیبی اومد سراغم. هم هیجان هم حسادت هم تحریک هم خشم. از اون روز به بعد کارم شده بود که هر از گاهی میرفتم سراغ لپتاپ و پیاما رو چک میکردم. یک پیامی اومده بود از علی : " پس چی شد؟" ستاره هم جواب داده بود: " نشد…حالا زنگ میزنم برات میگم…" چی نشد؟ چی چی شد؟ تو روزهای بعد دوباره یک پیامی داده بود: " امروز میشه؟" ستاره گفته بود: " خبر میدم…احتمالا بشه."
ذهنم عجیب مشغول شده بود. توی روزهای بعد دیگه پیام جدیدی توی تلگرام نیومد. چندبار چک کردم. بعد به سرم زد که نکنه پیاماشونو پاک میکنن دیگه! راهی برای اینکه بفهمم نبود. تو مهمونی های بعدی سعی کردم به جزئیات رفتاری شون دقت کنم. تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که یک مقدار احساس کردم همه چیز نرمالتر شده. علی کمتر خوشمزه بازی در می آورد و مجلس گرم میکرد. ستاره هم کمتر غش و ریسه میرفت. از این بابت خوشحال بودم. چند وقت گذشت دوباره یک پیام ظاهر شد. " دیروز خوش گذشت خانم؟" -" عااااالی بود" -" می خوای عکساشو بفرستم؟" -" نه…" -" ببین! باحاله " -" نفرست میگم علی! من پاک می کنم عکسارو تو هم پاک کن" توی صفحه ی چت اثری از عکسی نبود. معلوم بود پاک کرده. رفتم تو فولدری که ذخیره میشه رو هم نگاه کردم چیزی نبود. رفتم تو سطل آشغال رو نگاه کردم. بود! شش تا عکس بود. اولی رو باز کردم. پاها و پایین تنه ی لخت یک زن بود. صورتش معلوم نبود ولی بلافاصله شناختم. ستاره بود! این ستاره ی من بود که کسی از پایین تنه ی لختش عکس گرفته بود. مات موندم. سخت بود برام که برم عکس بعدی ولی رفتم. عکس بعدی هم از همون زاویه بود فقط یک دست مردونه بهش اضافه شده بود. یک دست درشت و پرمو. علی دستش رو گذاشته بود لای پای ستاره. عکس بعدی همون دست بزرگ دو تا انگشتش رو کرده بود تو. عکس چهارم یک کیر خیلی بزرگ دم کس ستاره بود. عکس بعدی گوشی رو گذاشته بودند جایی و علی خوابیده بود روی ستاره و پاهای ستاره دور کمر علی حلقه شده بود. قسمت سر عکس کراپ شده بود. عکس آخر هم داشت داگ استایل می کرد و باسن ستاره با اون پوست روشنش کاملا چسبیده بود به شکم پرموی علی و دستای مردونه ش داشت کپلهاشو فشار میداد و فرو میکرد بهش. بعد از دیدن عکسها حالم خیلی بد شد. گریه م گرفت. فشارم افتاد. تا چند دقیقه نمی تونستم از جام پاشم. وقتی یک کم به وضع عادی برگشتم رفتم یک فلش آوردم و عکسها رو ریختم توش. ستاره که اومد خونه صدام زد. از توی اتاق خواب جوابشو دادم. گفت: “بیا بستنی گرفتم.” گفتم: " میل ندارم" اومد تو اتاق بالا سرم. - “چیزی شده؟” -" نه…طوری نیست…یک کم سرم درد می کنه." - " چرا؟ باد خورده به پیشونیت؟ " -" نمی دونم. درد می کنه…یک مقدار استراحت کنم بهتر میشه." -" خب بیا بستنی بخوریم بعد استراحت کن." -" سرم درد می کنه بستنی بخورم؟ " -" چه می دونم چته…خب نخور…بخواب…" و از اتاق رفت بیرون.
چشمهامو بستم و مدام تصویرهایی که دیده بودم میومدند جلوی نظرم. ذهنم ادامه شون میداد. باهاشون فیلم درست میکرد. تصور میکردم وقتی ستاره جلوی علی زانو زده و کیرش رو براش خورده. اون کیر بزرگ رو…وقتی صدای جیغش رفته آسمون. چنگ زده تو موهای علی. وقتی علی مثل پر کاه بلندش کرده …وقتی تلمبه زده توش… غمگین بودم… و در هم شکسته… و تحقیر شده…در عین حال یک هیجان عجیبی هم داشتم…تحریک هم شده بودم.
نقش من این وسط چی بود؟ حق من این بود؟ من که از چیزی کم نذاشته بودم. باز فکر میکردم شاید هم تقصیری نداره. شاید ایراد از من بوده…من بودم که ضعیف بودم. جذاب نبودم. خب معلومه وقتی اون بازوها و سرشونه ها رو میبینه دیگه من به چشمش نمیام. خب معلومه دیگه تو سکس با من لذت نمیبره. کسی که علی رو چشیده باشه چرا باید با من بمونه؟ نمی دونستم باید چه کار کنم. مغزم قفل شده بود. اینقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که اصلا قدرت واکنش نشون دادن رو از دست داده بودم. حتی نمی تونستم درست فکر کنم. موضوع هم یک جوری بود که با هیچ کس نمیتونستم مطرح کنم. خودم با خودم هم که بهش فکر میکردم معذب میشدم. دوست داشتم برای یک ثانیه هم که شده بتونم به یک چیز دیگه ای فکر کنم. ولی همش جلوی نظرم بود. قیافه ی علی با اون لبخند گشادش میومد جلوی چشمم. وقتی منو میدیده با خودش به چی فکر میکرده؟ عجب ببویی گیر آوردم! زنش رو میکنم این هم اصلا حالیش نمیشه. احساس میکردم دارم کوچیک میشم. آب میرم. هر لحظه کوچیک و کوچیکتر میشدم. احساس میکردم اینقدر کوچیک شدم که دیگه اصلا دیده نمیشم. شدم قد یک حشره…اصلا به چشم نمیام…له شدم…بعد ستاره و علی میومدن تو اتاق . همونجایی که من بودم. اصلا متوجه حضور من نمیشدن. چون من خیلی کوچیک بودم .خیلی حقیر. قد یک مورچه…بعد علی لبهای ستاره رو می بوسید و چشمهای روشنش هول میشدند. بعد تاب میخوردند با هم و دستهای قوی علی میفتادند زیر سینه های ستاره. ستاره خودش رو می سپرد به آغوش علی بعد یک دست علی میرفت لای پای ستاره و دست دیگرش پشت کمرش. ستاره هم دستاشو مینداخت دور گردن اون. بعد علی همینجوری بلندش می کرد و همینجور تابش می داد و می چرخوند و در یک لحظه پاشو می ذاشت روی من که قد حشره ی کوچیکی کف اتاق بودم. من له میشدم و دنیا برام سیاه میشد. این تصورات تو ذهنم هزاران بار تکرار می شد. هر بار علی چرخ میخورد و هر بار من له میشدم. احساس میکردم دارم میرم به خورد تخت…همونجایی که خوابیده بودم میشد بستر عشق بازی اونها.
ستاره داشت اونور با تلفن صحبت میکرد. گوشهامو تیز کردم که ببینم چی میگه. حتما داره با علی حرف می زنه. …نه … میترا دوستشه…از کجا معلوم؟ من که صدای میترا رو نمیشنوم. شاید داره با علی حرف می زنه و وانمود میکنه میترا است. علی قربون صدقه اش میره؟ دوستش داره؟ به اندازه ی من؟ یا اینکه فقط میخواد ازش استفاده کنه؟ با اون حتما خیلی بیشتر خوش میگذره. …دوست نداشتم حال کنن. چرا وقتی من اینجور دارم عذاب می کشم اونها لذت ببرند؟ اگر من دارم عذاب میکشم پس چرا اینقدر تحریک شدم؟ دست زدم به کیرم. هنوز یک کم بیشتر نمالیده بودمش که ارضا شدم تو شرتم.
اون شب تا صبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار علی و ستاره میومدن به خوابم و از خواب میپریدم. ستاره که اومد بخوابه چشمامو بستم که یعنی خوابم. ستاره گفت: “بهتری؟” بی اونکه چشمامو باز کنم گفتم :“بهترم”. نمی خواستم ببینمش. اون لبخند دیگه برام دلخواه نبود. اون چشمهای روشن دیگه برام قشنگ نبودند. من خالی شده بودم ولی اگر میتونستم دوست داشتم برگردم و داد بزنم سرش. بگم: “ستاره! تو به من خیانت کردی! چرا این کارو کردی؟” اما نمیتونستم.
فردای اون روز فکر کنم تو شرکت ده دقیقه هم کار مفید نتونستم بکنم. دنبال یک موردی توی کتاب مرجع میگشتم. همینجور که ورق میزدم فراموش کردم دارم دنبال چی میگردم و فکرم رفت پیش علی و ستاره. بعد همینجوری ده دقیقه بی اونکه خودم حواسم باشه کتاب رو ورق میزدم تا اینکه کسی صدام زد و به خودم اومدم. خیلی عادی کتاب رو گذاشتم کنار و جوابش رو دادم.
الان تو بانک دارن چه کار می کنن؟ اونجا که کاری نمی کنن بابا! کلی ارباب رجوع هست. شلوغ پلوغه. اصلا تازه شاید فقط یک بار بوده و تموم شده. از کجا معلوم؟ نه نشده…چرا باید تموم شده باشه؟ علی الان ستاره رو تو مشتش داره چرا نکنه؟ مطمئنی؟ شاید اصلا اونها عکس اینها نبوده…صورتهاشون که اصلا معلوم نبود. دیوانه ای؟ می خوای خودتو گول بزنی؟ تو تن ستاره رو نمیشناسی؟
ظهر راس ساعت دوازده مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه سراغ لپتاپ. میخواستم ببینم پیام جدید چی رد و بدل شده. ستاره پیام داده بود به علی. “علی آقای من چطوره؟” علی آقای من؟! پیام مال دیشب بود. علی هم گرم جوابشو داده بود. بعد پرسیده بود: "بهتری؟“ستاره گفته بود: “آره عزیزم…من که خودم گفتم دوست دارم…” - " آره ولی فکر می کنم دیگه زیادی وحشی شدم البته خودت هی می گفتی محکمتر محکمتر…” - “خوبم عزیزم…”
بعد به هم شب بخیر گفته بودند و بوس فرستاده بودند.
تا بعد از ظهر که ستاره اومد کلی فکر کردم. مغزم همه چیز رو هزاران بار مرور میکرد. میل نداشتم باهاش روبرو بشم یا حرف بزنم. ستاره اومد تو و با لبخند سلام داد: - "سلام عزیزم! چه زود اومدی امروز! " گفتم :“سلام…” داشتم فکر میکردم با همین لبها که به من میگه عزیزم به علی هم میگه…با همین دهن برای اون ساک هم میزنه. گفت : “چیه؟ کشتی هات غرق شدن؟” گفتم: “هم سردرد دیروز ادامه داره هم امروز سر کار یک مقدار اعصابم خرد شد.” بهش دروغ گفتم. گفت :“چرا؟” گفتم :“کاره دیگه…هر روز یک داستان مسخره ای هست. انرژی ندارم…” گفت: " من هم شوهر کردم خیر سرم هیچ وقت انرژی نداره! " این جمله علی نبود؟ قلبم یک خراش دیگه برداشت. حتما میشینن درباره ی من صحبت میکنن و علی این جمله رو هی تکرار میکنه. اما نه به شوخی…کاملا جدی!
ده روز جهنمی بر من گذشت…هر روز روند کلی همین بود. بعد از ده روز احساس کردم که دیگه دارم منفجر میشم. باید یک کاری میکردم. از پیامها چنین بر میومد که یک بار دیگه هم اون اتفاق افتاده. عکس و فیلمی البته این بار در کار نبود. چمدونم رو برداشتم و یک مقدار لباس و وسایل شخصی ریختم توش. همه ی پیرهنها و شلوارهایی که اون برام خریده بود رو قیچی قیچی کردم و ریختم روی تخت. عکسهایی که روی فلش بود رو در اندازه ی آ۳ پرینت کردم و تا کردم گذاشتم توی یک پاکت بزرگ. روی پاکت نوشتم: “لطفا اینها رو قاب کن و بزن دور تا دور اتاق.” به جز همین یک جمله هیچ یادداشت دیگه ای براش ننوشتم. پاکت حاوی عکسها رو گذاشتم روی کپه ی لباس قیچی قیچی شده. چمدونم رو برداشتم و رفتم خونه ی مادرم.
مادرم که دید با چمدون اومدم فهمید یک مشکلی پیش اومده. فکر کرد دعوا کردیم. گفتم : " نه …هیچ دعوایی نکردیم ولی من دیگه به اون خونه بر نمی گردم. باید آماده بشیم برای طلاق. " مادرم جزع فزع کرد و جویا شد که چرا و برای چی …که خب من جوابی ندادم. گفت: “چیزی ازش دیدی؟ " من سکوت کردم. فهمید داستان چی می تونه باشه…گریه کنان از پیشم رفت اونور…همون روز بعد از ظهر ستاره زنگ زد. من نشسته بودم تو حال و دیدم شماره ی اونه. گوشی رو برداشتم: " بگو…” گفت می خواد بیاد منو ببینه…خیلی ترسیده بود…گریه می کرد…من تازه امروز داشتم خالی میشدم…تازه یک باری از قلبم داشت برداشته میشد. دیگه مجبور نبودم پنهان کنم. حالا نوبت اون بود که ناراحت باشه. البته واقعا مطمئن نبودم که ناراحت بود یا نه. بیشتر به نظرم ترسیده بود. چون می تونستم اقدام قانونی کنم و حکم زنای محصنه جاری میشد. حق داشت بترسه. گفتم حرفی با هم نداریم. وکیل بگیر. تو دادگاه ازت دفاع کنه. التماس میکرد و ضجه میزد که فقط یک بار اجازه بدم حرف بزنه. دوست نداشتم التماس کنه. گفتم : “حوصله ندارم. فقط اون عکسها رو حتما قاب کن.” گفت :“من دارم میام اونجا. میام باهات حرف بزنم.” گفتم :“از حوصله ی من خارجه.” گفتم :“واقعا حرفی هم داری؟” گفت :“خواهش می کنم.” قبول کردم…گفتم باشه…بیا…نیم ساعت هم نشد که رسید.

وقتی وارد شد مادرم باهاش سلام علیک نکرد و روشو برگردوند. من بردمش توی اتاق اونور. چشمای روشنش از فرط گریه سرخ شده بود و پف کرده بود. گفت :“خواهش میکنم منو ببخش.” گفتم : “باشه.” گفت: “واقعا منو ببخش. التماستو می کنم.” گفتم :" التماس لازم نیست. خودم هم همینو می خوام. قول میدم همه ی سعیمو بکنم که ببخشمت. سعی می کنم اصلا فراموش کنم چه اتفاقاتی افتاده. همه چیو فراموش می کنم." گفت :" به خدا من دوستت دارم. بهت قول میدم دیگه زن خوبی برات باشم." گفتم : "نه…دیگه نمی تونی…"گفت :“چرا به خدا می تونم… اشتباه کردم…آدم جایز الخطا است دیگه…ببخش منو…قول میدم تکرار نشه…تموم شد…همه چیز تموم شد…”. گفتم: شاید حق با تو باشه…ولی من می خوام فراموش کنم…و برای اینکه بتونم فراموش کنم تو دیگه نباید هیچ وقت جلوی چشمم باشی…دیگه نباید همو ببینیم…من هم قول میدم همه ی سعیمو بکنم که فراموش کنم و ببخشم…تو هم زندگی خودت رو می کنی. گفت: زندگی من تویی…خنده ی تلخی به لبم اومد. گفتم: “عکسارو حتما قاب کن جلوی چشمت باشه…تو نباید فراموش کنی…” با صدا داشت گریه می کرد…گفت : “به خدا من زندگیمونو دوست دارم…” گفتم : " نمی دونم…ولی من دیگه دوست ندارم…فکر کنم حرفهای جفتمون تموم شد. اصل حرفا همینا بود. تکلیف مشخصه…من از فردا میرم دنبال راه قانونی. توافقی طلاق میگیریم. مهریه بهت تعلق نمیگیره. بعد تو میری سوی خودت من هم میرم سوی خودم. گفت: “زود تصمیم نگیر…فرصت بده…به جفتمون فرصت بده…” گفتم : “زود تصمیم نمیگیرم…من خیلی وقته دارم فکر میکنم…برو…ما دیگه حرفی برای هم نداریم…”

چند ماهی طول کشید تا کارهای اداری و ثبت و … تموم شد. بعد از اون دیگه هرگز همو ندیدیم. دلم برای ستاره و اون لبخند جادوییش تنگ شده…برای اون چشمهای روشنش…دلم برای اون روزهایی که دوستم بود و با حرف زدن باهاش آروم میشدم تنگ شده…اما اون ستاره دیگه مرده…و من چشم دیدن قاتلش رو ندارم…چند بار زنگ زده و پیغام فرستاده ولی هر بار گفتم که نمیتونم…الان دو سال از اون روزها میگذره…من تو خونه ی مادریم زندگی میکنم. دیگه نتونستم به کسی نزدیک بشم… از ستاره خبری ندارم دیگه…فقط میدونم از کار تو بانک استعفا داده و یک کار دیگه ای شروع کرده…علی رو یک بار از دور دیدم…پشت فرمون بود …سریع رد شد ولی من شناختمش…من به قولم نصفه عمل کردم. جفتشون رو بخشیدم ولی نتونستم فراموش کنم برای خودم کامل برعکس خودم رو فراموش کردم ولی نمیتونم ببخشم…

نوشته: K1


👍 120
👎 7
145001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841471
2021-11-08 01:46:32 +0330 +0330

یعنی خدایی فکر نمیکنم وقتی که تو واسه نوشتن داستان که چه عرض کنم رمان گذاشتی علی واسه زدن نه خانمت و گاییدنش گذاشته باشه!!!
چند سال رو نوشتن این رمان وقت گذاشتی؟؟
ضمنن انتظار داری کسی پیدا بشه همه اش رو بخونه؟؟

0 ❤️

841474
2021-11-08 01:56:57 +0330 +0330

واقعا دردآور بود


841479
2021-11-08 02:12:17 +0330 +0330

یادت باشه هر اتفاقی برای تو می افته صد در صد مقصری توش چون زندگی تو مال توعه تو زندگی رو نکردی زندگی تو رو کرد و داره میکنه
نزار

4 ❤️

841482
2021-11-08 02:23:59 +0330 +0330

زندگیه دیگه…تو آدم خوبی بودی.بی خیالی طی کن.

3 ❤️

841502
2021-11-08 03:28:53 +0330 +0330

حرومزاده ها ی خائن

3 ❤️

841504
2021-11-08 03:30:52 +0330 +0330

از حرفهای چند تا بچه که حتی هنوز فهم ندارن بفهمند دارند به تو چی میگن ناراحت نشو چون اگر حای اونها بودی همین رفتار و میکردی دلیلش هم دقیقا همین درک و فهم و شعوری هست که برای همه ما یک اندازه نیست .
درک میکنم چی میگی شما و اینکه چقدر ناراحت شدی ‌ این که ای کاش بهش فرصت می‌دادی تا خطای خودش و جبران کنه . انسانها واقعا در طول زندگی ممکنه خطا کنند البته نمی گم اگر بخشیده بودی دیگه مشکلی وجود نداشت اما گاهی اشتباهی هست که بوجود میاد و می‌تونه یک سمت این رابطه رو تا نابودی پیش ببره . البته موارد هم هست که نباید بخشیده بشوند اما اگر اینطور که شما گفتی پیش آمده همش بخاطر این هست که زن شما نتوانست بفهمه شاید تو کمی حال و حوصله نداشنی در طول یکی دو ماه و همین موجب شد در اثر یک غفلت کوتاه زنی که تجربه هم نداره و از ابتدا هم تو سر راهش قرار گرفته بودی و باتو بوده ناگهان خواسته که زندگی و سر یک پیج کوتاه لحظاتی و پیاده بشود و دوباره سوار بشه اما همان پیاذه شدن و سوارشدن پایان ماجرا رقم میخوره و امثال علی افرادی باش هستن که البته خودشون همیشه در این مورد دچار عقده هستن که فکر میکنم دلیلش همسر خودشون هست که اینم در آینده اثر خودش و بروی این افراد میگذاره . شما نگفتی که آیا اون شخص و خانمش بچه داشتند یا نداشتن چون هیچ صحبیتی نکردی . بهر حال اگر نیاز بود به چیری و کمکی من و مثل برادر خودت بدون دستم هم باز هست شایذ خیلی بتونم کمک کنم تا این روزها رو فراموش کنب و زندگی دوباره ای بسازی . منم البته خودم متارکه کردم و موضوع من البته فرق داشت باشما . خیلی سختی کشیدی درک میکنم تا حدی نه کاملا اما اگر هر کمکی لازم باشه خاطرم مثل یک دوست درخدمت شما باشم . اما هنوز میگم ای کاش بخشیده بودی و فرصت دوباره بهش مبدادی البته نه الان که دو سال گذشته و دیگه اون رابطه کلا منهدم شده اما میشه دوباره از نو ساخت و زندگی کرد غصه خوردن دیگه فایده نداره برغکس دیگه باید شاد بلشی و حال کنی مشخص هست آدم بدی هم نیستی . بهر حال من و دوست خودت خساب کن دوست داشتی خوشحال میشم هرکاری لازم باشه برایت بعنوان یک دوست انجام بدهم . دنیا رو باید گذاشت بحساب همین مدت کوتاه و آدمهای جور وا جور که داره بعضی خوب و بعضی هم بد . که بد ها رو فقط باید بحساب ببخش زیر شکم گرفت و ارزش برای خوب ها … یا حق


841505
2021-11-08 03:33:01 +0330 +0330

باید میدادی دادگاه حکمشون رو اجرا کنن کمتر بشن امثال اینا اقلا به زن علی میگفتی میریدی تو زندگی اونم

6 ❤️

841506
2021-11-08 03:34:39 +0330 +0330

راستی شما که گفتی کسی پیدا میشه بخونه . باید گفت تو برو به جلق زدن خودت برس این مطالب در حد مغز و درک تو نیست بچه جون . خدایی خیلی احمق بودی که چنین حرفی به نویسنده این مطالب زدی ولی بهر حال نظر دادی و نمیشه گفت نظر چرا دادی فقط نظرت بنظرم ارزش نداشت اگر نگاه کنی به بابک ها متوجه میشی که فقط تو زر زدی نظر ندادی . اسم خوبی داری فشر خخخخخ


841514
2021-11-08 03:55:55 +0330 +0330

حقشون بود جفتشونو بد به گاییدن میدادی
خیلی متاسفم😔

5 ❤️

841518
2021-11-08 04:17:50 +0330 +0330

فرض میکنیم داستانت یه سرگذشت واقعی باشه
اول اینکه خیلی ببو و پَپه هستی. مردی که به زنش اجازه بده با غریبه گرم بگیره خایه نداره. تو باید شوهر میکردی جای زن گرفتن. این درسته که ممکن بوده با گیر دادنت اونم شروع کنه به ابراز ناراحتی و بگه محدودم میکنی و این چیزا ولی ارزششو داره غر بشنوی. گیر دادن و مواظب رفتارش بودن بهتر از اینه که اینطور زنی رو به حال خودش رها کنی و آخرم کار بجایی بکشه که کصش به گا بره.
دوم اینکه انگار خودتم از تحقیر شدن و پشم خایه حساب شدن بدت نمیاد و لذت میبری از اینکه مثل گوه توالت بهت نگاه شه.
سوم اینکه بعد از مطمئن شدنت از خیانتی که بهت شده باید مثل خر تا حد مرگ کتکش میزدی اما انقد ببویی باهاش جق زدی. اون جنده حق داشته همچین ببویی رو دور بزنه.
و در آخر اینکه قبلا دخترا بودن که چمدون میبستن میرفتن خونه مامانشون، الان مثل اینکه بر عکس شده. قهرمان اوبی داستان ما جای خوابوندن بیخ گوش یارو و از خونه بیرون انداختنش، چمدون رو بسته و قهر کرده. یعنی باید رید تو غیرت نداشتت

3 ❤️

841519
2021-11-08 04:26:27 +0330 +0330

بد قضیه اینجاس که به زنت حق دادی بخاطر چهارشونه بودن طرف تو رو ول کنه و بره به دیگری کص بده.
کونی خان مگه تو جنگل بزرگ شدی که متر و معیار برتری پشم روی شکم و دستای کلفت باشه؟ جنده بودن زنت رو داری توجیه میکنی؟؟ اخلاق و تعهدش به توی بیناموس چی میشه؟ خودت رو در حد همون مگس روی عن میدونی که ارزش این رو نداری کسی بهت متعهد شه آره؟؟


841526
2021-11-08 05:06:12 +0330 +0330

از فحشایی که بهت دادم امیدوارم ناراحت نشده باشی. اما باگ ها و ضعف های شخصیتت لیاقت فحش خوردن دارن و خودتم با زبون بی زبونی تو داستانت گفتی که نسبت به بقیه ضعیف هستی و حق رو به زنت دادی که بره کص بده. به خار و خفیف بودن خودت بارها توی متن اشاره کردی و اینکه مثل سوسک توی توالت توسط بقیه له بشی برات لذت بخشه. بی غیرتی و اخته بودن تو داستانت موج میزنه. مای خواننده دنبال اینیم که قهرمان داستان طرف رو به سزای گناهش برسونه بعد میبینیم نشسته توجیه کردن اینکه زنم حق داشته به قوی تر از من کص بده! با عجب گلابی طرفیم! نقطه تاریک داستانتم اونجاییه که نوشتی دلت باز هوای اون جنده خیانتکار رو کرده. همین کافیه واسه پی بردن به ضعفای روحی روانیت. تو قبل از اینکه زندگیت رو ببازی خودت رو باختی

5 ❤️

841528
2021-11-08 05:13:11 +0330 +0330

داستانت خیلی خوب بود

0 ❤️

841531
2021-11-08 06:27:49 +0330 +0330

بالاتر از درد خیانت هیچ درد دیگه ای نمیتونه ادمی رو از پا بندازه ، چه زن باشه چه مرد فرقی نمیکنه زخم دلیست التیام ناپذیر امیدوارم هیچکس تو زندگیش با چنین مصیبتی مواجه نشه .نمیشه بخشید رو گذشت زمان هم نمیشه حساب کرد چون ذهن زودتر از گذشت زمان که بخواد اثر خاطره رو محو کنه خودتو محو میکنه .
حال سخنی با نویسنده این داستان …
مرد حسابی اول داستان صداقتت رو باور کردم تا نیمه های داستان هم همدردت شدم و دروغ نگفته باشم در ادامه دقایقی خوندن رو بخاطر بغضی که یخه ام کرده بود رها کردم …در ادامه خوندن وقتی رسیدم به جایی که نوشتی از دیدن عکس ها لختی و همچنین تصور صحنه های سکسی زنت با طرف ارضاء شدی…متوجه شدم چه ادم پستی هستی که با احساسات دروغین جعلی به احساس خود من که همدردی کردم توهین کردی. فحشت نمیدم اما بالاغیرتا ادم باش دیگه داستانی ننویس که نتونی سوتی هاش رو جمع و جور کنی. داستانت اگه راست بود …هر چقدر هم همدردت میشدم و درکت میکردم مطمئنا چنین کامنتی برات میگذاشتم
کسی که خودش رو اینقدر در مقابل یا مقایسه با همسرش و دیگران کوچیک و بی ارزش میدونه لایق این نیست که کسی قدر و منزلتی براش قائل باشه ، چه برسه بهش وفا دارباشه یا براش فداکاری کنه .

6 ❤️

841532
2021-11-08 06:39:20 +0330 +0330

واقعا متاسفم
فقط میتونم بگم متاسفم .
داستانت از نظر روان نویسی عالی بود دوست من

2 ❤️

841540
2021-11-08 08:21:34 +0330 +0330

داستان قشنگ و ماجرای تلخی بود،قلمتو دوست داشتم،اونایی که فحش میدن فقط شخصیت خودشونو نشون میدن،تو به دل نگیر.خیانت تو ذات بعضی آدم هاس،حتی اگهتو بهتر از علی بودی،اگه زنت یکی بهتر از تو پیدا میکرد بازم خیانت میکرد. متاسفانه تو جامعه ما طلاق کار سنگینیه،واسه همین خیانت زیاد شده.به هر حال امیدوارم هر کسی خیانت دیده بتونه باهاش کنار بیاد،چون ما یه بار زندگی می کنیم و نباید این زندگی رو بخاطر یه آدم خائن خراب کنیم
موفق باشی

2 ❤️

841557
2021-11-08 10:43:50 +0330 +0330

با اینکه بیشتر شبیه خاطره بود تا داستان سکسی ولی خوب بود به کسایی هم که میان فحش میدن توجه نکن
ای کاش قبل از طلاق یه بلایی سر علی هم میوردی بیشتر دلمون خنک شه

0 ❤️

841564
2021-11-08 11:32:22 +0330 +0330

عالی.
عاشق این پایان هستم.
لطفا ادامه سرگذشتت رو هم بفرست.
نمی دونم چرا یه چیزی بهم میگه شیوا نوشته.

0 ❤️

841566
2021-11-08 11:34:08 +0330 +0330

خیلی خوب بود
واقع گرا، ساده، عمیق، تلخ

0 ❤️

841580
2021-11-08 13:20:54 +0330 +0330
H&s

امیدوارم فقط یه داستان بوده باشه و یه نویسنده خوب باشی ❤

0 ❤️

841597
2021-11-08 15:05:26 +0330 +0330

درد اور بود امید وارم کسی درد رو نکشه

1 ❤️

841602
2021-11-08 16:03:05 +0330 +0330

خیلی خوب نوشته بودی ، ممنون
من هم حس تو رو کاملا درک می کنم.اگر این چیزی که نوشتی واقعیت داشته باشه ، پیشنهاد میکنم حتما پیش روانشناس برو و حال خودتو خوب کن

1 ❤️

841616
2021-11-08 17:58:21 +0330 +0330

قابل توجه اون نامزدهایی که میگن زن شوهردار لذت داره
اگه غیرت داشته باشید و هنوز ذره ای مردونگی توی وجودتون باشه بلافاصله توبه میکنید و سیم کارتتون را میشکونید.

4 ❤️

841617
2021-11-08 18:12:13 +0330 +0330

منظورم نامردهایی بود

من زن ندارم و متاسفانه دوست دختر هم ندارم ولی اگر کسی بامن اینکارو می‌کرد حداقل تلافی میکردم و ترتیب زنشو میدادم، دوتا عکس کمر به پایین هم براش می‌فرستادم تا اونم مزه شو بچسبه و دل منم حال بیاد.

1 ❤️

841647
2021-11-08 22:44:11 +0330 +0330

داستانی که تعریف کردید، بسیار تلخ بود…
اما، بنظرم اگه خیانت میبینید، اخلاقتون شاید باعث میشه که خیانت ببینید!
هر رابطه‌ای نیاز داره که حد و مرزها در اون رعایت بشه!
اصلا هر رابطه‌ای نیاز داره اولش معلوم کرد که برای چی اون رابطه شکل گرفته؟ هدفش چیه؟
خب در این داستان تا مدتها معلوم نبوده از این رابطه چی میخواید!
وقتی رابطه‌ای هدفش مشخص شد، باید حد و مرزهایی رعایت بشن.
رابطه‌ی کاری، رابطه‌ی خانوادگی، رابطه‌ی عاطفی حد و مرزهایی دارن، این حد و مرزها باید رعایت بشن!
صمیمیت در رابطه‌ی کار فرق داره با صمیت در رابطه‌ی خانوادگی و صمیمیت در رابطه‌ی عاطفی.
متاسفانه رعایت نشد.

1 ❤️

841651
2021-11-08 23:39:50 +0330 +0330

شخصيت داستان بسيار ضعيف و منفعله
مرد بايد انقدر ابهت داشته باشه كه زنش جرات نكنه حتى در غيابش با مردى گرم بگيره چه برسه جلو شوهرش

1 ❤️

841662
2021-11-09 00:13:08 +0330 +0330

انصافا قوه قضاییه حق داشت تلگرامو فیلتر کرد , مستقیما در بالا بردن آمار طلاق نقش داشت.

1 ❤️

841688
2021-11-09 01:13:24 +0330 +0330

من اول اومدم تو سایت دنبال این بودم یه داستانه خوب بخونم و جغ بزنم ولی وقتی داستانت رو خوندم خیلی بغض کردم لحظه لحظه اون حرفایی رو که گفتی درک کردم خدایی حقت نبود

1 ❤️

841698
2021-11-09 01:26:55 +0330 +0330

قلمت واقعا خوبه از نگارشت خوشم ا‌ومد همه چیم رعایت کرده بودی و واقعا دردناک بودن داستان رو حس کردم تو وجودم فقط اگه تو دسته بندی بیغیرتی نبود عالی میشد👌🏻

0 ❤️

841719
2021-11-09 02:06:42 +0330 +0330

همین که طلاق دادی بهترین کار بود و بخشیدن و نبخشیدن حق تو است میتونی ببخشی میتونی نبخشی، اما کیرم دهن افراد بی فرهنگی که میگن از اول اشتباه کردی تو مرد نیستی ، زن این تیپ افراد میدن خیلی خوبم میدن اینها فقط خبرندارن

1 ❤️

841727
2021-11-09 02:40:01 +0330 +0330

با این چیزا که میبینیم و میشنویم خایه نداریم بریم ازدواج کنیم

3 ❤️

841742
2021-11-09 04:50:03 +0330 +0330

کیرم تو دهن اونایی که نظر بد دادن کونیا طرف داستانشو بعد دوسال تعریف کرده بعد دوسال فکر کردن بعد دوسال شکستن توی کونی اوبنه ای حق نداری زر بزنی داداش تسلیت بابت این غم ب تخمت هرچی گذشت تو که اشتباهی نکردی اونی ک اشتباه کرده بود خودش فهمید تو قوی باش و مرد بمون بگذرون این زندگیو با شادی تهش تموم میشه ازون همه درد و عذاب ی جای زخم میمونه یکیو پیدا کن برات بدوزتش قوی باش و مرد بمون.
نامه تمام.

3 ❤️

841835
2021-11-09 23:22:52 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

841849
2021-11-10 01:52:06 +0330 +0330

وقتی از اول صمیمیت زیادی دیدی بین اونا باید اقدام میکردی و تذکر می‌دادی حتی به علی ولی باید آبروی علی رو جلوی زنش می‌بردی چون باید تاوان کارش رو میداد اینجا فقط تو و زنت فدا شدین و الان بعد دو سال برو و ببین زنت رو ببین چی کشیده و …
شاید راه برگشتی باشه وقتی اون حتی کارش گذاشت کنار از بانک یعنی رابطه با علی و پشیمونی و قبول اشتباه
زیاد سخت نگیر و به خودتون فرصت دوباره بده فقط ببین ته دلت هنوز هم دوستش داری یا نه و ببین اصلا اون هنوز تنهاست یا نه اگه تنهاست که یعنی هنوز تو فکرت هست و منتظر تو
اگرم نمیتونی شروعی دوباره کن دوسال گذشته و تو هم پخته تر شدی زنای خوبم زیادن شک نکن

1 ❤️

841977
2021-11-11 00:05:33 +0330 +0330

زیبا و گاینده

0 ❤️

841978
2021-11-11 00:16:47 +0330 +0330

تو واقعا یه مَردی.

2 ❤️

841982
2021-11-11 00:37:50 +0330 +0330

🥺🥺🥺🥺 منم بودم دقیق همین واکنشو نشون میدادم

2 ❤️

842047
2021-11-11 07:57:09 +0330 +0330

در مورد ستاره عاقلانه ترین کار روکردی.ولی نباید علی به همین راحتی قسر در میرفت.هرچند مقصر اصلی ستاره بود.

1 ❤️

842115
2021-11-11 23:25:46 +0330 +0330

چه غم انگیز 😕 😬 😭

0 ❤️

842174
2021-11-12 04:09:41 +0330 +0330

خیانت بدترین اتفاقیه که میتونه برای هرکسی بیفته
امیدوارم بتونی به زندگی برگردی کیوان عزیز

2 ❤️

842181
2021-11-12 05:22:50 +0330 +0330

K1 عزیز
بعد از مدتها یک داستان خوب خوندم و البته از بابت اتفاقی که برای شخصیت داستان افتاده ( نمی دونم خودتی یا نه ) واقعا متاسف شدم.
متاسفانه در این روزگار ، اگر با زنت سختگیری کنی ( زنت محبت رو از یکی دیگه میبینه و بهت خیانت می‌کنه ) یه جوری زندگیت خراب میشه اگر به زنت آسون بگیری و مراعاتش کنی یه جور دیگه ( مثل خیانت کردن از روی خوشی زیاد ) زندگیت به فنا می‌ره که در هر دو صورت همه تو رو مقصر میبینن
به هر حال برات آرزوی موفقیت دارم خیلی خوب بود

0 ❤️

842242
2021-11-12 15:26:58 +0330 +0330

سلام خاله ستاره هستم جهت سکس حضوری 😍😍😍💋💋تلفنی تصویری ساعتی ۳ساعت ۲۰۰شب تاصبح ۴۰۰تومان👅👅👅 تلفنی ۳۰تومان تصویری ۷۵تومان پول دختربعد🏭🏘️🏘️ سکس به♥️♥️♥️ خوددختر بدهید جهت اطمینان شماعشقا خاله 🙏🙏🙏فقط خواهش میکنم خواهش میکنم واتساپ اصلا🏘️🏘️🏡 زنگ نزنید فقط تماس پاسخگو هستم 😍😍📞📞📞09130750557 فقط تماس اکثرشهرها دختر دارم دانشجو فراری ایرانی دختراز ۱۸تا ۲۹سال فقط تماس 09130750557

0 ❤️

842257
2021-11-12 17:35:35 +0330 +0330

اشکم دراوردی . اولین داستانی بود که تحت تاثیر قرار گرفتم

1 ❤️

842326
2021-11-13 03:14:36 +0330 +0330

حال خرابمو خرابتر کردی، مطمئن باش کاملا به اندازه خودت درکت کردم
اونجا که نوشته بودی حس حقارت پیدا کرده بودی و اعتماد به نفستان بین رفته بود، حال و روز چند ماه پیش من بودش. آدم نمیدونه چکار باید کنه انقدر تو افکار خودش( درباره احوال پارتنرش و خطاهای احتمالی خودش تو رابطه) غرق میشه و ضعف میگرتش که طرف مقابل خودش رو بالاتر میبینه توجیه کاراش برای خودش بیشتر میشه. بد ماجرا اونجاست که نه دیگه میتونی باهاش رابطه داشته باشی (یا اگر هم باشه با بدترین کیفیت ممکن) نه میتونی چیزی بهش بگی هم بخاطر حس ضعف هم چون مدرکی نداری برای حرفات

فرق ما از اونجا شروع میشه که تو صبر کردی و به چشم دیدی اما من زودتر جلوش وایستادم(حقیقتا مطمئن نیستم که زودتر از خیانت بوده یا نه) و دقیقا چون برای حرفم مدرک محکمی نداشتم من شدم آدم بد و شکاک و بداخلاق داستان و اون یه مظلوم سختی کشیده، والانم یه زندگی مسخره داریم که فقط به خاطر بچمون تو یه خونه ایم وگرنه کامل غریبه و متنفر ازهم
حتی نمیدونم کار تو درست تر بوده یا من
فقط مطمئنم احساستو لمس کردم حتی فکر کنم یه سری از نگفته های تو داستان و خودخوری هاتو میدونم،
اگه دوست داشتی تو خصوصی بهم پیام بده ، خوشحال میشم

2 ❤️

842494
2021-11-14 00:53:03 +0330 +0330

صرفاً به خاطر کامنت گذاشتن زیر این پست عضو سایت شدم، منظورم اینه که این پست برام مهم بود. به عنوان کسی که سالها مطالعات و تجربیات در حوزه‌های مختلف فلسفه و عرفان و روانشناسی داشته:

اول اینکه متاسفم از سرگذشت زندگی خانوادگی شما و احسنت و آفرین میگم بهتون که در مقابل این مشکلات طاقت آوردید، درود بر شما

دوم اینکه در خصوص مسائل زندگی زناشویی شما به گمانم اینکه برخی خرده می گیرند که چرا از ابتدا شدت عمل به خرج ندادی شاید کمی به حق باشد اما اینکه همه‌ی آن‌ رفتارها را حمل بر درستی کردی نشان از روح صادق و پاک منش شما دارد، بنابراین بر شما خرده‌ای نیست.

سوم اینکه این روحیه شما که در برابر ناپاکی و ناملایمات و رذالت احساس ضعف میکنید هم باز تاییدی بر روحیه لطیف و پاک و انسانیت شما است، رذالت به خرج دادن هنری نمی خواهد کافی است افسار گسیخته رفتار کنیم، اتفاقا رذالت آموزش نمی خواهد، وجود هم نمی خواهد این نجابت و بزرگواری است که تربیت و وجود می‌خواهد. این کار که همسر سابق را بدون هر گزندی رها کرده‌اید و حتی به فاسق او و زندگی خانوادگی آنها لطمه نزده‌اید کاری است در حد بزرگان اخلاق و عرفان و فلسفه، کاری است مطابق بزرگترین معیارهای حقوق بشری و انسانی، در زمره ماندلا و گاندی.

دستکم با یک شکایت می توانستید و می توانید دو کشته بسازید و چندین خاندان را غرق در ماتم و اندوه کنید، طوری که حتی کودکان هم متاثر شوند.

حفظ آبرو کردید، جانهایی را نگرفتید و سبب خیر شدید.
البته همه ما کاستی داریم، حتما می‌دانید الگوی پاسخ جنسی با الگوی پاسخ اضطرابی تداخل دارد یعنی اضطراب می تواند سبب زود انزالی شود، در کل خرده‌ای بر شما نیست.

در پایان اینکه موجب افتخار هستید، گرچه که می دانم فراموش شدنی نیست اما سعی کنید تا جایی که ممکن است مشغول باشید تا از رنج یادآوری آن خاطرات اندوهگین نشوید.

درود بر شما

یک سخن هم با خوانندگان
سروران گرامی:

اول اینکه امیدوارم روزی بیاید که در اذهان ما، مال باخته محکوم نیاشد بلکه دزد محکوم باشد.

دوم اینکه گرچه که سکس به نظر من مقدس ترین لذت روی زمین هست، اما خیانت و هوس بازی هایی که سبب به لجن کشیدن زندگی‌ها و مرگ انسان‌ها و احساس‌ها است چیزی جز جنایت نیست، از سکس مشروع لذت ببریم و مقدس بیانگاریم اما از خیانت و … نه، و در نشر آنها هم نکوشیم.

5 ❤️

842570
2021-11-14 15:06:29 +0330 +0330

خوب خاک توسرت، اولا توچرا قهر کردی رفتی دوماقبل اینکه دستشونو رو کنی باید توهم زن علی رو جرمیدادی چه بارضایت چه زورکی هرچندعکسارو نشون زن علی میدادی اجازه میدادبه جای کیرسربکنی توش براش البته این داستان ها بیشترشون خیالیه وگرنه مثلا اگرواقعیت بود همون روزای اول توبگو بخندشون همچین رگ گردنت سفت میشدکه ستاره جرات نمیکردسلام بده به علی

0 ❤️

842573
2021-11-14 15:10:44 +0330 +0330

هرکی ازبروبچ شهوانی بازنش اینجور موردی داره له جای قهرکردن مثل خانوما قبل اینکه دستشونو رو کنه ده دوازده تا کیر کلفت ازدوستاش ببره خونه زنش که رسید بده همشون جررررش بدن تابفهمه جنده شدن چه عواقبی داره

0 ❤️

842626
2021-11-15 02:02:44 +0330 +0330

قلبم تیکه تیکه شد اینو خوندم خیلی خوب توصیف کردی
بمیرم برا دلت 😭
هوس همینه دیگه

2 ❤️

842684
2021-11-15 16:25:55 +0330 +0330

دمتگرم با این داستان.
ولی اون بیشعوری که کسشِر گفته بدونه؛
تویه بیشعور اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی.
تو ازون قشر افرادی هستی که یکسر تو سایت کُسچرخ میزنن و فقط دنبال داستانای تخیلی بکن بکن هستن.
اینطور سرگذشتها خیلی هم عبرت آموزِ،باعث میشه اگه طرفین کوتاهی یا کم توجهی به طرفشون دارن رو بتونن برطرف کنن.

تقدیم به بیشعورِ سایت جنابِ fesher1978

3 ❤️

843010
2021-11-17 00:44:09 +0330 +0330

من هم مشابه همین بلا سرم اومد. ساعت ۴ صبح ۱۱ اردیبهشت گوشی زنمو چک کردم و فهمیدم با یکی دوست شده و غروبا که میرفته بیرون مثلا با دوستاش میرفته با اون نامرد دیدار کنه. ۴ صبح یخ کردم. از اون روز مردم. فرستادمش مشاوره. ببینم دلیل خیانتش چیه. مشاور میگه منم هنوز نتونستم بفهمم دردش چیه. اختلال شخصیت داره. حتما و حتما قبل از ازدواج مشاوره برید. خیلی مهمه. من موندمو یه پسر هشت ساله. اگر روزی نتونستین با یکی زندگی کنین بزارین برین. خیانت نکنین. خیانت جنایته. لعنت به هرچی نامرده که دنبال رابطه با زن متاهله. لعنت به هر چی خائنه

3 ❤️

843026
2021-11-17 02:51:13 +0330 +0330

کامل خوندم…
خیلی متأثر شدم داداش، خیلی مردی و فهم و شعورت بالایی داری
تاسف من دردی رو دوا نمیکنه ولی باید فراموش کنی، میدونم عاشقق بودی، باور کن میدونم دقیقا چه حسی داره چون به خودمم خیانت شده ولی زنم نبوده، نامزدم بود، شرایط برای من خیلی راحت تر بوده ولی بعد دو سال تونستم به زندگی عادیم برگردم، امیدوارم تو هم بتونی باهاش کنار بیای، واقعاً سخته…
توجه ای هم به حرف بقیه نکن که میگن باید میرفتی دادگاه این داستانا، هر چه قدر بیشتر کشش میدادی بیشتر آسیب بهت وارد میشد بهت…
من اصلا توی سایت عضو نبودم ،داستانت منو یاد بدبختی که خودم کشیدم انداخت و برای نوشتن این حرفا اکانت ساختم.
خودتو درگیر کن، تفریح کن، نمیدونم ی راهی باید پیدا کنی ولی شدنیه
از ته دلم برات آرزوی موفقیت میکنم

2 ❤️

843040
2021-11-17 04:35:21 +0330 +0330

عالی نوشتی…👍👏

0 ❤️

843097
2021-11-17 17:57:56 +0330 +0330

متاسفم واقعا
چقد غم تو این داستان بود

0 ❤️

843107
2021-11-17 20:11:59 +0330 +0330

جالب نبود

0 ❤️

843300
2021-11-18 17:35:14 +0330 +0330

خیلی ناراحت شدم دادا امیدوارم حتمااا سزای کارشونو پس بدن … نه تنها این دو نفر بلکه هر حرومزاده ای ک تو دنیا دست به خیانت میزنه 😞

2 ❤️

843327
2021-11-18 23:33:22 +0330 +0330

خیلی منطقی رفتار کردی
دمت گرم

1 ❤️

843523
2021-11-20 01:29:56 +0330 +0330

دمت گرم، قلمت شیوا بود. نمیدونم داستان بود یا روایت واقعیت اما من این خفت رو کشیدم ولی بخاطر بچه ام که کوچیک بود اونموقع طلاقش ندادم اما الان طلاقش دادم و جدا شدم ازش

2 ❤️

843749
2021-11-21 08:11:36 +0330 +0330

عالی بود دوست عزیز، دمت گرم
وقت کردی با هم صحبت کنیم حتما

0 ❤️

843783
2021-11-21 11:57:07 +0330 +0330

تقاص خائن مرگه

0 ❤️

844026
2021-11-22 16:35:32 +0330 +0330

داستان تلخ که اینروزا برا خیلیا اتفاق میوفته .یکی میبینه رد میشه یکی عکس العمل نشون میده .ولی عکس العملت ستودنیه و داستانت لایک داره.
بعضیا نه بلدن تعریف کنن نه بلدن انتقاد کنن پس همه رو بیخیال شو .امیدوارم زخمت روزی بهبود پیدا کنه .
ممنون

1 ❤️

844049
2021-11-22 20:27:28 +0330 +0330

لوزر بازیارو بزار کنار برو از اول شروع کن

1 ❤️

844112
2021-11-23 02:21:11 +0330 +0330

یک سوم ازاین جریان رو مقصرش خودت بودی.اینحور که تو میگی اونای که هیکل درشت ندارن و لاغرن باید بشینن تو خونه یه نفر ک هیکل درشت داره زناشون رو بکنه. تو بی عرضگی درآوردی خب. ادم با زنش باید رفیق باشه.ولی هرازگاهی باید بهش یاداوری کرد مرد و رییس خونه کیه. ملانصرالدین داشت زنش رو میزد بهش گفتن تو که نه لباس براش میخری نه جایی میبریش نه غذای خوب میدی بهش بخوره چرا میزنیش دیکه،گفت اینا ک گفتین قبول دارم فقط میخام یادش نره مردی بالا سرشه و شوهر داره. زن اگ ده بار گفت برم خونه بابام دوبارشو بگو نه.اگ کفت صبح برم بیرون بگو نه عصر برو. بذار بدونه اقا بالا سرش کیه. احترام به زن و رفاقت با زن رو همه قبول داریم.ولی نه بیش از اندازه که مث داستان شما ک کفتی مهمونی نریم نتونستی حرفت رو به کرسی بنشونی. ادم باید زنشو دوست داشته باشه باهاش راحت باشه.ولی ولی ولی هرجا دیدی داره یادش میره مردش کیه و اقابالاسری داره و رفتارایی میکنه که شخصیت زندگی مشترک زیر سوال میره قطعا باید به هرروشی بهش یاداوری کرد.

0 ❤️

848151
2021-12-16 03:37:53 +0330 +0330

متاسفم از روزگاری که بر شما گذشت

0 ❤️

875795
2022-05-24 13:19:31 +0430 +0430

https://shahvani.com/dastan/داستان-یک-خیانت
این دید از این داستان رو نگاه کنید :)

0 ❤️