سرکش

1400/11/04

سلام. این اولین تجربه‌ی من از اروتیک نویسیه و صرفا دلم خواست که انجام بدم. نمی‌دونم ادامش رو می‌نویسم یا نه؛ ولی می‌دونم که به شخصیت‌های داستانم وابستگی زیادی دارم و احتمالش زیاده برگردم. داستان جنسیه ولی این به این معنا نیست که از فاقد ارزش ادبی باشه و صرفا یه چیزی بنویسم و بره، پس اگر صرفا برای خوندن بی‌صبرانه‌ی چیزی اومدید، این تاپیک رو ترک کنید. پارت اول رو نتونستم بیشتر از این ادامه بدم و نمی‌خوام هم به خودم براش فشار بیارم چون موضوع جدیدیه که واردش شدم. دوست دارم نقدهاتون رو بخونم. شاید شیوه‌ی صحیح اروتیک‌نویسی، کم‌تر کش دادن باشه؛ نمی‌دونم به مرور زمان می‌فهمم.

«اسب وحشی»
بدون بالا آوردن سرش، می‌بینم که مژگان پرپشت خرمایی‌اش با کلافگی بر صورتش فشرده می‌شوند.
-من نمی‌خوام بهت آسیب بزنم بوسه. بفهم اینو.
چشمانم را در حدقه می‌گردانم و می‌گویم:
-دردی که تهش آرامش داشته باشه، آسیب نیست طوفان. دردی که یه ساله دارم واسه‌ی داشتنش التماست می‌کنم، آسیب نیست. تو بفهم!
از جا برمی‌خیزد و به سمت آشپزخانه می‌رود. صدای جوش آمدن کتری برقی به گوشم می‌رسد. زیرچشمی نگاهش می‌کنم که روی صندلی کنار میز نشسته و سرش را میان دستانش گرفته؛ مرد من. مرد سرشار از احساسات من. می‌پرستیدمش؛ با تمام وجود، اویی نور من شده بود برای خروج از سیاهی‌ها، می‌پرستیدم؛ اما می‌خواستم بیشتر باشد. می‌خواستم حضورش را، نور بودنش را، بیشتر احساس کنم. فراتر از بوسه‌های نرم، فراتر از نوازش‌های نیمه شب، فراتر از انگشتانی که با ظرافت برگ گل، لمس می‌کردند. همه‌ی این‌ها آرامش داشتند، عشق داشتند و من با تمام وجود پذیرایشان بودم؛ اما… بیشتر می‌خواستم.
-من فقط ازت امتحان می‌خوام طوفان. یه مدت می‌ریم، مطمئنم وقتی منو ببینی نظرت عوض میشه.
چشم غره‌ای نثارم کرد:
-امتحان کردیم بوسه، نشد، نمی‌شه. تو یکم به من فکر کن!
ملتمسانه خیره‌اش شدم:
-چند وقت پیش بود طوفان؟ هفت ماه! یه قطره اشک ریختم تمومش کردی! یعنی دل نداری یه چیکه اشک ببینی؟ انقدر اون دل ریزه میزت نازکه؟
نگاه رنجیده‌اش را به من دوخت؛ می‌دانستم. می‌دانستم. می‌دانستم لوس نیست.
-آره من اونقدر نامردم که دلم نمیاد اشک چشمای اونی که عاشقشم رو ببینم. مشکلی داری؟
باز هم سکوت میانمان برقرار شد. دلم می‌خواست بیفتم مقابل پایش و بگویم بابا… طوفان… رها کن!
با صدای کوبیده شدن لیوان روی اپن، به خود آمدم. می‌دانست قهوه نمی‌خورم و بوی قهوه در دماغم پیچیده بود. مرد من، دلخور بود. اما این بار نمی‌خواستم کوتاه بیایم. لیوان را برداشتم و با لجاجت، تمام تلخی زهر مانندش را یکباره سر کشیدم. سوختم و معده‌ام از طعمش پیچ خورد؛ اما با گستاخی در چشمان عسلی‌اش زل زدم و گفتم:
-می‌بینی که چقدر پریشونم. هر روز می‌بینی چقدر پریشونم و می‌دونی باید چیکار کنی ولی نمی‌کنی. اگه تو نمی‌خوای، می‌رم زیر یه مرد دیگه که عرضه‌ی آروم کردنمو داشته باشه.
صدای استخوان‌هایش را شنیدم که در هم رفتند. صورت سرخ شده‌اش، رگ برآمده‌اش… بد کرده بودم؟ بله. می‌دانستم. ولی مرد آرام و احساساتی من را، فقط با همین لاشی‌بازی‌ها می‌توان خشمگین کرد. آه مرد صبورم که گیر من افتادی.
در کسری از ثانیه، فشرده شدن بر دیوار را احساس کردم؛ فشار دستانش روی گلویم، تنفس را سخت کرده بود. چشمان سرخش در چشمانم خیره شدند و با خشم غرید:
-عرضه… آره؟ می‌خوای بری زیر یکی که جوری بکنتت که گشاد شی تهش برا من بمونه؟ خیال کردی من بلد نیستم؟ د بدبخت، اگه بخوام می‌تونم یه جوری بکنمت که دیگه نتونی هی اینور اونور پارس کنی… می‌خوای بری زیر یکی دیگه؟ این گهی بود که خوردی؟
لحن خشمگینش… صدایش… کلماتش… خیس شدنم را حس می‌کردم. با صدای جر خوردن نیم‌تنه‌ای که تنها پوششم بود، مبهوت خیره‌اش شدم؛ آدم دیگری شده بود. نمی‌شناختمش و همیشه می‌خواستم این روی طوفان همیشه نسیمم را ببینم.
یک انگشتش را بی‌ملاحظه داخل دهانم داد و بدون نگاه برداشتن از چشمانم، زمزمه کرد:
-ساک بزن
نگاه از چشمانش برنداشتم و با آرامش، اما عمیق، انگشتش را مک زدم. دستم آرام به سمت شلوارش پیش رفت. خبری از برآمدگی نبود. باید، باید او را همین امشب، به آستانه‌ی لذت از این رابطه می‌بردم؛ باید. نگاهش آرام شده بود. کیرش را از روی شلوار فشردم؛ با احساس فشار، گویی حرف‌هایم یادش آمده باشد، یک باره سه انگشتش را درون حلقم فرو برد و جلو عقب کرد. خراش حلقم. سوزش. عوق زدم و دستش را در آورد.
با تنه‌اش به تنه‌ام فشار آورد و انگشتانش، خشن، روی کصم چرخیدند.
-چقدر خیس کردی… دوست داری، آره؟ خوشت میاد باهات مثل یه حیوون رفتار شه؟
هجوم سه انگشتانش را درون کصم حس کردم و آخ ریزی گفتم و با هیجان بیشتری ادامه داد:
-خوبه… خوبه خوشت میاد… چون قراره از این به بعد همین رفتارو ببینی. عاشق وحشی بودنتات شده بودم ولی نمی‌دونستم باید افسار ببندم!
حرکات دستش درون کصم گیجم کرده بود. لحن خشمگینش، پروانه‌های دلم را آزاد می‌کرد. وجود داشتن این روی طوفان را دیگر تصور هم نمی‌کردم! دستش را بالا آورد. از آب کصشم برق می‌زد. صورتم را نوازش کرد و نوازش، یکباره سیلی شد بر صورتم و آخی که از دهانم خارج شد و کصم که تیر کشید! آخ طوفان… آخ!

نوشته: فریاد.


👍 2
👎 2
12401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

855004
2022-01-24 02:02:18 +0330 +0330

خوب بود.به عنوان اولین داستان میشه گفت عالی بود. فقط چند تا نکته که بهتره رعایت گنی:
«بند نویسی کردن و استفاده درست و به جا از علامت های نگارشی»
«چک کردن داستان قبل آپلود(غلط املایی ها برطرف بشه)»
«بهتره که روند داستان آروم پیش بره و بخاطر کوتاه کردن داستان کیفیت اصلی داستان خراب نشه»
با تشکر🌆🌠✨

1 ❤️