سقوط

1395/05/30

من دارم سقوط میکنم…خیلی آروم و نرم…یه جورایی مثل پرواز میمونه…نمیدونم کجام یا چرا دارم میرم پایین فقط میدونم که خودم پریدم!
و این جریان ادامه داره…هر شب هرشب…باز دوباره سقوط…و قبل از اینکه به زمین برسم از خواب بیدار میشم.
ساعت هفت صبح،مثل هر روز،با زنگ ساعت…همه چی روتین و بدون تغییر!دوش آب سرد،صبحانه،رانندگی،کار،رانندگی،خونه،دوش آب گرم…تنهایی…خواب و دوباره سقوط…نمیدونم دقیقن از کی اینجوری شده ولی میدونم دلیلی هم برای تغییرش ندارم…میگذره…روزا کش میان گاهی،گاهی سریعتر میگذرن،انگار زندگیم رو گذاشتن رو دور تند…فقط از این چند تا تار موهای سفید که تازگی دیدمشون فهمیدم دارم پیر میشم و نیستی…خیلی وقته که نیستی…مهم هم نیست،خیلی وقته که دیگه مهم نیست،یاد گرفتم بسازم باهاش،شکایتی ندارم،قبلن داشتم،قبلن جوون بودم…الان دیگه از پیاده رفتن تو بلوار کشاورز هیچ حس خhصی سراغم نمیاد،زیر بارون گریه نمیکنم،به جاش چتر مشکیمو باز میکنم و سریعتر میرم سمت خونه! قرار نیست چیزی عوض بشه،من الان اینم…بدون هیچ خاطره ی بدی،بدون هیچ خاطره ای حتی!
تنهایی بهترین انتخاب برای ادمایی مثل منه،آدمایی که ترک شدن،ادمایی که خواسته نشدن،ادمایی که فرصت های زیادی دادن به ادمای اطرافشون…یه چیز خوبی بهم گفتی یه بار…اممم…بذار فکر کنم…اهان… .بهم گفتی اسمت بهت نمیاد،گفتم خورشید که اسم قشنگیه،گفتی آره،قشنگه ولی تو باید اسمت کالیپسو باشه،گفتم دختر اطلس رو میگی؟اساطیر و ازین داستانا؟گفتی آره،چون همیشه عاشق کسی میشی که نمیتونی نگهش داری،برای تو نیست…راست میگفتی،مثل همیشه،حقیقت و تلخ،من بلد نیستم عاشق آدم مناسب بشم و تهش اینه…

Yes, I am falling… how much longer 'till I hit the ground?
I can’t tell you why I’m breaking down…

من زیاد این کافه اومدم،اولین بار با تو،اخرین بارش اما یادم نیست!با خیلیا شاید،ولی این میز کنار خیابون و پنجره ی حصیردارش مخصوص من و تو بود،با بقیه که اومدم اما اون طرف نشستم،تو تاریکی،یه جوری که یه راست بتونم اون میزو ببینم و یادم بیاد که همه ی اینا رفتنی ان و باز هم منم و پاکت سیگارم و تویی که از سیگار متنفر بودی و حالا نیستی پس میتونم با خیال راحت و بی دغدغه دودش رو بدم بیرون و دوباره یکی دیگه و بازم بعدی و یه پاکت رو تموم کنم و با سرگیجه ی بعدش عشق کنم…فکر…فکر…فکر…انقدر تجربه پیدا کردم که بتونم نگاهشون رو تشخیص بدم،و البته جمله ی اول : تو با بقیه ف
رق داری…و تهش تنهایی به خاطر همین تفاوت!اولش برای همه شون جالبه ولی آخرش ترجیح میدن با یه آدم مثل بقیه زندگیشون رو ادامه بدن…دروغ چرا،بهشون حق میدم ولی ازین جمله ی تو با بقیه فرق داری متنفرم…آخرین دفعه هم یه سیلی روونه ی صورت پسرک لاغر و عینکی از همه جا بی خبری کردم که این حرف رو زده بود…خوبیش اینه که فکر کنم تفاوت منو با بقیه،با همه ی وجودش لمس کرد…

Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?

از روی صندلی لهستانی کهنه ی کافه که بلند میشم مثل همیشه اول چشمامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم،یه ذره طول میکشه تا بتونم ببینم،نمیدونم اسم این مریضی چیه ولی خیلی وقته که هست و اهمیتی هم نداره…موکا یخ کردم رو یه نفس سر میکشم و آروم آروم از بغل میزهای دیگه که پُرن از دختر پسرهای جوون که عین خیالشون نیست کسی دست مالی های زیر میزشون رو ببینه رد میشم و میرم طبقه ی پایین…تو دستشویی رژ لب قرمز و عطرم رو تجدید میکنم،میرم حساب میکنم و طبق معمول یه چشمک به صندوقدار جوون و خوشتیپ کافه میزنم و اونم جوابش رو با یه لبخند لوندانه میده…از در که میام بیرون،دیگه بهت ف
کر نمیکنم،به جاش یه نفس عمیق تو هوای کثیف و زمستونی تهران میدم پایین…هرچی باشه تو هیچوقت مال من نبودی،داشتن تو مثل لذت بردن از رنگین کمون بعد از بارونای آبان ماه بود،همون قدر زود گذر،همون قدر مجازی…

I've realized what I could have been.
I can’t sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask…

نوشته: کالیپسو


👍 13
👎 2
11455 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

553164
2016-08-20 20:16:49 +0430 +0430

اين داستان نيست،صرفا يه درددل بود كه دوست داشتم بنويسمش…اميدوارم خاطرتون مكدر نشه!

2 ❤️

553169
2016-08-20 20:31:26 +0430 +0430

lady calipso:
that is not good but I like that.

you have no talent for writing the soul stories.

َanyway, good luck

1 ❤️

553190
2016-08-20 22:01:41 +0430 +0430

“My mind tastes like smoke as I walk under early blooming trees,
like cheap cigarettes and memories I cannot recreate.
It’s not quite spring, it’s not quite winter, and I
am not quite here, am not quite gone.

My mind tastes like smoke and sad fog,
It tastes like goodbyes and the tears I saw -and the tears I shed.

Smoke in my veins,
I could be air,
Not quite here not quite there,
Smoke in my veins and memories flowing through,
So much and nothing at all.”


داستانت فقط منو یاد همین انداخت ، قشنگ بود ، قشنگ ؛ دردناک و …کلا فاک -

3 ❤️

553192
2016-08-20 22:04:08 +0430 +0430

خخخخ ولی منم جدن از این صفت ها بدم میاد
به شخصه بارها بهم گفتن داداش و نزدیک بوده خرشون بشم،اصلن صمیمی بودن و نه داداش بودن و نه دوست پسر بودن چه اشکالی داره که ما ایرانیا میخوایم یا زود دل ببندیم یا زود گارد بگیریم ، چرا نباید خیلی عادی برخورد کنیم ، انقدر ندیدم که یا حریصیم یا دنبال دوزو کلک واسه یک ربع ارضا

1 ❤️

553224
2016-08-21 10:09:41 +0430 +0430

خیلی زیبا بود خیلی ?

1 ❤️

553308
2016-08-22 00:11:42 +0430 +0430

زیبا بود

0 ❤️

553375
2016-08-22 19:27:07 +0430 +0430

خدا وکیلی آخراش فهمیدم طرف دختره خخخ ?

0 ❤️

553421
2016-08-23 04:39:08 +0430 +0430

سقوطت را، صعود انجام
صعودی نه چون برجام،بل نکو فرجام

گریز از اندوه خزان
در افتادن به دام بخل و سرمای زمستان است
اگر پای امال خویش را
زبند این عجوزه ی هزار داماد رها نسازی!

1 ❤️

555806
2016-09-11 05:37:00 +0430 +0430
K.K

اول اینکه جای این داستان توی شهوانی نیست
دوم اینکه زیادی تیره بود
سوم اینکه باید بیشتر ادبی مینوشتی
درکل حال نکردم

0 ❤️