سطل آهنی

1401/03/13

پدرم دستهء سطل آهني را توي دستم گذاشت و گفت: برو به امان خدا. با همين شکمتو سير کن. مي دوني که چيز ديگه اي باقي نمونده. نُه سالت شده، روي پاي خودت باش.
بعد از چند ساعت سگ لرز زدن توي خيابان هاي خلوت، سطل آهنی که نمي دانستم چطور باید با آن شکمم را سير کنم، شده بود وبال گردن. پاهام زق زق می کرد. شکمم به قار و قور افتاده بود. سطل را دمر روي زمين گذاشتم و نشستم روش. کونم یخ زد، مثل دستهام که یخ زده بودند. کاش می توانستم به خانه برگردم. البته آنجا هم سرد بود، ولي اقلا سوز نداشت. قوز کرده بودم، درمانده. سایه ای روی زمین جلو آمد. سرم را که بلند کردم مردي ميانسال به من زل زده بود. وقتي فهميد جايي براي رفتن ندارم گفت که اگر بچهء حرف گوش کني باشم پناهم مي دهد.
پناه به مردي بردم که نمي شناختم. خانه اش محقر بود، مثل خانهء خودمان با اين فرق که توي آن نان پيدا مي شد و شير و اجاقی که گرم بود. زنش مرده بود. براي اربابی کار مي کرد و در ازاي تمیز کردن طویله و تیمار گاوهايش خوراک و لباس مي گرفت.
به من گفت که خودم را بشورم، همینطور پيرهن و شلوارم را. خودش هم حمام کرد. حمام یک تشت آب بود که روي اجاق گرم شده بود. پيرهن و شلور خودش را هم شست. گفت که کارش با گاو است و طویله. هر روز بايد خودش را بشورد. گفت که سطل من به درد می خورد، برای آوردن آب و شیر.
دو ساعتي پتو- پیچ بودم. شب کنار هم خوابيديم. ناراحت نبودم از اين که کنار مردی غریبه خوابيده ام. دلخوش بودم به شکم سير و جاي گرم. من را از پشت توي بغلش گرفته بود. مي گفت وقتي زنش زنده بوده اينطوری بغلش مي کرده. بعد شلوارم را پائین کشید و کیرش را لاي کونم گذاشت. گفت وقتی زنش زنده بوده با هم از اين بازيها مي کرده اند. گفت که تفريح شبانه براي در کردن خستگي روز لازم است.
می دانستم بزرگترها از این کار خوششان میاید. بعضی بچه های هم سن و سال من از بزرگتر ها پول می گرفتند و بهشان لاپایی می دادند. برای من پیش نیامده بود. شاید اگر کسی پول خوبی می داد من هم مي دادم. هرچند بعيد بود یک بچهء ژولیده با لباسهای کهنه و کثیف چشم کسی را بگیرد.
از کاري که با من مي کرد احساس تفريح نمي کردم. بايد اعتراض مي کردم؟ بايد نصف شبي برمي گشتم به سوز خيابان؟ نه، نمي خواستم بميرم.
این “تفریح” چند روز يکبار تکرار مي شد. خودش آثار تفریح را با کهنه تمیز می کرد. عادت کردم.
از خانهء اربابش برايم پيرهن دست دوم آورد. دخترانه بود. گفت توي خانه بپوشمش. يک اسم دخترانه هم رويم گذاشت: رعنا، اسم زن مرده اش.
وقتي حرف از مدرسه زدم گفت که سواد شکم را سیر نمی کند.
اوضاع همينطور مي گذشت تا این که اربابش گاوهايش را فروخت. مردي که صاحب من شده بود بيکار شد. روزها از خانه بیرون می رفت و غروب مست بر می گشت. شب ها توي خواب حرف می زد.
يک روز با خودش مهماني به خانه آورد. با هم عرق خوردند. به من هم خوراندند. گرم شدم. به من گفت که با لباس دخترانه برقصم. مهمانش به من آبنبات داد و گفت: آفرین، خوب قرش می دی. و دستی به کونم زد.
صاحبم به مهمانش چشمکي زد و گفت: يه ساعت مال تو. فقط توش نمی کنی.
مرد سرش را تکان داد. به اتاق ديگر رفتيم. تفاوتش با صاحبم اين بود که زود خيسم کرد. کیرش که دوباره سفت شد دوباره لای کونم گذاشت. این دفعه دیرتر آبش آمد.
روز بعد آبگوشت خورديم. روز هاي ديگري هم به همين ترتيب سفره رنگين شد. چند روز يکبار بوی گند دهن غریبه ها و کثافت کاریشان را تحمل می کردم تا وعده های غذا برقرار باشد. جای ناشکری نبود مخصوصا وقتی چشمم به سطل آهني می افتاد. یادم می انداخت گرسنگي و سگ لرز زدن چه زجري دارد.
يک شب صاحبم گفت: ببين پسر، تو لباس نو لازم داري، کفش نداري. بايد بري سلموني. اين رختخواب شده جگر زليخا. بايد دشک و پتوي نو بخريم. اينا پول لازم داره. مشتريا واسه لاپايي با يه پسر ژولیده پولی نمي دن، دلشون مي خواد بکنن توش، تو رختخواب تمیز، می فهمی؟
می فهمیدم. این که بفهمی لباس و جای تمیز خیلی بهتر است که سواد لازم ندارد. وقتی مشتری سر کیرش را به سوراخم فشار می داد می فهمیدم چقدر دلش می خواهد بکند توش. فهمیدن این هم سواد نمی خواست.
صاحبم گفت: امشب تمرين مي کنيم ببينم عرضه شو داري يا نه. اگه بتونی ورش داري همه چیزت نو میشه.
طوري حرف مي زد که فکر کردم تا به حال کم کاري کرده ام و بايد جبران کنم.
موقع شام نصف استکان عرق به خوردم داد. نيم ساعت بعد منگ و سرخوش منتظر شروع تمرين بودم. گفت که به شکم بخوابم. لاي کونم تف ماليد. با سوراخم بازي کرد. حس خوبي داشت تا اين که انگشتش را فرو کرد داخل. خوشم نيامد. گفتم: آخ!
گفت: زهر مار، این فقط انگشت بود ها.
انگشتش را کمي دايره اي حرکت داد. بيرون که کشيد فکر کردم تمرين تمام شد.
تاقباز خوابيد. شلوارش را پايين داد و گفت: باهاش بازي کن. بازي کردم تا سفت شد، مثل کیرهايي که يکي دو سال گذشته سفت کرده بودم. بعد گفت که روش بنشينم.
نشستم ولي توش نمی رفت.
گفت: بذار چربش کنم.
چرب کرد، هم کیر خودش را و هم سوراخ مرا. وقتي دوباره روش نشستم رفت توش. سوختم. خواستم بلند شوم. نگذاشت. گفت: بذار عادت کنه.
و عادت کردم. بعد از يکی دو ماه ياد گرفتم چقدر دولا شوم که بي درد برود توش و چقدر پاهایم را از هم باز کنم که “تفریح” بدون درد بگذرد و چطور قر و عشوه بیایم که طرف زودتر آبش بيايد و از دستش خلاص شوم.
بزرگتر که شدم دوست هایی مثل خودم پیدا کردم. پاتقمان پارکی بود که شمشادهای پرپشتي داشت. لای شمشادها جایی برای خوابيدن با مشتری درست کرده بودیم. مواظب بودم گیر نگهبانها نیفتم با این حال یکی از آنها مرا گير انداخت. تا کونم نگذاشت ولم نکرد.
توی همان پارک با دختری به اسم شهلا آشنا شدم. دختر که نبود، پسر صاف و صوفي بود که لباس دخترانه می پوشید. خیلی زود با هم صمیمی شدیم. تشویقم کرد مثل خودش با لباس دخترانه کار کنم. گفت: درامدش خیلی بیشتره. مردم می میرن واسه دختر کیر دار. واسه کیرت مشتری بیشتره تا کونت. واسه خوردنش بهت پول می دن. واسه اینکه بکنیشون بهت پول می دن. واسه کردنت هم پول می دن. تن و بدن خوبی داری. هنوز پشم و پیلی در نیاوردی. به همچین بدنی خوب پول می دن.
به دلگرمی شهلا از خانه فرار کردم تا با او زندگی کنم. از کار کردن کنار شهلا پول خوبي گیرم ميامد. پولها را توي حساب پس اندازش نگه مي داشت. به هم وابسته شده بوديم. شبها توی یک رختخواب می خوابیدیم. نه، کاری نمی کردیم.
از زندگی سخت و فقیرانه کنده شده بودم. از آن دهن های بدبو و بدنهای بوگندو… به شهلا می گفتم: ما خوشبختیم، نه؟
شهلا سرش را تکان می داد و می گفت: نمی تونیم واسه همیشه این جوری سر کنیم. بدن تاریخ مصرف داره. یه روزی می رسه که دیگه کسی نمی خوادش. باید یه فکر اساسی بکنیم.
از تن فروشي خسته شده بودیم. خواب شبانه برای تن فروش حرام است. دايم مي ترسي، از مامورها، زورگیرها و مشتري هاي نامردی که چیزخورت می کنند و آزارت می دهند. شده که با لباس پاره بیرونمان انداخته اند. با اين همه، بايد براي مشتري لبخند بزني.
دنبال راه و چاره بودیم تا این که یک معلم موسیقی به پستمان خورد. اسمش را گذاشته بودیم آقای زيرابی. سرش را می برد زیر دامنمان و کیرمان را آنقدر می مکید تا آبش بیاید. عاشق این کار بود. ما با آب دادن مشکل داشتیم چون روز بعدش کیرمان خوب سفت نمی شد در حالی که مشتری ها از ما کیر سفت می خواستند. حتا آنهایی که ما را می کردند دوست داشتند با کیر سفت بازی کنند. با این حال به زيرابی خوب مي رسيديم. هر سرویسی می خواست سنگ تمام می گذاشتیم تا راضی شود به ما ساز زدن یاد بدهد. و بالاخره راضی شد. شهلا سه تار را انتخاب کرد و من تنبک. فکر کردیم این جوری ارکستر خوبی می شویم. دو سال تمرين سخت ما را به جایی رساند که دیگر خودمان می توانستیم شاگرد بگیریم.
هنوز کار خیابانی را کنار نگذاشته بودیم. به پولش احتیاح داشتیم. حالا برای مشتري ها ساز هم می زدیم. بهتر پول می دادند. گاهی تعلیم موسيقي سرپوشی بود برای سرویس جنسی.
ساز همدم خوبی است. با آدم حرف مي زند. گذشتهء تلخ را به خاطره ای دور و کمرنگ تبدیل می کند. تو را می برد به جایی که دست هیچکس به تو نمی رسد. بعضی شبها شهلا تار ملايمي می زند و من با سطل آهنی آکورد می گیرم. برای هم لبخند می زنیم. يعني چه خوب که با هميم. بعد سرمان را پایین می اندازیم. نمی خواهیم چشم های ترمان به هم بیفتد و ياد هم بيندازيم که چه کشيده ايم.
بي صبرانه منتظریم به ثباتی برسیم و این لباسهای دخترانه و این اسمهای عاریه را سه طلاقه کنیم. ولي سطل آهني را نگه خواهم داشت. از خانواده ام همین را دارم، همین مرا به اينجا رساند.

نوشته: مدوزا


👍 75
👎 4
25501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877377
2022-06-03 01:10:17 +0430 +0430

چه دردناک و چه روایت خوبی!
چرا تگ مدوزا نداره؟
خوشحالم از شما می‌خونم. 🌹


877394
2022-06-03 01:46:35 +0430 +0430

😞😞😞😞😞😞

3 ❤️

877399
2022-06-03 02:13:50 +0430 +0430

چه تلخ بود. یاد داستان قدیمیتون “قبیله‌ی لیلی‌های یک ساعته” افتادم. وجه های اشتراک زیادی داشتن. مخصوصا آخرشون…

ممنون که مینویسی❤


877413
2022-06-03 02:33:52 +0430 +0430

لذت بردم واقعاً🌹❤
خیلی داستان خوبی بود🌹


877414
2022-06-03 02:35:42 +0430 +0430
Xlp

چقدر مرا کردند و پولم را ندادند

6 ❤️

877441
2022-06-03 06:52:53 +0430 +0430

😂😂ادبی گاییدنت
ادبی گاییدمت یزید با یه سطل آخه…

1 ❤️

877457
2022-06-03 09:55:54 +0430 +0430

خیلی خوب بود مدوزای عزیز. خوشحالم هنوز برامون مینویسی
پس تگت کو

9 ❤️

877465
2022-06-03 11:10:01 +0430 +0430

درود بر شما. مثل همیشه بسیار خوب و البته غم انگیز. ممنونم از زحمتی که کشیدید و متن بسیار روان.
فقط نکته‌ای می‌خواستم خدمت تون عرض کنم اصطلاح “آکورد” و فعل “آکورد گرفتن” برای سازهای ملودیک مثل گیتار، پیانو، تار و … کاربرد دارد و در معنی یعنی توالی صوتی چند فرکانس. برای سازهای کوبه‌ای مثل تنبک و درام و … که صوت به واسطه‌ی ضربه زدن به پوست ساز و یا هر سطح و یا جسمی مثل “سطل فلزی” قصه‌ی شما، اصطلاح “آکورد” یا “آکورد گرفتن” صحیح نیست و “ریتم گرفتن” گزینه‌ی مناسبی است. ساز سه‌تار و تار هم در واقع از هم متمایز هستند. به نوعی سه‌تاری که شهلا انتخاب کرده بود برای یادگیری آخر قصه به تار تغییر پیدا کرد که حتماً سهوی بوده.
در نهایت مثل همیشه از توان شما در نگارش و روایت‌تون بسیار لذت بردم.

قلم‌تون خنیاگر اندیشه‌تون
🌹🌹🌹🌹


877469
2022-06-03 11:51:19 +0430 +0430

ممنون از دوستاني که لطف کردند و نظر دادند.
ممنون از توضيحات فني آقاي تنها. لغزش قهرمانان داستان را به بي سوادي نويسنده ببخشيد.
گرچه مهم نيست که داستان واقعي باشد يانه و کافي است گيرا باشد ولي “سطل آهني” از يک ماجراي واقعي الهام گرفته شده: سرگذشت يک اهل روسيه که در دوره استالين با يک سطل از خانه رانده شد و در نهايت سر از ايران در آورد. البته در خاطراتي که از آن پيرمرد شنيدم هيچ سکسي وجود نداشت.
مدوزا


877472
2022-06-03 12:30:32 +0430 +0430

مدوزا

  • درود بر شما 🙏🌹🌹🌹🙏
4 ❤️

877477
2022-06-03 13:21:21 +0430 +0430

خوب نوشتی .

1 ❤️

877495
2022-06-03 17:01:43 +0430 +0430

عالی بود
تاثیرگذار و دلپذیر

1 ❤️

877499
2022-06-03 17:36:54 +0430 +0430

کیر کلفت دارم

0 ❤️

877513
2022-06-03 21:08:02 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود! :)
همیشه حالتون خوب باشه.

8 ❤️

877520
2022-06-03 23:25:54 +0430 +0430

تلخ و گزنده،،،،
به تلخی عرق 55،
و گزندگی طعم حقیقت،،،

2 ❤️

877545
2022-06-04 02:12:49 +0430 +0430

شبیه نویسنده های لهستانی نوشتی پر مغز با محتوای لایه لایه ولی حمایت زندگی روزمره خیلی از ماهاست که اگه سطل اهنیمون رو از دست بدیم عملا دیگه هیچ چیز از گذشته و روزگارمون واسمون باقی نمیمونه

4 ❤️

877573
2022-06-04 05:16:14 +0430 +0430

ممنون از نوشته زیبات

2 ❤️

877633
2022-06-04 12:36:13 +0430 +0430

کیری

0 ❤️

878384
2022-06-08 11:57:02 +0430 +0430

عالی بود
فقط میشه بیشتر در مورد اون پسر روس بیشتر توضیح بدی
مثلا کدوم شهر بوده

1 ❤️

878411
2022-06-08 15:32:44 +0430 +0430

arrianus گرامی
زمانی که خودم دبستانی بودم در همسایگی ما مردی روس تبار با همسرش زندگی می کرد که از روسیه فرار کرده و تابعیت ایران را گرفته بودند. بعدها از پدرم شنیدم که آن مرد روس در کودکی با یک سطل از خانه رانده شده و مجبور شده روی پای خودش بایستد. دربارهء او چیز زیادی نمی دانم. فقط می دانم در پرورش و نگهداری اسب مهارت داشت. همانطور که قبلا هم اشاره کردم شاخ و برگ سکسی داستان کلا کار من است و ربطی به شخص واقعی ندارد.
مدوزا

3 ❤️

878493
2022-06-09 02:50:01 +0430 +0430

درد و فقر غم انگیزه
ولی من واقعاً لذت بردم از این نوشته 👏🏻

1 ❤️

913394
2023-02-02 20:22:05 +0330 +0330

خیلی عالی بود 👌 😎

0 ❤️