سکسِ تصادفی از چشمانِ آبی

1398/01/07

درود خدمت همه ی دوستان.الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعت از سه و نیم صبح هم گذشته اما هنوز موفق نشدم که بخوابم.تصمیم گرفتم به احترام دوستانی که در خواست کرده بودن تا براشون بنویسم چند خطی از یکی از خاطراتی که هر وقت یادش میفتم هم میخندم و هم واسه اون دوران دلم تنگ میشه رو براتون بنویسم.خب طبیعتا خاطره واسه جذاب تر شدن احتیاج به کمی شاخ و برگ هم داره…

روی صندلی همیشگیم تهِ کلاس نشسته بودم.سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشمام روی هم بود.با برخورد یه چیزی به پیشونیم از جام پریدم…
صدای خنده ی بچه های کلاس بلند شد…
استاد چون خواب بودم سر ماژیک رو نشونه گرفت و صاف خورده بود به پیشونیم.هاج و واج بقیه رو نگاه میکردم. مشغول تجزیه و تحلیل اتفاقات دور و برم بودم…
-معذرت میخوام استاد دیشب خوب نخوابیدم.
-خب کمتر !مگه مجبوری؟حواس پرتی و بی خیالی هم حدی داره پسر جون.من هر درسی که با تو دارم همین بساطِ!!یا خوابی یا بقیه رو دست میندازی.از بقیه استادها هم سوال کردم اونا هم دل خوشی ازت ندارن…
-استاد شنیدم انیشتین هم بچه گیاش اینجوری بوده.همه معلماش از دستش شاکی بودن.
-اولا که اون ادیسون بوده نه انیشتین.بعدم سریع فقط از کلاس من برو بیرون و وقت بچه ها رو نگیر.
-ممنون استاد که درکم میکنی.واقعا به استراحت احتیاج داشتم.یه لبخند بهش زدم و از کلاس رفتم بیرون…
-تویِ راه رو نشستم و سیگارم رو روشن کردم.
-هی پسر؟؟مگه اینجا قهوه خونه س؟؟
معاون بخش حراست بود که از شانسِ گُهِ من یه راست خراب شد رو سرم…
-ببخشید اصلا حواسم نبود الان میرم بیرون.
-چی چی رو میرم بیرون؟؟مگه تو کلاس نداری؟؟
دلمون خوش بود از شر مدرسه و ناظم و مدیر این کوفت و زهر مارا راحت شدیم گرفتارِ از اون بدتر شدیم.
-چرا کلاس دارم ولی حالم خوب نبود استاد گفت برو بیرون یکمی بهتر بشی…
-آره تو که راست میگی.!!ببین رضایی(مستعار) این بارِ چندمِ که داری تذکر میگیری.اوضاعِت خوب نیس داری به درِ خروج دانشگاه نزدیک تر میشیا از من گفتن…
امروز انگار واقعا سوراخ فاضلابِ آسمون باز شده رو سرِ ما…
ماشین رو روشن کردم کولر رو دادم سمت خودم.هوا خیلی گرم بود و عرق هم از سر و روم میبارید.گفتم زودتر راهیه خونه بشم شاید یکم اعصابم اومد سرِ جاش…
جلو در خروج وایسادم تا نگهبان اون دکمه لعنتی رو بزنه و در باز بشه و برم بیرون…
صدای ترمز زدن شدیدی توی گوشم پیچید و بعد از چند لحظه با صدای “بووم” و چند تا تکون شدید فهمیدم که بله!!!یکی از پشت مالیده بهم.مالیده که چه عرض کنم زده چراغ خطر و راهنما و سپر و همه چی رو گاییده …
-پیاده شدم که یقه ش رو بگیرن و چند تا فحشِ آبدار نثارش کنم که دیدم یه خانوم پشتِ فرمون نشسته و خشکش زده!!!
-هی خانوم!!!حالت خوبه؟؟چیزیت نشده؟زنگ بزنم اورژانس اگه حالت خوب نیست؟؟
چند لحظه سکوت کرد و سرش رو آورد بالا و با چشمای پراز اشک گفت:
-وای بدبخت شدم جواب بابام رو چی بدم حالا؟؟؟
کمکش کردم کمربندش رو باز کنه بیاد بیرون…
-آخه شما ماشین به این گندگی رو چطوری جلوت ندیدی؟؟؟
-ماشین رو دیدم این پاشنه های لعنتی باعث شد نتونم کنترلش کنم…
همینجوری که اشکاش میومد کفشاش رو در آورد و کوبید زمین…
نا خود آگاه دستم کمرش رو لمس کرد…
-حالا که طوری نشده!!اتفاقِ میفته.گریه نداره که…
-میشه لطفا اینقدر خودتون رو به من نمالید؟؟؟
از حرفش جا خوردم.!حالا بیا و خوبی کن.واسه اولین بار که ما یه حرکتی رو از روی غَرض انجام ندادیم طرف برگشته تو روم تف میکنه…
-باشه!!پس من زنگ بزنم پلیس بیاد واسه تعیین خسارت…
-وای نه تو رو خدا آقای رضایی!من به مامانم گفتم دارم میام خونه اگه بگم تصادف کردم که خیلی بد میشه…
واسه بارِ دوم جا خوردم.این دیگه از کجا اسم منو میدونه؟؟من که اصلا ندیدمش تا حالا!!
-پس میگین چیکار کنم خانوم؟؟َاول یا آخر باید بهش بگید دیگه!..
-آخه بدون اجازه بابام ماشینش رو برداشتم الان چه جوری بهش بگم بیاد؟؟
-باشه!پس از نظر من اشکالی نداره.من دیگه میرم…
چند قدمی رفتم اما نمیدونم چرا دلم واسش سوخت و برگشتم…
-اگه بد برداشت نمیکنید میخواید کمکتون کنم؟؟
-چطور مگه؟؟؟
-چند ساعتی بتونی خانواده رو بپیچونی ماشین رو میبریم پیش یکی از دوستام واستون ردیفش میکنه.اگه باباتون ماشین باز نباشه احتمالا نمیفهمه…
-رفت توی فکر اما تنها گزینه ی روی میز فقط همین بود و چاره ای جز قبول کردنش نداشت…
ماشین خودمو دوباره گذاشتم توی پارکینگ و نشستم پشت ماشین اون و راه افتادیم…‌.
احساس میکردم ترسیده حالا از من یا از ترس باباش بود رو نمیدونستم.
-ببینم شما توی دانشگاه ما درس میخونی؟؟چهرتون آشنا نیست.
-آره.سالِ اولی هستم.احتمالا ساعت کلاسامون به هم نمیخوره واسه همون آشنا نیستم
-پس از کجا منو میشناشی؟؟
-میشناسم دیگه.شما فکر کن از طریق یه دوست مشترک…
-جدی؟!کنجکاو شدم.حالا کی هست اون دوست مشترک؟؟
یه نفر که شما رو خوب میشناسه!!
-بیست سوالیه؟خب بگین کیه دیگه؟
-سپیدهِ (…) .
-نه بابا!سپیده دوست شماست؟؟چه جالب!چند وقتی هست ازش خبر ندارم.فکر کنم شمارش رو عوض کرده آخه چند باری بهش زنگ زدم خاموش بود…
-آره احتمالا عوض کرده.
-حالا از من چی گفته؟؟خیلی که بد نبودِ حرفاش؟؟
-نه!!زیادم بد نگفته!!فقط از همون چند باری که با دوستاتون رفته بودین سفر واسم گفته…
-از بچه ها شنیدم ازدواج کرده درسته؟؟
-آره درسته.
-بی معرفت حتی ما رو دعوت هم نکرد.ازش توقع نداشتم.اگه دیدیش سلام منو برسون بگو فرهاد گفت خیلی بی معرفتی این بود جواب اون همه سال رفاقت؟؟
-باشه اگه دیدمش بهش میگم.ولی اون جدا شدِ.
-جدا شده؟؟چرا آخه؟؟
-نمیدونم.لابد کسِ دیگه ای رو دوست داشته…
سپیده از دوستای چند سالم بود که خیلی خاطره ی مشترک با دوستامون داشتیم اما نمیدونم چرا یه دفعه به کلی ناپدید شد و دیگه خبری ازش نداشتم.تازه چونه م گرم شده بود واسه صحبت کردن که رسیدیم تعمیرگاه.چند ساعتی طول کشید تا ماشینش صافکاری شد.از ترسِ اینکه جواب باباش رو چی بده تمام این مدت گوشیش رو خاموش کرد.
-خب عزیزِ دل حساب ما چقدر شد؟؟
-چیز قابل داری نیست اقا فرهاد.ما که با هم این حرفا رو نداریم.
-عزیز دلمی.بالاخره زحمت کشیدی.همین که خارجِ نوبت کارمون رو راه انداختی ممنون.اگه لطف کنی بگی ممنون میشم خانوم یه خورده عجله دارن.
-والله واسه مشتریای خودمون همیشه پایین تر میگیم.میشه هفتصد تومن.
کیفش رو باز کرد تا حساب کنه.احساس کردم رنگِ صورتش قرمز شد و خجالت میکشه بگه اینقدر پول همرام نیست.
-حساب کردم و دوباره اومدیم دم در دانشگاه.پیاده شدم تا ماشینم رو بردارم.سوارِ ماشین خودم شدم و حرکت کردم.متوجه شدم که هنوز جلوی دانشگاه وایساده.رفتم کنارش و شیشه رو دادم پایین.
-چیزی شده؟؟
-اگه الان بگم شمارتون رو بهم بدین بد به نظر میاد؟؟
کارتم رو از جیبم بیرون آوردم و بهش دادم
-اختیار دارین این چه حرفیه.این شماره همراه و محل کارمِ اگر بازم کاری داشتین میتونین تماس بگیرین باعثِ افتخاره.
چند روزی از اون اتفاق میگذشت…
یه جایِ دنج و با صفا توی دانشگاه داشتم که وقتایی که میخواستم سیگار بکشم واسه اینکه کسی نبینه و بهم گیر نده میرفتم اونجا.نشسته بودم و سیگارم رو گذاشتم کنج لبم و فکرم رفت توی عوالم خودم که با صدای سلام کردنِ یه نفر به خودم اومدم.
-سلام شمایید؟!انگار به خیر گذشته؟!
-به لطف شما آره.بابام هنوز که نفهمیده تا ببینیم بعد چی میشه…
-راستی من حتی یادم رفت اسمت رو بپرسم!!
-دستش رو دراز کرد سمتم.
-سارا هستم از آشناییتون خوشبختم…
باهاش دست دادم
-منم خوشبختم…خب بفرمایید!؟کاری داشتین با من؟؟
-یه پاکت از توی کیفش در آورد و بهم داد.
-اینم مبلغی که اونروز زحمت کشیدین و بابت ماشین پرداخت کردین.

  • قابل شما رو نداشت.
    چند قدمی رفت و دوباره برگشت سمتم…
    -راستی!!داشت یادم میرفت.!اگه وقت داشته باشین دوست دارم واسه تشکر به صرفِ هر چیزی که دوست داشته باشین دعوتتون کنم…
    -لطف کردین اما میترسم سوء تفاهم پیش بیاد…
    -چه سوء تفاهمی؟؟
    -شما رو عرض نمیکنم.امکان داره واسه دوست دخترم سوء تفاهم پیش بیاد.
    -آها!مرسی که گفتین به هر حال ادب حکم میکرد که تشکر کنم ازتون…
    -اما میتونیم به جاش چهار نفری بریم بیرون.
    -چهار نفری؟؟
    آره دیگه.من و دوست دخترم شما و نامزدتون یا همسرتون.
    -متاسفانه نمیشه…
    -نمیشه؟چرا نشه؟
    -چون من هنوز ازدواج نکردم
    -پس خوبه!!
    چی خوبه؟؟اینکه نمیتونیم چهار تایی بریم بیرون یا اینکه ازدواج نکردم؟؟
    -هر دوش.آخه حالا که خوب فکر میکنم من اصلا دوست دختر ندارم که براش سوء تفاهم پیش بیاد…
    از اینکه داشت با یه آدمِ دیوونه سر و کله میزد خنده ش گرفته بود.منم بدم نمیومد یه کمی سر به سرش بزارم.
    -پس حالا که سوء تفاهم ها برطرف شد اگه قبول کردین من فردا شب میام دنبالتون آقا فرهاد…
    -راستش ترجیح میدم خودم بیام دنبالتون با اون دست فرمونی که ازتون سراغ دارم.!!آخه من جوونم هنوز کلی آرزو دارم…
    -هنوز ماهیت قرارمون واسم روشن نبود که یه قرارِ دوستانه س واسه تشکر یا یه قرار واسه شروعِ یه رابطه…
    شبی که قرار گذاشتیم تا زمانی که میخواست پیاده بشه و بره همه چیز خوب و روی روال عادی طی شد تا اینکه با جمله ی آخرش واسه یه لحظه مات و مبهوت موندم…
    -اگه من قبل رفتن ازت بخوام ببوسمت راجع به من چه فکری میکنی؟؟
    فقط همینجوری نگاش میکردم.یعنی یه نفر پیدا شده که شوخیاش از منم جدی تر شده؟ولی آخه کی اینجوری شوخی میکنه؟؟واسه فهمیدنش فقط یه راه وجود داشت…
    سرم رو نزدیکش بردم و برخورد لبای داغش با لبام بهم فهموند که انگار قضیه جدی تر از اونیه که فکر میکردم.از اون اتفاقایی که شاید فقط یه بار تو زندگی واسه آدم پیش بیاد…یه یهوییِ فراموش نشدنی…طعم لباش واقعا فوق العاده بود دستم رو روی گونه ش میکشیدم و لبایِ خوشمزه ش رو میخوردم.هیجان انگیزترین لحظه از لب گرفتن برای من زمانیِ که زبونش رو وارد دهنم کنم و دقیقا داشت همین اتفاق می افتاد.انگار از مدت ها قبل خودش رو واسه این لحظه اماده کرده بود…
    با خودم فکر میکردم که بعد از لب گرفتن حتما حسابی خجالت میکشه و نمیتونه تو چشمام نگاه کنه اما بر خلاف تصورِ من اونی که برای اولین بار تو زندگیش بعد از لب گرفتن خجالتی بود من بودم واقعا پیشش کم آوردم…
    -دستام رو گرفت و گفت: میشه ازت یه سوال بپرسم؟؟
    -بپرس…
    تا حالا چند نفر رو بوسیدی؟؟؟
    راستش رو بگم یا دروغ هم قبوله؟؟
    -هر طور دوست داری…
    -نمیدونم.اما کم نبودن…
    -یه چیزی بگم قبول میکنی؟؟
    تا چی باشه؟؟
    -نمیخوام امشب برم خونه…
    -نمیدونم میدونی یا نه اما من تنها زندگی میکنم.اگه دعوتت کنم خونه م چی راجع بهم فکر میکنی؟؟؟
    دستش رو زیر چونه ش گذاشت و مثلا رفت توی فکر.
    -راجع بهت فکر میکنم که از تاریکی و تنهایی نمیترسی درسته؟؟
    خندیدم و از خنده ی من اونم زد زیرِ خنده.تا قبل از اینکه به خودمون بیایم وارد خونه شدیم…
    انگار هر دومون میدونستیم که چی میخوایم…
    لبام رو قفل کردم روی لباش و دستم رو زیر کونش گرفتم و از زمین بلندش کردم…
    روی تخت گذاشتمش و همزمانی که لباش رو میخوردم به هم کمک میکردیم که لباسامون رو در بیاریم…
    لُپاش و گردنش رو میبوسیدم و سینه هاش رو میمالیدم…
    هر دومون به پهلو خوابیدیم.دستش روی کیرم بود.پایین تر رفت و تخم هامم نوازش میکرد.حس بی نظیری داشتم…
    به شکم خوابوندمش و خودم پایین رفتم و لمبره هاش رو از هم باز کردم.تصویری که رو به روم میدیدم واقعا رویایی بود و حس شهوتم رو خوب ارضا میکرد.اطرافِ سوراخ کونش و رونش رو خوب لیسیدم…بالا رفتم و لاله ی گوشش رو میخوردم…
    درِ گوشش گفتم:ببینم سکس از عقب رو تا حالا تجربه کردی؟؟
    -راستش رو بگم یا دروغ هم قبوله؟؟
    -دروغ بگو…
    -نه!!تا حالا تجربه نکردم…
    انگشتِ شصتم رو خیس کردم و آروم سوراخ کونشو نوازش میدادم.با یه فشار انگشتم رو وارد کردم.آه کشید و کمی رفت جلو.واسه چند ثانیه نگه داشتم.نبضِ سوراخش رو با انگشتم احساس میکردم.خوب عقب و جلو کردم تا جا باز کنه.انگشت دومم رو خیس کردم و دوباره با مهارت سوراخش رو باز کردم.انگشت هام رو میچرخوندم و هر وقت که احساس درد میکرد نگهشون میداشتم.حالت داگی رو به روم قرار گرفت.کاندومِ تاخیری رو روی کیرم کشیدم و سرش رو وارد کردم.آروم ناله میکرد.بدنامون حسابی عرق کرده بود.بعد از چند بار مکث تقریبا تمام کیرم داخل شد.آروم تلمبه زدن رو شروع کردم.برخورد خایه هام به کونش و روناش صدای شهوتناکی رو ایجاد میکرد…
    بهم گفت خسته شده و میخواد بر گرده…
    برش گردوندم و پاهاش رو بالا بردم و یه بالش گذاشتم زیر کمرش.کیرم رو داخل کردم.اینبار خیلی راحت تر داخل شد.تقریبا روش دراز کشیده بودم.موهاش رو نوازش میکردم و صورتش رو بوسه بارون…
    اشکاش از چشماش سرازیر شدن.ناله هاش اینقدر به گوشم سکسی میومد که فکر نکنم بشه هیچوقت فراموش کرد…
    با لرزش بدنش منم سرعت تلمبه زدنام رو بیشتر کردم و با فشار زیادی تخلیه شدم.
    کنارش دراز کشیدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش.نوازشش میکردمو توی آغوشم گرفتمش…
    فکر کنم کلمه رویایی واسه توصیف اون لحظه ها اختراع شده…احساس میکردم امشب به عشق چندین سالم رسیدم اما نمیدونستم چرا!!!
    همه ی رویاها بالاخره تموم میشن و اونشب هم تموم شد.
    -مشغول تلوزیون تماشا کردن بودم که گوشیم زنگ خورد…
    شماره ناشناس بود واسه همین بر نداشتم اما دوباره زنگ زد…
    -بفرمایید…
    -ببینم تو نمیخوای دست از سر زندگی ما برداری؟؟
    -عزیز اشتباه نگرفتی؟؟؟
    -خوبه که حداقل میدونم فراموشم کردی…
    صداش خیلی آشنا بود…
    -بیا در رو باز کن پشت درم…
    -در رو که باز کردم.انتظارِ دیدنِ سپیده رو نداشتم…
    اومد داخل و نشست…
    با اومدن سپیده جواب خیلی از سوالامو گرفتم.
    -زندگی منو خراب کردی فرهاد لطفا با زندگی خواهرم بازی نکن…
    -من زندگی تو رو خراب کردم بی معرفت؟؟؟خواهرِ تو؟؟؟
    -یعنی میخوای بگی تو بعد از اون همه مدت که منو میشناختی حتی یه بارم نفهمیدی که من دوستت داشتم؟؟
    -تعجب کردم از حرفش.چون من هیچوقت تصور رابطه ای بیشتر از دوستی رو با سپیده نداشتم و واقعا هم نمیدونستم که دوستم داره.یعنی گفتن جمله ی دوستت دارم اینقدر میتونه سخت باشه؟؟
    بهم گفت داشته راجع به همین موضوع با خواهرش سارا حرف میزده که اونم جواب داده فرهاد مقصر نیست تو مقصری که بهش نگفتی دوسش داری…
    سارا بهش گفته بود که میخواد ثابت کنه که من هم مثل بقیه مردهام و مقصر فقط سپیده ست…
    بهم گفت مواظب سارا باشم تا کاری نکنه که باعث پشیمونی بشه.ولی نمیدونست که شب قبل خواهرش تا صبح توی بغل من خوابیده و کار از کار گذشته…
    با وجود اینکه میدونستم اونشب چه اتفاقی افتاده اما بازم همیشه واسم رویایی موند…
    اونشب اولین و آخرین سکس با سارا رو تجربه کردم.همینطوری که اومد دوباره از زندگیم محو شد…

اگر این نوشته کم و کاستی داشت بزارید به پایِ اینکه من نویسنده نیستم.ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.لایک ها و دیس لایکهاتون رو میبینم و کامنت هاتون رو حتما میخونم.ارادتمند همه شما.

نوشته:blue eyes


👍 45
👎 12
35892 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

756834
2019-03-27 22:00:30 +0430 +0430

خوژمان نیامد. بیشتر شبیه فیلم هندی بود

0 ❤️

756836
2019-03-27 22:06:32 +0430 +0430

یعنی برای اینکه بهت بده زد خوار ماشین خودشو …؟ یعنی اگر همین جوری بهت میداد نمی کردیش؟؟ جل الجالق!! ?

2 ❤️

756838
2019-03-27 22:14:56 +0430 +0430

مردم جدیدا کارای عجیبی میکنن

0 ❤️

756842
2019-03-27 22:20:17 +0430 +0430

اخه دوست جقي عزيز
تو كه يه سُور زدي به هرچي فيلم هنديه تخيولاتتو گايدم راه نداشت جور ديگه تصوير سازي ميكردي براي سوژه جقت

0 ❤️

756843
2019-03-27 22:25:03 +0430 +0430

بد نبود یکم هندیش کردی

0 ❤️

756863
2019-03-28 00:20:32 +0430 +0430

کپی رایتی ناشیانه از فیلم نقاب(2007) به کارگردانی کاظم راست گفتار و نویسندگی پیمان قاسم خانی…

2 ❤️

756869
2019-03-28 00:46:59 +0430 +0430

شاید اتفاقی که برای یک بار تو زندگی آدم اتفاق بیوفته؟به نظر من خیلی احتمالش کمتره و برا هرکسی پیش نیاد شاید اتفاقی که برای یه آدم رخ بده بیشتر شبیه باشه ولی در کل خوشم اومد

0 ❤️

756884
2019-03-28 03:04:58 +0430 +0430

درود به همه دوستان عزیز.فکر میکنم واسه بعضی ها همون کردم کردی کرد صرفا کافی باشه.خب از همینجا واسشون خلاصه بگم که اصل داستان این بود
من با خواهر یکی از دوستام قبل از اینکه بفهمم خواهر دوستمِ سکس داشتم
حالا دیگه نمیدونم که ادمین این یه خط رو منتشر میکرد یا نه.
خب این که شوخی بود.ممنون از همه دوستان که خوندن و نظر دادن.موفق باشید⚘

1 ❤️

756903
2019-03-28 07:20:09 +0430 +0430

دوس دارم طرز نوشتنتو،
آفرین ،سیرداستان منو که با خودش برد شاید از زیادی حساس بودن خودمه،
عالی بو دوس خوبم.(چشمک و تشکر)

0 ❤️

756928
2019-03-28 10:26:44 +0430 +0430

علیه بود

0 ❤️

756932
2019-03-28 10:52:13 +0430 +0430

نگارشت خوب بود اما داستان زیادی هندی طور بود و سکسی ک نوشتی رو دوس نداشتم .
نه لایک نه دیس

2 ❤️

756956
2019-03-28 13:50:32 +0430 +0430

چشم خوشگله بازم یه نوشته خوب ازت خوندم نوشته پرکشش ولی موضوعت ضعیت تر از قلمت بود

1 ❤️

756971
2019-03-28 19:39:17 +0430 +0430
NA

وقتی به کسی پیام میدی شخصی جواب میده جوابشو کجا باید ببینی؟؟

0 ❤️

756986
2019-03-28 21:26:20 +0430 +0430

داستان قشنگی بود.لایک

0 ❤️

756994
2019-03-28 21:41:02 +0430 +0430

خوب نوشتی ، غافلگیریای داستان جذاب بودن از گیردادنای استاد و حراست تا تصادف و لب گیری سارا و …
قلمت خوبه و اغراقت کمی چشمو میزد
تکنیک و دیالوگات جالبن ،همین فرمون جلو برو …
موفق باشی

0 ❤️

757020
2019-03-28 22:24:27 +0430 +0430

فوق العاده بود مرسی

1 ❤️

757040
2019-03-29 03:08:56 +0430 +0430
NA

عالی بود من که حال کردم. لایکو زدم

0 ❤️

757792
2019-04-01 09:05:43 +0430 +0430

کسی میدونه لایک ها چرا از نزدیک چهل شد بیست؟؟

0 ❤️

759277
2019-04-07 15:44:44 +0430 +0430

هم خوب بود .هم بد
سبک نگارش خوب بود .ولی محتوا غیر واقعی به نظر میومد و پر از ابهام و پرش بود مثل فیلمهای سینمایی که تو صدا سیما سانسور میکنند خالی بندی هم زیاد داشت

0 ❤️

803302
2021-04-11 17:54:07 +0430 +0430

قشنگ بود واقعا…ولی بیشتر ماجراجویی بود تا سکسی

0 ❤️