سکانس آخر -فصل اول (مهمونی) -قسمت اول
دیالوگ های شخصیت ها
حامد +
پیمان *
شیوا &
شادی -
…
به پارکینگ که رسیدم یه نگاه به ساعتم انداختم
ساعت تقریبا داشت 11 میشد , با تمام اصرار های پیمان بازم دلم نمیخواست به این مهمونی بیام و تمام تلاشمو کردم که دیر کنم چون واقعیتش خیلی هارو توی مهمونی نمیشناختم و این موضوع میتونست اذیتم کنه.
تازه پیاده شدم, کتمو پوشیدم که گوشیم زنگ خورد
دوباره پیمان بود
*حامد پس کجایی تو پسر ؟
+تو پارکینگم داداش الان میام
*بیا دیگه 3 ساعته جشن شروع شده,مثلا تو رفیق صمیمی من هستیا
+باشه داداش اومدم دیگه
تلفنو که قطع کردم راه افتادم به سمت سالن ,به ورودی که رسیدم پیمان دم در منتظرم بود
از دور غرغراش شروع شده بود که چرا دیرکردی و ساعتو دیدی اصلا چنده ؟
بهش که رسیدم با لبخند بغلش کردم
+چقدر غر میزنی پسر حالا که اینجام , تولدت مبارک باشه
*غر نزنم ؟مثلا تو رفیق صمیمیم هستیا امشبم که تولد منه
+پس تو اینجا چه غلطی میکنی پسر ؟ نمیگی تو همه منتظرتن؟
*اخ اخ بریم که الان شیوا کلمو میکنه (شیوا دوست دختر پیمان بود که 1سالی میشد باهم بودن و جشن هم شیوا برای پیمان گرفته بود و بیشتر دوستای خودش بودن)
+بریم داداش
داخل سالن که شدیم شیوا مارو دید و اومد استقبال
یه دختر خوش استایل که واقعا زیبا بود مخصوصا با اون لباس بلند حلقه ای مشکی رنگش که با هر قدمش پاهای جذابش از چاک لباسش برون میومدو میرفت سرجاش
نزدیک که شد با یه لبخند قشنگی شروع کرد به غر زدن
& به به اقا حامد, یکم زود تشریف نیاوردین؟
+شرمندم شیوا جان ,یکم کار پیش اومد برام ببخشید _ تبریک میگم تولد پیمان جانو
& مرسی عزیزم حالا که انقدر دیر اومدی باید جبران کنیااااا
+اخ اخ شما دوتا میخواین چه بلایی سرم بیارین؟ (سه تاییمون زدیم زیر خنده)
& باید بیای وسط برقصی نه نگو که میکشمتا حامد
+اخه من که تازه از راه رسیدم شیوا بزار یکم بشینم چشم میام
دوتاییشون باهم گفتن خب تقصیر خودته دیر کردی
انگار شانس باهام یار بود که یکی از دوستاشون صداشون کرد و اوناهم با عذرخواهی رفتن ببینن چیکارشون دارن
یه نفس عمیقی کشیدمو با خیال راحت به اولین میز که رسیدم نشستم رو صندلی
یکم اطرافمو نگاه کردم و با چند نفری که میشناختم از دور سلام و علیک کردم
درسته جشن زیاد شلوغی نبود ولی همه سرگرم بودن
یه سری مشغول صحبت ,یه سری مشغول خوردن و یه سری هم مشغول رقصیدن
با نگاهم دنبال پیمان و شیوا گشتم
پیمان پیداش نبود اما شیوا یه گوشه سالن داشت با یه دختری صحبت میکرد
دختر که نه انگار یه فرشته
یه بلوز بدون سرشونه سفید تنش بود با یه شلوار لی سفید و یه کفش پاشنه بلند مشکی
موهاشم با اینکه دم اسبی بسته بود با تا کمرش بود
نمیدونم چرا اما نظرمو به خودش جلب کرد
شیوا که همزمان با صحبتاش با اون داشت با چشماش تمام سالنو نظاره میکرد تا حواسش به همه چی باشه نگاهش به من افتاد
یه لبخند ریز بهم زدو برام دست تکون داد با این حرکت شیوا اون دختر هم سرشو برگردوند تا ببینه شیوا واسه کی دست تکون میده
زیبایی کامل صورتش واقعا جذاب تر از نیم رخش بود
منم با یه لبخند و سرتکون دادن جواب شیوا رو دادمو سرمو گرم رقص مهمونا کردم
چند دقیقه که گذشت با لرزش گوشیم متوجه زنگش شدم
پدرم بود . واسه اینکه تو اون سرو صدا جواب ندم از سالن اومدم بیرون
جواب تلفن پدرمو که دادم دوباره برگشتم تو سالن
به صندلیم که رسیدم نشستم,پامو انداختم رو پامو دوباره مشغول دیدن رقص مهمونا شدم که یه دفعه انگارچشمام یه برقی زده باشه متوجه اون دختر زیبایی که داشت با شیوا صحبت میکرد شدم
داشت با شیوا میرقصید
چقدر حرکاتش قشنگ بود مخصوصا وقتایی که دلبرانه به شیوا لبخند میزد
دیگه قشنگ محو تماشاش شده بودم
به حدی که انگار چشمام هیچ کسی رو توی اون صحنه نمیبینه و فقط اونه که داره وسط میرقصه
نمیدونم چرا و چطور اما متوجه نگاه من شده بود
چشمامون به هم افتاد یه لبخند ریزی بهم زدو دوباره نگاهشو ازم برداشت
لبخندش انگار یه چیزی رو توی وجود من روشن کرد
نفهمیدم کی دیجی اهنگو قطع کردو صحنه خالی شد
همش نگاهم دنبالش بود
من هنوز اسمشم نمی دونستم,حتی نمیدونستم تنهاس یا با کسی اومده
فقط اینو خوب متوجه شده بودم که از دوست های صمیمی شیواس
چون با اون حرف میزد و میرقصید و حتی سر میز کنار اون نشست
تو همین فکرو خیالا بودم که یکی زد رو شونم
*چطوری خوشگله؟دیر اومدی یه گوشه هم نشستی مهمانارو برانداز میکنی؟
سرمو چرخوندم پیمان بود
یه صندلی رو عقب کشیدو نشست روش
*حامد حالا محو چی بودی که اصلا متوجه من نشدی؟
+هیچی پیمان
*برو داییتو سیاه کن پسر ,من که تورو خوب میشناسم
+جان پیمان هیچی گیر دادیا
*توکه راست میگی,اخ که خسته شدم بس که با این و اون نشستم حرف زدمو مشروب خوردم
+خوبه دیگه داری خوش میگذرونی ,تولدته دیگه
*اره تولد منه شیوا همش با شادی وسط داره میرقصه به منم میگه حواست به مهمونا باشه خوش بگذرونن,الان این شبیه تولده منه
+اع پس زیدتون شمارو برای گارسونی اورده ,پس خوب شد من دیر اومدم وگرنه منم باید سرویس میدادم
جفتمون زدیم زیر خنده
وسط خنده هام پرسیدم شادی دیگه کیه؟
*همون بلوز سفیده که داشتی با نگاهت میخوردیش
+من؟
*اره حامد جان فکر کردی ما حواسمون نیست
+دهنت سرویس پیمان
*دخترخاله ی شیواس ,دختر خیلی خوش برخورد و مهربونیه
+وخوشگل و جذاب
دوباره هردو خندیدیم
یه یهو متوجه اومدن شیوا شدیم
& خوب میخندینا شما دوتا , حالا پیمان میگیم سرش داغه تو چی حامد به چی میخندی
همین که خواستم صحبت کنم پیمان گفت
*سوژه دخترخاله ی شماس عشقم
& کی شادی؟غلط کردین دختر خاله ی منو مسخره میکنین
*نه عزیزم مسخره چرا, اقا حامد پسند کردن دخترخالتونو
+دیوانه چی داری میگی الان شیوا فکر میکنه واقعا میگی, نه شیوا جان پیمان زیاد از مهمانا پذیرایی کرده الان دیگه داره چرت و پرت میگه شما برو به مهمونا برس , ماهم قول میدیم مثل یه بچه ی خوب همینجا بشینیم
سه تاییمون سرگرم خنده بودیم که شادی اومد کنار شیوا وایستاد ,وقتی رسید یه سلام به ما کردو منم از از روی صندلی بلند شدم
+سلام خوب هستین
-ممنونم مرسی
*اوه اوه چه جنتلمن
چارتاییمون خندمون گرفت ,شادی روشو کرد به شیوا و گفت؛
-شیوا جون دیگه کیکو بیاریم؟
&اره گلم بریم که دیگه داره دیر میشه
با یه سر تکون دادن پشت کردن به میزو رفتن
هنوز چند قدم نرفته بودن که شیوا برگشتو گفت
& اقا پیمان اگه سختت نیست شماهم باید بیایا ,مثلا تو باید کیکو ببری
*چشششششم عشقم شما برین منم میام
اونا که دور شدن من هنوز سرپا بودم , یه دونه اروم زدم پس کله پیمان و با خنده گفتم
+بچه کون منو جلو دختره مسخره میکنی ؟دهنتو سرویس میکنم پیمان
*خخخخ جبران میکنم داداش حالا بیا بریم کیکو قاچ کنیم
+مگه قراره با من کیکو ببری؟قاطی کردیا ! برو دیر کنی شیوا کشتتا, منم برم تو پارکینک یه سیگار بکشم میام
*باشه دیرنکنی ها داداش , کادومم یادت نره
+برو بچه پرووووو
با رفتن پیمان منم رفتم سمت پارکینگ
کلا یادم رفته بود کادو رو از تو ماشین بردارم
به پارکینگ که رسیدم پاکت سیگار و فندکمو برداشتمو قدم زنان به سمت ته پارکینگ رفتم
یه صدای اب بود که کنجکاوم کرده بود
جلوتر که رفتم متوجه یه حوض پلکانی شدم که اب توش پمپاژ میشد و میچرخید
صدایی شبیه حرکت اب یه رودخونه داشت
سیگارمو روشن کردمو شروع کردم به کشیدن
همزمان مشغول بازی با در فندکم بودم
با صدای تق باز و بسته کردنش سرگرم بودم و سیگارمو میکشیدم
-اقا حامد
لحن صدا اصلا برام اشنا نبود
انگار انقدر محو سیگار و آب و فندکم شده بودم که اصلا متوجه نزدیک شدن کسی به خودم نشده بودم
برگشتم دیدم شادیه
+جانم بفرمایید
-پیمان گفت بیام بهتون بگم بیاین میخوان کیکو ببرن میخواد شماهم باشین
+چرا من اخه؟باشه شما برین من سیگارمو تموم کردم میام
بعد جمله ی من یه سکوت چند ثانیه ای بینمون بود که شادی چند قدم اومد جلو ترو گفت
-میشه یه نخم به من بدین؟
+مگه شماهم میکشین؟
-نه همیشه ولی بعد مشروب اره
در پاکت سیگارمو باز کردمو گرفتم سمتش
+بفرمایید
-ممنونم
یه نخ برداشتو اومد کنارم شونه به شونه وایستاد
فندکو روشن کردمو گرفتم زیر سیگارش
در فندکو که بستم سیگارو از رو لبش برداشتو گفت
-چقدر قشنگه فندکتون ,میتونم ببینمش
+بله بفرمایید
گرفت تو دستشو مشغول دیدنش شد(یه فندک زیپو که روش عکس یه فرشته بود)
-خیلی قشنگه
+ممنون باشه خدمت شما
-نه اصلا , من فقط خواستم ببینمش
+تعارف که نمیکنم خانمه…
با این که اسمشو میدونستم مِِِِِن مِِِِن کردم تا خودش اسمشو بگه
-شادی هستم
+چه اسم قشنگی , منم حامد هستم
-ممنونم اقا حامد ,ولی واقعا نمیتونم هدیتونو قبول کنم
+به عنوان هدیه نه به عنوان یه یادگاری نگهش دارین
-یادگاری یه دلیلی بهونه ای چیزی میخواد دیگه نمیخواد؟
+بهونش باشه همین یه نخ سیگاری که کشیدیم ,البته با صحبتامون کلا همش سوخت ,در واقع نکشیدیم
یه خنده ریزی کرد و گفت
-باشه ممنونم ,یادگاری قشنگ و با ارزشیه
+خواهش میکنم؛ شما دوست شیوا جون هستین؟
-اره ولی در اصل دخترخالشم هستم ,شماهم که دوست صمیمی پیمان هستین درسته؟
+اره صمیمی و قدیمی ,پیمان مثل داداشم میمونه
-فکر کنم اونم خیلی شمارو دوست داره چون امشب شیوا رو دیوانه کرد از بس پیگیر این بود شما کی میرسین
+خخخخ اره تا بیام 6 بارم به خودم زنگ زد
-همیشه به دوستای صمیمیتون انقدر کم اهمیت میدین؟
+نه اینطور نیست,فقط بابت اینکه کسی رو زیاد نمیشناختم یکم موذب بودم ,دیدین که داخل هم نتونستم از جام تکون بخورم
-ولی نشسته همرو زیر نظر داشتین خخخ
+خخخ نه همرو
-پس کی؟
+تقریبا فقط شمارو
-خخخ من؟چرا من؟
+خب زیباییتون جلب توجه میکرد
پایان قسمت اول
نوشته: سکانس آخر
خخخخخخخخ !!!