سقوط

1400/11/28

فنجون چای داغش رو روی میز گذاشت و روی مبل راحتی ولو شد.
-آه عزیزم سام همین الان خوابش برد. با خودم فکر کردم بهتره امشب یه خلوت دونفره داشته باشیم. نظرت چیه؟!
لبخند زد و به زن زیبایی که مقابلش روی مبل لم داده بود نگاه کرد.
زنی با موهای بور و چشمای سبز رنگ و پوست شفافش، لب های خوشفرم و سرخی داشت و دماغی که متناسب با چهره ش بهش زیبایی دوچندانی می داد.
مرد ادامه داد:
-میدونی چیه عزیزم؟ من خسته شدم!
احساس می کنم باید یه مدت خیلی زیادی رو استراحت کنم. حس می کنم باید این مواد کوفتی رو کنار بگذارم. آره من دیگه خسته شدم.
نظرت چیه با هم‌بریم مسافرت؟ نمیدونم یه شهر دور، خارج از ایران… آمممم مثلا استانبول چطوره؟ اونجارو دوست نداری؟! مشکلی نیست میریم دوبی.
مناظر مصنوعی و برج های سربه فلک کشیده ی اون شهرِ داغ لعنتی چشم نوازه.
من شنیدم هتل های دنجی هم داره.
خیلی خب می دونم خسته شدی… دیگه حرف نمیزنم، قرار شد امشب مثل روزهای اول ازدواجمون پرحرارت باشم.
یادته؟ شبامون پر از سکس بود و روزامون اشتیاق برای یه شب دیگه و یه سکس دیگه.
اعتراف می کنم تو داغ ترین زنی هستی که می تونم داشته باشمش.
همه چیز تو من رو مثل آهنربا به خودش جذب میکنه.
خدای من تو همه چیزو برای به جنون رسوندن‌ یک مرد داری…
مرد بلند شد و به طرف مبل راحتی که زن روی اون بود قدم زد. در تمام این مدت زن سکوت کرده بود و با چشمای باز به مرد خیره شده بود.
اِنگار از حرفای همسرش خوشش اومده بود که مثل مسخ شده ها فقط نگاهش می کرد.
مرد زانو زد و دست زنش رو‌گرفت و آروم بوسید، دستاش رو به دوطرف صورت همسرش حائل کرد و چشماش رو بست و حریصانه لب هاش روی لب های زنش گذاشت و با ولع مشغول خوردن لب های گرم‌ اون زن شد.
دکمه های پیراهن نازک زنش رو یکی یکی باز کرد و با دیدن سینه های گردی که پشت اون سوتین فسفری خودنمایی می کردن چشماش برق زد.
سرش رو لای چاک سینه های زنش برد. گرما و عرق کمی که سینه های زنش رو خیس کرده بود، هوش رو از سر مرد می برد.
عمیق سینه های زنش رو بو کشید و با دستاش آخرین دکمه ی پیراهن زن رو باز کرد. با دیدن پوست سفید و و شکم صاف زنش لبخندی زد و دستش رو روی بالا تنه ی زن حلقه کرد و قفل سوتین رو باز کرد. سینه های زن اِنگار از زندان آزاد شده باشن با لرزش محسور کننده ای توی هوا رها شدن.
نوک سینه هارو لیس زد، چندبار این کاررو تکرار کرد و درنهایت بی طاقت شروع یه مکیدن سینه های زن کرد.
دستاش تن زن رو لمس کردن و به شلوارک راحتی که زن پا کرده بود رسیدن.
شلوارک رو از پای زن درآورد و زبونش رو از قفسه ی سینه پایین کشید، روی شکم و حتی نافی که مثل یک چاله ی ونوسی اونجا خودنمایی می کرد.
دماغش رو لای ران های تپل و سفید زنش برد و عمیق بو کشید.
نفس عمیقی کشید و شورت توری زن رو از پاش درآورد.
اون داشت زیباترین صحنه ی دنیارو می دید. دیدن کُس خوشفرم و شِیو شده ی زن حس زندگی رو درش بیدار میکرد.
انگشتاش رو نوازشگونه روی لبه های کُس زن گذاشت و نرمی و لطافت اون رو زیر انگشتاش حس کرد.
سرش رو نزدیک برد و یه بوسه ی آروم و کوچیک نثارش کرد.
زن رو روی زمین خوابوند و با اشتیاق مشغول لیس زدن به کُس پفکی و باد کرده ی زنش شد.
کیرش مثل یه تیکه استخون داشت شلوارش رو‌پاره می کرد. تا جایی که حس کرد نمیتونه دیگه اون درد رو تحمل کنه.
لخت شد و روی زن خیمه زد.
کیرش رو توی دستش گرفت و چند بار ازبالا تا پایین اون رو روی اون کُس نرم و گوشتی کشید. آروم آروم فشار داد…
درهمین حین مشغول خوردن زبون زنش بود و دستاش رو از پشت زن رد کرد و باسن گرد و نرم زنش رو چنگ زد. احساس می کرد داره به پنبه چنگ میزنه.
با یه حرکت‌ ناگهانی کل حجم کیرش رو‌هل داد توی کُس داغی که بی صبرانه منتظر بود.
با حرکات منظم و آهسته شروع به عقب و جلو کردن پایین تنش کرد.
لرزش بدن زن که حاصل همین حرکات بود داشت اون رو دیوونه می‌کرد.
هرچقدر که زمان می گذشت حرکات مرد سریع تر می شد و انقدر سریع که صدای شالاپ و شلوپی که از فرو رفتن کیرش به اون کُس داغ حشری کننده بود فضا رو پر کرده بود.
چند دقیقه ی بعد مرد از عمق وجودش آه کشید و با حرکت سریع و لرزش بدنش مایع منی کیرش رو تماما داخل کس زنش خالی کرد، حتی نگذاشت یک قطره هم هدر بره.
بلند شدو دست زن رو گرفت و بلندش کرد و دوباره اون رو نشوند روی مبل و خودش رفت و سرجای قبلیش نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید اگه زیاده روی کردم. من فقط می خواستم بهمون خوش بگذره.
هنوز باهام قهری؟ من که ازت بابت اتفاق دیروز عذر خواهی کردم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
خودت می دونی که من چقدر روت حساسم. من مردتم روی تو غیرت دارم لعنتی…
من…من نمی تونم تحمل کنم که یه نفر دیگه توی زندگیمون باشه.
قطره های اشک از چشمای مرد جاری شده و بود در حالی که گریه می کرد کلمات رو بریده بریده و نامنظم تلفظ می کرد.
-من…م…ن پشیمونم! از اتفاقاتی که افتاده پشیمونم، از کاری که کردم پشیمونم، از اینکه…از اینکه حتی با تو ازدواج کردم پشیمونم… آوا من پشیمونم و حالم بد میشه وقتی سکوتت رو می بینیم.
وقتی بی تفاوتی تورو می بینیم حالم بد میشه.
من حالم بد میشه وقتی توی موبایلت شماره های مشکوکی داری و حتی گاهی بهشون زنگ می زنی.
آوا من حالم بد میشه از مواد و از توهم…
خسته شدم، از خماری خسته شدم… از نئشگی خسته ام. از سام خسته ام… از این زندگی روتین و تکراری خسته ام… از سکس باتو خسته ام و حتی از این اندام سکسی توهم خسته ام…
آره من خیلی خسته ام… می خوام بخوابم، ولی به محض اینکه پلک هام رو روی هم می ذارم کابوس ها میان سراغم.
کاش می شد کابوس ندید.
آوا! این منم…احسان. مردی که روزی با تمام وجود دوستش داشتی، مردی که همیشه با اشتیاق اتفاقات حتی کم اهمیت رو هم براش تعریف می کردی و مشتاقانه حرف های نه چندان جذابش روهم گوش می کردی.
حالا منو ببین!
یه پوست چروکیده که روی استخوانای شکسته کشیده شده.
من یه معتاد به قرصای ضد اعتیادم.
حالا منو ببین آوا…
ببین چه بلایی سرم آوردی؟ من هیچوقت نمیتونم ببخشمت، هیچوقت نمیتونم‌ قبول کنم‌ که تو مادر بچه ی منی. من نمیتونم ببخشمت چون خودم دیدم با اون بودی.
نمیتونم چون خودم با چشمای لعنتی‌خودم دیدم که بهم خیانت کردی.

احسان نفس عمیقی کشید، بلند شد و رفت مقابل آینه ی بزرگ و قدی کنار پذیرایی ایستاد.
نگاهی به خودش کرد و دستی به موهای پریشونش کشید، دور چشماش گود افتاده بود، دستاش می لرزید و چهره ش شکسته شده بود.
وقتی که به گذشته فکر می کرد تنها واژه ای که به ذهنش می رسید “سقوط” بود.
سقوط باورها و رویا ها، سقوط عشق و علاقه ی بیش از حدش به آوا.
سقوط لبخند و سقوط هرچیزی که خوشحالش می کرد.
سقوط زنی که مظهر پاکی بود، لگد مال شدن نجابت یک زن تو فکر همسرش.
فکر کردن به گذشته حالش رو بد می کرد و اَبروهاش رو خم.
به این فکر کرد که چه بلایی سر زندگی آرومشون اومده بود…
دفترچه یادداشتش رو برداشت و ورق زد. با دستای عصبی خودکار رو گرفت و نوشت.
گاهی فقط نوشتن آرومش می کرد…

“امشب که دارم می نویسم حس می کنم راه دیگه ای جز این کار ندارم. حس می کنم اگه ننویسم باید فریاد بزنم، حتی ممکنه شیشه هارو بشکونم، پس باید بنویسم.
باید کلماتی که توی ذهنم‌ گندیدن رو روی کاغذ بیارم. نمیخوام ذهنم زندان بزرگی برای واژه ها باشه.
برای واژه های عاشقانه و حتی واژه های پر از حس تنفر.
میخوام ذهنم رو خالی کنم، میخوام محتویاتش رو بالا بیارم.
۷ سال از ازدواج منو آوا می گذره، اون زن ایده آل من بود. زیبا، متین، باوقار و خوش اخلاق…‌.
اون یک خانواده ی اصیل هم داشت. من واقعا عاشقش بودم و حاضر بودم تمام لحظات عمرم رو کنارش باشم.”

خودکار رو روی دفتر گذاشت، حس کرد خسته شده.
بلند شد و چرخی توی خونه زد. نگاهی به آوا انداخت، اِنگار خوابش برده بود. سعی کرد خیلی سروصدا نکنه.
رفت و سری به اتاق سام زد، اون هم مثل مادرش خوابیده بود.
حالا احسان با اینکه در کنار خانواده ش بود اما احساس تنهایی می کرد.
بی هدف توی خونه قدم می زد، سری به آشپزخونه زد و در یخچال رو باز کرد، بطری آب سرد رو سر کشید. نفس عمیقی کشید و جرعه ی آب از کنار لبش سرازیر شد و روی یقه ی لباسش ریخت.
عرق کرده بود حس کرد داره توی جهنم قدم میزنه.
پاکت سیگار رو از روی اوپن برداشت و یه نخ ازش بیرون کشید.
سیگار رو گوشه ی لبش گذاشت و با نزدیک کردن فندک‌ به لبش و حرکت شاسی، اون نور کم حاصل شعله ی فندک فضای نیمه تاریک رو کمی روشن تر کرد.
عمیق به سیگار پک زد. نفس عمیقی کشید و دود رو با تمام وجود به ریه هاش فرستاد و چندثانیه بعد با همون شدت تَتَمه ی دود رو تو فضای خونه رها کرد.
احسان خوب می دونست که زندگیش تو چه لجنی فرو رفته و توی این مدت فقط سعی می کرد خودش رو فریب بده.
اون فقط مثل یه احمق سعی می کرد همه چیز رو نرمال جلوه بده.
خسته شده بود از تظاهر کردن، از اینکه مجبور بود وقتی تا خرخره غرق کثافت شده بازم لبخند بزنه و وانمود کنه که همه چیز خوبه.
ولی خب همیشه روشن ترین روزهاهم سرانجام به یک شب تاریک ختم میشن.
و حالا اون شب تاریک برای احسان فرارسیده بود. به طرف مبل راحتی که آوا روش خوابیده بود قدم زد.
بالای سر آوا ایستاد، با دیدن چهره ی زیبای آوا لبخندی زد و حس کرد وجودش پر از حس های متناقض شده. حس دلدادگی به زن زیبا و سکسیش.
حس نفرت به زن هوسباز و خیانتکارش. مغزش داشت از اینهمه پارادوکس منفجر می شد.
زانو زد و دستی به موهای لَخت و پرپشت آوا کشید. پوست شفاف صورتش رو نوازش کرد.
لب های خوشفرمش رو دست کشید.
قطره های اشک از چشمای احسان سرازیر شده بود.
نمیتونست جلوی گریه ش رو بگیره.
بلند شد و به طرف دفتر یادداشتش رفت.
روی صندلی نشست و دوباره خودکار رو توی دستش گرفت…

“آوا مثل یک پرنده بود، پرنده ای که تو اوج آسمون بال هاش رو باز کرده بود و غرورش بهش اجازه نمی داد حتی متوجه فاصلش با زمین بشه.
یه پرنده تا چقدر می تونه پرواز کنه؟ بالاخره تو چه ارتفاعی سرش گیج میره و با خودش میگه: لعنتی من خیلی بالا اومدم… انقدر بالا که همه چیزرو کوچیک و بی ارزش می بینیم.
اینجا ممکنه فکر کنه که واقعا همه چیز انقدر کوچیک و بی ارزشه و تنها خود اونه که از همه بزرگتره… و این میشه شروع سقوطش.
درست مثل آتیش که سوزان ترین شعله ی اون آخرین شعله ی اونه.
آوا شبیه همین پرنده بود. با خودش فکر می کرد من واقعا آدم پست و بی ارزشیم. با خودش فکر می کرد من زیادی براش کمم. با خودش فکر می کرد چرا زیبایی و تنش رو صرف یکی دیگه نکنه؟ و چه کسی بهتر از پسرعموش؟!
یه مرد ۴۰ ساله و بالغ و البته مجرد. مردی که حتی دوران جوانی خاطر خواهش بوده که موفق نشده باهاش ازدواج کنه.
آره مطمئنا کیوان مرد رویاهای اون بود. شاید من فقط براش یه بازیچه بودم.
بخاطر همین شبا گاهی با صدای پِچ پِچ آوا بیدار میشدم که با گوشی حرف میزد. من حتی چندبار شنیدم که شخص پشت گوشی رو کیوان صدا کرد.
بخاطر همین بود که سکسی ترین عکساش رو همیشه برای کیوان میفرستاد.
بخاطر همین بود که دیگه با من ارضا نمیشد. سرد شده بود، سرد مثل یه شب پرسوز زمستون.
سرد شده بود چون من دیگه خورشیدش نبودم و اون به کیوان به پسرعموی رذلش دل داده بود.
تمامی افکار منفی من وقتی به یقین تبدیل شدن که اون روز بی هوا از سرکار برگشتم.
حال خوشی نداشتم و فقط میخواستم روی تختم دراز بکشم.
کلید رو توی قفل در چرخوندم و وارد خونه شدم.
صدای آه و ناله ی آوا کل محیط خونه رو پر کرده بود.
اِنگار اصلا متوجه اطرافش نبود.
پاورچین پاورچین به طرف اتاق خوابمون رفتم. از کنار اتاق سام رد شدم که خوابیده بود.
پشت در اتاق خواب ایستادم، از کنار درز در نگاهی به داخل اتاق انداختم. از چیزی که می دیدم اِنگار خون توی رگ هام منجمد شد. عرق سردی روی پیشونیم نشست و دندونام از فرط عصبانیت بدون اینکه روشون کنترلی داشته باشم روی هم ساییده می شدن.
همون چیزی که مدت ها فکرم رو به بازی گرفته بود داشت اتفاق میفتاد.
آوا لختِ لخت درحالی که اندام سکسیش رو با ناز و عشوه در مقابل چشمای حریص و دریده ی کیوان داشت تکون میداد دلبرانه لبخند میزد.
روی تخت نشسته بودن و آوا گاهی لب های کیوان رو میخورد و آه و ناله ی بلندی راه مینداختن.
کیوان دستاش رو دور کمر آوا انداخت و اون رو به پشت چرخوند و وزن بدنش رو روی آوا انداخت.
لباش رو به گردن آوا رسوند و وحشیانه مشغول خوردن گردن آوا شد.
آوا غرق در شهوت شده بود، آه و ناله می کرد و قربون صدقه ی کیوان می رفت.
کیوان با بدجنسی خودش رو روی آوا انداخته بود و داشت کیرش رو داخل کُس زنم فشار میداد. با صدای دورگه ای گفت: اون شوهر دیوثت کجاست ببینه زنش داره زیر عشق قدیمیش جون میده.
در مقابل آوا فقط خندید و گفت الان شوهرم فقط تویی عشقم.
تمام این صحنه ها هنوزم که دارم می نویسم توی ذهنم و جلوی چشمام اِنگار بازم دارن اتفاق میفتن.
من چه انتخابی داشتم جز اینکه اون زنیکه ی هرزه رو به سزای اعمالش برسونم؟!
ولی درست لحظه ای که می خواستم برم و خلوتشون رو به هم بزنم دستام لرزید و یه فکر توی ذهنم جرقه زد.
نباید الان متوجه حضورم میشدن. خیلی آروم دوباره از خونه بیرون زدم. ذهنم پریشون بود و سعی کردم فکرای شلخته و‌نامنظمی که توی مغزم رژه میرفتن رو مرتب کنم. باید سنجیده عمل می کردم.
فقط باید منتظر میموندم که زمان مناسبش فرا برسه…”

دستای احسان عرق کرده بود و خودکار رو نمیتونست لابه لای انگشتاش نگه داره.
داشت به اتفاقی فکر میکرد که دیروز زندگیش رو زیرو رو کرده بود.
به لحظه ای که اتفاقی سکس زنش با معشوقه ی قدیمیش رو دیده بود…
با اینکه هنوز چیزی به آوا نگفته بود اما حس می کرد دیگه نمیتونه سکوت کنه…
برای فرار از این فکرها، رفت و وسایلش رو گشت و یه پایپ رو ازشون بیرون کشید. پایپ شیشه ای که کنارش ترک خورده بود.
از جیب کتش مواد رو بیرون آورد و آماده ی مصرفش شد…
چند لحظه ی بعد صدای تق تق شاسی فندک تنها صدایی بود که تو خونه شنیده می شد.
آوا روی مبل ولو شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد، سام توی تختش خواب بود و هیچ حرکتی نمیکرد، احسان گوشه ی پذیرایی مچاله شده بود حس می کرد خوابش میاد.


با اعلام فرود پرواز فرانکفورت همه ی آدمایی که منتظر مسافرشون بودن به طرف گیت های خروجی رفتن.
از پله های برقی هیکل مرد بلند قدی مشخص شد که چمدون بزرگی رو حمل می کرد.
وقتی که پله ها به زمین رسید با آرامش روی سرامیک های سالن قدم‌ گذاشت.
مرد بلند قدی که کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت. درحالی که سعی می کرد کلاه مخمل لبه دارش روی سر نسبتا کوچیکش مرتب کنه زیر چشمی نگاهی به جمعیت داخل سالن انداخت.
می دونست کسی به استقبالش نیومده چون کسی رو اینجا نداشت.
پدرش چند سال پیش ازدنیا رفته بود و مادرش رو همراه خودش به آلمان برده بود، فقط برای فروش یکسری املاک پدری برگشته بود.
با قدم های سنگین و آروم وارد سالن شد و روی اولین نیمکت نشست.
مدارکش رو دوباره چِک کرد، همه چیز کامل بود. نگاهی به پاسپورتش انداخت.
اون رو توی کیف چرمش گذاشت و از داخل کیف یه سیمکارت بیرون آورد و اون رو توی گوشیش انداخت، از اینکه بعد۵ سال به ایران برگشته بود حس خوبی داشت.
اینجا فامیل زیادی نداشتن جز چندتا عمو و پسرعمو دختر عمو…
درست وقتی میخواست بلند شه و از سالن بیرون بزنه چشمش به نیمکت روبه روییش افتاد. دختر جوونی درحال خوندن و ورق زدن روزنامه بود.
یک لحظه چشمش به خبری افتاد که با تیتر درشت چاپ شده بود.
“مرد شکاک همسر و کودک ۶ ساله ی خود را خفه کرد”
یه لحظه حس بدی بهش دست داد به طرف نیمکت رو به رویی رفت و بدون اینکه از دخترک اجازه بگیره روزنامه رو از دستش قاپید.
با خوندن خبر دستاش به وضوح شروع به لرزیدن کرد.
مرد شکاکی پس از مصرف مواد توهم زا همسر و کودک ۶ ساله ی خود را خفه کرد و جسد آنها را چند روز درخانه نگه داشت.
این مرد در نهایت پس از چند روز خود را به پلیس معرفی کرد و به گزارش پلیس در طی این مدت او با این فکر که همسر و فرزندش هنوز زنده اند با آن ها در آن خانه زندگی کرده."
مرد بلند قد این بار با قدم های نامطمئن از نیمکت دور شد…
چند دقیقه ی بعد. موبایلش زنگ خورد و صدای زنی از اونور خط خطاب بهش گفت: کیوان مادر رسیدی؟!
کیوان درجواب فقط یه بله ی خشک و خالی گفت و هاج و واج اطرافش رو نگاه کرد.
با دیدن اسم آوا توی روزنامه و عکس هایی که از اون و پسر کوچیکش کنار خبر چاپ شده بود، مطمئن شده بود که این اتفاق تلخ برای دختر عموش افتاده… دخترعمویی که همیشه مثل خواهر دوستش داشت…
بارون شروع به باریدن کرده بود و کیوان بی هوا زیر بارون قدم زد.
قدم زد و همهمه ی آدمارو پشت سر گذاشت.
روزنامه از دستش سر خورد و قطرات تند بارون بی رحمانه روی اون کاغذ فرود میومد… بارونی که عکس صورت شاد آوا و سام رو مچاله کرد و با خودش شست…

نوشته: lovely_grl


👍 33
👎 1
16201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

859613
2022-02-17 02:21:41 +0330 +0330

خسته نباشی آوا خانوم.
راستش خوندنِ همون چند خط اول کافی بود که تا ته داستان رو بخونم و بفهمم قضیه چیه. حالا یا شما داستان رو زود لو دادی یا من زیادی تیزهوشم!😁

خیلی قشنگ تونستید ذهن یه ادم شکاک یا پارانوییدی رو به تصویر بکشید. ولی خب منطقِ داستان مشکل داشت. آدم‌های شکاک به کوچک ترین چیزها بزرگترین واکنش‌ها رو نشون میدن همین! اینکه یه آدم تو خیالات و ذهن خودش سکس زنش رو با مردی که اصلا تو ایران نیست تصور کنه و بعد همسر و بچه‌ش رو خفه کنه اصلا تو کت من نمیره. همیشه یه محرک واقعی وجود داره. مثلا همون تماس های مشکوک یا رفتار های مشکوک، باعث تحریک شخص شکاک میشه. اصلا اینجوری نیست که الکی و بدون هیچ دلیلی یهو به سرش بزنه و کلی داستان تو ذهنش درست کنه که اره زن من خیانتکاره و سریع خفه‌ش کنه و تمام…
این ذهنیت ها در مورد آدم های شکاک یا پارانوییدی بیش از حد دچار اغراق شده.

به هر حال داستان خوبی بود و با یه پایان بندی خوب تر؛ البته یه نمه بدون منطق😁
لایک👏❤

9 ❤️

859652
2022-02-17 04:05:48 +0330 +0330

با اینکه گی هستم و داستان های غیر گی رو معمولا نمیخونم اما اینبار داستان شما رو خوندم و خوشم اومد. قلم خوبی دارید.

2 ❤️

859663
2022-02-17 08:21:21 +0330 +0330

من بخاطر خوندن نوشته های چند نفر میام اینجا، یکیشون تویی.
داری میرسی به اوجِ ساختار‌ِ نوشتن، دختر دوست داشتنی، ادامه بده که پایه‌تم.

2 ❤️

859674
2022-02-17 10:43:16 +0330 +0330

اروتیکش مو به تنم سیخ کرد👌

4 ❤️

859698
2022-02-17 13:32:26 +0330 +0330

عالی بود
مرسی

2 ❤️

859731
2022-02-17 21:14:17 +0330 +0330

عااااااالی ترین و پر احساس ترین داستانی بود که تو این ۸سال تو شهوانی خوندم
ممت نرم، کصت گرم

1 ❤️

859742
2022-02-17 23:05:14 +0330 +0330

راه گم کردین آوا خانوم! از این طرفا :))
اروتیک داستان قشنگ و توصیفاتش عالی بود.
داستانتون مشابه داستان «آرزوی مرگ» حمید سیگاری بود. چه کاری که اعتیاد با آدم نمی‌کنه :(
لایک بیستم قابل قلمتون رو نداره. خوشحالیم که هنوزم هرازگاهی اینجا دست به قلم میشید. لپ کوچولو رو هم از طرف همه‌ی ما بکشید :)

6 ❤️

859804
2022-02-18 02:24:01 +0330 +0330

خوب بود ولی نمیدونم چرا برام غیر منتظره نبود مثل داستان قبلیت دروغ نگم بعد چند خط داستانو حدس زدم و درست بود

1 ❤️

859838
2022-02-18 03:30:38 +0330 +0330

سلام
نیمه شبتون بخیر
داستان بسیار زیبایی بود.
ولی
غمگین و حزین.
بسیارهم از توهمات ایس شنیدم و خوندم.
که باعث قتل شدن!
تنها اشتباه نگارشی
اوپن= اپن
در ضمن خیلی هم کوتاه بود جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

3 ❤️

859987
2022-02-19 00:17:14 +0330 +0330

روون و با جزئیات و پایان ترسناک و جالب داشت 🥰❤️

3 ❤️

859990
2022-02-19 00:28:38 +0330 +0330

My IranceLL:

1 ❤️

860056
2022-02-19 04:01:44 +0330 +0330

خیلی ممنونم که بازم نوشتی
قشنگ و تاثیرگذار بود 🌺♥️

2 ❤️

860191
2022-02-20 04:51:19 +0330 +0330

تقریبا ی داستان شبیه این خونده بودم و موضوعش قدیمی بود ولی متن و جمله بندی و اون استرس گنگ که تا اخر داستان نگهش داشتی تا مخاطب درو مجبور کنه تا اخر بخونه رو دوست داشتمو کلا همه نظره از داستانی که قبلا خونده بودم قوی تر و بهتر بود خسته نباشی

1 ❤️

860192
2022-02-20 05:16:01 +0330 +0330

در جواب Reza,sd_77 بگم که کلا یک قسمت اصلی رو که مهمترین بوده فراموش کردید و بدون در نظر گرفتن اون نقد و تحلیلش به کل مسیر اشتباهی گرفت
نکته = این داستان در مورد فقط ی مرد شکاک ذهنیت و توهمات و … وهمینطور علاوه براین معتاد به شیشه که در این صورت دیگه حتما تو کتت میره و میتونی اون تناقض بزرگ که تحلیل کردی رو کلا فراموش کنی درضمن :: این داستان کاملا واقعی هست که سال 89 اتفاق افتاد و خبرش مثل توپ ترکید تو تهران و همون موقع هم ی بنده خدایی داستانشو نوشت تو سایت گذاشت البته جزئیات و متن کاملا متفاوت و نویسنده هم با این داستان فرق داشت ولی اون مرد واقعا زن و پسر خودشو کشته بود بخاطر توهم شیشه عزیز دلم

1 ❤️

861313
2022-02-27 15:39:38 +0330 +0330

داستان و پایان خوب بود (:

1 ❤️

861318
2022-02-27 16:16:38 +0330 +0330

خیلی دارک بود😐😐
ولی من نفهمیدم
آخرش واقعا زنش خیانت کرد یا نه

1 ❤️

861319
2022-02-27 16:18:18 +0330 +0330

مملی رفرش به سوالم جواب بده
اون قسمت که می‌گفت سکس زنش با پسر عموشو دیده ینی توهم بوده؟

2 ❤️

861325
2022-02-27 18:15:43 +0330 +0330

Mmd.PR
بله. جدا از بحث تلقین که منجر به باورکردن تدریجی یه موضوع میشه، یا مثلا اینکه گاهی وقتا، شب خواب چیزی رو می‌بینی که در طول روز یا آخر شب بهش فکر می‌کردی؛ بحث تاثیرات فکری و توهم‌هایی که بعضی از مواد مخدر دارن خیلی شدیده. برای کاراکتر داستان هم همچین اتفاقی افتاده و اینقدر به رابطه‌ی زنش و پسرعموش با سوءظن نگاه کرده که آخر تو تخیلات خودش سکس این دوتا رو کنار هم دیده.

2 ❤️

861337
2022-02-27 19:46:02 +0330 +0330

دمت گرم الان واضح تر شد

2 ❤️

913404
2023-02-02 21:30:43 +0330 +0330

دوس داشتم 🌹 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها