سنگ و کلوخ

1400/12/20

ازون روزی که فهمیدم بهم خیانت کرده آروم و قرار نداشتم. نمیتونستم داشته باشم. مسئله فقط و فقط ذات خیانتش نبود. گرچه با این هم نمیتونستم کنار بیام، ولی غیر معمول حساب نمیشد. خیانته همه جا ازش میخونیم و میبینیم. ازون اتفاقاییه که همیشه میگیم برای بقیه اتفاق میفته و سر من هیچوقت نمیاد. اما اومد، بدجور هم اومد. طوری فرود اومد که کمرم رو خم کرد. هم بخاطر خود اون خیانت، هم بخاطر طوری که ازش باخبر شدم. آقا راست راست اومده با تاسف و اندوه اعلام کرده من با یکی خوابیدم … تو گوه خوردی با یکی خوابیدی. گفتن داره آخه؟ خو خوابیدی مجبوری بگی به من که خواب و خوراک بهم حروم بشه؟ خواب به خواب بری ایشالا.
ولی بابای بچمه. باید چکارش کنم؟ طلاق بگیریم که بره گند کاریاش رو با چارتا از خدا بیخبر تر از خودش بکنه؟ و من و بچه بیزبونم بیفتیم آواره خونه ننه بابام؟ نخیر ازین خبرا نیست. بابای بچمه، یه غلطی کرده، بچه نادون گناهی نکرده که بخوام زندگی اون رو سیاه کنم و سایه پدر رو از زندگیش بردارم. روزی که بهم گفت، دنیا پیش چشمم سیاه شد. توی همون سیاهی، هزار راه جلو چشمم اومد. از کشتن خودم و خودش و اون زنیکه ای که حاضر نشد اسم و نشونیش رو بهم بگه بگیر برو تا درخواست مهریه و طلاق و به روز سیاه نشوندن خودم و خودش. ولی هرکدوم تهش میرسید به بچه بینوایی که باید زیر دست ناپدری یا نامادری بزرگ میشد و این رو هیشکی نمیخواد.
ولی این دل بیصاب مونده خودم رو چکارش کنم؟ ینی همینجوری میذاشتم بمونه و از زیرش در بره؟ که پسونفردا هربار یادش افتادم با خودم بگم “عی دختر عجب هالویی هستی که یابو حسابت کرده و یبار گفت و دید بخاری ازت درنمیاد و هزار بار تکرار کرد و هیچی نگفت …” . نه من اینطور زنی نیستم اونم نباید اینطور درموردم فکر کنه. بچه بابامم. همون راننده تریلی که یه دستی زاپاس ماشین رو وصله پینه میکرد. باید یکاری میکردم که بفهمه یه من ماست چقد کره میده.
اون شبی که زندگیم رو سیاه کرد، اولش باورم نمیشد. نمیفهمیدم چه مناسبتیه که داره اینطور شوخی چرندی میکنه باهام. بهش خیره مونده بودم که ببینم اگه داره شوخی میکنه یکی بزنم تو دهنش که بفهمه اینطور مسئله ای شوخی بردار نیست. ولی اشک تو چشاش بود. با خودم گفتم یا زیادی تو حس مسخره بازیش رفته یا داره جدی میگه. برا همین یکی زدم تو دهنش که اگه تو حس رفته، در بیاد و اگر جدی میگه یکی دیگه بزنم. گرچه جدی میگفت ولی دستم رو گرفت و نذاشت دوباره بزنم دهنش. برا همین سینه و شکمش رو به باد مشت گرفتم. خواستم اینقد بزنم تا دنده هاش بشکنن و نفس کشیدن رو از یاد ببره. ولی جونی برام نمونده بود. آخرین پناهگاهم گریه بود و زجه.
سبحان اومده بود بالا سرم و با اَنننن و اوووننننن مخصوصش میخواست بدونه چرا گریه میکنم. شوهرم که خواست ببره بخوابوندش جوری سرش جیغ زدم انگار قراره از همین الان ببره بده بهزیستی بچمو. جوری جیغ زدم که خودش درجا پرید و نزدیک بود بچه رو بندازه زمین. ولی نگهش داشت و پیش خودم گذاشتش. اونشب تا صبح دوتایی رو مبل تو هال، هم رو بغل کردیم و خوابیدیم و شوهرم هم خودشو تو اتاق خواب حبس کرد. میدونستم نخوابیده چون خودمم نخوابیدم و تا صبح فقط بو دود سیگارشو به دماغ کشیدم.
فردا صبحش اما زنگ زدم به دفتر گفتم نمیتونم بیام یکی رو بذارن جام. دلم میخواست جمع کنم برم خونه بابای خدا بیامرزم ولی به این نتیجه رسیدم مگه اشتباه رو من کردم که خونه زندگیم رو ول کنم برم؟ یه غلطی کرده خودش کور بشه گورشو گم کنه و تا درستش نکرده بر نگرده. ولی باز یاد این افتادم که خونه رو خودش خریده چجوری از خونه خودش بیرونش کنم. یا اصن گیریم بیرونش کردم، تهش که میشه همون یتیم شدن بچه مادر مرده ام. با خودم گفتم تا سبحان رو میرسونم مهد و برمیگردم، یه راهی به ذهنم میرسه که خرمو از تو گل در بیارم یا گلاش رو یجوری بریزم رو سر خودم.
وقتی برگشتم کاشف به عمل اومد که آقا همچنان تو اتاق خوابه و ایشونم نرفته سر کار. شاید ترسیده بود که موقع برگشتن راهش ندم. شایدم نمیخواست فکر کنم که زندگی خودش رو روال سابقه هنوز. هرچی که بود، وقتی صدای در واحد رو شنید از اتاق اومد بیرون و گفت باید حرف بزنیم. محلش ندادم. ولی بدون اینکه التماس تو صداش باشه، چیزی که نمیدونستم ولی دلم میخواست باشه، دوباره گفت ساره باید صحبت کنیم. دادم در اومد و گفتم “اسم منو نیار” و “تا تکلیف هم رو روشن کنیم” ـش رو تو دلم ادامه دادم. برا خودمم جالب بود که حتی توی اون موقعیت هم، حتی اون ساعت که همه مدرسه و کار بودن هم نگران بودم که نکنه صدامون از دیوارای پوست پیازی این مسکن مهرای خراب شده رد بشه و آبرو نمونه برامون. سر همین قضیه دیگه داد نزدم. ولی محلش هم ندادم. رفتم تو اتاق خواب و وانمود کردم میخوام وسایلم رو جمع کنم. ولی حتی نمیتونستم وسایلم رو از هم تشخیص بدم.
دروغ چرا، اون لحظه ها حتی ته ذهنم به این درموندگی و رفتار متناقضم میخندیدم. ولی حتی همین درموندگی هم بیشتر باعث میشد عصبانی بشم از دست خودم. که چرا نباید بدونم تکلیف چیه این وسط. تا هرجا فیلم و کتاب یادم میاد، بعد خیانت، یا طلاق بود یا بخشش. ولی الان که برای خودم پیش اومده بود، هیچکدوم رو نمیتونستم انجام بدم. دست و بالم جوری بسته بود که دلم میخواست سرمو بکوبم تو سه کنج دیوار. یه نگاهی به به ساک توی دست راستم انداختم و چمدون دست چپم و تازه هوشیار شدم ازینکه نباید ساک رو توی چمدون کرد. دوباره صداش رو از پشت سرم شنیدم که صدام زد. اینبار طاقت نیاوردم و همون ساک رو با یه چرخش پرت کردم طرفش که از شانس خوب یا بد نمیدونم کدوممون، مستقیم توی چشمش فرود اومد و دادش به هوا رفت. نمیدونم چرا همونجا چراغی بالا کله ام روشن شد که کاری کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب. ینی در اصل شوهرم بسوزه و پسرم نه و سوختن من آروم بگیره.
منتظر شدم تا آه و ناله ش تموم شه و دستش رو از رو چشمش برداره. اولین باری بود که از دیشبش تو چشماش نگاه میکردم و این رو متوجه شد و سعی کرد چشم نیمه کورش رو هم به زور باز کنه که نگاه من بی پاسخ نمونه. منم با اخمی که حتی خودمم از خودم بعید میدونستم، گفتم: «من انتقام میگیرم ازت صابر. جواب سنگ کلوخه. انتقام میگیرم ازت، خبردار نمیشی تا زمانی که خودم بهت بگم. ببینم چقد راحته برات و چقد خوشت میاد. منتظرش باش فقط.» و چمدون رو زیر تخت هول دادم و وانمود کردم که حتی نمیشنوم چی داره میگه. راستش واقعا هم نمیشنیدم. زیادی احساساتی شده بودم با حرفی که زدم. بغضم ترکیده بود فقط اشکی باهاش پایین نمیریخت. و صابر هم چون اشکی نمیدید نمیفهمید حال من رو و همونطور برای خودش توجیه و عجز و لابه میاورد.
شاید اگه میفهمیدم چی داره میگه، نظرم برمیگشت یا حداقل تصمیمم اینطور برام مسلّم نمیشد که حتما انجامش بدم. شاید اگه احوالم رو میفهمید، جور دیگه ای رفتار میکرد و میتونست قانعم کنه که کار دیگه ای بکنم. شاید اگه اون روز مث زنگوله پای تابوت، بیخودی تو درگاه در نمی ایستاد و حرص من رو در نمیاورد، من یاد سنگ پروندن و کلوخ جواب دادن نمیفتادم … و هزار شاید و امای دیگه که فکر کردن به هیچکدوم پشیزی توی سرانجام اتفاقی که افتاد تاثیری نداره.
ولی هیچکدوم ازینا اتفاق نیفتاد. چیزی که اتفاق افتاد، منی بود که رو به دیوار جوری به حال خودم دل میسوزوندم که از عالم و آدم احساس جدایی میکردم. برای همین حرفای صابر بجز همهمه ی گنگی از دوردست ها نبود برام. همین دل سوزوندنه، شاید باعث شد که مصمم بشم برای انجام این کار، ولی در کنارش هوشیارم هم کرد. که نباید عجله ای کاری کنم. توی همون حال و هوا انگار تموم نقشه مسیر پیش چشمم ترسیم شد. که مدتی رو عادی و سرد و عصبانی طی کنم. و بعد از اونم کم کم طوری رفتار کنم که فک کنه فراموش کردم. که روزی که خبردارش کردم همینقدر مثل پتک تو سرش کوبیده بشه. و البته نبایدم اونقدر طول بکشه که سنم قدری بالا بره که فکر نکنه مغموم شده.
و همین کار رو هم کردم. چند هفته ی بعد ازون رو، وقتایی که خونه بودم اکثرا با سبحان توی اتاق خواب حبس میکردم خودم رو. متوجه بودم که سعی میکنه سر از کارم در بیاره و نمیخواد بیرون از خونه تنها باشم. احتمال میدادم که میخواد جلوی خیانتم رو بگیره. ولی گمونم فکرشو نمیکرد که برنامه ام بلند مدت تر از این حرفاست و قرار نیست طوری که اون انتظار داشت، طوری که خودم تهدیدش کرده بودم، رفتار کنم. به هر صورت، چندین هفته به همین منوال گذشت. بجز سر کار و برگشتن، یا وقتایی که برای حفظ ظاهر دعوتای آشنا ها رو اجابت میکردیم، دیگه پام رو از خونه بیرون نمیذاشتم. حتی بعد از چند روز تصمیم گرفتم موبایل و لبتاب رو هم تا جای کنار بذارم که صابر اینطور فکر کنه که میخوام وسوسه انتقام رو از خودم دور کنم. و ظاهرا این کار ها نتیجه بخش هم بود. بعد از شاید دو ماه، رفتار دوتامون تا حد زیادی به مانند قبل از اعتراف صابر برگشته بود. یعنی در واقع بجز مهربونیای غیر منتظره ی ناشی از احساس گناه صابر که به چشم من خر کردن من به نظر میومدن، دیگه همه چی مثل قبل بود. و همین علامتی بود برای شروع نقشه ام.
نباید بی گدار به آب میزدم. اگه موقع انجامش، کسی که نباید میفهمید، اونی که بیشترین ضرر رو میکرد خودم میبودم. اگه اعدامم نمیکردن، طلاق و از دست دادن سبحان رو شاخش بود. برای همین باید آسه آسه یپش میرفتم. فعلا قدم اول رو عالی برداشته بودم. تقریبا مطمئن بودم که تهدیدم رو یا فراموش کرده یا اگرم یادشه، بالکل جدیتش رو نادیده گرفته. احتمالا با خودش میگفت چیزی که گفتم اون روز، واکنش لحظه ای بوده برای عصبانی کردن و ضربه زدن بهش. و بعد از کم شدن آتیشم خودم هم قرار نیست دیگه بهش فکر کنم و ازین حرفا.
وانمود نمیکنم تموم اون مدت مثل شتر، لحظه به لحظه اون کینه برام یاداوری میشده و تو ذهنم پرورشش میدادم و درموردش خیالبافی میکردم. درسته مواقع زیادی بود که با خودم میگفتم واقعا پشیمونه از کارش. و اگه منم مته به خشخاش نذارم و به معنای واقعی ببخشمش، شاید اونقدر شرمنده و مدیون بشه که با مهربونیاش خفه م کنه. ولی داغون تر از اون بودم که بتونم بدبینی و بی اعتمادی بهش رو از خودم دور کنم. یبار این کار رو کرده بود، تابوش براش رفع شده بود و هیچ تضمینی وجود نداشت که دوباره انجامش نده. از طرف دیگه، شرمندگیش به چه کار من میومد؟ مهربونی ای که بدونم بخاطر دِین و جبران هست، چه لطفی داره؟ ته همه ی این فکرا، همیشه این به ذهنم میرسید که باید بدونه چی کشیدم. وگرنه همه رنج و عصبانیتم، حتی گذشتی که بخاطر طلاق و مهریه به گردنش ننداختم، بی معنی میشه و این بده.
نباید بیگدار به آب میزدم. میدونستم پارتنر یک شبه پیدا کردن از شبکه های مجازی دردسره و احتمال لو رفتنش زیاد. همکار مرد هم نداشتم. با دوستای مذکر دانشگاه هم سالهای زیادی بود که قطع ارتباط کرده بودم. ولی دوستای مونث زیاد داشتم. هم متاهل و هم مجرد. کسایی که دورادور در جریان پارتنرای رنگ و وارنگشون بودم اون قدیما و بخاطر همین بازی در آوردناشون سعی کردم ارتباطم باهاشون رو کمتر و کمتر کنم. اما الان به نظر میومد که کلید اینطور گندکاریا به دست کسایی مثل هموناست که چم و خمش رو بلدن. برای همین یکیشون رو که هم میدونستم اینطور کارا ازش برمیاد و هم همچنان دورادور از احوال هم خبر داشتیم و تا حد زیادی هم میتونستم بهش اعتماد کنم رو انتخاب کردم. و شروع کردم به تدریجا نزدیک شدن بهش. اسمش سحر بود.
ترجیح میدادم قصدم رو ندونه. نمیخواستم طوری یکدفعه ای بهش بگم که بگرخه همه کاسه کوزه هارو یجوری به هم بریزه. تا اونجاش رو آهسته و پیوسته اومده بودم، بقیش رو هم به همین شکل. وقت زیاد بود و حداقل پنج شیش سالی وقت داشتم که از قله وضعیت ظاهری و اندامم رد بشم. و بعد از اونم فایده ای نمیداشت. ولی از طرفی دلم میخواست اگر قراره اتفاق بیفته، زودتر باشه، قبل از اینکه اهمیتش برام کمرنگ بشه و فراموشش کنم. برای همین مثل قبل صبر به خرج دادم. از کامنتای ساده زیر استوری های اینستاش شروع کردم تا کم کم توی دایرکت شروع کردیم به گپ زدن. هرکسی حتی مستقیما شاهد ماجرا هم میبود، عمرا شک میبرد به اینکه ممکنه دوستی دوباره رنگ گرفته ی ما نیت دیگه ای پشتش وجود داشته باشه. قدم به قدم پررنگ تر میشد. کم کم به دیدارای رودر رو رسید. به رفت و آمد به خونه های همدیگه.
بعد چندین ماه، به جایی رسیدیم که تقریبا همچی رو به هم میگفتیم. از تمام جیک و پوک زندگی هم با خبر بودیم. و حتی اینطور هم نبود که حالت تبادل اطلاعات باشه ها. اشتیاق گفتن رو توی دوتامون حس میکردم. اینکه از خودمون و زندگی و حتی روزمره هامون میگفتیم، از سر علاقه به گفتن بود. انگاری سنگ صبور لازم بودم و سحر شده بود اون سنگ. ولی همچنان با وجود همه این صمیمیت و نزدیکی، نمیتونستم و نمیخواستم از ماجرای خیانت شوهرم چیزی بهش درز بشه. اونم ازین لحاظ مث بقیه. تصمیمی بود که خودم گرفته بودم، نظر و قضاوت هر شخص دیگه ای اگه روی تصمیمم تاثیر میذاشت، بعدا با خودم نمیتونستم کنار بیام. سحر هم اگه میفهمید واکنشش از سه حالت خارج نبود. یا ترغیبم میکرد به انتقام که در اون صورت بعدا ممکن بود خودم رو گول بزنم که تصمیم و کاری که کردم از سمت یکی دیگه بوده و به دروغ گناه خودم رو سبک کنم. یا میگفت ببخشم و بگذرم که میدونستم قادر به این کار نیستم و فقط پرگویی هاش رو اعصابم میبود. یا پیشنهاد طلاق رو میداد که بدترین گزینه ممکن بود برام.
برای همین چیزی بهش نگفتم و اجازه دادم فکر کنه زندگی زناشوییم با هر مشکلی که هست، داره روال معمولش رو پی میگیره. ولی از سمت دیگه، دلم نمیخواست شوهرم پیشش یه قدیس همه چی تموم تصور بشه. برای همین بدون اینکه نقشه ای پشتش باشه یا بدونم این حرف ممکنه بعدها به کارم بیاد، پیش سحر گاها اشاره میکردم به سردمزاج بودن صابر. و اینکه زندگی جنسیمون اونطور که باید و شاید حرارت نداره و هیچوقت نداشته. واکنشش اوایل معمول بود. کمی حس ترحم، بعد ها دلداری دادن، بعد ازون گاهی همدردی میکرد که خودشم توی همین سن، شریک جنسی منظم و همیشگی ای نداره و خیلی وقتا فقط بخاطر سکس منظم نداشتن، حسرت بیشوهری رو میخوره.
اونجا بود که از دهنم پرید (شایدم نپرید، شاید موقعیت رو مناسب دیدم) و گفتم «تو حداقل همون پارتنر غیر منظمت چندین برابر بیشتر بهت لذت میده تا صابری که ماه به ماه راست نمیکنه، به من.» اون روز تا چند دقیقه در ادامه همین جمله ی من، صحبت ها کردیم. و بعد از اونم بعضی وقتا حرفش میشد و باز هم مفهوم مکالمه ثابت بود. دوتایی بابت وضع شوهر من تاسف میخوردیم و من هم بدون اینکه زیاد تابلو باشه، سعی میکردم زیر پوستی بهش بفهمونم که دلم میخواد جای اون باشم. تا اینکه یه روزی یه لینک اینستا برام فرستاد که توش پر بود از اعترافای زنایی که بخاطر سردمزاجی شوهرشون به سمت همخوابگی با یکی دیگه متمایل شدن و انجامش دادن. با اینکه میدیدم نقشم داره جواب میده، ولی نمیخواستم خودم رو مشتاق نشون بدم. برای همین از سحر پرسیدم منظورش ازین لینک چیه.
خیلی عادی جواب داد که میخواد بدونم که تنها نیستم و خیلیا مثل من ان. گفتم حالا چون مثل من زیاده، ینی نباید غصه ش رو بخورم؟ گفت منظورم اینه که میشه جبرانش کرد. پاسخش رو با سکوت دادم. و باز پیامش اومد که لحن عذرخواهانه داشت و یوقت فکر نکنم اون میخواد ترغیبم کنه به اینطور کاری. بهش اطمینان دادم که ناراحت نشدم از حرفش. توی پیامای بعدی باز هم درمورد این قضیه و عواقبش، بدون اینکه یکیمون وانمود کنه که به این کار علاقه داره، صحبت کردیم. و در انتها خود من بودم که گفتم نمیشه درمورد امتحان کردنش کنجکاو نبود، ولی باید خیلی فکر کنم بهش.
ولی نیازی نبود به فکر کردن. فکرام رو خیلی قبلتر کرده بودم و فقط باید بقیه نقشم رو درست بازی میکردم. چند روز بعد بود که به سحر گفتم میخوام بکنم این کار رو. ولی چند تا شرط مهم داشتم برای این کار. اولی و مهمترینش اینکه نه من بشناسم اون طرف رو و نه اون هیچ ایده ای داشته باشه که من کی ام. و هیچوقت هم نفهمه. مجبور کردم سحر رو که قسم بخوره که هیچوقت کسی که برای این کار میخواد با من آشنا کنه، هیچوقت هویت من رو پیشش نگه. و شرط دومم هم این بود که یه پلتیکی بیندیشیم که امنیت جسمی من حفظ بشه حتما. که این شرط رو هم با راه حل عجیبی قبول کرد! اینکه قول داد اصلا خودش حضور داشته باشه!
خلاصه که بعد از مشخص کردن زمان (باید یه روز صبح تا عصر میبود) و مکانش (تو خونه ی من که امکانش نبود، تو خونه ی غریبه هم که نمیشد رفت)، یه روز صبح که عادی ترین رفتار ممکن رو داشتم، بعد از رسوندن سبحان به مهد، بجایی که برم سمت دفتر، سر خر رو کج کردم سمت خونه ی سحر. اونجا که رسیدم دیدم تقریبا همچی رو حاضر کرده. رو میز جلوی مبلاش دو نوع مشروب تقطیری و تخمیری با چارتا گیلاس و چارتا لیوان شات و انواع و اقسام خوراکیایی که به اسم مزه میشناسنشون گذاشته بود. توی یه ظرف شکلات خوری روی میز عسلی پشت یکی از مبلا، هفت هشت ده تا کاندوم میدیدم. حتی پذیرایی خونش رو تا جای ممکنه به رنگ قرمز در آورده بود که مود رو شهوانی کنه. در کل برای راحتی من، شاید خودش شایدم دوتا مهمونی که فقط میدونستمش یکیشون دوست پسرشه، چیزی کم نذاشته بود. فقط درمورد مشروب مطمئن نبودم. نمیخواستم اختیار و عقلم رو توی اینطور موقعیتی از دست بدم. ولی چیزی هم به سحر نگفتم و با خودم تصمیم گرفتم بیشتر از یکی دوتا پیک، فقط در حدی که سرم رو گرم کنه، نخورم.
هنوز تا اومدنشون دو ساعت فرصت بود. برای همین رفتم حموم که به خودم برسم. بدنم هیچوقت موی زیادی نداشت، ولی همون مقدار کم رو هم با کرم و وسواس زیاد، زدمشون. صبحونه نخورده بودم، برای همین تمیز کردن داخل کونم کار زیاد سختی نبود. کارم که تموم شد، حوله پالتویی که سحر برام گذاشته بود رو پوشیدم و بیرون اومدم. فرستادم توی اتاق خوابش که موهام رو خشک کنم و آرایش اگه لازمه و لباس بپوشم. بعد از خشک کردن موهام و یه آرایش سبک، روی تخت سحر متوجه یه لباس مجلسی ارغوانی تک بنده با دامن چاکدار و دو سه تا شرت لامبادا که قرار بود یکیشون رو انتخاب کنم شدم. از انتخاب لباسش خندم گرفت. صداش زدم و وقتی اومد دیدم خودش یه بادی مجلسی نوک مدادی براق که چاک سینش رو تا بالای ناف، کامل نشون میداد با یه دامن کوتاه تا وسط رون به همون رنگ پوشیده. بهش گفتم قرار نیست عروسی بریم که. یه لباس ساده تر اگه بیاره بپوشیم خیلی کژوال تر پیش میره و حداقل برای من راحت تر میتونم هضم کنم. با یکم ادا در آوردن قبول کرد. دراور لباساش رو نشونم داد و گفت هرچی میخوام خودم انتخاب کنم.
انتخاب زیادی نداشتم. یه شلوارک خیلی کوتاه سورمه ای با یه تیشرت سفید یقه گشاد انتخاب کردم. وقتی برگشتم که بپوشم، دیدم سحر پشت بهم، لخت مادرزاد ایستاده و داره دوتا لباس مجلسی رو توی کمد دیواری میذاره. اولش خجالتم شد و خواستم رو برگردونم، ولی با خودم گفتم دیگه تو این مرحله، خجالت و کم رویی معنی نمیده. برای همین خودمم حوله رو از دورم باز کردم و انداختم روی تخت. بدون پوشیدن شورت و سوتین، شلوارک و تیشرت رو تنم کردم. کارم که تموم شد دیدم سحر داره تماشام میکنه و لبخند دوستانه ای روی لباشه. بازم با دیدن بدن لختش سرخ و سفید شدم. الحق که هیکل نابی داشت. سینه هاش یکم از من بزرگتر بودن. ولی نه اونقدر که حتی ذره ای حالت آویزون یا نامتقارن داشته باشن. لگنش پهن بود و روناش ضخیم و باسنش سفت و قلمبه و مشخصا ورزشکاری. موهای کسش رو جوری زده بود که در ادامه چاکش، یه خط مستقیم چند سانتی ادامه داشت که همرنگ موهای سرش، خرمایی روشن بود. و البته کسش هم جمع و جور تر از مال من بود و لبه هاش کمتر بیرون زدگی داشتن. ینی درکل با اینکه دوتامون قبول داشتیم من چهره جذاب تری دارم، ولی از نظر اندام، سحر یکی دو پله از من سر بود. با مقایسه کردنمون قشنگ میشد متوجه شد که من یه شکم زاییدم و سحر حتی فکر و خیال شوهرداری هم نداشته تا حالا.
سحر با همون لبخند جلو اومد و با انگشت لبام رو لمس کرد و آهسته گفت عجب روزی بشه! بعد از توی دراورش، یه بلوز بلند آستین دار خاکستری با یه شورت معمولی قرمز در آورد و پوشید و بعد دوتایی توی پذیرایی روی مبل نشستیم و منتظر اومدنشون موندیم. استرس زیادی داشتم و نمیتونستم چیزی بخورم. سحر حالم رو دید و برام یه نصف شات از ویسکی روی میز ریخت و به زور به خوردم داد که سرم سبک تر بشه. قبل ازینکه بفهمم جواب داده یا نه، موبایل سحر زنگ خورد و طرف اون سمت خط گفت که در واحدش رو باز بذاره که سریع تا کسی ندیدشون بیان داخل. به سحر اعتماد داشتم و میطمئن بودم کسی که قراره بیاد، آشنا نیست. ولی بازم یه دلشوره کوچیکی ته دلم بود که کاش میشد صورتم رو با ماسکی یا نقابی بپوشونم. ولی قبل ازینکه بتونم این نگرانی رو ابراز کنم، هیکل چارشونه ی ارسلان، دوست پسر سحر که از عکساش میشناختمش وارد اتاق شد. دنبالش هم پسر قد بلندی که چهرش داد میزد اوایل بیست سالگیش باید باشه و حداقل پنج شیش سال از من کوچیک تره. ولی با وجودی کم سن نشون دادن چهرش، نگاه پخته و مجذوب کننده ای داشت. حالت بیخیالی زیرکانه ای توی چشماش موج میزد که دلگرم کننده و همزمان اعتماد کردن بهشون سخت بود. و انگار برخلاف ارسلان که با نگاهش داشت من رو میخورد، هیچ توجهی به دوتا زنی که اینطور راحت روبروشون لباسای باز پوشیدن نداره.
ارسلان خواست دوستش رو معرفی کنه که سحر سریع جلوش رو گرفت و گفت نیازی به شناختن هم نداریم. در رو بست و تعارف کرد که بنشینیم. خودش و ارسلان کنار هم نشستن و من روی مبل تکی و پسره هم تنها روی مبل سه نفره روبروی من. ارسلان شروع به صحبت کرد و از کارش و همکاراش میگفت. پسره هم گاهی همراهی میکرد و اینطور به نظر میومد که همکار باشن. سحر هر از گاهی زیرچشمی منو نگاه میکرد که ببینه در چه وضعی ام. وقتی دید که نه حرفی میزنم و نه کاری میکنم، سریع وظیفه ساقی رو به گردن گرفت و برای هرکدوممون یه پیک سرریز ویسکی ریخت و داد دستمون. پیک قبلیه تازه داشت روم اثر میکرد و تپش قلبم آهسته تر شده بود. سحر پیک دوم رو هم سریع ریخت، برای من کمتر از بقیه و بعد از بالا رفتنش، با چشمک و اشاره ابرو خواست که کاری بکنم ولی ذهنم خالی تر از اون بود که بدونم اصلا شروع کردنش چجوریه. نهایتش وقتی قیافه گیج و منگ من براش قابل درک شد، با دیس مزه خم شد سمتم و آهسته در گوشم گفت برم تو اتاق خواب و منتظر بمونم.
مشروب تاثیرش رو گذاشته بود و ازونجا به بعد افسارم کمتر دست عقلم بود. از جام بلند شدم و حین رفتن سمت اتاق خواب، کش و قوسی به بدنم دادم. در رو پشت سرم بستم و پشت به در، رو به پنجره تراس بیرون رو نگاه میکردم. یک دقیقه نشد که صدای در رو از پشت سرم شنیدم. واکنشی نشون ندادم اما چند لحظه بعد هرم نفس یکی رو پشت گردنم حس کردم. چشمام رو بستم و بقیه کار ها رو به دست خودش سپردم. دوتا دستش از پشت روی شکمم اومد، زیر تیشرتم رفت و روی سینه هام رو گرفت و مالید. کمی به سمت در تراس متمایل شدم و با یه دست به قابش تکیه دادم. حالا حالت بدنم طوری زاویه دار بود که کونم به کیرش مالیده میشد. متوجه شد که وضعیت چجوریه. دستش رو از زیر لباسم در آورد و دو سمت شلوارکم رو گرفت و تا زیر زانوم پایین کشید. انگشت خیسش رو حس کردم که از بین دوتا لپ کونم تا روی کسم کشیده شد. بعد دوتا دستش، لپ های کونم رو از هم باز کرد و صورتش رو بین پام برد و شروع کرد به لیسیدن کس و کونم از پشت. به قدری کارش لذت بخش بود که زانو هام شل شدن، آه بلندی کشیدم و با یه دست کامل تکیه دادم به چارچوب در و با دست دیگه سینه هام رو از زیر لباس میمالیدم. چند ثانیه ای به همین حالت بودیم که ایستاد و از پشت دست انداخت دور شکمم و با خشونت به سمت عقب کشیدم. توی همون یک ثانیه ای که بین در و تخت میچرخیدم از در باز اتاق دیدم که سحر، پشت به من، لخت روی پای ارسلان نشسته و بالا پایین میشه.
مهلت نشد بیشتر دیدشون بزنم. پسره من رو به شکم روی تخت پرت کرد و خواست که تکون نخورم. دوست داشتم اینطور مطیع و زیر سلطه بودن رو. از همون زاویه تنگ میدیدم که پیراهن مشکیش رو در آورده و داره بسته کاندوم رو با دهن پاره میکنه. چند ثانیه ای رو صرف کشیدن کاندوم روی کیرش کرد بعد دوزانوش رو دو سمت پاهام گذاشت. شلوارکم رو کامل در آورد و تیشرتم رو از پشت کشید روی سرم. صدای آه و ناله ی سحر رو از اتاق کناری میشنیدم. پسره کمی کونم رو بالا آورد و با دست با سوراخ کونم بازی کرد. با آنال غریبه نبودم و مخالفتی نداشتم. پسره هم که دید کونم زیاد تنگ نیست، کیرش رو دم سوراخ گذاشت با یه فشار تا ته جا داد. طوری که جیغم گرچه از لذت ناگهانی، ولی بلند تر از معمول در اومد. پسره خودش رو روم متمایل کرد و کمی منتظر موند تا نفسم بالا بیاد. بعد شروع کرد به تلمبه زدن توی کونم و سیلی های محکم روی باسنم. این بار صدای جیغای کوتاه من بلند شده بود و دیگه صدای سحر رو نمیشنیدم. چند ثانیه بعد بود که متوجه شدم سحر و ارسلان توی چارچوب در ایستادن و ما رو تماشا میکنن. خیره شدم توی چشمای سحر و سعی کردم حالت خمار به چشمام بدم. نمیدونم چقد موفق بودم که دست سحر رفت لای پاش و همونجا با تماشای ما شروع کرد به خود ارضایی (کاری که ارسلان از همون لحظه ی اومدنشون داشت انجام میداد ولی مهم نبود برام). یک دقیقه ای که به همین حالت گذشت، پسره من رو برگردوند که باهاش چهره به چهره شدم. بقیه تیشرت رو از تنم در آورد. پاهام رو انداخت روی شونه هاش، و کیرش رو دوباره کرد توی کونم. بعد روم خم شد و یه دستش رو ستون کرد و با دست دیگش گردنم رو گرفت و فشار داد و همزمان تلمبه زدن رو ادامه داد. نفس کشیدنم سخت شده بود ولی چنان حس لذت بینظیری داشتم که توی همون حالت به اورگاسم رسیدم حتی نفسی نداشتم که ارضام جیغ بزنم و همین باز لذت دو چندانی داشت.
دستی رو روی سینه هام حس کردم. چشمام رو که باز کردم دیدم سحر رو به من، روی لبه ی تخت خم شده و ارسلان از پشت داره میکندش. با یه دست با سینه های من بازی میکنه لبهاش هم توی لبهای پسره قفل شده. سعی کردم دستم رو به سینه های سحر برسونم ولی نشد. برای همین از جام بلند شدم. به پسره گفتم موازی با سحر بخوابه. اینبار من روی کیرش نشستم صورتم رو به صورت سحر نزدیک کردم و با هم لب گرفتیم. بدی این حالت این بود که گاهی با ارسلان چشم تو چشم میشدم و از طرز نگاهش اصلا خوشم نمیومد. چند لحظه بعد سحر جابجا شد و رفت پشت سر من و ثانیه ای بعد زبونش رو که اطراف سوراخ کونم رو میلیسید حس کردم. به قدری لذت بخش بود که برای بار دوم ارضا شدم و افتادم روی سینه ی پسره.
دیگه جونی برام نمونده بود که بخوام حرکتی بکنم. بعد ازون خودم رو کامل سپردم به دستای پسره و سحر که هرجور و هر پوزیشنی که دوست دارن ازم استفاده کنن. گفتم که مطیع و عروسک بودن برام لذت بخش بود. بعد از چند دور چپ و راست کردن و گاییده شدنم از کس و کون و دهن، پسره هم حینی که کیرش توی دهنم بود ارضا شد و آبشو رو پیشونیم پاشید. و از پشت روی تخت افتاد. قبل از اون هم سحر روی ارسلان دراز به دراز از خستگی بیهوش شده بود. به سختی از جام بلند شدم وضعیتی که از سر گذرونده بودیم رو از نظر گذروندم. همونطور لخت رفتم حموم و صورت و لای پام رو شستم. وقتی بیرون اومدم دیدم سر سحر روی سینه ارسلانه و بقیه بدنش روی تخت و پسره هم از پشت چسبیده بهش و توی همین وضعیت به هم پیچیده خوابشون برده. نگام به پاکت سیگاری افتاد که از جیب پیراهن پسره سر بیرون زده بود. کلاه حوله رو روی سرم انداختم و یکی از سیگارا رو در آوردم و با فندکی که توی همون جیب پیدا کردم، آتیشش کردم و رفتم روی تراس.
به لبه ی تراس تکیه داده بودم و سیگار گوشه لبم رو چسدود میکردم. سعی داشتم حس و حال و قیافه آدمای متفکری رو به خودم بگیرم که در حال کلنجار درونی برای پی بردن به مسئله ای غامض و غریب ان. ولی مطمئن نیستم چقد توی گرفتن این قیافه موفق بودم. یا اصلا کی قرار بوده ببینه این قیافه گرفتن من رو. اون سه تا که مثل شاخه های انجیر هندی جوری توی هم تابیده و خوابیده بودن که عمرا بعید میدونستم بجز قضای حاجت چیز دیگه ای از جا بلندشون کنه. و اونجا بود که فهمیدم این حس گرفتنم چی کم داره! متفکر بودن بدون موضوعی که بهش فکر کنم، مسخره میبود. ولی چه موضوعی؟ اون لحظه ذهنم خالی تر از اون بود که بتونم موضوع ثابتی رو از وسطش بیرون بکشم و روش متمرکز بشم. برای همین سعی کردم از اول شروع کنم به یاداوری تک تک قدمایی که به ایستادن روی اون تراس ختم شد. و بعد از تموم شدن یاداوری ها، به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم این بود که چه لزومی داره که صابر خبردار بشه؟ بجز داغون کردن ذهن و فکر و خیالش، بجز خراب شدن اعتمادش، بجز عذاب وجدان بابت کار که کرده و من رو به اینجا رسونده، بجز احتمال تکرار کردن کارش برای انتقام کار من، … چه نتیجه دیگه ای میتونه داشته باشه؟

نوشته: Baaran98

پایان


👍 41
👎 4
17201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863346
2022-03-11 01:52:45 +0330 +0330

🥰

12 ❤️

863353
2022-03-11 02:06:03 +0330 +0330

خیانت توجیهی نداره

2 ❤️

863356
2022-03-11 02:09:13 +0330 +0330

زندگی جدیدا خیلی پیچیده شده…انتقامت گرفتی دیگه مساوی شدی.بهتره تمومش کنی

3 ❤️

863372
2022-03-11 03:05:00 +0330 +0330

یک یک مساوی
نود دقیقه تموم شد.
پسرت بعدها نباید تاوان بده
تمام

4 ❤️

863373
2022-03-11 03:07:14 +0330 +0330

سلام
وقت بخیر
خیلی زیبا نوشتین.
روان
و
سلیس
بدون کوچکترین توضیح اضافه ای.
من خودم در طی دوران زناشوییم،
بارها زمینه رو واسه شوهرم مساعد کردم واسه سکس.
یه دوستی داشتم،
گاهنا منزلمون میموند.
شبی که مونده بود.
موقع خواب
بهش گفتم بریم رو تخت بخوابیم.
و
به شوهرم هم رسوندم،
میتونی باهاش سکس کنی.
منتها
به شرط رضایتش.
خلاصه
رفتیم رو تخت.
یکم که گذشت منکه خودم و زدم بخواب.
حالا
دوستم خوابش برد،یا اونم خودش و زد بخواب.
شوهرم کارشو انجام دادو تمام جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

5 ❤️

863398
2022-03-11 05:06:14 +0330 +0330

داستان خوب و سر راستی بود 👌 😎

5 ❤️

863412
2022-03-11 07:43:57 +0330 +0330

" قهوه تلخ واسه کسی که قهوه رو شیرین میخوره"
قشنگ بود عزیزم 💋 💋 ❤️ ❤️

7 ❤️

863417
2022-03-11 08:51:00 +0330 +0330

The.BitchKing
گاندی یه حرفی داره، میگه “سیاست چشم در برابر چشم، دنیایی را کور خواهد کرد”. حالا کار نداریم که کسشر گفته و نفر آخری میتونه قایم بشه و حداقل یه چشمش سالم بمونه (و تو دنیایی که همه کورن، آدم یک چشم پادشاهه). ولی فهوای کلامش اینه که انتقام راه چاره برا همچی نیست. نویسنده عزیز که ازین نظر تکلیفش مشخص نبود طرفدار این سیستم سنگ و کلوخ هست یا نه. ینی در طول داستان همراهی کردنش با شخصیت اصلی مشخص بود. ولی اون ته انگار یهو به این نتیجه رسید که اگه دوراهی قضاوتی قرار بده شاید بهتر باشه. میتونست بهتر باشه اگر تموم قبل از پاراگراف آخر، چیزی خلاف این رو برداشت نمیکردیم! بگذریم.
نکته بعدی اینکه بلاتکلیفی تو خود روایت هم پیداست. معلوم نیست نویسنده میخواد لحن طنز داشته باشه یا احساسی. خیلی سریع و بدون مقدمه، مود لحن عوض میشه. و این تغییر مود بجای خود هم نیستش. جاهایی از داستان که احساسی قراره باشه، لحن طنز خرابش میکنه و برعکس. حتی ساختار داستان هم بلاتکلیفه. مشخص نیست خاطره اس؟ داستانه؟ دلنوشته اس؟ نامه سرگشاده اس؟ … اصن یه وضعی. شخصیتا هم، حداقل خود راوی رو، اگه شخصیت حسابشون کنیم، تکلیفش با خودش مشخص نیست. مغروره ولی ضعیف النفس، باهوشه ولی حفره های عظیم توی نقشه ش رو نمیبینه، حاضره بخاطر پسرش روی خودش پا بذاره ولی بخاطر پا گذاشتن رو شوهرش، از فکر آینده بچش در میاد … و خیلی چیزای دیگه.

8 ❤️

863422
2022-03-11 09:45:16 +0330 +0330

سلام خسته نباشید عرض می‌کنم به نویسنده محترم.
شروع داستان برای من خیلی جذاب بود و خیلی سریع با متن ارتباط برقرار کردم. انگار یک بازیگر تئاتر رو به مخاطب ایستاده و روایت رو تعریف می‌کنه و خوب هم تعریف می‌کنه.
داستان دیالوگ و گفت و گوهای دو نفره کم داشت.دیالوگ امکان تنفس به ذهن مخاطب رو می‌ده و همین کمبود دیالوگ فکر می‌کنم فضای یک‌پارچه روایت شما رو هم‌زمان به نقطه قوت و نقطه ضعف داستان تبدیل کرده. شخصیت ها به هویت و استقلال درونی خودشون نرسیده بودن و همه وابستگی خودشون به ذهن نویسنده رو کامل نشون می‌دادن.
داستان رو دوست داشتم. با آرزوی موفقیت برای شما.
🌷☘🌷☘

8 ❤️

863425
2022-03-11 10:17:16 +0330 +0330

نکته‌ای که در مورد اروتیک انتهای داستان می‌خواستم بگم و فراموش کردم این بود که خیلی غیر منطقی اتفاق افتاد.
راوی که ابتدای داستان از خیانت به این صورت شکست و تا مدت ها متاثر از خیانت بود خیلی غیر معموله نهایتا به این اروایک برسه و این‌قدر شلوغ و از همه نوع.
مگر این که این منطق رو بپذیریم که ای پینک مون هم اشاره کردن آدم ها در شرایط سخت تصمیمات غیر منطقی می‌گیرن.

6 ❤️

863426
2022-03-11 10:18:35 +0330 +0330

اصلاح:
*این اروتیک 😐😐

6 ❤️

863435
2022-03-11 11:50:14 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهتون دوست عزیز بابت شرکت در جشنواره.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.

این دفعه نظر کلیم رو همین اول می‌گم. یاد مکالمه مادرم با خاله‌م یا دوستاش افتادم که در مورد موضوعی حدود دو ساعت پشت تلفن صحبت می‌کردن در صورتی که اطلاعات زیادی رد و بدل نمی‌شد و شاید کل صحبت تو پنج دقیقه جمع می‌شد.

-این داستان، اگه بشه اسمش رو بذاریم “داستان” بسیار حوصله‌سربر و الکی طولانیه. تو حالت عادی امکان نداره که بیشتر از سه خطش رو بخونم.

-شما از اول داستان انگار دارین با خودتون صحبت می‌کنین. اصلا نگاهی به خواننده ندارین و براتون مهم نیست خواننده باید با شخصیت‌ها آشنا بشه و توی فضای داستان قرار بگیره. ابتدای داستان نقطه قوت داستانه و جاییه که شما باید خواننده رو جذب کنین.

تنها چیز مثبتی که دیدم این بود که اروتیک داستان بدک نبود. بیشتر بخونین و بعد بنویسین. موفق باشین.

8 ❤️

863440
2022-03-11 12:40:24 +0330 +0330

یکی از داستان‌هایی که در این دوره از جشنواره بسیار دوستش داشتم همین سنگ و کلوخ بود.
داستانی متفاوت و دیدگاهی جالب در رابطه با خیانت رو به خواننده ارائه میده.
کمتر کسی وقتی خیانت میبینه به این شکل منطقی و عاقلانه فکر‌ و عمل میکنه. واگویه های شخصیت زن داستان رو خیلی دوست داشتم.
قطعا که داستان خالی از اشکال نبود اما بنظرم کفه‌ی مثبت ترازو پایین‌تر بود.
لایک بهتون
ممنونم که در جشنواره شرکت کردید و امیدوارم بازم ازتون بخونیم دوست عزیز ♥️


863444
2022-03-11 13:31:46 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهت دوست عزیز بابت داستانی که نوشتی🌹

قبل از این‌که نظرم رو درمورد نوشته‌ت بخونی، دوست دارم به این نکته توجه کنی که تلاش من از نوشتن نظرم درباره‌ی داستانت صرفن در جهت بهبودی نوشتارته و در کنارش در مقام داور این دوره، نمره‌ای هم از طرف من بهت تعلق می‌گیره که امیدوارم از اون هم درجهت پیشرفت خودت استفاده کنی🌹

از لحن و جملاتی که توی نوشتن ازشون استفاده کردی خوشم اومد و استفاده ازشون رو به عنوان یک نکته مثبت در نظر می‌گیرم چون تنوعی بوجود آورد که برام جالب بود. متاسفانه املای بعضی کلمات(که تعدادشون کم بود)، نادرست به چشم می‌خورد. و مورد دیگه این‌که ضمن استفاده از جملات و زبان و لحن خاص توی داستان، بخش‌هایی از متن طوری نوشته شدن که این ویژگی مثبت مانع روون بودن کل متن شد و برای خوندن بعضی جملات، به شخصه به مکث و دوباره‌خوانی نیاز داشتم.

استفاده از چند فضا برای داستان و متکی نبودن به یک حال و هوا و تجربه‌ی احساسات مختلف برای شخص اول، از ویژگی‌های خوب داستانت بود. از شخصیت‌ها توصیف‌های خوبی ارائه شد و از این نظر می‌شد تصور کردشون.

نقطه قوت داستانت رو توی انتهای داستان، یعنی نتیجه‌گیری و مفهوم می‌بینم و برای خودم بهترین حالتی که می‌تونم توش از داستانی بیشترین لذت رو ببرم، اینه که آخر قصه، غافلگیرم کنه؛ و نتیجه‌ای که شخص اول تو بند آخر گرفت، به نظرم جالب‌ترین اتفاق داستان بود.

6 ❤️

863461
2022-03-11 15:24:42 +0330 +0330

خیلی خوب بود
مرسی

2 ❤️

863469
2022-03-11 16:58:17 +0330 +0330

تشکر می کنم از اینکه داستانی رو نوشتید که در جامعه ما به صورت آب خوردن در حال انجام هستش و در ادامه به آقایونی که چنان کنند چنین خواهد شد، راه حل نشان داده اید - اگه تو دوست داری و میتونی با یکی دیگه بخوانی پس من هم میتونم-

و جواب کلی من به عنوان خواننده مرد

  • مردی که از هر اشتباه خود پشیمان شد در ادامه اعتراف زبانی کند شک نکنید و مطمئن باشید لیاقت بخشش رو دارد.
  • اعتراف به خیانت هرگز از خود خیانت بدتر نیست
    چرا نویسده چنین چیزی رو می خواهد به خواننده القا کند؟
  • چرا بعد اعتراف به خیانت، بدترین گزینه رو نویسنده انتخاب می کند فقط بخاطر بودن با فرزند با آروم شدن خود فرد…؟
    ذهن نویسنده رو منطقی نمی بینم.

در مورد داستان اینکه نویسنده یه خط راست بدون فراز و فرودی خاص داستان پیش میبره، قسمت نحوه انجام اروتیک جالب بود
و اوایل داستان ویرایش لازم بود.

6 ❤️

863485
2022-03-11 19:58:29 +0330 +0330

کاربر محترم Baaran98
تبریک بابت حضورتون در جشنواره و تبریکی دوباره به جهت شهامت شرکت در چالشی از این نوع و به قضاوت گذاشتن توان ذهنی و خلاقیت داستان نویسی‌تون…

اصولا برای پرداختن و داستان‌سرایی در باره‌ی موضوع “خیانت” چاره‌ای نیست مگر پرداختن به ریشه‌های روانشناسانه و روانشناختی دلایل، عوامل و پیامدهای این موضوع که در قریب به اتفاق داستانهای این دوره از جشنواره شاهد و ناظر اون بودیم.

اما داستان “سنگ و کلوخ” با روایتی متفاوت به واکنش در مواجهه با خیانت پرداخته که از این نظر قابل توجه و تامل هست

سنگ و کلوخ” روایتی با پیرنگی خطی و یکنواخت هست که بدون روبرو کردن مخاطب با تعلیق یا پیچش خاصی، احوالات روحی روانی و تصمیم شخصیت زن خیانت دیده برای تلافی رو بازگو می‌کنه.

نثر روان و ادبیات محاوره‌ای و استفاده از اصطلاحات عامینه، در دل روایت به خوبی نشسته بود و باعث دلزدگی مخاطب نمی‌شد.

یکی از مشخصه‌های هر داستان، پرداختن به علت و معلول ‌ها و کشف ریشه و عوامل اتفاقات و بازگویی اون برای مخاطب هست، اما در سنگ و کلوخ، علت تمام اتفاقات که خیانت مرد قصه هست، نامعلوم باقی می‌مونه و نویسنده‌ به ذکر نیم خط اعتراف بسنده و اکتفا می‌کنه، این باعث شده که سنگ و کلوخ روایتی خاطره گو باشه تا داستان.

درکل با توجه به جذابیتی که در قلم نویسنده‌ی محترم شاید به صورت ذاتی وجود داره، اگر ساختارهای داستان نویسی و قواعد و اصول اون برای واگویی این روایت، رعایت می‌شد، قطعا با داستانی قابل توجه روبه رو بودیم…

**آرزوی موفقیت دارم **
قلمتون مانا … 🍃🌹

6 ❤️

863514
2022-03-12 01:05:15 +0330 +0330

تجربه و احساسات یک زن کاملا برام تشریح شد .
خوب بود

2 ❤️

863816
2022-03-13 09:02:22 +0330 +0330

قشنگ بود، لایک

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها