سه مرگ در سه روز...

1395/12/19

از پله ها اومدم بالا مثل همیشه راهرو خلوت بود کلید رو تو در چرخوندم صدای جیر جیر در تنها صدایی بود که به گوشم می خورد برقارو روشن کردم کولمو انداختم رویه مبل و تو مسیر در تا حموم لباسامو دراوردم هر کودومو یه وری انداختم و رفتم زیر دوش.
مثل همیشه آب و خون از بدنم شسته شد و پایین رفت. حولمو روی کله کچلم انداختم و بیرون اومدم لباسام هنوز کف خونه پخش و پلا بود. سر یخچال رفتم و یه بطری آب سرد رو سر کشیدم. اومدم سراغ پنجره پردرو کنار زدم آفتاب تا وسط خونه پیش روی میکرد. جلوی آینه رفتم و صورته ترکیدم رو یه دید زدم و بی تفاوت به بادمجونی که زیر چشمم کاشته بودن خودمو ول دادم روی مبل روبروی تلویزیون.
با اینکه بدنم کوفته بود اما جوی که توش بودم مخمو کوفته تر میکرد… سکوت خونه رو دوست داشتم شایدم واسه اینه که بهش عادت کردم تو این چندسالی که مجبور شدم از خونه و خونواده و شهرم فاصله بگیرم.
تو حال خودم بودم که متوجه صدای در شدم اولش خیال کردم صدا از واحد بقلیه آخه بجز پیتزایی سر کوچه کسی دم خونم نمیومد اما باز بوم بوم بوم محکم تر به در کوبیدن دستمو تکیه کردم و به سختی از جام بلند شدم حتی حال نداشتم فحش بدم که مگه سر آوردی!
اروم اروم رفتم و درو باز کردم . هنوز کامل در باز نشده بود که سرش رو پایین انداخت و مثل گاو اومد تو دیدم احسان رفیقمه بدون اینکه صورتشو واضح ببینم و اجازه بدم برگرده سمتم گفتم اووووهه چه خبرته حیوون؟!
چرخید و نگام کرد صورتش پر از اشک بود یه لحظه بهم خیره شد و سرشو پایین انداخت بلافاصله از گفته خودم پشیمون شدم و درو اروم بستم ،رفتم سمتش
_ چی شده داداش چته؟
آشفته و پریشون بود مثل مرغ سرکنده از اینور به اونور میرفت اصلا اینجوری ندیده بودمش یعنی یه مدت کلا ندیدمش از وقتی که خبر به گوشم رسید عقد کرده…
_ د آخه چه مرگته؟؟؟
فقط میلرزید و مثل بچه ها اشکاش شره میکردن! تا حالا اینجوری ندیده بودمش یعنی هیچ مردی رو اینجوری ندیدم بجز خودمو توی خلوتام! اروم اروم داشت زبون باز میکرد
_ممد م م م م مد کمکم کن بغضش اجازه نمیداد درست صحبت کنه
_چی شده چی رو کمک کنم؟
_من اینجا چ گوهی میخورم نباید میومدم اینجا لعنت به من!
رفت سمت در که بره مچشو گرفتم
_بی دلیل اینجا نیومدی حرف بزن بگو چی شده بزار کمکت کنم
جلدی چرخید و سرم داد زد چیکار میخوای بکنی چیکار از دستت بر میاد؟؟؟! ببین سر و صورتتو ترکیدی بیچاره!!
اولش بهم برخورد اما عصبانیتمو خوردم و با ترحم گفتم حال و روز خودتم که بهتر از من نیست سرت چی شده دستمو بردم سمت زخم سرش که محکم دستمو پس زد
_هیچیییی من نباید زنده میموندم من نباید اینجا باشم من چ گوهی میخورم من من من…
بیرون رفت و درو محکم روی هم کوبید!
من موندم هاج واج از این طرز اومدن و رفتنش و این حال و روزی که داشت، چشمامو روی هم بستم جای کبودی و ورم زیر چشمم باز کردن پلکمو مشکل میکرد کم کم تو یغما فرو رفتم همش صحنه های چند ساعت پیش جلوی چشمم بود همش صداهای مردم توی گوشم بود
… بزنش… بزن… محکم تر… صدای مربیم که مدام میگفت ببند گاردتو… بهش بچسب… و صدای انفجار هایی که با هر برخورد مشت به صورتم توی مخم میپیچید، اون لحظه تو اون شلوغی صدای نفسامو که به شماره افتاده بودن از هرچیزی برام واضح تر بود…
تو همون حالت خوابم برد…
چند ساعت بعد تقریبا نیمه های شب یا شایدم دم صبح بود ولی اینو مطمعنم که هوا هنوز روشن نشده بود گوشیم زنگ خورد. انگار قرار نبود بعد این روز مزخرف یخورده آرامش سراغم بیاد. بدون اینکه صحفه گوشیمو ببینم جواب دادم.
[ با صدای خواب الود و گرفته]
_بله…
_بههه داش ممد گل چطوری داشم خواب بودی؟
_شما؟؟؟؟
_خرابتم رفیق بجا بیار بامرام نادرم!
سرو صدای زیادی از پشت گوشی میومد اولش نتونستم تشخیص بدم کیه تا خودش به حرف اومد. نادر بود انگار وسط میدون جنگ زنگ زده البته وسط میدون هرهر و کرکر یه عده لاشی تر از خودش که یه صدای جیغ خفیفی هم میومد
_مرتیکه لاشی این چ وقت زنگ زدنه؟
_د نشد داش ممد بگوش چی میگم واسط، خیرتو خواستم که ز زدم بهت!
تو دلم گفتم مگه دور تو خیر هم پیدا میشه! چند وقتی بود که عجیب دورم میپلکید رفیقم نبود ولی میخواست خودشو اویزون کنه و یه جورایی خودشو بچسبونه به بکس ما آخه بگی نگی یه نیمچه اسمی در کرده بودیم! اونم تویه مسابقاتی که برگزار میشد و بین کسایی که باشگاه میومدن یا واسه دیدن مسابقه ها میومدن سالن… یه عده خر پول هم واسه شرط بندی رویه فایترا میومدن و چه پولایی که این وسط رد و بدل نمیشد!
اعصابم خورد بود هم از جریان احسان و هم از قبلش.
_میشنوم…
_ آدرس میدم صبح نشده خودتو برسون پشیمون نمیشی!
_چی زدی این وقته شب؟
با اون خنده مسخره و چرتش
_هیچی جون شما ولی یه ناخنکی زدم دلم نیومد تنها تنها تو مرامم نیست اصن…
نمیدونستم داره از چی حرف میزنه؟من که اهل دود و دم و مواد نبودم! ولی امان از حس کنجکاوی، از یه طرف سر و صدای پشت گوشی و از یه طرف زنگ زدنش این موقع شب! از طرفی مال این حرفام نبود که بخواد منو سر کار بزاره یا بهتره بگم جراتشو نداشت!
با اکراه گفتم:
اوکی ولی کاسه ای زیر نیم کاست باشه… نزاشت حرفمو تموم کنم
_ سگ کی باشم داش ممد آدرس و اس میکنم بیا…
آدرس رو فرستاد یکی از باغ های اطراف شهر بود… دو دل بودم برم یا نه اما دل و زدم دریا و گفتم شاید فرجی شد از این حال سگی درومدم. اماده شدم و پشت رول نشستم و راه افتادم.
تو جاده همش صحنه هایی از امروز میومد جلو چشم … انگار گیجی مشتایی که به صورتم خورده بود رو الان حس میکردم حال خوبی نبود… تخته گاز رفتم به سمت آدرس… بعد از حدودا یک ساعت رانندگی به باغ رسیدم شک داشتم خودش باشه. اثری از کسی نبود بهش ز زدم یه ده دقیقه ای طول کشید اومد و درو وا کرد و رفتم تو…
یه باغ درندشتی بود که تهش یه خونه باغ داشت اما انگار خاک مرده پاشیده بودن روی در و دیوارش خیلی جو سنگینی بود، ماشینمو کنار دوتا ماشین دیگه ای که اونجا بود پارک کردم و یکمی منتظر شدم تا پیاده بهم برسه.
_ خوش اومدی داش ممد قهرمان صفا اوردی
شروع کرد به گفتن این حرفای چرتی که اصلا حوصلشونو نداشتم، از پاس های سگی که گوشه باغ بسته شده بود فهمیدم خوش نیومدم!
بدون جوابی باهاش دست دادم و همراهش رفتم به سمت خونه باغ… یه خونه بزرگ بود که یه تک اتاق طبقه دوم داشت، صدای نعره و خنده چند نفر از داخل خونه میومد… وارد که شدیم دوتا پسرو دیدم که سره پا لم دادن به اوپن آشپزخونه و یه شلوارک و یه عرق گیر تنشون بود، یکیشونم یه پیرهن جلو باز رویه عرق گیرش پوشیده بود و یکی یه گیلاس هم دستشون،
با دیدن من خودشونو یکم جم و جور کردن و سلام کردن، لا دهنی جوابشونو دادم.
_بفرما داداش بیا بالای مجلس بشین
رفتم تویه یه اتاق که نزدیک در ورودی بود خونه دو اتاق داشت یکی هم اون ته پذیرایی بود
لباسامو عوض کردم و رفتم دم در لبه سکو نشستم هوای خیلی خوبی بود تنها چیزی که یکم ارومم میکرد. چند دقیقه ای که گذشت
نادر یه شامپاین اورد و گذاشت کنار دستم
_بخور که برنامه های بهتری برات دارم!
اولش پیش خودم گفتم چرت میگه بابا و مشغول خوردن شدم و پیاله پیاله نصفشو سر کشیدم زیاد اهل مشروب نیستم اما اون شب به هرچیزی پناه می بردم واسه بهتر شدن حالم و فراموش کردن بدبختیام که بخاطرشون مجبور شدم بازی امشبمو تبانی کنم و به یه باخت ساختگی تن بدم!
تویه همین فکرا بودم که شامپاین تموم شد، بلند شدم رفتم سمت در کنجکاو شدم بدونم برنامه ای که نادر ازش حرف میزد چیه! سر و صدا هایی به گوشم خورد که توجهمو جلب کرد همین که وارد شدم دیدم کسی تویه پذیرایی نیست اما از اتاق آخریه صداهایی میاد تلو تلو خوردم و سمت صدا رفتم در اتاق نیمه باز بود درو باز کردم…
نادر و اون دوتا دوستش با یکی دیگه که من از اول ندیده بودمش تویه اتاق بودن و یه دخترو انداخته بودن وسط و داشتن سرتا پاشو میخوردن، چشام تار میدید و زیاد حالم سر جاش نبود.
با صدای در نادر متوجه ورود من شد
_بیا داش ممد ببین چه گوشتی رو برات اوردم بیا امتحان کن!
بعد تموم شدن حرفش روی تخت متوجه خون شدم!
_ نادر این کیه؟ این خون چیه؟ جریان چیه؟
_ هیچی بابا جندس آکبند اوردم خودم پلمبشو زدم
_ چ گوهی خوردی؟؟؟
خندید و گفت نترس داداش پولشو دادم!
با گفتن این حرف یکمی اروم تر شدم و هیچ حسی رویه اون دختر نداشتم و تو یک لحظه کلا خورد تو حالم و ازش بدم اومد. دخترک از حال رفته بود و فقط داشت ناله میکرد و نمیدونم زیر لب چی بلغور میکرد حقم داشت اون همه خون ازش رفته و از این طرف چهارتا لاشی رویه سرش ریخته بودن و حتی فرصت دراوردن ساپورتشم بهش نداده بودن
یکی از رفیقای نادر با ساپورت پاره و از لای شورتش کونش گذاشته بود و اون یکی هم دهنش گذاشته و یکی دیگه هم داشت سینه هاشو میخورد با کسی که خونی بود و نادر هم رویه صندلی نشسته بود و نگاه میکرد و با کیرش ور میرفت.
واقعا دختر خوشگلی بود و اندام خوبی داشت و موهای بلند و مشکی که همیشه این تیپ موها منو دیوونه میکرد.
اما دخترک از حال رفته بود شبیه وقتایی که ادم تب داره و داره هزیون میگه زیر لب حرف میزد ولی صداش بالا نمیومد.
ازش بدم اومد زیر لب گفتم جنده دو هزاری حیف تو نیست اینجوری خودتو بفروشی!
اما در حقیقت منم خودمو فروخته بودم به دو هزار و به یه باخت! اما من از روی اجبار بود اگه همون دو هزار رو به جیب نمیزدم چجوری چرخم میچرخید!
یه حسی بهم گفت شاید اونم مجبوره!
_نادر این حال نداره چشه؟
_هیچی تا خرخره مشروب خورده و مست مسته و داره حالشو میبره خیالت راحت!
اون لحظه حرفش رو باور کردم اما دروغ گفت!
_باشه…
اگه بگم تو اون حالت و با دیدن اون صحنه و اون دختر به او نازی شهوتی نشدم دروغ گفتم
اما همیشه دوست داشتم تویه سکس تو خلوت خودم راحت باشم و اونجوری بهم بیشتر حال میداد و تو این مسائل یکمی جلویه خودمو میگرفتم و رعایت میکردم! از طرفی واقعا خسته بودم
از اتاق بیرون رفتم
نادر صدام زد سرمو برگردوندم تو
_ها؟؟؟
_ کجا داداش؟
سر گیجه و حال تهوع از خوردن مشروب زیاد و خستگی و بی خوابی رو بهونه کردم
_ الان حسش نیست کارتون تموم شد منم فردا یه راند میکنمش!
خندید مگه اینجاهم تویه رینگی؟!
یه پوز خند چرت زدم و بیرون اومدم نمیدونم کی و کجا و چجوری خوابم برد! دم ظهر با صدای کفترایی بلند شدم که روی شیروونی اتاق طبقه بالا لونه کرده بودن یادم نمیاد چجوری و کی منو اوردن این بالا! کلمو خاروندمو رویه تخت نشستم بدنمو کش و قوس دادم یه نگاه به ساعت انداختم.
از جام بلند شدمو رفتم سراغ آینه فکر میکردم بهترم اما همون داغونی بودم که دیشب بودم، ورم چشمم بیشتر شده بود اما چیزی که بیشتر منو اذیت میکرد دیدن خودم تویه آینه بود.
از خودم فرار کردمو از پله ها پایین اومدم تو خونه انگار بمب ترکیده بود همه چی اون وسط پیدا میشد نادر رو دیدم که زیر آشغالا خوابیده یه لحظه شک کردم اون آشغاله یا خرت و پرتایی که روشو پوشوندن! عین جنازه پخش زمین شده بود بی توجه بهش سمت اتاق رفتم دخترک رو دیدم که رویه تخت عین یه تیکه گوشت افتاده و خوابه، هنوز هم لخت بود و چیزیم روش ننداخته بودن و لباس های پاره پورش کنار تخت افتاده بود خبری از رفیقای نادر نبود انگاری گورشون رو گم کرده بودن…
جلوتر رفتم تصویر موهای مشکی بلند و لختی که تا روی قوس کمرش اومده بود رویه اون بدن جو گندمی صاف و بدون لکش بیشتر خودشو نشون میداد.
دستی تویه موهاش کشیدم و خواستم لباش رو ببوسم و بغلش کنم. که نور گردنبند طلایی که کنار تخت افتاده بود تویه چشمم خورد گردنبند ظریف با زنجیر پاره و پلاکی که یه اسم روش نوشته بود
"نسیم "
چه اسم قشنگی واقعا هم بهش میومد صبر کن ببینم انگاری یه حلقه هم یکمی اونور تر افتاده! ورش داشتم توش حرف e هک شده بود! این یعنی چی؟؟ این که دختر بود! یعنی شوهر داره؟؟؟ چطور ممکنه؟ با دیدن این حلقه و حرفی که توش بود باز شهوتم فروکش کرد و فقط عصبانیت و حس نفرت و تهوع جاشو گرفت
و اینکه همون دیشب کارای نادر و حال روز دختره مشکوک بود و تقریبا شک کرده بودم که الان شکم خیلی محکم تر شد
سریع اومد بیرون و یقعه نادرو همونجوری که خوابیده بود گرفتم و بلندش کردم چسبوندم به دیوار نادر یهو از خواب پرید زبونش بند اومده بود کپ کرده بود عین جن زده ها نیگام میکرد
_مرتیکه پفیوز این دخترو از کجا اوردی؟ این کیه؟
زبونش بند اومده بود سعی میکرد حرف بزنه اما نمیتونست! پرتش کردم روی زمین
داد زدم بنال کره خر…
نفس نفس میزد و هر کلمه ای که میگفت یبار آب دهنشو قورت میداد… بریده بریده گفت چی شده داداش؟ اتفاقی افتاده؟؟؟
با عصبانیت تمام اما اروم و در گوشش گفتم این کیه اوردی؟؟
_ کی میخواستی باشه یه جنده پولیه!
باز یقعشو گرفتم
_خفه شو یا راستشو بگو یا انقدر میزنمت مثل سگ زوزه بکشی…
کلی قسم خورد و زجه و ناله زد که من از حلقه و اسمشو اینکه این کسیرو داره یا نه خبر ندارم و کنار خیابون سوارش کردم و از این حرفا…
اولش تو کتم نرفت اما با مقاومتش ولش کردم
_ الان از خودش میپرسم!
با یه لرزش خاصی تو صداش گفت باشه هرچی تو بخوای…
رفتم رو سر نسیم و صداش زدم اما تکونی نخورد شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم اما باز بلند نشد! نادر رو صدا زدم اما جوابی نشنیدم… بلندتر داد زدم اما بیفایده بود با عجله اومدم تویه پذیرایی ولی کسی رو ندیدم
متوجه صدای ماشین تویه حیاط شدم، دیدم ماشین نادر که استارد زد و روشن کرد و در باغ هم بازه…
دو هزاریم افتاد که میخواد فرار کنه دویدم سمتش و صداش کردم نادر وایسا نادر چیکارش کردین اما با یه تیکاف با سرعت از تو باغ بیرون رفت، مونده بودم دنبال نادر برم یا به دختره برسم که تویه یه لحظه برگشتم به سمت اتاق یه لیوان آب بردم و آب پاشیدم تویه صورتش اما باز جوابی نداد هرکاری کردم هیچ حرکتی از خودش نشون نداد سرمو رویه سینش گذاشتم قلبش داشت میزد اما خیلی ضعیف بود
با عجله یه شلوار و پیرهن مردونه پیدا کردم و تنش کردم و بردمش سوار ماشین گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان… نمیتونستم بزارم کسی منو باهاش ببینه…
اگه بلایی سرش اومد چی؟؟
اگه بگن تو چیکارشی؟؟؟
تو این موقعیت دیواری کوتاه تر از من پیدا نمیکردن و همه کاسه کوزه ها سر من شکسته میشد کی حرفمو باور میکرد؟؟؟
دم نزدیک ترین بیمارستانی که دیدم وایسادم اطرافمو نگاه کردم و یکمی منتظر شدم خلوت شه واسه یه لحظه کسی رو در بیمارستان ندیدم سریع پیاده شدم و بغلش کردم گذاشتمش زمین دم پله های بیمارستان و سوار ماشین شدم و چندتا بوق زدم و گازشو گرفتم…
از یه طرف حس دلسوزی و نگرانی که واسه دخترک داشتم و از یه طرفم فکر اینکه جریان چی بود که اینجوری نادر از دستم فرار کرد و قالم گذاشت…
انگار این حال لامصب نمیخواد تموم شه و از زمین و آسمون واسم میباره…
حالم خیلی بد بود با سرعت تموم اومدم خونه، چهره دخترک از جلوی چشمام نمیرفت هرجوری میخواستم خودمو مشغول کنم
بگم به تو چه؟
مگه تو این بلارو سرش اوردی؟
مگه تو ولش کردی و فرار کردی؟
مگه تو دستت بهش خورده؟
مگه تو تویه این جریان بودی؟
اما بی فایده بود…
هرجوری که بود اون روز رو شب کردمو شب و با بی خوابی صبح…
چند روزی گذشت، دیگه به کل دیوونه شده بودم هم جرات رفتن به بیمارستان رو نداشتم هم نمیتونستم بهش فکر نکنم بلاخره بعد سه روز که از خونه بیرون نزده بودم دل رو به دریا زدم و با یه کلاه و عینک آفتابی راهی بیماستارن شدم
میترسیدم کسی منو دیده باشه…
دوربین بیمارستان یا ساختمون های اطراف چهرمو ضبط کرده باشن
با این وجود رفتم داخل بیمارستان… نمیدونستم چجوری باید پیداش کنم تا اینکه به فکرم رسید به احتمال زیاد به icu یا ccu منتقلش کردن چون حال و روز خوبی نداشت و نقطه شروع گشتنم رو از همون جا گرفتم، از پذیرش آدرس icu رو پرسیدم و بهم نشون داد…
Icu بیمارستان یه محوطه راهرو مانند بود که هر مریض یه اتاق خصوصی داشت که نمای اتاق شیشه ای بود…
خواستم برم داخل که از پشت یکی گفت آقا ببخشید… بدون اینکه برگردم ضربان قلبم بالا رفت و فکر کردم کلا لو رفتم… باز صدام کرد داداش…
برگشتم سمتش انتظامات بخش بود
_بله؟
_کجا میری اونجا ورود ممنوع بخش زنونس…
هرکاری کردم که خودمو همراه مریض جا بزنم نشد که نشد در حال کلنجار با انتظامات بودم که یک نفر تویه icu توجهم رو جلب کرد…
خیلی نیمرخش برام آشنا میزد با اینکه فاصله نسبتا زیادی داشتیم…
داشت از پشت شیشه تویه یکی از اتاق هارو نگاه میکرد…
به انتظامات گفتم مگه اونم مرد نیست چجوری راش دادین؟
_اون زنش اونجاس
_ منم همراه مریضم خب
_ اسم مریضت چیه؟
موندم چی جواب بدم…
کسی که پشت شیشه بود روشو برگردوند سمت ما باورم نمیشد! احسان رفیقم بود… بعد اینکه مطمعن شدم احسان تازه دلیل حال اون شبش رو فهمیدم و گفتم بنده خدا حق داشت زنش تویه icu افتاده و حتما حالش خوب نیست…
فرصت خوبی بود که هم از احسان دلجویی کنم و ببینم جریان چیه و هم بتونم خودمو بهش بچسبونم و برم داخل
صداش زدم…
احسان
احسان داشت منو نگاه میکرد اما جوابی نمیداد!
به انتظامات گفتم بیا اونم داداشم که داخل و همراه مریض، منم میخوام برم از پشت شیشه ببینمش و زودی برگردم
انتظامات بعد چندبار پرسیدن از احسان که این داداشته یا نه؟
با تکون سر احسان به معنای آره مواجه شد و با خواهش التماس من گذاشت برم داخل
از یه طرف واسه احسان و همه بدبختیام و جریاناتم ناراحت بودم از یه طرفم یه حس خوشحالی ریزی اون وسط از اینکه تونستم برم تو داشتم…
به احسان رسیدم دستمو گذاشتم رویه شونش چیزی نگفت تازه عمق فاجعه روحیشو فهمیدم، چشمای گریه کرده و باد کرده و بی بخوابی کشیدش از حدقه بیرون زده بودن و رنگ مرده به خودش گرفته بود…
_احسان داداش چی شده؟
هیچ جوابی ازش نشنیدم بغلش کردم سرد سرد بود هیچ عکس العملی نداشت درست مثل مرده متحرک با اینکه داشتم باهاش حرف میزدم اما کاملا بی توجه برگشت سمت اتاق و زل زد به داخل منم نا خود آگاه برگشتم سمت اتاق… اونی که رویه تخت افتاده بود کسی نبود جز “نسیم”…
سر جام میخکوب شدم همونجوری که اون موقع نمیدونستم این حالی که الان دارم واسه اولین بار تجربه میکنم اسمش چیه! الانم نمیتونم وصفش کنم… عقب عقب رفتم خوردم به دیوار زمان برام متوقف شد …
دوسال بعد…
تازه از بیمارستان مرخص شدم و یکمی حالم سر جاش اومده و دکترا میگن میتونم به زندگی معمولیم ادامه بدم…
تو این دوسالی که بخاطر افسردگی حاد تویه بیمارستان روانی بستری بودم از دنیای بوکس واسه همیشه کنار رفتم… از احسان و نسیم خبری ندارم و هیچوقت هم دیگه ندیدمشون… از نادر هم بجز یه خط خاموش و یه باغ اجاره ای و یه دنیا نامردی اثری نموند

چند اشتباه ساده…

نوشته: عشقنگار


👍 17
👎 2
14533 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

582971
2017-03-09 21:47:37 +0330 +0330
NA

mashala mashala khob bod khoshman amd :)

3 ❤️

582982
2017-03-09 22:17:16 +0330 +0330

اولی (clap)

1 ❤️

582984
2017-03-09 22:21:57 +0330 +0330

اخرش رو گنگ تموم کردی دقیقا مثل فیلمها و سریالهای بی سرو ته ایرانی در ضمن نسیم تو باغ چه میکرد؟؟؟ رابطه نادر و احسان چی میتونه باشه؟؟؟؟وخیلی چیزهای نامعلوم و گنگ دیگر…درکل نگارشت زیباست بنویس****

1 ❤️

582988
2017-03-09 22:26:39 +0330 +0330
NA

از سر این سایتم زیاد حداقل یه نفر سواد داشت یه چیزی میخواست بگه, برای کسی که نویسنده نیست داستان کوتاه خوبی بود

1 ❤️

582992
2017-03-09 22:44:28 +0330 +0330

گنگ بود

1 ❤️

583006
2017-03-10 00:50:13 +0330 +0330

دم صبحی اعصابمو خرد کردی
همش تقصیره شیواست ک قسمت بعدی داستانشو(تقدیر یک فرشته) رو نمیذاره که ما مجبورشیم.این چیزا رو بخونیم

1 ❤️

583019
2017-03-10 04:11:57 +0330 +0330

آخرش رو میتونستی بهتر تموم کنی دمت گرم

1 ❤️

583049
2017-03-10 07:23:11 +0330 +0330

واقعا قشنگ بود

1 ❤️

583050
2017-03-10 07:35:08 +0330 +0330

اون باری که منم بخاطر پول،با تبانی باختم تا یه ماه از خودم بدم میومد:( دقیقا لمس کردم داستان رو،اون یک و هفتصدم آتیش زدم…

1 ❤️

583084
2017-03-10 12:11:21 +0330 +0330

خوب نوشته بودی فقط به قول دوستان گنگ بود یه مقدار.بعضی جاهاشو باید بیشتر توضیح میدادی.ولی لایکو دادم بت

1 ❤️

583244
2017-03-11 12:01:21 +0330 +0330
NA

من نفهمیدم نسیم که زن احسان بود چرا باکره بود؟!احسان کیر نداشت یا حیفش میومد بکنه؟
بعد اینکه زن احسان پیش نادر چیکار میکرد؟!یعنی میخواستی بگی احسان زنشو باخت داده بود؟خب یه کم داستانو پلیسی تر میکردی میگفتی نادر میخواسته هم واسه تو پاپوش بدوزه هم حال احسانو بگیره اینجوریم بی سر و ته تموم نمیشد
در ضمن شما اگه سه شیشه شامپاین هم بخوری مست نمیشی
شامپاین اصلا الکلی نداره
دفعه دیگه بگو عرق خوردم ودکا خوردم ویسکی خوردم یه چیزی بگو باورمون شه مست بودی

1 ❤️

583252
2017-03-11 12:51:30 +0330 +0330

بیشتر اقتباسی بود ازاد از فیلمهای مرحوم ایرج قادری

1 ❤️

583264
2017-03-11 14:23:24 +0330 +0330
NA

دمت گرم
داستان رو بعد از جق زدن نوشتی.

1 ❤️