داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه است.
لب پشت بوم نشسته بودم و پاهامرو توی هوا تاب میدادم،ارسلان پشت هم سیگار میکشید و زل زده بود به چراغهای روشن شهر.
اومد سراغم و با دستش،پشت گردنم رو فشار داد.
۰به چی فکر میکنی؟
وقتی لمسم کرد،ناخودآگاه عمیقتر نفس کشیدم.
+به تو،به تو فکر میکنم.
۰فکر کردن دارم مگه من؟جلوتم دیگه الان.
سیگار توی دستشرو گرفتم و دود تلخشرو وارد ریههام کردم.فکر اینکه لبهای ارسلان،چند ثانیه قبل روی همین سیگار بوده،باعث شد لبخند بزنم.
+خیلی فرق نداره کجا باشی،من غالباً به تو فکر میکنم.
سیگارو از دستم گرفت و در حالی که زل زده بود توی چشمهام،ازش کام گرفت.انگشت شستش رو گذاشت روی چونهام،لبهامو از هم باز کرد و دود سیگارشرو از بین لبهاش،دمید داخل دهن من.
۰خوش به حال دوست دخترت.
نسخ به لبهاش نگاه میکردم و دلم میخواست ببوسمش ولی نمیتونستم.
+چرا؟
۰بهت نزدیکه،تمام تورو داره،چیزهایی که من نمیتونم داشته باشم،ولی اون داره.
میخواستم بهش بگم تو اگر بخوای میتونی چیزهاییرو داشته باشی که حتی اون هم نداشته،ولی نگفتم و فقط نگاهش کردم.
رفت پشتم ایستاد و دستهاشرو گذاشت روی شونههام.تنم بیپروا بود و احساس میکردم اگر خودمرو پرت کنم پایین،به جای سقوط،پرواز میکنم.
از لبه پشت بوم اومدم پایین،میخواستم از اونجا برم ولی ارسلان پیرهنمرو گرفت و نگهام داشت.رفتم جلوش،خودمرو کشیدم توی آغوشش و اون بازوهاشرو قفل کرد دور تنم.
۰فردا مدرسهات تعطیله نه؟
+اره،فردا خونهام.
۰نمیشه امشب بیای پیش من؟
+باید با مامانم حرف بزنم ارسلان.اگه اجازه بده میام.
رفتم خونه که به مادرم بگم شب پیش ارسلان میمونم،البته به بهانه اینکه امتحان میانترم ریاضی دارم و ارسلان میتونه باهام کار کنه.وقتی پای درس وسط بود مادرم با هیچ چیز مخالفت نمیکرد.میخواست من سری توی سرها در بیارم و با اینکه دل خوشی از پدرم نداشت،میخواست مثل اون موفق باشم.
ساک مدرسمرو بستم و رفتم واحد کناری،در نیمه باز بود،به محض اینکه وارد شدم دست ارسلان قفل شد دور گلوم و دست دیگهاش در خونهرو بست.
۰خوشحالم امشب اینجایی.
+خیلی پَرتی توی ابراز علاقه کردن.
خندید و گلومرو رها کرد.
+تو همیشه تنهایی نه؟یعنی میدونی؟من سه ماهه که میشناسمت و اکثرا پیشتم،ولی تاحالا ندیدم کسی بیاد اینجا.
۰دایره دوستام کوچیکه،هرکسیرو هم خونهام راه نمیدم،در واقع اصلا کسیرو راه نمیدم.
+من که دم به ساعت اینجام.
۰تو فرق داری…
با این حرف،غیرارادی لبخند زدم و احساس خوشحالی عمیقیرو تجربه کردم،ولی پی حرفرو نگرفتم چون میترسیدم بحث باز بشه و حسی که به ارسلان دارم لو بره.
+خب،حالا دوست هیچی،خانواده که داری،هان؟اونها هم نمیان بهت سر بزنن؟
حالت صورتش تغییر کرد،فرم چشمهاش جدی شدن و دوباره یک نخ سیگار کنج لبش جا خوش کرد.
فندکش دست من بود،از جیبم درش اوردم و بردم سمت سیگارش،نگاه ارسلان بهش بود و منتظر بود روشنش کنم،ولی نکردم.سیگارو از روی لبهاش برداشتم و نگاهمرو دوختم به نگاهش.
+ببخشید اگه وارد حریمت شدم،فقط کنجکاو بودم.چون تو همهچیز رو راجع به زندگی من میدونی،گفتم شاید دلت بخواد از زندگی خودت هم برای من تعریف کنی.
۰داستان زندگی من انقدری تلخ هست که مطمئن باشم نمیخوای راجع بهش چیزی بدونی.
+من دوست دارم هرچیزی که راجع به تو وجود دارهرو بدونم،حتی اگه تلخ باشه،من تلخ بودنهاترو هم دوست دارم…
پشت همه ادمها،قصههایی هست که میتونه بهم نزدیکشون کنه،یا انقدر فاصله بینشون بندازه که همدیگهرو فراموش کنن.
داستان ارسلان،داستانی بود که مارو بی اندازه به هم نزدیک کرد،کاری کرد که دنیامون به هم گره بخوره و بشیم جزوی از حال و آینده هم.
وقتی از خانوادهاش توی جنوب شهر و پدرش،که زمان نوزادی ارسلان،مادرشرو رها کرده بود گفت،وقتی از تجاوز پی در پی عموش به مادرش گفت،وقتی بهم گفت که برای یک لقمه نون مجبور بوده دستفروشی کنه تا خرج زندگیشرو در بیاره،با خودم گفتم همیشه بدتر از اون چیزی که ما توی زندگی تجربه میکنیم هم وجود داره،اما نکته مهم این هست که نذاریم اتفاقهای بد سرنوشت مارو عوض کنن و بشن سکاندار زندگی ما،دقیقا همونطوری که ارسلان نذاشته بود.
وقتی روایتش تموم شد،سفیدی چشمهاش سرخ شدن واسه همین سرشرو به یک سمت دیگه برگردوند که من بغض توی نگاهشرو نبینم.
بعد از شنیدن قصه دنیایی که تجربه کرده بود،ناراحتی توی تنم بسط پیدا کرد و دلم میخواست من به جای زندگی از دلش در بیارم،دلم میخواست نشوناش بدم که ادمها میتونن قابل اعتماد باشن،میتونن همدیگهرو بپذیرن،میتونن گذشته همدیگهرو بدونن و بدون اینکه قضاوت بشن،خود واقعیشونرو زندگی کنن.
سرشرو بین بازوهام جا دادم و انگشتهامرو فرو بردم توی موهاش.بعد چند ثانیه سکوت گفت:با حال خرابم،گند زدم به حال خوبی که کنارم داری.ببخشید.
+حال خراب تو مال من،همه دردات مال من.من بخیههامو از زخمهام میکشم بیرون و میدوزمش به زخمهای تو،فقط بخند و فراموش کن چی بهت گذشته،فراموش کن چی کشیدی،من درکت میکنم عزیز دلم،من درکت میکنم جان و جهانم.
ارسلان از اغوشم اومد بیرون و پیشونیشرو چسبوند به پیشونیم.
۰تو اولین نفری هستی که از زندگی و بالا،پایین های من باخبره،امیدوارم انقدر ناراحت کننده نبوده باشه که بخوای ازم فرار کنی.
پشت انگشت سبابهامرو کشیدم به گونه و چشمهاش.
+ای نور هر دو دیده،بی تو چگونه ببینم/وی گردنم ببسته،از تو کجا گریزم؟
لبخند به لب نگاهم کرد،دو شات تنسی ریخت و یکی رو رفت بالا.من برداشتم ولی چون قبلا نخورده بودم یک کمی مکث کردم.
+ارسلان نمیرم.
۰با ویسکی؟
+تجربه ندارم خب.
۰برو دارمت.
شات دومرو که نوشیدم،احساس سرخوشی کردم.هشیار بودم ولی به شدت بی خیال و رها از هفت دولت.
+ارسلان.
۰آرش.
+ارسلان،هی،نگاهم کن،فقط منرو نگاه کن.
رفتم روی پاهاش نشستم،انگشت شستام رو کشیدم به لب پایینش و با لب های نیمه باز،بهش نگاه میکردم.صورتشرو اورد جلو،لبهاشو با زبونش خیس کرد و نزدیک لبهام نگهش داشت.کف دستهاش رو کشید روی کمرم،فشارم داد سمت خودش و منرو بوسید.
بین گیر و دار و جدال لبهای تشنهامون،تن من ثانیه به ثانیه افسار گسیختهتر میشد و یکی شدن با تن ارسلانرو میخواست.
دستمرو از روی شکمش،بردم سمت کیرش ولی وقتی خواستم لمسش کنم،دستمرو پس زد.
لبهای تشنه من باز مونده بودن و چشمهام به لبهای مرطوب ارسلان خیره مونده بود.
ارسلان نگاهم میکرد و به صورتم دست میکشید.با صدای اروم،پلک های نیمه باز و چشم های خمارش بهم گفت:کوچولو،هجده سالت نشده هنوز،باید تا سه ماه دیگه صبر کنیم.الان درست نیست.
+نه،من میخوامت،الان میخوامت،چه سه ماه دیگه چه الان،مگه فرقی هم میکنه؟بعدم این کار از پایه غلطه،ولی من دارم میسوزم،از روزی که دیدمت دارم توی عشقت میسوزم ارسلان.
پیشونیمرو بوسید،در حالی که توی بغلش بودم از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق خواب.افتادیم روی تخت و اون از پشت بغلم کرد.
دم گوشم گفت:میخوام وقتی هشیاری انجامش بدیم،من اون موقع میخوامت کوچولو…
نوشته: نیکان
wow… 👍
کشش داستان همچنان برقراره و تا آخر با حوصله خوندمش.
شعر مولانا رو هم که دوستان اشاره کردن و خودت هم تعجب کردی از حضور ب اضافه 😀
چشم انتظار قسمت های بعدی 👏
آقا نیکان داستانت تا اینجاش خوب بود.
از اینکه نوشتی میخواست در حالت هوشیاری انجامش بده، خیلی خیلی خوشم اومد. راستش منم ارزو دارم اگر یه زمانی میسر بشه با کسی واقعا میخوامش، سکس داشته باشم هر دو در حالت هوشیاری، رو در رو و با وجود یک نور ملایم در محیط باشه. تا هر دو بتونیم لحظه به لحظه همه حالات و رفتارهای چهره و بدن همو ببینیم.
فقط نمیدونم چرا یک جاش نوشتی این کار از پایه غلطه. اگر هر دوتون گی هستید، این کار غلط نیست. طبیعت خدادادی هر دوتونه. ولی اگر گی نیستید و فقط هوسه خوب بله غلطه. کاش اینجاشو یه جوری می نوشتی تا کسی نتونه از متنت، تأییدی بر باورهای هموفوبیک برداشت کنه.
اما در کل داستان خیلی خوبی بود و اگر ادامه داره، مشتاقم ادامه شو بخونم. خصوصا درباره سرانجام قتل پدر توسط مادره.
مثل یک سریال دغدغه ام شده و برای قسمت های دیگه اش لحظه شماری میکنم،ازت خواهش دارم در صورتی که مقدوره و لطمه نمیبینی فاصله ها رو کم کنی، همچنان دوست دارم
رفیق جان بازم به وجد اومدم
نیکان داستانت عالیه،
داستان های سریالی دقیقا باید یه موضوع مهم رو مد نظر قرار بدن، و اونم اینکه محتوای دستان که شامل شخصیت ها، مکان، و خصوصیات شخصیتی همونه ولی تو هر داستان اتفاقاتی بیوفته که تو داستان قبل نیوفتاده و تکراری نباشه.
و به خوبی این کار رو کردی، و تبریک میگم بهت،
از شهر مولانا به وجد اومدم (یکی از بیت های مورد علاقه من)
منتظرم ببینم بقیه ش چی میشه
کاش منم عشقم و بروز داده بودم تا حالا شاهد عاشقی عشقم با کس دیگه نباشم ولی با این حال اون ی زندگی مرفه میخواست که من نداشتم خوبیش اینه که اون الان خوشحاله
خوب بود ولی جملات پریشونن. روایت نقص داره. نمیدونم. فکر کنم در هر بازبینی، چیزهائی اضافه شدن که در کلّیّت، درستن ولی در هر جزئیات، نه!
کماکان اشکالات نگارشی وجود دارن.
ای نور هر دو دیده،بی تو چگونه ببینم/وی گردنم ببسته،از تو کجا گریزم؟
اشکال وزنی داره، یعنی بهجای ببینم،بینم درسته.
امیدوارم این کامنتها رو بخونی!