درود خدمت همه ی دوستان.الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعت از سه و نیم صبح هم گذشته اما هنوز موفق نشدم که بخوابم.تصمیم گرفتم به احترام دوستانی که در خواست کرده بودن تا براشون بنویسم چند خطی از یکی از خاطراتی که هر وقت یادش میفتم هم میخندم و هم واسه اون دوران دلم تنگ میشه رو براتون بنویسم.خب طبیعتا خاطره واسه جذاب تر شدن احتیاج به کمی شاخ و برگ هم داره…
روی صندلی همیشگیم تهِ کلاس نشسته بودم.سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشمام روی هم بود.با برخورد یه چیزی به پیشونیم از جام پریدم…
صدای خنده ی بچه های کلاس بلند شد…
استاد چون خواب بودم سر ماژیک رو نشونه گرفت و صاف خورده بود به پیشونیم.هاج و واج بقیه رو نگاه میکردم. مشغول تجزیه و تحلیل اتفاقات دور و برم بودم…
-معذرت میخوام استاد دیشب خوب نخوابیدم.
-خب کمتر !مگه مجبوری؟حواس پرتی و بی خیالی هم حدی داره پسر جون.من هر درسی که با تو دارم همین بساطِ!!یا خوابی یا بقیه رو دست میندازی.از بقیه استادها هم سوال کردم اونا هم دل خوشی ازت ندارن…
-استاد شنیدم انیشتین هم بچه گیاش اینجوری بوده.همه معلماش از دستش شاکی بودن.
-اولا که اون ادیسون بوده نه انیشتین.بعدم سریع فقط از کلاس من برو بیرون و وقت بچه ها رو نگیر.
-ممنون استاد که درکم میکنی.واقعا به استراحت احتیاج داشتم.یه لبخند بهش زدم و از کلاس رفتم بیرون…
-تویِ راه رو نشستم و سیگارم رو روشن کردم.
-هی پسر؟؟مگه اینجا قهوه خونه س؟؟
معاون بخش حراست بود که از شانسِ گُهِ من یه راست خراب شد رو سرم…
-ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم بیرون.
-چی چی رو میرم بیرون؟؟مگه تو کلاس نداری؟؟
دلمون خوش بود از شر مدرسه و ناظم و مدیر این کوفت و زهر مارا راحت شدیم گرفتارِ از اون بدتر شدیم.
-چرا کلاس دارم ولی حالم خوب نبود استاد گفت برو بیرون یکمی بهتر بشی…
-آره تو که راست میگی.!!ببین رضایی(مستعار) این بارِ چندمِ که داری تذکر میگیری.اوضاعِت خوب نیس داری به درِ خروج دانشگاه نزدیک تر میشیا از من گفتن…
امروز انگار واقعا سوراخ فاضلابِ آسمون باز شده رو سرِ ما…
ماشین رو روشن کردم کولر رو دادم سمت خودم.هوا خیلی گرم بود و عرق هم از سر و روم میبارید.گفتم زودتر راهیه خونه بشم شاید یکم اعصابم اومد سرِ جاش…
جلو در خروج وایسادم تا نگهبان اون دکمه لعنتی رو بزنه و در باز بشه و برم بیرون…
صدای ترمز زدن شدیدی توی گوشم پیچید و بعد از چند لحظه با صدای “بووم” و چند تا تکون شدید فهمیدم که بله!!!یکی از پشت مالیده بهم.مالیده که چه عرض کنم زده چراغ خطر و راهنما و سپر و همه چی رو گاییده …
-پیاده شدم که یقه ش رو بگیرن و چند تا فحشِ آبدار نثارش کنم که دیدم یه خانوم پشتِ فرمون نشسته و خشکش زده!!!
-هی خانوم!!!حالت خوبه؟؟چیزیت نشده؟زنگ بزنم اورژانس اگه حالت خوب نیست؟؟
چند لحظه سکوت کرد و سرش رو آورد بالا و با چشمای پراز اشک گفت:
-وای بدبخت شدم جواب بابام رو چی بدم حالا؟؟؟
کمکش کردم کمربندش رو باز کنه بیاد بیرون…
-آخه شما ماشین به این گندگی رو چطوری جلوت ندیدی؟؟؟
-ماشین رو دیدم این پاشنه های لعنتی باعث شد نتونم کنترلش کنم…
همینجوری که اشکاش میومد کفشاش رو در آورد و کوبید زمین…
نا خود آگاه دستم کمرش رو لمس کرد…
-حالا که طوری نشده!!اتفاقِ میفته.گریه نداره که…
-میشه لطفا اینقدر خودتون رو به من نمالید؟؟؟
از حرفش جا خوردم.!حالا بیا و خوبی کن.واسه اولین بار که ما یه حرکتی رو از روی غَرض انجام ندادیم طرف برگشته تو روم تف میکنه…
-باشه!!پس من زنگ بزنم پلیس بیاد واسه تعیین خسارت…
-وای نه تو رو خدا آقای رضایی!من به مامانم گفتم دارم میام خونه اگه بگم تصادف کردم که خیلی بد میشه…
واسه بارِ دوم جا خوردم.این دیگه از کجا اسم منو میدونه؟؟من که اصلا ندیدمش تا حالا!!
-پس میگین چیکار کنم خانوم؟؟َاول یا آخر باید بهش بگید دیگه!..
-آخه بدون اجازه بابام ماشینش رو برداشتم الان چه جوری بهش بگم بیاد؟؟
-باشه!پس از نظر من اشکالی نداره.من دیگه میرم…
چند قدمی رفتم اما نمیدونم چرا دلم واسش سوخت و برگشتم…
-اگه بد برداشت نمیکنید میخواید کمکتون کنم؟؟
-چطور مگه؟؟؟
-چند ساعتی بتونی خانواده رو بپیچونی ماشین رو میبریم پیش یکی از دوستام واستون ردیفش میکنه.اگه باباتون ماشین باز نباشه احتمالا نمیفهمه…
-رفت توی فکر اما تنها گزینه ی روی میز فقط همین بود و چاره ای جز قبول کردنش نداشت…
ماشین خودمو دوباره گذاشتم توی پارکینگ و نشستم پشت ماشین اون و راه افتادیم….
احساس میکردم ترسیده حالا از من یا از ترس باباش بود رو نمیدونستم.
-ببینم شما توی دانشگاه ما درس میخونی؟؟چهرتون آشنا نیست.
-آره.سالِ اولی هستم.احتمالا ساعت کلاسامون به هم نمیخوره واسه همون آشنا نیستم
-پس از کجا منو میشناشی؟؟
-میشناسم دیگه.شما فکر کن از طریق یه دوست مشترک…
-جدی؟!کنجکاو شدم.حالا کی هست اون دوست مشترک؟؟
یه نفر که شما رو خوب میشناسه!!
-بیست سوالیه؟خب بگین کیه دیگه؟
-سپیدهِ (…) .
-نه بابا!سپیده دوست شماست؟؟چه جالب!چند وقتی هست ازش خبر ندارم.فکر کنم شمارش رو عوض کرده آخه چند باری بهش زنگ زدم خاموش بود…
-آره احتمالا عوض کرده.
-حالا از من چی گفته؟؟خیلی که بد نبودِ حرفاش؟؟
-نه!!زیادم بد نگفته!!فقط از همون چند باری که با دوستاتون رفته بودین سفر واسم گفته…
-از بچه ها شنیدم ازدواج کرده درسته؟؟
-آره درسته.
-بی معرفت حتی ما رو دعوت هم نکرد.ازش توقع نداشتم.اگه دیدیش سلام منو برسون بگو فرهاد گفت خیلی بی معرفتی این بود جواب اون همه سال رفاقت؟؟
-باشه اگه دیدمش بهش میگم.ولی اون جدا شدِ.
-جدا شده؟؟چرا آخه؟؟
-نمیدونم.لابد کسِ دیگه ای رو دوست داشته…
سپیده از دوستای چند سالم بود که خیلی خاطره ی مشترک با دوستامون داشتیم اما نمیدونم چرا یه دفعه به کلی ناپدید شد و دیگه خبری ازش نداشتم.تازه چونه م گرم شده بود واسه صحبت کردن که رسیدیم تعمیرگاه.چند ساعتی طول کشید تا ماشینش صافکاری شد.از ترسِ اینکه جواب باباش رو چی بده تمام این مدت گوشیش رو خاموش کرد.
-خب عزیزِ دل حساب ما چقدر شد؟؟
-چیز قابل داری نیست اقا فرهاد.ما که با هم این حرفا رو نداریم.
-عزیز دلمی.بالاخره زحمت کشیدی.همین که خارجِ نوبت کارمون رو راه انداختی ممنون.اگه لطف کنی بگی ممنون میشم خانوم یه خورده عجله دارن.
-والله واسه مشتریای خودمون همیشه پایین تر میگیم.میشه هفتصد تومن.
کیفش رو باز کرد تا حساب کنه.احساس کردم رنگِ صورتش قرمز شد و خجالت میکشه بگه اینقدر پول همرام نیست.
-حساب کردم و دوباره اومدیم دم در دانشگاه.پیاده شدم تا ماشینم رو بردارم.سوارِ ماشین خودم شدم و حرکت کردم.متوجه شدم که هنوز جلوی دانشگاه وایساده.رفتم کنارش و شیشه رو دادم پایین.
-چیزی شده؟؟
-اگه الان بگم شمارتون رو بهم بدین بد به نظر میاد؟؟
کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و بهش دادم
-اختیار دارین این چه حرفیه.این شماره همراه و محل کارمِ اگر بازم کاری داشتین میتونین تماس بگیرین باعثِ افتخاره.
چند روزی از اون اتفاق میگذشت…
یه جایِ دنج و با صفا توی دانشگاه داشتم که وقتایی که میخواستم سیگار بکشم واسه اینکه کسی نبینه و بهم گیر نده میرفتم اونجا.نشسته بودم و سیگارم رو گذاشتم کنج لبم و فکرم رفت توی عوالم خودم که با صدای سلام کردنِ یه نفر به خودم اومدم.
-سلام شمایید؟!انگار به خیر گذشته؟!
-به لطف شما آره.بابام هنوز که نفهمیده تا ببینیم بعد چی میشه…
-راستی من حتی یادم رفت اسمت رو بپرسم!!
-دستش رو دراز کرد سمتم.
-سارا هستم از آشناییتون خوشبختم…
باهاش دست دادم
-منم خوشبختم…خب بفرمایید!؟کاری داشتین با من؟؟
-یه پاکت از توی کیفش در آورد و بهم داد.
-اینم مبلغی که اونروز زحمت کشیدین و بابت ماشین پرداخت کردین.
اگر این نوشته کم و کاستی داشت بزارید به پایِ اینکه من نویسنده نیستم.ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.لایک ها و دیس لایکهاتون رو میبینم و کامنت هاتون رو حتما میخونم.ارادتمند همه شما.
نوشته:blue eyes
یعنی برای اینکه بهت بده زد خوار ماشین خودشو …؟ یعنی اگر همین جوری بهت میداد نمی کردیش؟؟ جل الجالق!! ?
اخه دوست جقي عزيز
تو كه يه سُور زدي به هرچي فيلم هنديه تخيولاتتو گايدم راه نداشت جور ديگه تصوير سازي ميكردي براي سوژه جقت
کپی رایتی ناشیانه از فیلم نقاب(2007) به کارگردانی کاظم راست گفتار و نویسندگی پیمان قاسم خانی…
شاید اتفاقی که برای یک بار تو زندگی آدم اتفاق بیوفته؟به نظر من خیلی احتمالش کمتره و برا هرکسی پیش نیاد شاید اتفاقی که برای یه آدم رخ بده بیشتر شبیه باشه ولی در کل خوشم اومد
درود به همه دوستان عزیز.فکر میکنم واسه بعضی ها همون کردم کردی کرد صرفا کافی باشه.خب از همینجا واسشون خلاصه بگم که اصل داستان این بود
من با خواهر یکی از دوستام قبل از اینکه بفهمم خواهر دوستمِ سکس داشتم
حالا دیگه نمیدونم که ادمین این یه خط رو منتشر میکرد یا نه.
خب این که شوخی بود.ممنون از همه دوستان که خوندن و نظر دادن.موفق باشید⚘
دوس دارم طرز نوشتنتو،
آفرین ،سیرداستان منو که با خودش برد شاید از زیادی حساس بودن خودمه،
عالی بو دوس خوبم.(چشمک و تشکر)
نگارشت خوب بود اما داستان زیادی هندی طور بود و سکسی ک نوشتی رو دوس نداشتم .
نه لایک نه دیس
چشم خوشگله بازم یه نوشته خوب ازت خوندم نوشته پرکشش ولی موضوعت ضعیت تر از قلمت بود
وقتی به کسی پیام میدی شخصی جواب میده جوابشو کجا باید ببینی؟؟
خوب نوشتی ، غافلگیریای داستان جذاب بودن از گیردادنای استاد و حراست تا تصادف و لب گیری سارا و …
قلمت خوبه و اغراقت کمی چشمو میزد
تکنیک و دیالوگات جالبن ،همین فرمون جلو برو …
موفق باشی
هم خوب بود .هم بد
سبک نگارش خوب بود .ولی محتوا غیر واقعی به نظر میومد و پر از ابهام و پرش بود مثل فیلمهای سینمایی که تو صدا سیما سانسور میکنند خالی بندی هم زیاد داشت
خوژمان نیامد. بیشتر شبیه فیلم هندی بود