سپید مثل سفید (۲)

1401/03/28

...قسمت قبل

صدای زنگ درو شنیدم اما جون نداشتم از جام بلند شم،امین درو باز کرد.
مهرداد بود،فک کنم امین خبرش کرده بود.داغونتر از اونی بودم که برم استقبالش،اما غرورم اشکامو بند آورد.
ظاهراً اون پلیسی که بینی و استخون گونه اش شکسته بود،رضایت داده بود و مهرداد با خوشحالی اومده بود خبرشو بده.اما حالم انقد بد بود که اثری روم نداشت.با اصرار ازم خواست یه لیوان آب بخورم و خوردم.
بیدار که شدم امین تو هال خوابیده بود و مهرداد نبودش.بهم خواب آور داده بودن که اوضاع روحیم بدتر نشه.ساعت سه و نیم صبح بود و امکان تمدید بیمه نبود،سعی کردم به خودم مسلط بشم و فکر کنم.یه بار که با مهسا رفته بودیم رشت،حوالی سبزه میدون پیاده اش کردم و رفت که مغازه جدید ساره رو ببینه.میدونستم که خونه ساره اینا نزدیک رستوران محرمه،اما آدرس دقیقشونو بلد نبودم.تنها آدرسی که میدونستم آدرس مغازه داداشش بود،که فایده ای نداشت.مهسا یه حساب بانکی داشت که اونم آدرسش خونه ی خودم بود.داشتم به جنون میرسیدم نمیشد که برم رشت و توی یه شهر یک میلیون نفری دنبالش بگردم.دبیرستانی که میرفت رو بهم نشون داده بود نزدیک فلکه گاز ،حتی دانشگاه پل تالشان رو اما آدرس دقیق نداشتم.توی پرونده دادگاه هم آدرس شاکی رو همون مغازه برادرش زده بودن!!!
چقدر یه آدم میتونه بدشانس باشه!!!‌
حسی بهم میگفت برم رشت پیداش میکنم‌.بعد از کار بیمه راه افتادم سمت رشت.تصمیم گرفته بودم یا دم مغازه داداشش کشیک بدم و تو مسیر برگشت خفتش کنم و …
یا اینکه کل منطقه ی سبزه میدون و اطرافش رو بگردم دنبال مزون ساره.
امین تو مسیر یه سره یه ایده های جدید میداد اما هیچکدوم تو گوشم نمیرفت.نرسیده به لوشان یه جا رو از قبل میشناختم وایسادیم واسه ناهار،بیشتر از یک روز بود که چیزی نخورده بودم و آخرین غذام،صبحانه زندان بود.
سر ناهار یکی از رفیقای امین بهش زنگ زد و گفت میتونه از رو شماره موبایل آدرس طرفو دربیاره.تقریبا همه کسانی که میشناختیم بسیج شده بودن و کمکم میکردن…
حتی مادرم که چند ماه پیش رفتم عید و بهش تبریک بگم درو برام باز نکرد، غیر مستقیم واسه «اون جوون مرگ شده»یعنی من،نگران بود.
نزدیکای رشت بودم که وکیلم زنگ زد و از طریق سازمان بازنشستگی آدرس مادر مهسا رو برام پیدا کرده بود
آدرس و رو گوگل مپ امین پیدا کرد،خیابون منظریه …نزدیکای چهار بود که رسیدیم.یه آپارتمان چهار طبقه با هشت تا واحد!!!
رفتم دم در که ببینم روی زنگا اسم داره یا نه.بدبختانه نداشت.مطمئن بودم که حتی با ماسک منو میشناسن.اگر مادر یا برادر مهسا منو اونجا میدیدن کارم زار بود،من به حکم دادگاه ملتزم شده بودم که تحت هیچ شرایطی نباید اطراف اون خونواده و مهسا رویت میشدم.
با امین فکرامونو گذاشتیم رو هم.آخرین نتیجه این شد که امین بره دم خونه شون و کارتن وسایل مهسا و چک حقوقش رو بده و واسه گرفتن امضا برای تسویه اش متقاعدشون کنه که باید خودشو ببینه.
رفتیم واسه ی امین یه کت شلوار اداری پیدا کردیم گرفتیم،مشکل اینجا بود که زیادی نو بود.قرار شد امین دو روز کت شلوار و تنش کنه که کهنه بشه یخورده.
دو روز گذشت وامین رفت دم خونه شون و ای کاش نمیرفت‌.مادر مهسا بهش گفته بود که میدونه برادر منه و این رو گزارش میده به پلیس،امین با زبون بازی آرومش کرده بود و بسته رو بهش تحویل داده بود،فقط قرار شده بود خانوم صادقی کاغذ تسویه رو که خود ما درست کرده بودیم ببره پیش مهسا و ازش امضا بگیره.
با تعقیب کردن مرجان خواهر کوچکتر مهسا فهمیدیم که مهسا توی یه آلونک تو کوچصفهانه.کل کوچه رو چک کردم که یه وقت دوربینی نباشه.فقط سوپر مارکت سر خیابون دوربین داشت.طبق نقشه ی امین اسم یکی از همسایه ها رو با بدختی در آوردیم و برگشتیم رشت.امین رفت که برگه تسویه رو بگیره منم رفتم بازار ۱۰ متر پارچه چیت، یه کلاه لگنی،یه عصا،یه اکسیدان و آخرش یه کت مندرس دست دوم خریدم و برگشتم دم خونه‌.شانس آوردم که کل زمانی که تو زندان بودم ریشمو نزده بودم،عین یه میکروب.امین با کاغذ امضا شده برگشت،امضای خودش بود.
ساعت ۱۱ شب با ظاهر یه پیرمرد چاق و چلاق رفتم دم در خونه.قلبم داشت تو سینه ام میترکید.میترسیدم دیگه منو نخواد،میترسیدم بترسه.میترسیدم تو خونه دوربین داشته باشه.میترسیدم خود اکبر تو خونه باشه.میترسیدم.همه ی دلواپسی هام رو یک دله کردم و زنگ زدم.
یه صدایی گفت بله که اصلا آشنا به نظر نمیرسید داشت غر و لند کنان حیاط رو طی میکرد.یه پیرزن حدود هفتاد ساله در و باز کرد.خیلی خودمو کنترل کردم که نزنم زیر گریه.با صدایی شبیه صدای خودم اما خسته خیلی بلند گه اگر کسی تو خونه بود بشنوه گفتم:
_سلام خانم،منزل ابویی اینجاست
_نه عمو،اشتباه اومدی،اون در زرده است.
یه جرقه همون لحظه اومد تو ذهنم،فک کنم خود خدا دلش برام سوخته بود و اینو انداخت تو مخیله ام،میدونستم شوهر سابق مهسا بنگاه داشت.همیشه وقتی با هم شوخی میکردیم مهسا بهم میگفت کینگ کونگ یا سرکیس(بازیگر کینگ کونگ) گاهی هم میگفت تو ارمنی هستی اسمت سرکیسه یخورده لهجه ام و شبیه ارامنه عزیز هموطنمون کردم و بهش گفتم:
_شما مادر اکبر هستین؟
_آره،پسرمه.شما از کجا میشناسین؟
_من قبلنا اینجا باغ و زمین میخریدم،اسمم سرکیسه،ارمنی هستم.بهش سلام برسونین.
خداحافظی کردم و رفتم سمت ته کوچه،پیرزن بنده خدا هم باز غر غر کنان رفت داخل و در و بست.
رسیدم ته کوچه و برگشتم،هیجان وحشتناک و شرجی تابستون گیلان منو خیس عرق کرده بود.
رسیدم دم ماشین.میخواستم از ته قلبم اون لحظه بمیرم .مادر و برادر مهسا توی ماشین نشسته بودن و داشتن با امین حرف میزدن.قلبم تو دهنم بود.منو توی اون تاریکی که دیدن نشناختن اولش،از طرز نگاهشون فهمیدم‌.با تمام وجود سعی کردم خودمو بی توجه نشون بدم.از کنار ماشین که رد میشدم فک کنم مادرش منو شناخت‌.داشتم زیر چشمی میپاییدمشون.
رفتم اون سمت اتوبان به طرف رشت وایسادم.مادر مهسا با نگاه دنبالم میکرد.قلبم داشت سینه ام و سوراخ میکرد.یه پراید جلو پام وایساد:
_عمو …
_من گیلکی نمیدونم،رشت میری؟
_بیا بالا دایی
منو تا میدون شهرداری برد.حدود ساعت یک شب شده بود و من سرگردون تو خیابونای رشت با اون گریم ناشیانه ،عصبی قدم میزدم و نمیدونستم به امین زنگ بزنم یا نه.هر پلیسی که میدیدم قلبم میومد تو دهنم.تو همین فکرا بودم که خودش زنگ زد:
_سلام داداش،کجایی؟
_سلام،میدون شهرداری رشت،چی شد؟چی گفتن؟اصن چطوری پیدامون کردن؟ما که خیلی حواسمون بود.
_نمیدونم.داداش من بهشون گفتم که تنها اومدم و تو هنوز توی زندونی.گفتم اومدم یه خبر از مهسا بگیرم واست که حالش چطوره.
_کار خوبی کردی.یه موقع آمار نگیرن از دادگاه بفهمن؟
_به مهرداد زنگ زدم قبل تو،فردا هماهنگ میکنه
_امیدوارم بتونه کاری بکنه
_امیدوارم.دارم میام سمت رشت اما فک کنم حدودا یه ساعت دیگه برسم تو برو هتل
_یه ساعت دیگه؟؟؟کجایی مگه؟
_بهشون گفتم میرم تهران تا ولم کردن‌.تا رودبار سپر به سپر دنبالم اومدن.
_خیلی دمت گرم امین.تو فوق‌العاده ای
_بله بله
امین که رسید خواب بودم کلیدو از رسپشن گرفته بود اومده بود تو اتاق.حوالی چهار بیدار شدم،دلم نیومد بیدارش کنم.یهو یاد گوشیم افتادم و سریع چک کردم.منتظر بودم شاید مهسا پیام بده که خوابم برد.دیدن آیکون اس ام اس بالای صفحه منو از مرز تمام خوشحالی ها رد کرد‌‌.
«سلام امیرجان خوبی عشقم ۱۹۳۴۱»
داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.هنوز باورم نمیشد.تایم پیام رو چک کردم دیدم واسه یک دقیقه پیشه،پس صدای اون بیدارم کرده بود.شک کردم نکنه از طرف مادرش اینا یا از اون بدتر اکبر باشه.اون عدد آخر پیام بدجوری تو مخم بود.
جواب دادم:
«سلام،من امین هستم.شما؟»
بلافاصله جواب داد:
«نائومی واتس»
شوق و هیجان راه نفسمو بند آورده بود،خودش بود.مهی من
بهش پیام دادم:
«میتونی حرف بزنی؟این خط کیه؟این شماره چیه آخر اولین پیام؟»
جواب داد:
«در حد سه چهار دقیقه میتونم.این خط جدیدمه.اونم مقدار شارژ گوشیمه.نوشتم یادم نره.خودم بهت زنگ میزنم»
باورم نمیشد.انگار داشتم خواب میدیدم.انقدر هیجانی بودم که بی اختیار یدونه از سیگارای امین و برداشتم و خاموش گذاشتم گوشه لبم.انقدر فکر و خیال مختلف اومد تو سرم که مغزم استاپ کرد.حسی بین خوشی و ترس وجودمو گرفته بود.گوشیم زنگ خورد و جواب دادم.
_سلام مهیی
_سلام عشقم.حرف نزن بزار من بگم.ممکنه مادر اکبر بیدار بشه.دارم تو دستشویی باهات حرف میزنم.اون شب کذایی اکبر تو ماشینش سر کوچه بود و منو آورد اینجا.گفت اگر اینجا پیش مادرش و تحت کنترل باشم ازمون شکایت نمیکنه‌.من تمام این مدت مثه یه برده اینجا زندونی بودم به امید اینکه یه بار صدای تورو بشنوم.اکبر هر روز میاد اینجا واسه ناهار و حدود ساعت چهار عصر میره تا فردا ظهر.من طبق قرار نمیتونم از خونه بیام بیرون،مگر اینکه مادرم یا مهیار بیان دنبالم.دیگه نیا اینجا چون اکبر اینجا کلی آدم داره و بهش میرسونن.راستی مادرم هر پنج شنبه میاد دنبالم که بریم سر مزار آقام.بخاطر کرونا نمیزارن بریم توی آرامستان اما از بیرون فاتحه میخونیم.یه چرخی هم تو خیابون میزنیم.اون روز میتونیم همدیگه رو از دور ببینیم.یه شارژ همراه اول دو تومنی برام بفرست حتما،چون اکبر معمولا موجودی حساب گوشیمو چک میکنه.حالا تو حرف بزن
و تمام مدتی که داشت حرف میزد من از فکر اینکه تو این مدت چی به عشقم گذشته داشتم منفجر میشدم.حرفاش که تموم شد، بغضی که گلومو گرفته بود ترکید و نمیتونستم حرف بزنم.به زحمت بهش رسوندم که حتما پنج شنبه رو هستم و چقدر دلم براش تنگ شده.بهش گفتم که چی بهم گذشته و چطوری پیداش کردم.تازه اونجا دوزاریم افتاد که عمدا به ساره و سارا گفته اکانت اینستاشونو پاک کنن بفهمه من تا کجا دنبالش میام و چقدر میخوامش.تماسی که قرار بود سه دقیقه طول بکشه حدود یک ساعت بعد تموم شد.
جفتمون از خستگی هامون میگفتیم و دلتنگی هامون و کاملا یادمون رفته بود که چقدر تشنه همدیگه ایم.
هنوز نئشه ی حرف زدن با مهسا بودم که امین بیدار شد.براش ماجرا رو تعریف کردم طفلک فک میکرد خواب میبینه.آخر حرفام دیدم سریع رفت سمت گوشی خودش و یه فرمول وحشتناک ساخت واسه رسیدن به عدد ۱۹۳۴۱ و فرستاد به خط مهسا.
غروب همون روز امین واسه ترم تابستون رفت شیراز و من موندم رشت.
سه شنبه بود و دو روز تا پنج شنبه فرصت داشتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که به ظاهرم برسم.اولش رفتم یه باشگاه درست درمون پیدا کردم و یه کراتین کربوی کوچیک خریدم.بعدش رفتم دو سه دست لباس گرفتم شبیه اون لباسایی که مهی دوس داشت تنم کنم.همیشه دوس داشت من لباسای گل و گشاد بپوشم.موهامو که با اکسیدان و طی یک عملیات حرفه ای !!! سفید کرده بودم توی یه آرایشگاه مردونه مشکی کردم و فهمیدم چرا هر کی از ننه باباش قهر میکنه یا طلاق میگیره درجا آرایشگاه میزنه.دو میلیون تومن واسه رنگ کردن مو؟؟؟؟؟!!!(سال ۹۹)
طی اون سه روز هیچ خبری از مهسا نبود و فقط هر از گاهی میس کال میزد که به یادمه.
تو این مدت کلی فکر شیطانی اومد تو سرم.مهمترینش این بود که اکبر رو بفرستم جهنم.هزارتا پلان مختلف هم واسش طراحی کردم.فکر بعدیم این بود که با مهسا فرار کنم اما چون تا اون زمان پامو از ایران بیرون نذاشته بودم هیچ ایده ای نداشتم.فکر آخرم این بود که همینجا تو رشت یه خونه بگیرم و منتظر بمونم تا زمانی که اکبر بمیره یا اینکه بکشه بیرون از ما.مالیخولیا شده بود واسم.
پنج شنبه ظهر کلی خودمو شیک و پیک کردم و رفتم سمت مزار،باغ رضوان.تنها مشکلم این بود که نمیدونستم کجا باید برم.یادم افتاد قبلنا غروب پنج شنبه که میشد دلش پر میکشید بیاد اینجا.دو بار جمعه صبح زود آورده بودمش اما همیشه معترض بود و می‌خواست بره سر مزار ولی بخاطر مسائل امنیتی نمیذاشتم پیاده بشه از ماشین.
کم کم داشت عصر میشد و من هنوز نتونسته بودم بفهمم که کجاست.یه گوشه پارک کردم.مردم میومدن از تو ماشین فاتحه میخوندن و میرفتن اما از سمند لعنتیه مهیار خبری نبود.من تقریبا همه ماشینا رو چک میکردم،اما پیداش نکردم.دیگه خیل عظیم زائرای اهل قبور تبدیل شد به دو سه تا ماشین و من که اون همه مدت مونده بودم انگشت نما شدم.زدم بیرون و رفتم سمت سبزه میدون.غروبا ترافیک مرکز شهر رشت دست کمی از ترافیکای سر صبح یا غروب تهران نداره.درسته ماشین کمتره اما به نسبت خیابونام باریکترن.
ساعت هشت بلاخره زنگ زد و من کماکان تو ترافیک بودم:
_سلام امیرم کجایی؟
_سلام خانوم خوش قول.تو ماشین دارم میرم سمت بازار.دیدم مزار رخ ننمودی،اومدم اینجا بلکه فرجی بشه
_دقیقا کجایی الان؟
_نزدیک همون پارکینگه که اون سری اومدیم با هم
_خوبه،برو همونجا پارک کن و پیاده بیا سمت میدون شهرداری.
_چقدر راهه مهی،میخوای با ماشین بیام؟من به آب و هوای شهرتون عادت ندارم خیس عرق میشم.
_بمیرم که تا حالا خیس عرق ندیدمت!!!تو همه عمرت خیس عرق بودی یا تو باشگاه،یا بغل خودم.بدو بیا
با این جمله اش انگار دوباره خود واقعیم شدم.تصویر من و مهسای خیس عرق،مثه یه زلزله هشت ریشتری وجودمو لرزوند.
نفهمیدم چطوری اما کمتر از ده دقیقه بعد توی بیمارستان دیدمش.روی در نوشته بود مرکز کرونا اما واسه من اهمیتی نداشت.روی یکی از صندلی های حیاط نشسته بود.خشکم زد.چقدر لاغر و شکسته شده بود.چشماش دیگه مثه قبل برق نمیزد.صورتش دیگه شادابی قبل رو نداشت اینو از زیر ماسکی که زده بود هم میشد دید.اما هنوز عشق زندگی من بود.به سختی آب گلومو با بغضم قورت دادم و رفتم کنارش.هنوز متوجه حضورم نشده بود.داشت تو گوشیش عکس پروفایل تلگرام منو میدید.اون عکس و خودش تو پل طبیعت ازم انداخته بود.آروم گفتم:
_سلام مهی

نوشته: Grey shadow


👍 22
👎 0
12701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

880150
2022-06-18 01:56:16 +0430 +0430

این الان داستان سکسی بود یا عاشقانه؟ ولی من خودم به عنوان ادمی که کسی رو دوست دارم و هیچ وقت بهش نخواهم رسید دوسش داشتم

1 ❤️

880167
2022-06-18 02:22:23 +0430 +0430

دمت کرم ، ولی اول قسمت بعد راست و دروغ ماجرا رو هم بزار ببینیم دنیا دست کیه

1 ❤️

880168
2022-06-18 02:23:39 +0430 +0430

در کل ک قشنگ و روون نوشتی ، از خوندن ادم خسته نمیشه ،

2 ❤️

880230
2022-06-18 11:03:53 +0430 +0430

خیلی خوبی تو

1 ❤️

880237
2022-06-18 11:51:21 +0430 +0430

عاشقانه‌ی قشنگیه.
نگارشتو دوست دارم.
لایک بهت و منتظر ادامش هستم.

3 ❤️

880312
2022-06-19 01:14:05 +0430 +0430

ادامه بده دوست من

1 ❤️

880330
2022-06-19 01:51:41 +0430 +0430

خیلی دیرمینویسی بابا

1 ❤️

880481
2022-06-19 23:34:56 +0430 +0430

برای نویسنده
با توجه به انتشار این دو قسمت،
به دوست نویسنده خواندن کتاب “خاطرات روسپیان سودا زده من” نوشته گابریل مارکز به‌خصوص قسمتی که پیرمرد دنبال دخترک گمشده خود می‌گردد، پیشنهاد می‌شود.
و در ادامه رعایت علائم نگارشی…

2 ❤️

887627
2022-07-30 04:56:44 +0430 +0430

یکی نیست جواب بده این ادامه داره یا؟؟؟؟
اینجور داستان ها ک ادلمش معلوم نیس میشه مثل جمله کیر در سخن،
عمو یا ادامشو بذار یا همینجا بگو ادامه نداره ،تامام

0 ❤️