سفر زیبا و بیاد ماندنی با زن دایی عزیزم

1401/03/11

****با سلام خدمت حشری های شهوانی فرهاد هستم خاطره زیبای خودم و زن دایی عزیزم را برایتان تعریف میکنم و خوب میدانم چه خوب چه بد دوستان لطف بسیار دارند و کس شعر میگویند.
یک روزپنجشنبه سرد زمستان بود و من روز تعطیلی بدست اورده و در خانه خوابیده بودم که تلفن باصدای گوش’ خراشی زنگ خورد و از خواب پریدم فحش دادم به مزاحم و شنیدم مادرم گوشی را برداشت و دارد با کسی صحبت میکند دوباره داشت خوابم میبرد که درب اتاقم را زدند و مادرم امد بالای سرم و گفت فرهاد زن داییت پشت خط باهات کار داره، گفتم با من، گفت اره گفتم چه کار داره گفت با خودش صحبت کن رفتم پای گوشی گفتم سلام زن دایی که دیدم داره گریه میکنه گفتم چی شده گفت امروز صبح داییت زنگ زده و گفته پلیس راه زنجان گرفتنش با مواد و گفت حتما برم پیشش چون پول ندارد و بیرون هم کسی را ندارد منم ماندم نه من زنجان را بلدم نه میدانم باید کجا برم چه کنم فرهاد جان اگر میتونی بیا با هم بریم باز تو یک مردی و وارد تر از منی .گفتم چشم پس صبحانه بخورم میام گفت نه من میام چون منزل شما به جایی که باید اتوبوس سوار شویم نزدیکتر است.دایی من ویزیتور رنگ بود و شهرهای شمالی و قزوین و زنجان جز محدودهای فروش او بود و صبح با چند کارتون رنگ به سمت زنجان میرفته که نمیدانم چطور اما با مواد گیر کرده بود . .خلاصه قطع کرد و من عجله ای صبحانه خوردم قدری پول داشتم برداشتم مادرم هم قدری پول داشت داد(ان وقت ها کارت بانکی نبود خاطره مربوط به سال 81 است )صبحانه خورده نخورده از منزل بیرون زدیم یادم رفت بگویم منزل ما چهل پنج متری گلشهر کرج بود و در اخر بلوار چهل پنج متری اتوبوس های گذری سوار میکردند من هم در ان سرمای سوز اور برفی سر جاده اتوبوسی پیدا کردم و سوار شدیم جاده به شدت لغزنده بود و ماشین ها ارام حرکت میکردند ما هم از سرمای بیرون به گرمای داخل ماشین رسیدیم و روی یک صندلی دو نفره مستقر شدیم و من خیلی زود چشمهایم گرم خواب شد و یدفعه با صدای ترمز ماشین و تکان از خواب پریدم که دیدم انقدر خوابم سنگین بود که متوجه نشدم سرم روی شانه زن داییم افتاده با خجالت زیاد خودم را جمع کردم و از زندایی سیمین دست پاچه عذرخواهی کردم که سیمین ارام گفت اشکال نداره مگه چی شده راحت باش بخواب خیلی دیگر مانده ، ببخشید، امروز تو را هم اسیر کردیم . گفتم خواهش میکنم و با احتیات بیشتر خوابیدم سرمای بیرون و شانه گرم سیمین برای اولین بار شهوت را در وجودم بیدار کرد همه اش بد و بیراه به خودم میگفتم که چرا بیدار شدم و از گرمای بدنم زن داییم جدا شده بودم اما از طرفی لحن زن داییم چنان ارام و ناز بود که احساس کردم مدت زیادی سرم روی شانه اش بوده و گویا او هم حالی به حالی شده البته فکر کردم.خیلی قبل ترها به یاد زندایی کارهای خاک برسری میکردم اما خدمت که رفتم و اومدم دیگه از سرم پرید تا امروز زن دایی 10 سال از من بزرگتر بود زن خوش سیما وخوشگل جذابی بود. هیکل توپر و قشنگی داشت تابلوی قزوین را دیدم و در خاطرم ناگاه به یاد یکی از سربازها و رفقای دوران خدمت افتادم که حجت نام داشت متاهل بود و من در دوره خدمت معاون افسر نگهبان بودم و مسول نوشتن پست ها که خیلی هوای این سرباز را داشتم و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم و تاهلش سعی میکردم پاس هایش را جوری بچینم که بتواند اخر هفته ها را به منزل بیاید.اون خیلی خیلی اصرار داشت که حتما به شهرشان بروم و به قول خودش جبران کند کیفم را بیرون اوردم دیدم شماره تلفنش را پشت همان بلیطی که نوشته بود هنوز در کیف داشتم ماشین قزوین توقف کردو من تلفن کارتی پیدا کردم و با حجت تماس کرفتم او که خیلی خوشحال شده بود وقتی جریان را شنید گفت شما بیایید ترمینال پیاده شدید من با ماشین میایم دنبالتان و در کارها همراهی و کمک میکنم نمیخواستم مزاحم او شوم اما دیگر نمیگذاشت من انجا تنها باشم .تا زنجان قدری دیگر خوابیدم و سعی میکردم هرازگاهی با شانه زنداییم بچسبم تا هم جای گردنم درست باشد هم از گرمای وجود نازنینش بهرمند شوم برایم جالب بود زن دایی هم با این مسله خیلی راحت برخورد میکرد و البته بیشتر غرق درفکر و مشکلات خودش بود
میانه راه از خواب بیدار شدم دیدم سر زندایی روی شانه ام افتاده دیگر خودم نخوابیدم دستم را دور شانه اش انداختم و سرم را هم چسباندم به سرش تا از تکان های ماشین تکان نخورد ارام نگاهش میکردم نمیدانستم خودش را به خواب زده یا شاید هم توی افکار خودش است اما نیم ساعتی قشنگ خواب بود اتوبوس نزدیک زنجان برای دستشویی نگه داشت من ارام همانطور که سر زندایی بغلم بود گفتم زن دایی، زندایی، خانمم احیانا دسشویی نمیخوای بری ماشین نگه داشته ارام کش و قوسی به خود داد چشم باز کرد وقتی دید سرش درآغوش من بوده کمی تعجب کرد امد چیزی بگوید گفتم هیس گفتم اذیت شدی گفت نه اما ببخشید گفتم این چه حرفیه خانم گفت آخه گفتم زندایی منکه زن ندارم بخواد قیرتی شه تنم بی صاحب بی صاحب است و امروز در خدمت شما است پس سخت نگیر گفت مطمنی گفتم اره گفت پس بزار منم بگم من بیدار بودم سرم را بغل گرفتی اما اینقدر در حسرت یک آعوش پر مهر و محبت چمی دونم شاید این حرف ها برای سن من زیاد باشد اما اینقدر کمبود داشتم که اگر صدام نمیکردی تا مقصد خوابیده بودم گفتم کاری نداره بازم بخواب گفت اخه میترسم فکر کنی لوس میکنم گفتم خیالت راحت زن دایی من هیچ فکری نمیکنم .گفتم زن دایی یه سوال چی شد امروز به یاد من افتادی چون در نزدیکان مثل من چند نفر هستن گفت خوب اول تو به ذهنم امدی بعد به تو اعتماد دارم گفت باعث زحمت شدم گفتم اصلا راحت باش و سرش را تکیه داد دوباره خوابید منم دوباره کمی که گذشت دستم را دور شانه اش انداختم تا ترمینال زنجان انجا صداش کردم گفت وای چقدر خوش گذشت فرهاد ادم واقعا گاهی دلش هوای جوانی میکند .گفتم پس تا انجا میتوانی از لحظه ات استفاده کن .پیاده شدیم اول رفتم یک زنگ به حجت زدم که سریع خودش را رساند و انقدر از دیدن هم خوشحال شده بودیم که نزدیک بود اصل قضیه را از یاد ببریم. حجت گفت داماد ما افسر کلانتری است اول بریم پیش او با ماشین خودش تا کلانتری رفتیم انجا استعلام کرد گفت بله دایی شما اینجا است اما چون با مامور درگیر شده اوضاع خوبی ندارد و کار زیادی نمیشود برایش کرد گفتیم دیگه هر کاری از دستتان برمیاد برای ما انجام بدید گفت خیالتان راحت اول ترتیب دیدارمان را داد که دایی را در بازداشتگاه دیدیم زن دایی بیچاره لقمه نانی درست کرده بود برای دایی امد بهش بده که دایی داد و قال تو هم وقت گیر اوردی خلاصه دل زندایی را شکست .داماد حجت گفت امروز پنجشنبه است و دیگر به دادگاه نمیرسد میماند برای شنبه راست میگفت ساعت دو بعد ظهر بود به همراه داییم کلی رنگ هم ازش گرفته بودند که تا ثبت انها دیر شده بود دادگاه نرفته بود حجت گفت پس تا شنبه کاری نمیتونید بکنید فقط کمی خوراکی برای دایی گرفتیم تحویل دادیم و ساعت شش غروب بود که گفتم کم کم ما باید برگردیم کرج که حجت گفت اصلا نگو که ناراحت میشوم هرچه گفتم گفت نه منزل من در اختیار شما است کجا میخواهید بروید دوباره شنبه بیاییدگفتم حجت جان منکه تنها نیستم زن دایی باهام است گفت خوب منم مجرد نیستم زن بچه دارم زن دایی هم روی چشم ما جا دارند که زندایی گفت اقا حجت من لباس نیاوردم جلوی خانواده شما معذبم حجت گفت اگر یک طبقه کامل در اختیارتان بگذارم راحت هستید من گفتم برای من فرقی نداره یک دفعه زن دایی گفت بله اینطور من راحتم فرهاد جان را نمیدانم منم منم سری تکان دادم گفتم اگر زندایی راحتندمنم راضیم .حجت تماس گرفت با خانمش و دورتر از ما صحبت کرد و ما به منزل حجت رفتیم به خانه که رسیدیم ومن به زندایی گفتم زندایی میخواهید من با حجت به طبقه انها بروم شما راحت باشید گفت من راحتم اگر تو مشکلی نداری منم که تو کونم عروسی بود (نه که فکرخطایی کنم فقط همین که تا کرج نمیخواست بریم و برگردیم عالی بود) به حجت گفتم حجت جان خانواده سو تفاهم پیش نیاد گفت وقتی به خانمم گفتم شما همان کسی هستی که دوره خدمت هر پنج شنبه مرا به منزل میفرستادید خودش گفت هر طور شده برای جبران محبتشان حتما به منزل دعوتشان کن خلاصه داخل شدیم حجت مارا به طبقه بالا راهنمایی کرد و خودش به پایین رفت گفت اینجا دو اتاق دارد هرطور خودتان صلاح میدانید از خود پذیرایی کنید تا شام که ان را هم برایتان میاورم همین جا یا اگر دوست دارید خوشحال میشویم پیش ما بیایید گفتم زن دایی گفت معذب است گفت پس میارم خدمتتان فردا هم که جمعه است من با جناب سروان …صحبت میکنم اگر امکانش بود باز به دیدار دایی برویم تا اگر چیزی خواست برایش تهیه کنیم البته اگر اجازه دادند گفتم اکی است من به داخل رفتم دیدم زن دایی با لباس معمولی شلوار پیراهن نشسته بدحجور توی خودش است گفتم زندایی چرا اینقدر غصه میخورید تا اینجا که همه چیز خوب پیش رفته گفت نه ناراحتیم از داییت است دیدی چه کرد گفتم بلاخره اتفاقاتی که امروز برایش افتاده کم نبوده که بشود انتظاری از او داشت گفت همه عمر در خانه او فقط کلفتی بودم که کارم فقط حمالی بوده که هیچ وقت احترامی بیش از یک کلفت ندیدم خلاصه نشستم پای صحبتش کمی درد دل کرد و ارام گرفت بعد گفت فرهاد تو چرا ازدواج نمیکنی گفتم زن دایی من ادم تعهد نیستم من برای همین لحظه زندگی میکنم نه میتوانم مرد متعهدی باشم به زن و بچه نه اصلا حال و حوصله اش دارم من خوش گذرانم و هیچ تعهدی به کسی نمیتونم داشته باشم یدفعه برگشت گفت اینجوری که خیلی خطرناکی گفتم زن دایی هرچه باشم برای شما به پاس اعتمادی که به من کردید بی خطرم مطمن باشید حرمت این معرفت را نگه میدارم .بعد از شام من گوشه ای از اتاق دراز کشیده بودم و زن دایی با تلویزیون سیاه و سفید کوچکی که انجا بود سرگرم بود.من در دلم اشوبی به پا بود خودم را به خواب زده بودم که یدفعه زندایی گفت فرهاد یعنی تو هیچ وقت نمیخواهی ازدواج کنی و بچه دار شوی گفتم نه زن دایی وقتی توی خرج خودم ماندم چطور میتوانم یکی دیگر را شریک نداشته های خود کنم.خلاصه سر حرف باز شد و زن دایی که رویش به تی وی بود رو به طرف من برگشت و گفت راستی میخوای به داییت بگویی ما شب را اینجا ماندیم گفتم من نمیگویم تا شما هرچه صلاح میدانید همان کنید گفت خودت بهتر میدانی که کسی درک نمیکند گفتم هرچه شما صلاح میدانید بگویید .باشه ای گفت و در فکر فرو رفت منم دستم را روی پیشانی گذاشته و دراز کشیدم یدفعه گفت من میگم حقیقت را بگوییم حالا نه همه حقیقت را گفتم چقدر سخت میگیری یه چیزی میگوییم دیگر.زن دایی گفت چقدر تو خواب الویی گفتم من فکر کردم شاید شما خسته باشی و بخواهی استراحت کنی گفت خیلی خسته ام اما …گفتم اما چی زن دایی !گفت دوست دارم حالا که فرصتی دست داده با هم امدیم سفر به جفتمان خوش بگذره گفتم چی بهتر از این گفت دلم میخواد کمی باهات حرف بزنم میتونم با کمی فاصله از تو بخوابم گفتم خواهش میکنم زن دایی با من راحت باشید . یه چشمی گفت و متکا و بالشی اورد با کمی فاصله از من دراز کشید و شروع کرد به صحبت از کودکی هایش و از ارزوهایی که هیچ وقت بهش نرسیده بود منم همانطور دراز کشیده به حرف هاش گوش میکردم و او نمیدانست چه شراره ای در دلم است بلاخره من مجرد بودم و حالا یک عروسک زیبا نزدیکم بود که انگار قدرم را میدانست قدر لحظهای با من بودن را میدانست و منم از این بابت خوش حال بودم و از شعف و شهوت در پوست خودم نمیگنجیدم صحبت هایش رسید به جوانی و چرا با دایی من ازدواج کرده بود چرا با وجود نبودن علاقه هنوز با دایی من بود و از او جدا نشده بودنزدیک ساعت ۴صبح بود و سیمین هنوز داشت صحبت میکرد و منم از صحبت هایش لذت میبردم یدفعه گفت فرهاد چرا امروز گفتی تو با من راحتر از بقیه زن دایی هات هستی گفتم همینجوری اما شما را بیشتر دوست دارم شاید به این خاطر که شما همیشه با من راحتر بودید و احترام بیشتری به من میگذاشتید گفت منم از اول با تو راحتر از بقیه بودم وگفت کسی نمیداند چقدر امروز که در اتوبوس پیش من نشسته بود و در اغوشش گرفته بودمش چقدر لذت برده گفتم خدا را شکر لااقل من بانی این لذت بردن شده ام گفت فرهاد وقتی سرم را در آغوش گرفته بودی گویی بهترین لحظهای عمرم بود و واقعا احساس جوانی میکردم و گفت وقتی بهش گفته بودم راحت باش با من دیگه فاصله ای بین خودش و من احساس نمیکرده هیمن طور که صحبت میکرد دستش را طرف من دراز کرد و دستم را گرفت گفت فرهاد ناراحت نمیشوی و فکر بد در رابطه با من نمیکنی .گفتم زن دایی خیالت راحت من هیچ قضاوتی راجع به تو نمیکنم و گفت دیگه بهش نگم زن دایی و سیمین صداش کنم در ادامه گفت که شاید حدود یک سال نیم باشد که با شوهرش رابطه ای نداشته به خاطر اعتیاد و عدم توانایی نعوذ شوهرش نتوانسته با هم رابطه داشته باشند اما من فقط به این فکر میکردم که ان زن انشب را که پیش من است بهش خوش بگذره حوالی ساعت ۵ صبح بود که هر دو در اتش تند شهوت میسوختیم و من دیگر عنان خود از کف داشتم میدادم کلافه بودم که حرفش را قطع کرد و قدری نگاهم کرد گفت ببخشید نگذاشتم بخوابی انگار اذیت هم شدی گفتم زن دایی خیلی خوابم گرفته لبخند ملیحی زد و گفت شیطون اما چشمهات چیز دیگری میگویند گفتم عذر میخوام نمیخواستم سو استفاده کنم گفت چقدر با من کتابی حرف میزنی من اینقدر با تو راحتم تو خیلی انگار معذبی وارام دست برد به دکمه های لباسم گفت اجازه میدهی گفتم راحت راحت باش عزیزم و کمک کردم پیراهنم را دراوردم و همدیگر را در اغوش گرفتیم واقعا لحظات وصف ناشودنی بود زنی زیبا و خوش هیکل که شاید همه عمرم در ارزوی اینچنینی بودم حالا در اغوشم بود و داشتیم از هم کامروا میشدیم عاشق فرم و اندازه سینه هایش بودم گفتم اجازه بده فقط نیم ساعت این ها را نگاه کنم که خوابید و گفت هر کاری که دوست داری بگو با کمال میل برایت انجام دهم تشکر کردم مشغول و مبهوت ان زیبایی ها شدم سوتین مشکی به تن داشت و در نور کم سوی اتاق بدن سفیدش همچون مرواریدی میدرخشید سینه هایش را از سوتین بیرون اوردم و با ولع به جانشان افتادم که گفت راستش را بگو پیش از این هم به سینه هایش فکر کردم با کمی خجالت گفتم اری خیلی از اندازه فرم و هیکل شما همیشه خوشم میامد دستش را ارام به طرف پایین برد و کمر بندم را لمس کرد ومتوجه هم کرد که شلوارم را دربیاورم بعد با احطیاط فرهاد کوچیکه را در دستش فشرد و اهی از ته دل کشید که نزدیک بود با همان اه من ارضا شوم با حوصله شروع به ماساژ کیرم کرد و دست اخر انرا در دهان زیبایش جا داد که دیگر من روی زمین نبودم و گویی در اسمان ها سیر میکردم سیمین گفت نمیدانی چقدر دلم در حسرت حال کردن با یک کیر راست و مردانه است که لبی خوشگلی ازش گرفتم و گفتم عزیزم موقعه ای به این خوبی مکانی به این امنیت خانه ای به دور از همه شلوغی ها دیگر چه میخواهی عزیز و شروع کردم برایش تعریف کردم که چقدر گاهی در عطش پستان های زیبایش واقعا دلم اب میشد بعد از مدتی او را خواباندم و رویش امدم و باز سراغ پستانهای زیبایش رفتم بعد از اینکه سیر ان دو نازنین را خوردم گفتم زن دایی که گفت کوفت و زن دایی گفتم سیمینم اجازه میدهی گل خوشگل میان پاهایت را بخورم گفت بدت نمی اید گفتم میمیرم برایش و همیشه که زن دایی را با شلوار بدن چسب میدیدم فکر بوسیدن ان کس زیبایش در سرم غوغا به پا میکرد .گفت که خیلی دوست داره اما به غیر از شب اول بعد عروسی شان کسی برایش نخورده که ارام پاهایش را از هم باز کردم و شروع به مکیدن رانهای زیبایش کردم و به محض رسیدن به شورت توری مشکی اش از روی همان شورت کس خوشگلش به یکباره بلعیدم و ان عضو زیبا را در دهانم فرو بردم که به یکباره تنش شروع به لرزش کرده و ارگاسم شد و سر مرا بالا کشیده لب هایش را بر لب گذاشته یک عشق بازی سیر مهمانم کرد.واقعا منکه از هیکش سیر نمیشدم . گفت فرهاد چقدرشهوتی هستی منکه از شدت شهوت چون اتشفشان گداخته ای شده بودم گفتم سیمین جان اجازه میدی با کون زیبایت حال کنم گفت برای بار چندم میگم عزیز هر کاری دوست داشته باشی من در خدمتت هستم به به پشت خوابید و من شروع کردم از گردن تا باسن زیبایش را مکیدم لیسیدم و او هم با احتیات اه و اوخ میکرد که شورتش را از پایس دراوردم و باسن زیبایش را با دست باز کردم و سوراخ خوشگلش را که همه ارزویم شده بود را چنان مکیدم داشت از هوش میرفت و فقط قربان صدقه ام میرفت منم که به ارزویم دست یافته بودم برای نیم ساعتی فقط ان نتقطه از بدنش را میمکیدم و میلیسیدم برای بار چندم به ارگاسم رساندمش .اما هنوز خودم ارضا نشده بودم گفت فرهاد جان میخواهی از پشت بکنی گفتم نمیخواهم ارزویم است زن دایی گفت منکه تا به حال از پشت ندادم اما دوست دارم تو هر کاری دوست داری برایت انجام دهم که به پشت خوابید و من به رویش رفته و با احتیات فرهاد کوچیکه را خیس کرده و روی سوراخ زیبایش مالیدم و خیلی خیلی ارام شروع به داخل کردن کیرم کردم که چند بار به علت تنگی زیاد موفق نشدم و با پشتکاری که داشتم توانستم با ان کون زیبا دست پیدا کنم که واقعا تنگ و زیبا و خواستنی بود و هر بار جلو عقب میکردم گویی هرچه اب در کمرم بود را پمپ کرده و بیرون میکشید انقدر تنگ بود که نتوانسته زیاد طاقت بیاورم و خیلی زود ارضا شدم و به درخواست سیمین داخل کون زیبایش خود را رها کردم . خلاصه از حق در نگذریم واقعا یک حال ااساسی به ما داد و فردایش تا ساعت ده خواب بودیم و بعد دنبال کار کلانتری رفتیم و دوباره برگشتیم منزل حجت و یک حال منحصر به فرد من به سیمین دادم که بیش از ۵ساعت تمام فقط خوابیده بود من سرتا پایش را میلیسیدم چند بار باز زبانم به پاس حالی که شب گذشته داده بود به ارگاسم رساندمش جوری که شب ازش پرسیدم چطور بود سیر شدی یا نه گفت بعد از ۴۳ سال اره سیرم کردی و ان دوشب شد شاید بهترین خاطره زندگیمان چون من هنوز مجردم و ازدواج نکردم و زن دایی عزیزم هم سر زندگیش و دیگه بعد از ان جریان نه رابطه ای داشتیم و هر کدام سر زندگی خود انگار نه انگار که ما دوشب با هم در بهشت بودیم . دوستان قضاوت با خودتان من نمیگویم که واقعیت بود یا تخیل خود میدانید با سپاس از کسانی که الکی شورت اب نمیکشند تکلیفشان با خودشان روشن است و میدانند در این سایت امده اند تا همین کس شعرها را بخوانند و بیخودی ادای تنگ ها را در نمیاورند.

نوشته: فرهاد


👍 11
👎 19
145901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877040
2022-06-01 01:42:33 +0430 +0430

خیلی خیلی خیلی کصشر

0 ❤️

877060
2022-06-01 02:15:18 +0430 +0430

سلام فرمانده … داستان خوبی بود اگر نوشتاری بهتر بیان میشد نه کتابی

1 ❤️

877062
2022-06-01 02:16:56 +0430 +0430

ریدم تو نگارشت.انگار شمر داشت تعزیه میخوند. نصفه نیمه بیشتر نخوندم.خیلی کیری شدی ادمین.بااین لود کردنات.

2 ❤️

877068
2022-06-01 02:27:03 +0430 +0430

سلام ای حکیم فرزانه که ریده ای با این طرز نگارشت ولی یک خوبی داشت یاد مدرسه افتادم و زنگ انشاء که: تعطیلات نوروز خود را چگونه گذرانده اید؟!!

0 ❤️

877070
2022-06-01 02:32:26 +0430 +0430

کصخل تاریخ بیهقیه مگه …ریدم تو نگارشت

2 ❤️

877119
2022-06-01 12:20:22 +0430 +0430

حالا داییت چطور شد؟!

0 ❤️

877175
2022-06-01 19:54:03 +0430 +0430

دوستان طبق پیشبینیم دوستان لطف بسیار داشتند کیرم دهن همتون که تکلیفتان با خودتان روشن نیست نمیدانید اینجا چه غلطی میکنید.اخه کله کیری یدونه تو بنویس ببینم چه کس شعری تاب میدی کس خل.چاکر همتون
فرهاد

0 ❤️

877189
2022-06-01 23:26:11 +0430 +0430

مگه داری از دوران کهن حرف میزنی،نگارشت مث داستانت تخمیه
تا به امروز زندایی از من 10 سال بزرگتر است،مگه روزها یا سالهای دیگه ش میخواد فاصله ی سنتیون تغییر کنه ؟!

0 ❤️

877211
2022-06-02 01:06:39 +0430 +0430

کیرم را بر دهانت کردم با این نگارشی که داشته ای ای تف بر مغز تو که مارا اینگونه خر بحساب اورده ای

0 ❤️

877241
2022-06-02 02:16:43 +0430 +0430

ریدم به قلمت کسکش

0 ❤️

877336
2022-06-02 16:11:34 +0430 +0430

چقد گه خوردي تو…

0 ❤️

877353
2022-06-02 21:06:23 +0430 +0430

حجت قزوین بود چرا یدفعه از زنجان سر درآورد 😂😂😂

1 ❤️

877354
2022-06-02 21:26:01 +0430 +0430

چارشنبه؟
کوس کش؟
طالب در آنجا دارد خوارت گایش می کند،بعد تو در این دیار جق میزنی؟
(حیف نمیتونم کسره و ضمه و … بذارم،خودتون با لهجه بخونین)

1 ❤️

884572
2022-07-12 05:01:42 +0430 +0430

هی فعلا و جمله ها رو میدیدم خندم میگرفت جا این که شق کنم 😂

0 ❤️

886683
2022-07-23 21:22:35 +0430 +0430

خیلی خیلی خیلی کصشر

0 ❤️

946409
2023-09-09 08:54:24 +0330 +0330

حتی اگر فانتزیت بود .خوب بود…منم تجربه سکس با زندایی رادارم…کسایی که تجربه سکس های این مدلی را ندارن چرا توهین میکنن؟!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها