سرگیجه(۴ و پایانی)

1400/08/01

...قسمت قبل

داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه است.
«میتونید جون‌ام رو ازم بگیرید ولی نمیتونید چیزی که هستم رو عوض کنید.»
وقتی این جمله‌ رو گفتم مادرم با پشت دست،زد توی صورتم.
*اگر لازم باشه جونت‌ رو هم میگیرم،نمیذارم این آبروریزی دوباره توی خانواده تکرار بشه!
انگشت شست‌ام رو گذاشتم کنج لبم و وقتی دیدم خونیه،زبونم‌ رو کشیدم بهش،به مادرم نیشخند زدم و رفتم سمت در خونه.
میخواستم از اونجا برم ولی مادرم نذاشت و فریاد زد:تو حق نداری از این خونه بری بیرون!از این به بعد هرجا بخوای بری،خودم میبرمت.گوشی‌ات رو هم همین الان تحویل بده.
+میخوام برم زیر دوست پسرم،تو میخوای من‌رو ببری؟
عصبانیت چشم‌هاش دوبرابر شد و با غیظ نگاهم کرد.
*مواظب حرف زدنت باش و گوشی‌ات رو بده.
+بیا ازم بگیرش!
رفتم توی اتاقم و در رو کوبیدم به هم،صدای داد و بیداد پدر و مادرم بلند شد.از دو هفته پیش و بعد از اون دعوایی که سر اعتراف من به گرایش جنسی‌ام اتفاق افتاد،حرف‌هاشون بی‌پرده و صریح شده بود،دیگه مراعات هیچ‌چیز رو نمیکردن.
-این پسر رو رها کن،نمیخوام سرنوشت من براش تکرار بشه،نمیخوام بیوفته گیر یکی مثل تو!
*گیر یکی مثل من؟کثافت یک نگاه به خودت کردی؟تو مردی مثلا؟…
هندزفری گذاشتم توی گوشم،اهنگ همینیم که هستیم از وانتونز‌ رو پلی کردم و به ارسلان پیام دادم.
+عشقِ من،حال و اوضاع اینجا خیلی بده!ولی من تحمل میکنم میدونی؟هر سختی لازم باشه رو تحمل میکنم و میدونم این روزها هم میگذره،قسمت خوب ماجرا اینه که تو هستی،که عاشقی،تو دنیای منی ارسلان.راستی،امشب همه چیز خیلی خوب بود،ازت ممنونم.
برای جوابش صبر کردم،پیام رو دید،در حال تایپ کردن بود و وقتی پیام‌اش برام ارسال شد؛صدای جیغ شنیدم.
جرئت نداشتم از سرِجام بلند بشم.هندزفری رو در اوردم،گوشی‌رو گذاشتم کنار و آروم خودم رو کشیدم تا لبه تخت.
خونه ساکته ساکت بود.اون حجم از سکوت دلهره‌ام رو بیشتر میکرد و باعث احساس سنگینی روی قفسه سینم میشد.
از سرِجام بلند شدم،رفتم سمت درِ اتاق،دستگیره‌ رو توی دست‌ام فشار دادم و با نگرانی بازش کردم.
با پاهای از گیر رفته،توی خونه راه میرفتم و دنبالشون میگشتم.وقتی رسیدم به آشپزخونه،دستای خونی مادرم رو میدیدم که میلرزید و سعی داشت روی شریان بریده شده قلب پدرم‌رو بپوشونه که باعث ترس من نشه و توی همون حالت بهم لبخند میزد…

صبح اون روز:

ساعت ۰۵:۴۵ دقیقه صبح بود.آماده رفتن به مدرسه شدم و خودم رو توی آیینه برانداز کردم.به فک و گونه‌های استخونیم دست کشیدم و به خودم گفتم:آرش،تولّدت مبارک…
اون موقع هیچ ایده‌ای نداشتم که تا چند ساعت دیگه،زندگیم قراره به کدوم سمت و سو هدایت بشه و چه اتفاقاتی برام بیوفته.
رفتم مدرسه،کل روز رو منتظر بودم که عقربه‌های ساعت روی چهار بایستن تا من بتونم ارسلان رو ببینم،اخه قول داده بود بعد از اینکه تعطیل میشم،بیاد دنبالم.
از زنگ اخر فقط یک ربع گذشته بود که ناظم،توی چهارچوب در پیداش شد و همه از سرِ جامون بلند شدیم.
وقتی نشستیم با صدای بلند و رسا گفت:مِهری،وسایلت رو جمع کن،آمدن دنبالت.
+ببخشید کی؟
۰برادرت.
دو هزاریم افتاد،به سرعت وسایلم‌رو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون.توی حیاط مدرسه میدویدم و هوای تازه و خنک اون روز رو نفس میکشیدم.
شتاب پاهام زیاد بود و شوق دیدار ارسلان توی اون روز دل‌انگیز،باعث شده بود به سمت‌اش پرواز کنم.
وقتی از مدرسه رفتم بیرون،به سختی با ارسلان؛که دم در ایستاده بود؛برخورد کردم،یک آخ کوتاه گفتم و پریدم بغلش.
+دیوونه چرا زودتر امدی؟
۰میدونستم از درسی که زنگ اخر داری بدت میاد،با خودم گفتم بذار نجاتش بدم.
لبخند به لب،صورتش رو نگاه کردم،یقه کاپشنش‌رو توی دستم فشار دادم و مشت دست چپم رو گرفتم سمت صورت‌اش.
+میخوام فکت ‌رو سرویس کنم انقدر که دوست دارم!
۰تو زدی قلبم‌رو سرویس کردی با این دوست داشتنت،فک که چیزی نیست…
صورتش‌ رو بیشتر اورد جلو و گفت:بیا؛بزن.
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم،لب‌هام رو بردم سمت صورت‌اش و به گونه‌اش بوسه زدم.
از بغل هم اومدیم بیرون و راه افتادیم.مقصدی وجود نداشت،مهم راهی بود که میخواستیم کنار هم طی کنیم.
کل مسیر به حرف گذشت،انقدر حرف زدیم و خندیدیم که چشم وا کردیم دیدیم داره غروب میشه و ما دمِ کافه لمیزِ سرِ خیابون ولیعصریم.
چند لحظه ایستاد و زل زد بهم.
+به چی مینِگَری؟
۰چشم‌های من عادت داره به تو بنگره فقط،نشه رها کنی و بری،نشه چشم‌هام نبینه تو رو یک روز.
۰دیوونه،روزی که رهات کرده باشم روزیه که دیگه خونی توی رگ‌هام نیست،یعنی خود خدا من رو ازت گرفته وگرنه منِ سرگردونِ عاشق رو چه به رها کردن؟به قد و قوارم نمیخوره اصلا.دلِ اینکارارو ندارم من…
وقتی داشتم حرف میزدم حالت نگاهش عوض شد،انگار داشت با چشم‌هاش بهم لبخند میزد.
۰خب حالا عاشقه سرگردون،قهوه بزنیم؟
+بریم باغ فردوس،تا برسیم هوا تاریک میشه،سوز زمستونم بیشتر میشه و قهوه‌ای که میخوام باهات بزنم بیشتر بهم میچسبه،نظرت چیه؟
۰نظر ما با شما هم سوئه.
نیم ساعت بعدش باغ فردوس بودیم،نرسیده به سر درِ باغ،روی یکی از نیمکت‌های سنگی نشستیم و توی همدیگه گره خوردیم.
بخار و بوی قهوه روی صورت‌ام پخش میشد و یخِ روی گونه‌هام رو اب میکرد.گذاشتمش کنار و کف دوتا دست‌هام رو فرو بردم داخل یقه ارسلان و گذاشتمشون روی گردن‌اش.
شونه‌هاش به سمت بالا جمع شد و معلوم بود انگشت‌های سردم،حسابی تن گرمش‌رو مور مور کرده.
دست چپ‌اش رو گذاشت روی شونه‌هام،تن من رو بیشتر به خودش فشار داد و سرم رو بوسید.
۰اندازه زندگیم دوست دارم کوچولو.راستی،شب اخریه که میتونم بهت بگم کوچولو و این اصلا خوشایند نیست.
+تو تا هروقت که دلت بخواد میتونی این‌ کلمه‌رو بهم بگی جانِ دلم.اصلا این میشه کلمه‌ای که باهاش همیشه من رو به خاطر میاری…
یک ساعتی با وجود اون سوز وحشتناک کنار هم نشستیم و حرف زدیم.سرمای هوا،باعث شده بود خون به مغزمون نرسه و ما توانایی این رو داشتیم که حتی به مسخره‌ترین چیزها هم بخندیم،آخر سر بلند شدیم که بریم سمت خونه.
توی کوچه تاریک و خلوتِ دلبر،زیر آسمون اون شبِ پر از ستاره و صاف،ارسلان هوای بوسیدن لب‌های من رو کرد و وسط راه ایستاد،کمرم‌ رو گرفت و کشید سمت خودش،لب‌هاش رو اورد نزدیک لب‌هام و بعد از یک مکث کوتاه،بوسیدشون.
توی اون هوا،لب‌های گرم ما به هم گره خورده بودن و زبون‌هامون با شدّت روی همدیگه بازی میکردن.
خودم رو ازش گرفتم و شروع کردم به دویدن.ارسلان پشتم میدوید و صدام میزد.صدای خنده‌های بلند و قوی‌اش کل کوچه رو پر کرده بود و بهم انگیزه میداد واسه اینکه بیشتر بدوم.
وقتی ایستادم که اخر کوچه قلمستانی و وسط پیاده‌رو خیابون ولیعصر بودم.
به پشت سرم نگاه کردم و دیدم ارسلان توی تاریکی ایستاده و حرکت نمیکنه.
+نمیای؟قول میدم دیگه ندوم!
۰میدونی کلی هاله رنگی افتاده روی صورت و تنت؟میخوام وایسم و نگاهت کنم.تو الان خودِ رنگین‌کمانی،منم ظلماتم.از وقتی دیدمت همینطوری بود،تو نور بودی،رنگ بودی،منم که تاریکی مطلق.
رهگذرا رد میشدن و با تعجب نگاهم میکردن،یک سری‌ها حتی دنبال منشا‌ء صدا میگشتن و میخواستن با یک نگاه گذرا،سر از ماجرا در بیارن.
+نه،مثل اینکه داستان رو بد فهمیدی!ارسلان تو روشنایی بودی و از وقتی امدی،دنیای من روشن شد.شاید باورت نشه ولی تو معجزه زندگی منی…
راه افتاد سمتم،وقتی بهم رسید سر شونه سمت چپم رو توی دستش فشار داد،اطرافمون رو نگاه کرد و گفت:اگه میتونستم،همینجا،دقیقا همینجا میبوسیدمت!
با لب‌های نیمه باز به لب‌هاش نگاه کردم و با خودم گفتم:کاش میشد کل دنیا؛حتی واسه چند ثانیه؛چشم‌هاشون رو میبستن تا ما بتونیم با خیال راحت به کارمون برسیم…
وقتی برگشتیم ساعت طرف‌های هفت شب بود.لباس‌هامون رو در اوردیم و روی تخت ولو شدیم.
۰شراب؟
+میدونی جنبه ندارم!
۰آب؟
+بذار بلندشم برم خَلا،هیچی نمیخوام.
تن‌اش رو از روی تنم بلند کرد و رفت کنار.از جام بلند شدم،از کیفم دئودرانت و ژل شست و شو برداشتم و برگشتم نگاهش کردم،دیدم داره میخنده.
+به چی میخندی بی‌ادب؟
۰تحقیقات لازم‌رو هم انجام دادی نه؟
+اولین بارمونه،قاعدتا دلم میخواد مطلوب باشم جناب.
وقتی از دستشویی برگشتم دیدم لخت شده،تکیه داده به تاجِ تخت و یکی از پاهاش رو توی دلش جمع کرده.
بدنش،تتوهاش،کیر تمیز و سفیدش باعث شدن چند ثانیه‌ای با دهن باز بهش نگاه کنم.
نمیدونستم باید چیکار کنم،خجالت کشیدم و در حالی که دست‌هام رو میذاشتم روی چشم‌هام،برگشتم سمت دیوار.
صدای قدم‌هاش‌رو میشنیدم که به سمتم برداشته میشد.وقتی بهم رسید،دو ور کمرم‌رو توی دست‌هاش گرفت،صورتش رو فرو برد داخل گردنم و عطرم رو نفس کشید.
۰چرا روت به دیواره؟
+باعث شدی خجالت بکشم.
۰آرش؟
+نمیخوام.
۰چی نمیخوای؟
+نمیخوام نگاهت کنم،نمیتونم حجم جذابیتت ‌رو درک کنم،ازم بر نمیاد.
دم گوشم گفت:تو از جذابیت من فرار میکنی و من میخوام مال تو رو کشف کنم،توی این مورد با هم فرق داریم،نه؟
صورتم رو برگردوندم سمت صورتش و به چشم‌های خمارش نگاه کردم.
دست ارسلان رفت زیر پیرهنم،تیشرتم رو از تنم اورد،تن گرمش رو به کمرم چسبوند و زبون خیس‌اش رو کشید به لاله گوشم.
زیپ شلوارم رو باز کردم و کشیدمش پایین.
چشم‌های ارسلان روی تنم میدویدن و نگاه توی چشم‌هاش خبر از شرارتی میدادن که تا اون موقع ازش بی‌خبر بودم.
دست‌هام رو از هم باز کردم و با شیطنت بهش لبخند زدم.وقتی امد توی بغلم،پشت گردنم رو گرفت و راه افتاد سمت صندلی کنجِ اتاق،روی صندلی نشست و من رو خوابوند روی پاهاش.
محکم زد در کونم،شرتم‌رو از پاهام در اورد،با نوک انگشتاش نوازشم کرد و دوباره زد.
انگشت شستِ دستِ چپ‌اش رو فرو برد داخل دهنم و انگشت وسطِ دستِ راست‌اش رو هم فشار داد روی سوراخم.لوبریکانت رو برداشت،ریخت لای کونم و انگشتش رو فشار داد تو.بلند آه کشیدم و انگشتی که توی دهنم بود رو گاز گرفتم.
ارسلان توی کونم عقب جلو میکرد،شد دوتا انگشت و بعد از یک مدت،دوتا انگشت ارسلان راحت توی کونم جلو عقب میشدن ولی من کیر خودش رو میخواستم.
رفتیم روی تخت دراز کشیدیم و اون امد روم.به کیرش کاندوم کشید و گذاشتش دم سوراخم،فشار داد داخل و نگهش داشت.
از درد پیچیدم به خودم،یک قطره اشک از گوشه چشم‌هام سر خورد و ریخت پایین.
انگشت‌های ارسلان لای انگشت‌های من گره خورد و لب‌هاش،رد اشکم رو بوسید.
۰درد داری؟
+اوهوم،ولی ادامه بده عزیزم.
کیرش رو تا ته کرد داخل و در اورد،بعد از چند ثانیه دوباره انجامش داد و برای من،درد تبدیل شده بو‌د به یک کیف خاص و عجیب که سرتاسر پاهام رو فرا گرفته بود و نفس‌هام رو به تأخیر می‌انداخت.
کیر ارسلان توی کونم در رفت و آمد بود و صدای قربون صدقه‌های زیر لبی‌اش،بیشتر حشریم میکرد.
پاهام رو دور کمرش حلقه کردم،سنگینی تنِ ارسلان افتاد روی من،سرعت تلمبه‌هاش تندتر شد و دندون‌هاش با شدت بیشتری گردنم رو گاز میگرفتن.
سرم رو توی بالش فشار میدادم،با ته گلوم آه میکشیدم و به کمرش چنگ می‌انداختم…
ارسلان بلند شد و خوابید کنارم.
رفتم روش نشستم،کیرش رو گرفتم دستم،اروم اروم فرو بردم داخل خودم و وقتی تا ته کردم توی کونم،کمرم رو جلو عقب میدادم.
ارسلان کیرم رو میمالید،من به گونه‌های قرمز و چشم‌هاش نگاه میکردم،شهوت توی نگاهش باعث میشد حرکاتم رو تندتر کنم.
سرعت دست ارسلان تندتر شده بود و منم با شدت بیشتری روی کیرش بالا پایین میشدم تا اخر سر ابم امد و ریخت روی قفسه‌سینه و شکم ارسلان.
پاهام خفیف میلرزید،احساس رهایی میکردم و تنم شل شده بود.
ارسلان خیز برداشت سمتم،من‌ رو کشید سمت خودش و لب‌هام رو بوسید.
من دیگه حرکت نمیکردم،اون کیرش رو تا دسته توی کونم میکوبید و با دست‌های پهنش بهم اسپنک میزد.
بعد از یک مدت صدای نفس‌هاش نامنظم شد،با یک آه کشدار و قوی خالی شد و دست‌هاش رو از دور تنم ازاد کرد.
افتادم کنارش،عرق کرده بودم و تنم به شدت گرم بود.
دستم‌ رو کشیدم به صورتش و بهش لبخند زدم.
+ارسلان،لعنتی خیلی خوب بود.
۰معلومه که خوب بود،اگر چیز دیگه‌ای میگفتی تعجب میکردم.
نگا‌هم به نگا‌هش قفل شد،بعد از چندبار پلک زدن احساس کردم چشم‌هام دارن سنگین میشن،بستمشون و خوابیدم….
وقتی بیدار شدم دیدم اتاق تاریکه و فقط یک آباژور با نور آفتابی کمرنگ روشنه،دستم رو کشیدم به ملحفه و دنبال ارسلان گشتم،ولی کنارم نبود.
خودم رو از تخت کندم،شورتم رو پام کردم،تیشرتم رو هم تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون.خونه‌ رو گشتم ولی خبری ازش نبود.گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،هنوز زنگ نخورده بود که در خونه باز شد و ارسلان کیک به دست امد داخل.
۰فکر نمیکردم انقدر زود بیدار بشی وگرنه از جعبه درش می‌اوردم.
+این کارا چیه ارسلان؟معذبم کردی.
۰معذب نباش عزیزم،مگه میشه تولد رو بدون این جلف‌بازیا برگزار کرد اصلا؟
نمیدونم چرا ولی از حرفش خندم گرفت.کیک رو گذاشت رو میز و امد جلوم ایستاد.
+چطوری خوابیدی؟
۰انقدر خوب که دلم نمیخواست از سر جام بلند بشم.
+خداروشکر.راستی،برو شلوار پات کن،قراره یکی بهمون سر بزنه.
۰کی؟
+کادو تولدت.
زنگ ایفون به صدا در امد،من با تردید به ارسلان نگاه کردم و اون هولم داد سمت اتاق.
خودم رو تمیز و لباس‌هام رو درست کردم.
از اتاق رفتم بیرون.ارسلان رو دیدم که با یک پسر توی حال صحبت میکرد،وقتی من رو دید از جاش بلند شد و معرفیم کرد.
۰خب آقا نیما،اینم از آرش.
نیما دستش رو اورد جلو و من بدون رغبت باهاش دست دادم.
+خوش‌وقتم.ارسلان فقط به منم بگو اینجا چه خبره!
۰یادته گفتی دلت تتو میخواد؟اینم تتو آرتیست.دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم که غافلگیرکننده باشه،گفتم بذار تتو آرتیست رو به خانه‌ی خود بیاوریم.
+اخه باید با تو چیکار کنم من؟
۰بخورم به نظرم…
ارسلان صندلی گذاشت،من روش نشستم و نیما کیف‌اش رو باز و کارش رو شروع کرد.
اسمش رو روی رگِ دستِ چپم تتو زدم.
+من کادوی تولدم رو گرفته بودم،این دیگه لازم نبود واقعا.
۰لازم بود کوچولو.میخوام بقیه بدونن جناب‌عالی مال کی هستی.
وقتی این رو گفت،پیشونی‌ام رو بوسید،یک نگاه به لب‌هام کرد و بهش بوسه زد.
به نیما نگاه کردم،دیدم در حالی که وازلین رو به پنبه میماله که بذاره روی تتوم،لبخند میزنه و زیر چشمی نگاهمون میکنه…
نیما که رفت،با ارسلان رفتیم توی بالکن ایستادیم و سیگار میکشیدیم.
+حس میکنم یک شبه بزرگ شدم ارسلان.
۰ولی من این احساس رو ندارم.
ابروهام رو انداختم بالا و نگاهش کردم.
+چرا اونوقت؟
۰چون کلی راه مونده که باید طی کنی تا واقعا بزرگ بشی.
+دلم میخواد کل اون راه‌ها رو با تو طی کنم!
۰چاره‌ای جز این نداری،حالا حالاها بیخ ریشتم.
زبونم رو سُر دادم روی لب‌هام،گردنم رو یک کمی کج کردم و با کنجِ لبم بهش لبخند زدم.
امد جلو.در حالی که تکیه میدادم به دیوار،به چشم‌های سرگیجه‌اورش نگاه میکردم و دود سیگارم رو از بین لب‌هام خارج میکردم.
سرش رو خم کرد،لب‌هام رو بوسید و دست‌هاش رو از کمر،تا پشتم کشید و سفت فشارش داد.
+ارسلان،حالم رو خراب نکن.ساعت نزدیک دوازده هست و من همین الانش هم باید خودم رو مُرده حساب کنم،خودت میدونی مادرم منتظره که برم خونه و به خاطر این تأخیر طولانی بازخواستم کنه.
۰ولی من میخوامت آرش.
+فکر میکنی من نمیخوامت؟امّا فردایی هم هست جانِ من.فردایی هم هست…

نوشته: نیکان


👍 41
👎 0
13701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

838768
2021-10-23 00:56:36 +0330 +0330

جااااااان

2 ❤️

838781
2021-10-23 01:08:20 +0330 +0330

خسته نباشی. 🙏 …
می تونست یه قسمت دیگه هم داشته باشه اما خب به هرحال شما نویسنده اش هستی و تشخیص شما این بوده

3 ❤️

838811
2021-10-23 03:06:16 +0330 +0330

دمت گرم . چسبید

2 ❤️

838814
2021-10-23 03:40:52 +0330 +0330

واقعا خیلی منتظرش بودم. 🤩
خیلی از داستان هات و قلمت لذت میبرم مثل قسمت های قبل و بقیه داستان هات؛ با وجود اینکه از گی خوشم نمیاد ولی فضای عاشقانه و گیرایی داستان هات جذبم میکنه. 👍🏻👌🏻👏🏻
قلمت مانا نیکان جان 🌹❤️

2 ❤️

838819
2021-10-23 04:21:21 +0330 +0330

آقا نیکان چیشد تهش؟
تهش رو باز گزاشتی ولی خب انقدر روند داستان خوب بود که اصلا انتظار نداشتم اینجوری تموم بشه.ای کاش یه قسمت دیگه داشت اما متاسفانه تموم شد.و فکر کنم طبق قوانین سایت بیشتر از پنج قسمت نمیتونی داستانو ادامه بدی ولی به هر حال مرسی بابت داستان خوبت.منتظر داستان های دیگت هستم👌😁
قلمت پایدار🖋️📖

3 ❤️

838844
2021-10-23 09:51:41 +0330 +0330

دوست داشتم ادامه داشته باشه☹️

2 ❤️

838879
2021-10-23 15:44:37 +0330 +0330

سلام نیکان.چطوری رفیق مکتب خونه ای و با مهارت عمومی بالای خودم؟😂
بازم مثل همیشه عالی بود.تنها فرقش با بسکتبالیست عالی بودنش بود😂البته اونم عالی بود🤣اصن خودت از همشون عالی تری💖
اولای پارت چهارم خیلی ناراحت شدم.چون نمیدونم داستان بود یا خاطره.امیدوارم خاطره نباشه و الان کنار خونوادت یا عزیز ترین کسانت باشی.

3 ❤️

839187
2021-10-25 10:18:59 +0330 +0330

من اگه تو رو گیر بیارم، نمیدونم چکارا کنم 😂
ولی قطعاً می‌خوام سرت رو با اره باز کنم ببینم تو مغزت قسمت تخیل و تجزیه و تحلیلش چی میگذره،
می‌خوام کالبد شکافیت کنم نیکان،
خیلی عالی شد داستانت،

آم برای پایان باز داستانت،
من از طرفی موافق پایان باز هستم چون دوست دارم حس تخیل رو در خواننده هم ایجاد کنم، ولی از طرفی هم مخالف پایان باز هستم چون خواننده مبهم میمونه و نمیدونه آخر داستان چیه.

به هر حال هر کدومش رو عالی مینویسی

1 ❤️

839681
2021-10-29 07:50:35 +0330 +0330

نیکان جان واقعا عالی بود، دست مریزاد.
من با این داستان شما انگیزه گرفتم که بنویسم و داستان « جرئت یا حقیقت (۱) رو نوشتم. لینکش توی بیو هستم خوشحال میشم بخونی و نظرت رو بگی.❤️

1 ❤️

839814
2021-10-30 03:38:23 +0330 +0330

سلام داوش عالی بود اینم نمیدونم چرا داستانات منو یاد انیمه های یائویی میندازه

1 ❤️

840538
2021-11-03 10:58:42 +0330 +0330

پایان زیبایی داشت
موفق باشی

1 ❤️

862541
2022-03-06 17:22:25 +0330 +0330

خیلی عالی بود داستانت
همیشه آرزو میکردم خوش قلم باشم ولی نشد
انصافا قلمت خوبه

0 ❤️