ستاره دنبال چی بود؟

1396/02/26

دیپلم، اولین چراغ خطر شوهره. به چهارراه چه کنمش که برسی چراغ زرد اعصاب خورد کنش جلو چشمت روشن و خاموش می شه، ثانیه ای یه دفعه تکرار می کنه: شوهر می کنم، شوهر نمی کنم… توی چشمای بابات می بینیش: نکنه سنش بگذره… تو قربون صدقه ی مامانت می بینی وقتی اسرار می کنه باهاش به فلان مهمونی بری که چندتا شوهر بالقوه توش هستن. توی کلام خاله ات هر وقت از تهران میاد می بینی وقتی نصیحتت می کنه مواظب باشی به سرنوشت اون دچار نشی.
یه وقتایی واقعا" به وسواس می افتادم: نکنه رو دست بابا ننم بمونم؟ بیشتر از این که از بی شوهر موندن بترسم از این نگاهها رنج می بردم و ادامه پيدا کردنشون تا ابد. کلاس کنکور و کلاس نقاشی هم برام شده بود همین چراغ خطر و حالم رو می گرفت. آرايش که قبلا" خیلی عادی انجام می دادم برام شده بود عين تور پهن کردن واسه شوهر و دلم رو بهم می زد.
دایم توی این عوالم سیر می کردم. یک شب بابا ننه م زل زده بودن به یه سریال در پیتی که زنه سرگرم خیانت به چندمین شوهرش بود. چیزی که توی ذهنم می گذشت ناخوداگاه اومد به زبونم: بسه دیگه!
هاج و واج نیگام کردن: چی شده؟ چی چی بسه؟
دویدم طرف اتاقم. مامان دنبالم اومد. کنارم نشست: از چی ناراحتی عزیزم، قربونت برم، چیزی شده؟

  • خسته شدم از این وضع، چقده تحمل کنم. هنوز بیست سالم نشده ترس ترشیدگی وجودمو گرفته. همه ش تقصیر شماهاست. از بس از شوهر و ازدواج حرف می زنین. خراب شه این خونه ی بخت. تو رو خدا ولم کنین، بزارین به حال خودم باشم.
  • اِه، از این ناراحتی؟ خب می خواهیم خوشبختیت رو ببینیم. باشه، دیگه حرفشو نمی زنیم. مطمئنم دختر خوب و خوشکلم به چیزی که میخواد می رسه.
    گمونم احتیاج به تفریحی، مسافرتی داری که چند وقتي از این محیط دور باشی. می خوای بری تهرون پیش خاله، تنهاست خوشحالم می شه. بهش سفارش می کنم حرف ازدواج و شوهرم پیش نکشه. خوبه عزیزم؟
    دست انداختم گردنش بوسیدمش: معذرت می خوام، دست خودم نیست، کلافه م.
    رفتن پیش خاله فرصتی بود که می تونستم نقشه ای برای آینده بریزم واسه همین قبول کردم.
    خاله معلم بازنشسته ی بی آزاری بود. کاری به کار کسی نداشت. هروقت هرجا می خواستم می رفتم. این آزادی بهم مزه کرد و می خواستم ادامه داشته باشه. از نظر پول تو جیبی مشکلی نداشتم، ولی اگه می خواستم طولانی مدت بمونم باید یه جوری مستقل می شدم. موندنم رو طول دادم تا یه کاری پیدا کردم تو یه آرایشگاه. صاحبش یه خانم جا افتاده ی خیلی جدی بود: اگه می خوای اینجا بمونی باید بچسبی به کار، هرچی کار یاد بگیری حقوقت می ره بالاتر. غیر از این باشه نگه ات نمی دارم.
  • از خدامه کار یاد بگیرم، احتیاج دارم، باید خرج زندگی و تحصیلم رو درارم.
    دل به کار دادم و به سرعت از اپیلاسیون رسیدم به کار صورت و ابرو. خاله ی بیچاره شده بود مدل تمرینم. یه روز در میون به صورتش و موهاش ور می رفتم. دائم مینا خانم صاحب آریشگاه رو سوال پیچ می کردم: چه کار کنم رنگ مو مات نشه؟ واسه این که چشما درشت تر به نظر برسه چه کار باید بکنم؟
    با حوصله فوت و فن هایی که به تجربه یاد گرفته بود یادم می داد: دیگه سختمه یه ساعت دور صندلی مشتری بچرخم. دلم می خواد کم کم یه گوشه بشینم و ببینم یکی دیگه کارها رو می بره جلو.
    مینا خانم شوهرش فوت کرده بود و بچه هاش رفته بودن خارج. شغلش تنها دلخوشیش بود.
    با گرفتن کار، برای خانواده مسجل شد که اقامتم در تهران کوتاه نیست و کم کم صرافتِ برگردوندنم به خونه از سرشون افتاد. در جوابشون راجع به ادامه ی تحصیل می گفتم که اگه بخوام درس بخونم تهران امکانات بهتری هست.
    چند تايي مشتری داشتیم که برای آرایش باید می رفتیم خونه شون. مسن بودن، تحرک نداشتن یا حاضر بودن پول بیشتری بدن که کارشون تو خونه انجام بشه. یه روز یه مشتری به مینا خانم گفت پسرش اومده ابروش رو درست کنه زده خرابش کرده. روش نمی شه بره آرایشگاه مردونه.
    با اشاره به من گفت: می شه ستاره خانم یه نوک پا بیاد درستش کنه؟
    کارش که تموم شد همراهش رفتم. پسرش یه جوون 25 ساله بود. با این که ابروهاش به شکل مضحکی در اومده بود هنوز خوش تیپ بود. با خجالت روی مبل راحتی نشست تا کارش رو انجام بدم. سرش رو انداخته بود پائین.
  • سرت رو تکیه بده و تکون نخور تا کارم تموم شه. نترس، راحت درست می شه. ازش زیاد نمی گیرم، بیشتر با مداد و قلم رنگش می کنم. موهاش که در اومد شاید اصلا" کاری لازم نباشه.
    کار آسونی بود ولی هیجان داشتم. با یه دست باید پیشونیش رو نگه می داشتم که تکون نخوره. این اولین مرد غریبه ای بود که دستم بهش می خورد و صورتم تا فاصله ی یک وجبی به صورتش نزدیک می شد. چشمهای بسته اش و نظارت مادرش چیزی از التهاب این حضورِ نزدیک کم نمی کرد. هُرم نفسم همراه عطر زنونه حتما" روی اون هم یه تاثیری داشت که به تدریج رنگ صورتش به قرمزی نزدیک تر می شد طوری که منم احساس گرما می کردم. وقتی دستاش در حالت پوشش دهنده سمت پائین تنه اش رفت یه حس خوبی بهم داد. يعني تا این حد می تونم رو یه مرد تاثیر بذارم! با دقت کچلیِ ابروها رو رنگ کردم و بعد برس زدم تا حالت طبیعی بگیره. نیم ساعته کار تموم شد. تو آینه که نگاه کرد باورش نمی شد.
  • دستتون درد نکنه، سلمونی مردونه محال بود همچین ظرافتی به خرج بده.
    نذاشت مادرش پول بده. رفت از اتاقش با یه پاکت برگشت: قابل شما رو نداره.
  • من فقط وظیفه مو انجام دادم.
    به زور برام آژانس گرفت. سرخوش راهی آرایشگاه شدم. بعد از مدتها با مردی روبرو شده بودم که به بهم یاداوری کرده بود زنم و می توانم توجه مردی را جلب کنم، حتا با شغل کم اهمیتی مثل دستیار آرایشگاه. اعتماد به نفس حس خوبیه. آره ستاره، تو هم آدمی هستی برای خودت.
    پاکت پول رو که اصلا" نمی دونستم چقدر هست گذاشتم جلوی مینا خانم.
  • چرا به من می دی، مال خودته.
  • نه، مال آرایشگاهه، من واسه کارم حقوق می گیرم.
  • هر کاری بیرون از اینجا انجام بدی پولش مال خودته چون دوست دارم تو کارت تشویق بشی. حالا ببینیم چقدر کرم کردن.
    پاکت رو که باز کرد دهن جفتمون وا موند. صد هزار تمن پول نو. کاملا" غیر عادی بود، حتا برای من که فکر کردم این یه پیامه. توی پاکت یه کارت هم بود: طراح گرافیک، بیژن ملکی.
    شب توی رختخواب بی تاب بودم و با خودم کلنجار می رفتم. بهش زنگ بزنم ازش تشکر کنم؟ خب، بعدش چی؟ بگم نقاشی دوست دارم، راهنمائیم کنه چه رشته ای بخونم؟ نه بابا این که خیلی تابلوه. نباید خنگی نشون بدم. از کجا معلوم هدفش فقط تور کردن یه دختر ساده نباشه؟ خب، باشه مگه خودم کی هستم، مگه خودم دنبال چی هستم؟ احمق، آدم با یه برخورد نیم ساعته اونم تو رابطه ی کاری باید خودشو گم کنه؟
    خودم رو گم کرده بودم و نمی دونستم کی هستم و دنبال چی و چه کار باید بکنم. در گذشته رو ریل عادت و راهی که زندگی روزمره پیش پام گذاشته بود جلو رفته بودم. حالا که باید خودم تصمیمی می گرفتم مثل خر تو گل مونده بودم. اصلا" پا جلو گذاشتن یه دختر درسته؟ تو یه رابطه ی کنترل شده شاید غلط نباشه، ولی چه کنترلی؟ با چه هدفی؟ عقلم به جایی نمی رسید. بی تاب بودم. از فشار دلتنگی رفتم تو اتاق خاله. طفلک خواب خواب بود. رفتم پیشش خوابیدم فقط برای این که تنها نباشم. بیدار شد، بغلم کرد: چی شده عزیزم، کابوس دیدی؟
    نتونستم دهنم رو ببندم. هرچی بود و نبود ریختم رو دایره. چیزایی که محال بود به مامانم بگم.
    بوسیدم: قربون اون دل کوچیکت برم که هیچی رو نمی تونه واسه خودش نگهداره. بذار یه چایی دم کنم تا برات بگم خاله ت چی کشیده از دست همین دل بی صاحب.
    تا ديروقت یک نفس حرف زد: از اولین عشقش که عمرش کوتاه بود ولی هنوز نمی تونه فراموشش کنه. از دوست پسرای بعدی که با همشون رو راست بوده ولی از هيچ کدوم نتيجه ای که می خواسته نگرفته. حالام فقط خاطره ها تو سرش رژه می رن.
  • اگه می خوای به روز من نیفتی خودتو محکم بگیر، بذار دنبالت موس موس کنن، هیچ مردی زنی رو که با سادگی یا خلوص خودشو تسلیم کنه جدي نمی گيره، دونه دونه موهای سفید سرم که تو رنگشون می کنی همین رو می گن.
    بغلش کردم، با صمیمیتی که هرگز کس دیگه ای رو بغل نکرده بودم: خاله، خیلی ماهی، جواهری، نمی گم حرفت درست نیست، ولی من دلم می خواد ساده مثل تو باشم. نمی تونم جور دیگه ای باشم. مخم به سادگی مخ گوسفنده. مسئله ی عشق و عاشقی نیست، بیشتر اینه که اصلا" نمی دونم کی هستم، چی می خوام، چی نمی خوام.
  • تو یه زنی، چیزی هم کم نداری، جات همینجاست که هستی. اگه کسی تو رو بخواد باید همین جوری بخواد. مدرک و مقام و پول مثل لباس فقط ظاهر آدمو عوض می کنه، توش هنوز همون آدمی هست که بوده. این آدمو يا می بینن یا نمی بینن، از خانواده گرفته تا بقال محل، از شوهر گرفته تا فرزند. چشم مردم چشم مردمه، اگه کور باشه نمی تونی بیناش کنی.
    شصت تا دکتر جامعه شناس هم نمی تونستن قضیه به این پیچیدگی رو این طور ساده شیرفهمم کنن. مرید خاله شدم.
    توی آرایشگاه رفتارم مثل همیشه بود، جدی و دقیق و غرق کار. اما چیزی درونم تغیر کرده بود، می خواست به همون اندازه جدی و دقیق باشه: این منم، هرکی می خواد بخواد، هرکی هم نمی خواد به سلامت. آره، اصل وجود ستاره همین جاست، چرا بی خود اینور اونور دنبالش می گشتم؟
    منسجم شدن شخصیتم رو مثل سیمانی که آب بهش رسیده و کم کم سفت و سخت می شه حس می کردم. حرارتی هم داشت که توی کارم بیرون می زد. هر کاری باید به بهترین شکل انجام بشه، چه آرایش مو و صورت، چه جارو کشیدن آرایشگاه پشت سر مشتری.
    خیلی زود مینا خانم کنار نشست. حتا مشتری های قدیمیش رو می سپرد دست من. حد اکثر یادآوری می کرد چه سلیقه ی خاصی داره. به همه می گفت: ستاره از من زده جلو، منم دلم می خواد کار کنم ولی ديگه شونه و قيچي از دستام فرمون نمي برن.
    در مقابل تعريفي که از من مي کرد می گفتم: هرچی دارم از شما دارم. شما یادم دادین ارزش کار توی خوب انجام دادنشه، حالا هر کاری باشه.
    بالاخره سر و کله ی خانم ملکی مادر بیژن پیدا شد. برای کار همیشگی اومده بود با یه دسته گل کوچیک ولی باسلیقه: اینو پسرم داده، واسه تشکر از ستاره خانم، خودش روش نشد.
    دوباره ریختم بهم. تو دلم گفتم: پس این آقا بیژن هنوز پیگیره. برای خودمم مسئله تموم شده نبود، باید یه فکری به حالش می کردم.
    تشکر کردم و گلها رو گذاشتم تو گلدونی که هیچوقت بی گل نمی موند.
    شب به خاله گفتم که می خوام زنگ بزنم ازش تشکر کنم.
  • اگه دعوتت کرد به شامی، کافه ای چی؟
  • قبول می کنم، به شرطی که مامانش یا باباش بیاد، تو هم بیایی، مینا خانم هم بیاد.
  • مکتب نرفته استاد شدی ها!
  • چه کنیم با این خاله ای که داریم.
    از ته دل خندیدیم. برای شام از بیرون سفارش دادیم. خاله یه ته شیشه مشروبی هم پیدا کرد و جشنی گرفتیم.
    فرداش مینا خانم سه ساعت واسم وقت گذاشت. انگار عروس آرایش می کنه. از کمد لباساش یه ساتن سبز خوشرنگ پیدا کرد. حدسش درست بود، به تنم می خورد. یه ست جواهر شیک هم بهش اضافه کرد: اینا هدیه ی من برای دختر گُلمه. یه کلمه هم حرف نمی زنی.
  • چشم مادر.
    این کمترین و بیشترین حرفی بود که می تونستم از حنجره م بیرون بدم. احساساتی شدم. های های تو بقلش گریه کردم.
  • شما کاری می کنین که حق من نیست، قادر به جبرانش هم نیستم. شما، خاله م. می ترسم دوباره خودمو گم کنم.
  • خُبه خُبه. ببند در اون مشکت رو. دوباره باید نیم ساعت زور بزنم ریمل و زیر چشمتو درست کنم. به خدا دیگه جون ندارم ها!
    توی آینه که به خودم نگاه کردم باورم نمی شد. توی این لباس برازنده و زیر اون آرايش دل انگيز آیا هنوز همان ستاره ی ساده ی همیشگی بود؟ آیا ستاره اصلا" به همچین ظاهر و زیوری نیاز داشت؟ دلم می خواست بگم اجازه بده با مانتو و روسری ساده ی خودم بریم مهمونی، بدون این لباس فاخر و زيورها. ولی دلم نیومد برنجونمش.
    توی رستوران که رزروی بود همه ی چشمها به من دوخته شده بود. خجالت می کشیدم و سرم پایین بود. دست خاله رو گرفته بودم و فشار می دادم. می دونست چه التهابی دارم. دستمو نوازش می کرد تا آرومم کنه. بیژن هم بیشتر سرش پایین بود. شاید می ترسید متهم به هیزی بشه اگه بهم نگاه کنه، به یقه ی بازم و سینه هایی که انگار می خواستن از سوتین بزنن بیرون. شایدم کلا" خجالتی بود. موقعی هم که ابروش رو درست می کردم خجالتی به نظر می اومد.
    بعد از خوردن چایی یخا کم کم آب شد. طبیعتا" نقل مجلس بودم و ازم تعریف می کردن. منم باید حرفی می زدم. چی باید می گفتم؟
    راست توی چشمای بیژن نگاه کردم و پرسیدم: می تونم بپرسم دلیل اصلی این مهمونی چیه؟ لطفا" نگین برای تشکره، واسه ی یه کار جزیی که هر روز انجام می دیم و در مقابلش مزد می گیریم همون تشکر ساده ي بعد از کار کافیه، تازه براش پول نامتعارفی هم دادین.
    بیژن به پته پته افتاد. مادرش اومد وسط: دوستی من با میناجون خیلی قدیمیه، می خواستیم دور هم جمع شیم…
    حرفش رو قطع کردم، جدی ولی با ملایمت گفتم: کسی منکر دوستی شما با مینا خانم نیست که برام مثل مادر عزیزه و این لباس و زیور آلات هم هدیه ی ایشونه. آقای ملکی فقط من رو دعوت کرده بود. من بودم که خواهش کردم شماها هم تشریف بیارین چون دلیلی واسه ی مهمونی خصوصی نمی دیدم. شایدم هست من خبر ندارم. این رو فقط آقای ملکی می تونن جواب بدن. ببخشید که رک حرف می زنم، جور دیگه بلد نیستم.
    بالاخره مجبور شد دهن باز کنه: آره، می خواستم خصوصی باشه. دنبال کسی می گردم که هنوز پیدا نکردم. فکر کردم اون شخص می تونه شما باشه. اگه باعث ناراحتی شدم عذر می خوام. نمی گم آدم باید با یه نگاه عاشق بشه، ولی نگاه هر آدمی کل شخصیتش رو نشون می ده. فکر می کنم نمی تونم شما رو ندیده بگیرم. همین.
    مادره وا رفت از این که پسرش به سادگی بند رو آب داده بود. خاله که می خواست بحث رو نرم کنه رو به من گفت: نگفتم ما مزاحمیم خودت تنهایی برو.
    همه به ناچار خندیدن. گفتم: این لباس عزیزترین لباسیه که تا حالا پوشیدم، چون با همون صفایی که بهش اعتقاد دارم بهم هدیه شده، ولي وقتی ازش بیام بيرون دوباره همون مانتو پوش بند انداز و شاگرد ساده ام و تا آخر عمر هم همون می مونم. حاضر نیستم این زندگی بی دغدغه رو با چیزی غیر از همین سادگی و صفا تاخت بزنم. دوتا شاهد در حد پیغمبر هم دو طرفم نشستن که می دونم تایید می کنن. شرایط من واسه ی هر رابطه ای همینه. البته ادعای آدم باید در عمل ثابت بشه، وگرنه حرف الان منم می تونه فقط حرف باشه.
    گفت: حرف شما احتیاج به اثبات نداره. این منم که باید چیزی رو ثابت کنم، البته اگه فرصت داده بشه.
    شام که سر میز اومد دیگه بحثی نبود. همه خوشحال و راضی بودن الا مادر بیژن که شاید یه کم تو نقش مادر شوهری کم آورده بود.
    این سرآغاز دیدارهای دوجانبه بود که خوب پیش می رفت، نه به خاطر اینکه من مدیریت رابطه رو دست گرفته بودم، خود بیژن کاراکتر سالمی داشت و منم تا این سلامت برقرار بود و آزادیم رو مختل نمی کرد نه تنها مشکلی نداشتم بلکه خیلی هم خوشم می اومد.
    مرور زمان این طور نشون داد که می تونیم با هم باشیم و حتا به هم کمک کنیم بدون این که سد راه همدیگه بشیم. رمز موفقیت یک رابطه همینه: خودت رو آزادتر حس می کنی یا نه.
    تمایلی نداشتیم رابطه مون بیفته تو روال رسمی. به یه نامزدی ساده که پدر و مادرم به خاطرش اومدن تهران رضایت دادیم تا فقط راحت تر باشیم. پدر و مادر بیژن هم وقتی روحیه ی شاد پسرشون رو دیدن به رضایت کامل رسیدن.
    قبل از نامزدی از مرز بوسه و هماغوشی گذشته بودیم که یا تو خونه ی اونا می گذشت یا خونه ی خاله یا دفتر کارش بعد از ساعت کار.
    اولین عشق بازی ما خونه ی خاله بود که شبش نمی دونم خونه ی کدوم دوستش موند تا ما تنها باشیم.
    هر دو ناشی بودیم. خجالتی بودن بیژن کار رو پیچیده تر می کرد. رفتیم سر وقت ته شیشه ی خاله تا شاید از نقاب شرم بیاییم بیرون. گرم که شدیم براش رقصیدم. با لباس خواب. بدون سوتین. بدنم به راحتی اونو برانگیخته کرد. ولی به چیزی بیشتر از این نیاز بود تا منم برانگیخته شم. کلامی و نوازشی لازم بود. بقلش گرفتم و توی گوشش نجوا کردم: مطمئنی من همون کسی هستم که می خوای؟ واقعا" دوستم داری؟
  • با تمام وجود می خوامت. ولی می ترسم بهت دست بزنم. می ترسم فکر کنی فقط سکسه. وگرنه…
  • آره، سکس در حد جفت گیری دوتا حیون نر و ماده واقعا" ترس آوره. بعدش هرکدوم از یه طرف می رن. این چیزی نیست که من رو راضی کنه. یه چیز دیگه ای هم لازم دارم، چیزی که بعدش هم ادامه داشته باشه حتا وقتی که طبیعت میل جنسی رو خاموش می کنه.
    در حالی که گردنم رو می بوسید و دستش زیر پیرهن و روی پوست بدنم می لغزید گفت: الان که دیگه در حد یه جونور هیچ کنترلی ندارم و می خوام بغلت کنم ببرمت توی رختخواب، ولی اینقدر می دونم که اگه پائین تنه مو رو از بیخ ببرن باز همون قدر می خوامت.
    تابو شکست. با قدرت بغلم کرد و به رختخواب برد و چنان حرارتی به خرج داد که مثل هدیه ای غافلگیر کننده شادم کرد.
    درامیختیم و جشنواره ای از لذت برپا شد که در آن همه ی چراغهای عالم توش روشن می شدند تا بگویند این آغاز راهی روشن است و بعد خاموش می شدند تا بگویند خطر خاموشی هم هست و دوباره روشن می شدند تا بگویند از دوباره روشن شدنشان نا امید نباشم.
    هرگز ناامید نشدم. پیش از آشنایی با بیژن به چراغ جادویی دست پیدا کرده بودم که راهم رو روشن نگه می داشت. در روشنایی همین چراغ بود که خودم را پیدا کرده بودم و قصد نداشتم دوباره گمش کنم، چه یاری مثل بیژن کنارم باشه، چه نه.

نوشته: bj


👍 53
👎 8
9122 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

596155
2017-05-16 20:54:43 +0430 +0430

لایک bj دوست داشتنی بنظرم رمز موفقیت هر رابطه اینه در مقابل تک تک وعده و وعیدهایی که باعث اعتماد شدن مسئولیت پذیر باشیم… درکل این کلمه مبتذل مخ زنی رو ریشه کن کردن…حرف از دهن درمیاد نه از جایی دیگه…

0 ❤️

596186
2017-05-16 22:07:49 +0430 +0430

افرین به طرز نگارش زیبایی که همیشه دارید

0 ❤️

596194
2017-05-16 22:20:57 +0430 +0430

عالی بود…خیلی روون و در عین حال دلنشین…دلم نمیخواست به آخر برسه…خسته نباشین

لایک۱۳

0 ❤️

596200
2017-05-16 23:29:15 +0430 +0430

ye chand bar oomadam to in saayt va har bar ba khondan dastan shoma surprise shodam…emshab ozv shodam faghat vase 1 like ke arzesh zaheri chandani ham nadare niiat tashakoor bood ? ? ?

0 ❤️

596223
2017-05-17 04:22:34 +0430 +0430

عالی بود…دمت گرم

0 ❤️

596227
2017-05-17 04:47:10 +0430 +0430

خوب بود مرسی لایک

0 ❤️

596236
2017-05-17 06:34:59 +0430 +0430
NA

داستانت یه سادگی خاصی داشت
به خوبی تونستی حس دخترانه پاکی رو که تا ۱۸ سالگی همون دختر ۴ ساله مونده رو بیان کنی
تنها ایرادی که میتونم بگیرم اینه که پسره وقتی ابرو ورمیداره نباید آدم ساده ای باشه
بهر حال هیچ کدوم ما بدون ایراد نیستم
تشکر میکنم از حس خوبی که به خاننده انتقال دادی

0 ❤️

596241
2017-05-17 07:08:24 +0430 +0430

bj عزیز بسیار لذت بردم درود درود

0 ❤️

596292
2017-05-17 14:53:44 +0430 +0430

لایک 35 با من

0 ❤️

596301
2017-05-17 17:10:56 +0430 +0430

خیلی خوب بود بی جی گرانقدر ?

0 ❤️

596439
2017-05-18 06:51:14 +0430 +0430
NA

ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﻴﺸﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ bjﻳﻪ ﻣﺮﺩﻱ ﺑﺎ ﻧﻮﺷﺘﺖ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪﻱ ﺧﻼﻑ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﺴﺘﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﻳﻪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﻲ ﻛﺪﻭﻣﺸﻮﻧﻲ ?
ﻧﻮﺷﺘﺖ ﺯﻳﺒﺎ ﻟﻄﻴﻒ ﺭﻭﺣﻴﺎﺕ ﻭﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻣﻪ ﺑﺨﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻤﻴﺸﻪ
ﻳﻪ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻤﺠﻨﺴﮕﺮﺍﻳﻴﻢ ﺑﻨﻮﻳﺲ
ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ ?

0 ❤️

596488
2017-05-18 15:48:08 +0430 +0430

پسری که ابروهاشو اومده درست کنه و زده ریده و مامان جونش واسش آرایشگر شخصی آورده خونه؟؟؟!!!
د نه دیگه داداچ
واقعا حالم بهم خورد…یه همچین پسری خونِش حرومه

خوشم نیمد ا کاراکترا

0 ❤️

596497
2017-05-18 16:59:56 +0430 +0430

اینقد همه چیز عاالی و پر از حس های خوبه که جز اینکه خوب بود و لایک نمیدونم دیگه چی بگم. چقد تو خوبی ‏bj‏ جان.خدایی کم کم دارم معتاد قلمت میشم!امیدوارم همیشه پاینده و سلامت باشی.

0 ❤️

596686
2017-05-19 19:20:35 +0430 +0430
NA

لذت بخش بود و متشکرم از اینکه زحمت میکشید و وقت میگذارید مینویسید . من بعنوان یک مرد لذت میبرم وقتی داستانی را که میتوان به عنوان اثری زیبا مطالعه میکنم که در آن به حقوق زنان توجه میشود و زن را ضعیف و نانوان نمیشناساند و به زنان و مردان هر دو توجه میشود و احترام میگذارند دران بهردو جنسیت انسانی . موفق باشید

0 ❤️

596813
2017-05-20 09:02:59 +0430 +0430

bj عزیز بازم مثل همیشه عالی بود

0 ❤️

596935
2017-05-20 21:53:39 +0430 +0430

اي جااان اي جااان اي جان چقدر خوب مينويسي آخه دوست عزيز من ،هزار بار لايك هزار بار خسته نباشيد تقديمت

0 ❤️

600416
2017-05-24 10:47:28 +0430 +0430

خيلي كليشه اي و معمولي بود :/ مثل آب بابا نان داد. خوشم نيومد. موفق باشي

0 ❤️

607146
2017-05-31 02:23:21 +0430 +0430

خوشم نیومد جالب نبود

0 ❤️