سکس با استاد ریاضی

1390/05/29

متن خاطره:
خورشید پاییزی گرمای لذت بخشی رو به تن زمین می مالید…
از گرمای تند تابستان کم شده بود و هوای پر از شور و حال پاییز همه جا رو پر کرده بود منتظر تاکسی بودم جایی کار اداری داشتم و باید همون روز انجامش میدادم هوا رو دوست داشتم … با این که خیلی سال بود مدرسه ودانشگام تموم شده بود ولی بازم مهر ماه حس زنده بودن و هیاهو می اومد سراغم…
نمی دونم خوبه یا بد ولی من لذت میبردم حس خوبی داشتم
سوار تاکسی شدم اول یه آقایی حدودا چهل ساله یا بیشتر بعد من وبعد یه خانوم دیگه… توی راه موبایلم زنگ خورد مادرم بود مشکلی کاری پیش اومده بود و هر چه از پشت گوشی توضیح میدادم متوجه
نمی شد حس کردم آقا داره گوش میده ولی توجهی نکردم چون اصولا برام مهم نبود چند لحظه ای نگذشته بود که آقا شروع کرد حرف زدن با من و یک سری سوال که من از روی از سر باز کردن جوابهایی میدادم اما او ول کن نبودو همین طور سوال میکرد ازطرفی دلم نمی خواست دیگران را جع به من بد فکر کنند از طرفی هم دلم نمی خواست بی شخیصیت جلوه کنم راه هم که تمام نمیشد خلاصه ایشان پیشنهاد دادند که یکی از دوستانشان می تواند مشکل ما را حل کند و شماره تماس خودش را به من داد وازم درخواست کرد که براش میس کال بذارم که شماره من روبشناسه و به من جواب بده چون اصولا ایشون به دلیل کارشون شماره های ناشناس رو جواب نمیدن و گفت که الان وقت نداره وباید بره دانشگاه و من کمی تعجب کردم آخه به سن وسالش نمی اومد دانشجو باشه بعد فکر کردم حتما از ایناس که به خاطر کارش مجبوره بره دانشگاه و از این حرفا خلاصه از تاکسی پیاده شدم وکرایه خودم رو حساب کردم و فکر وخیا ل اون آقا رو گذاشتم توی تاکسی بمونه چون زیاد این اتفاقا رو جدی نمیگیرم مخصوصا این مدلیش رو که حس خوبی هم بهم نمی داد.
خلاصه چند روزی از این ماجرا گذشت ودر یک بعد ازظهر آفتابی موبایلم زنگ خورد اون طرف خط مردی بود که خودش رو اینطوری معرفی کرد:
-سلام

  • سلام
    -من ناصری هستم چند روز پیش با هم تو تاکسی صحبت کردیم
    -اوه !بعله سلام آقای ناصری !
    -مشکلتون حل شد ؟! من دوستم میتونه کمکتون کنه ها رابط زیاد داره
    -نه حل نشد ولی ممنونم مزاحم کسی نمیشم(می خواستم از سرم بازش کنم حوصله دردسر نداشتم)
    -نه من واقعا گفتم
    یکهو یه چیزی مثل برق از سرم گذشت حس فضولیم گل کرد
    -راستی آقای ناصری شما دانشگاه می رفتید؟
    -بعله
    -دانشجویید؟
    -نه
    -پس دانشگاه چی کار میکنید؟کار میکنید؟
    -بعله
    -چی کار البته ببخشید دارم فضولی میکنم
    -نه خواهش می کنم من استاد دانشگاه هستم
    -ا چه جالب چی تدریس میکنید؟؟
    -ریاضی
    جالب بود چون منم کارشناسی همین رشته رو داشتم و حالا کمی به خاطر هم رشته بودن و استد دانشگاه بودن طرف نظرم عوض شده بود
    -اوه چه جالب پس هم رشته ایم
    فکر کنم فکر کرد خالی میبندم چون چیزی در این مورد نگفت وادامه داد:
    -در کل اگه کاری داشتین من در خدمتم
    -مرسی حتما مزاحمتون میشم
    -راستی اسمتون چیه؟
    دوس نداشتم اسم کوچیکم رو بگم آخه در این جور مواقع فامیلی رابطه رو رسمی میکنه ومن دلم نمی خواست غیر از این باشه
    -صادقی هستم
    -واسم کوچیکتون
    گیر افتادم وبرای این که جهت رو عوض کنم گفتم اول شما
    -امیر هستم
    -منم مرجانم
    -خوشحالم و امید وارم ببینمتون
  • مرسی منم همین طور (واین رو همین جوری الکی گفتم چون ادب ایجاب میکرد)
    -خداحافظ
    -خداحافظ
    و دوباره فکرشو گذاشتم کنار و به زندگی خودم برگشتم
    تا این که یک روز رفتم دنبال همون مشکل کاری که یاد آقای ناصری افتادم بهش زنگ زدم گفت سر کلاسه و یک ربع بعد خودش زنگ میزنه
    هوای خوبی بود همیشه توی پاییز حس عشق می اومد سراغم یه سرخوشی الکی
    یه خاطره از عشق های گذشته وتداعی قسمتهای خوبشون در کل حس سبکی داشتم یک ربع گذشت و آقای ناصری زنگ زد
    -سلام آقای ناصری
    -سلام کاری داشتید ؟
    -اوم آره خوب می خواستم ببینم دوستتون میتونه برام کاری انجام بده یا نه؟
    -فکر کنم میخوایید یه قراری بذاریم و با هم بریم دفتر اون
    -آخه…
    فهمید که کمی ترسیدم وگفت :
    -نگران نباشید من شماره تماسشو میدم و در یک ساعت اداری قرار بذاریم بریم پیشش
    -کمی خیالم راحت شد وگفتم من برای پنج شنبه وقتم آزاده
    -شماره رو بهم داد و گفت من هم پنج شنبه ساعت 11 بی کارم
    گفتم: پس میبینمتون
    -باشه خدا حافظ
    و دوباره رفت کنار اما این سری نه کامل چون دیگه باهاش قرار داشتم هر چند گاهی می اومدتو ذهنم و دوباره میرفت کنار
    سعی میکردم مرورش نکنم
    اما دیالوگمون مثل آونگ میرفت و می اومد یه نوسان متناوب داشت یه بالا و پایین شدن مثل موج سینوسی که از صفر شروع میشد و دوباره به صفر برمیگشت
    سعی میکردم چهرش رو یادم بیارم اما نمیشد چون خوب ندیده بودمش…
    فردای اون روز ساعت دوازده زنگ زد وشروع کردیم حرف زدن اینبار خیلی رسمی حرف نزدیم حتی وسطاش شوخی هم کردیم…
    دوباره فرداش ساعت دوازده زنگ زد و دوباره صحبت کردیم
    وفردای فرداش ساعت دوازده…
    دیگه شرطی شده بودم یاد قصه شازده کوچلو افتاده بودم وقتی شازده می خواست روباه رو اهلی کنه روباهه گفت برای اهلی کردن من سر یه ساعت خاص بیا
    و فکر کنم منم داشتم اهلی میشدم چون حوالی ساعت یک ربع به دوازده یه حسی می اومد سراغم حس خوبی که آخرین بارها وقتی بیستو یک دو ساله که بودم تجربه اش کرده بودم ولی حالا بیست و نه
    سالم بود گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشدو فکر می کردم هرگز نمی توانم عشق را تجربه کنم ولی این کمی فرق داشت به داغی احساست آن زمان نبود اما همینش هم خوب بود
    چهارشنبه شد…
    ساعت دوازده
    من استرس داشتم
    موبایلم زنگ خورد صدایش را دوست داشتم طرز حرف زدنش را وبه اشتراک گذاشتن دانسته هایش را
    اینبار لحن صحبتش فرق می کرد کمی مهربان تر شوخ تر وبازتر…
    من به روی خودم نمی آوردم چون دلم نمی خواست راه را هموار کنم با هم کمی حرف زدیم گفت که دلش برایم تنگ شده ومی خواهد مرا زودتر ببیند وفقط من این راشنیدم چون دوست داشتم بشنوم
    پنج شنبه ساعت یازده من هیچ وقت به موقع سر قرار نمی رفتم بر عکس بقیه خانمها حتی در حساس ترین وعشقی ترین قرارها… یادنگرفته بودم به موقع برسم
    وقتی رسیدم سر قرار با ماشین اومده بود فکر کنم پژو 405 بود من از ماشین زیاد سر در نمی آوردم
    خیلی برام مهم نبود
    سوار ماشین شدم و اینبار برای اولین بار دیدمش موهای مجعد کوتاه پوست سفید چشمهای درشت و کمی برجسته آبی لبهای کمی باریک اما خوش فرم بادندانهای کمی بزرگ جلو در کل چهره خوبی داشت حالا کنارش نشسته بودم و دیگر مشکل کاری کامل از یادم رفته بود برای چه آنجا هستم
    حس خوبی داشتم حسی که در بیست سالگی ام جا گذاشته بودم سراغم آمده بود ومن راضی بودم خیلی
    چون خیلی وقت بود که حس زنده بودن وزندگی کردن را گم کرده بودم باهم حرف میزدیم از هر دری من او ولی چهارچوب شخصی را برای خودمان نگه داشته بودیم و لزومی به حرف زدن نمی دیدیم و همین خوب بود کنار هم بودن برای تخلیه روانی از مشکلات وتجربه حس مرده ای که دوباره برگشته بود
    با دوستش تماس گرفت ودوستش گفت که جلسه داره و ما مجبور شدیم که باهم باشیم من که شخصا از این موضوع ناراحت نشدم به پیشنهاد ایشان به یک فست فود رفتیم و با هم نهار خوردیم در حین غذا خوردن کلی شوخی کردیم وخندیدیم من حس می کردم هجده ساله ام خیلی حس خوبی بود دوباره به ماشین برگشتیم وشروع کردیم به حرف زدن
    اما نگفتیم چرا اینجا هستیم نگفتیم آخرش چی میشه تنها باری بود که تو همون لحظه بودیم و داشتیم از لحظه لحظه اش لذت میبردیم دستمون بی اختیار تو دست هم بود ومن نفهمیدم این اتفاق کی افتاد اما وقتی هم فهمیدم دستم رو کنار نکشیدم و شروع کردم با دستاش بازی کردن نوازش میکردم ولذت میبردم اون هم چون میدیدم داره اتفاقایی زیر شلوارش می اوفته وبا علم به این موضوع بیشتر بهش ور میرفتم خوب بود
    نگاهی به من کرد وبا حالتی خاص گفت بریم پیش دوستم من که حداقل حالا فهمیده بودم برای چی میخواد بره پیش دوستش گفتم نه آخه من امروز به درد تو نمی خورم با تعجب درحال که چشای برجسته اش گرد شده بود گفت واسه چی؟
    خندیدم و گفتم آخه من پریودم
    او هم خندید و خندیدیم خندیدیم در همان حال کیف کردیم مطمئن بودم این حس دو طرفه س از انرژی که تو فضای ماشین پخش بود از حسی که من داشتم لذت می بردم واین خوب بود با این که اتفاقی بین ما نیا فتاد ولی هردو راضی بودیم امیر منو رسوند خونه (البته نزدیکا ی خونه)و اون روز تموم شد
    من موندم و یک جمعه طولانی مرور بی وقفه مدام دیروز با شناختی که از خودم داشتم زیاد با هر کسی قاطی نمی شدم که هیچ کنترلم روی خودم بالا بود اما چطور با امیر تا این حد پیشرفته بودم نمی دونستم
    خلاصه جمعه ئ سخت گذشت و دوباره ساعت های دوازده وعشق و حرف زدن راجع به همه چی شروع شد دوباره قرار بعدی رفت واسه پنج شنبه
    حالا حرف زدنمون بازتر شده بود از هر چی راحت حرف میزدیم و من اصلا ناراحت نبودم
    پنج شنبه شد…
    قرارمون مثل هفته گذشته بود اما این بار بدون ماشین اومده بود هیکل نسبتا درشت وپری داشت و چون من ریزه بودم این مساله بیشتر به چشم می خورد گفت به دوستم گفتم بریم دفترش کلید رو داده بهم که دوتایی بریم اول رفتیم یه رستوران ودو پرس غذا گرفت بعد نزدیکای دفتر دوستش گفت من میرم تو هم پشت سرم بیا قبول کردم چون از بودن باهاش لذت میبردم ودلم می خواست همه جوره لذتم رو کامل کنم
    رفتم …
    سر ظهر بود خیابون خلوت بود از پشت که تماشا ش می کردم به نظرم خیلی عادی می اومد اونقدر که حتی که یک آن به خودمگفتم اینجا چی کار می کنم؟ اما داشتم میرفتم اولین باری بود که سکس مخفیانه رو آگاهانه انتخاب می کردم اولین باری بود که خودم می خواستم اونجا باشم
    دفتر در طبقه سوم یک ساختمان نسبتا شیک بود رفته بود تو ودر پشت در منتظرم بود…
    رفتم تو در رو بست
    دفتر از سه اتاق تشکیل شده بود ویک آشپزخونه. دریکی از اتاقها که به گفته امیر اتاق منشی بود دوعدد مبل کهنه یک گوشه بود یک میز بزرگ در کنج دیگرو یک کامپیوتر ودر کنج دیگر دقیقا دیوار مقابل مبل ها یک میز کوچک چسبیده بود که معلومبود بلا استفاده بود
    امیر یک تکه موکت از آشپزخانه آورد وکف اتاق منشی پهن کرد وبعد به طرفم اومد… اولین فکری که به ذهنم رسید این بود :من اولی نیستم ولی مهم نبود چون می خواستم تجربه ای دلخواهانه از سکس داشته باشم
    امیر منو بغل کرد کمی خجالت کشیدم اما تو تصمیمی که داشتم خجالت معنایی نداشت وشروع کردم به رها کردن ولذت بردن لبهام روو بوسید خون به صورتم دوید وگرم شدم من لبهاش رو مکیدم و لذت بردم قلبم تند می تپید ونفسم به شماره افتاده بود منو به دیوار چسبوند و خودش به من با لبهاش لبهام رو میخورد ومنم همراهیش میکردم و با دستاش با سینه هام بازی میکرد ومیبردتم فضا آخه من از اون دسته افرادی بودم که با مالیدن و لب و این جور کارها خیلی حال میکردم
    لباسامون رو در آوردیم من آدم حشری نیستم اما خیلی خوب سکس می کنم و همیشه اداره کننده سکس خودم هستم نه طرف مقابلم
    سینه هام رومی خورد گردنم رو حالت وحشی و حشریش رو دوست داشتم چون از اون بالا پایین می آوردش و عادیش می کرد منم کم وحشی نبودم (آخه من سکس وحشی رو دوست دارم) لباش رو گاز می گرفتم شورتش رو که در آورد یه کمی جا خوردم با اون هیکل کمی کیرش کوچیک بود اما مهم نبود چون خیلی چیزهای دیگه برای لذت بردن وجودداشت شروع کردم براش ساک زدن اوه چه حالی میداد دستش رو سرم بود با حالتی وحشی به طرف کیرش هل میداد من رو بیشتر حشری میکرد
    دراز کشیدیم روی زمین شورتم دراوردم کمی براش ادا درآوردم که البته اختیاری نبود همراه بود با
    شهوت زیاد حرف نمیزد منم دوست نداشتم که حرف بزنه آخه تمرکز سکسم به هم می خورد واین رو هم دوست داشتم
    شروع کرد به انگشت کردنم منم حال میکردم و باهاش ور میرفتم رفت از جیبش یه کاندوم درآورد اومد روکار آخ چه حالی میداد از جهات مختلف -سرپا - نشسته- باا نرژی زیادی بالا و پایین میکرد بعد رفتم روی میز بلا استفاده و او سر پا ایستاد و زد اوه چه حالی میدادرو میز چرخیدم وازپشت قنبل کردم شروع کرد به زدن بایه دستش کمرم رو گرفته بود بادست دیگه سینه هام رو میمالید دوباره منو خوابوند روزمین وهی میزد وبا هام ور میرفت اینقدر حال میداد که بعد از یکی دوبار بالا پایین کردن به اوج لذت رسیدم محکم به سمت خودم کشیدمش وبغلش کردم و خودم رو بهش مالوندم خیلی حال داد کمی در اون حالت موندیم بعد نوبت من بود کاندومش رودرآوردم شروع کردم به لسیدن وساک زدن تخم وکیرش یه چند دقیقه ای گذشت که گفت چی کارکنم آبم داره میادکشیدم بیرون وبا دست شروع کردم مالیدن آبش با فشار زیادی پاشید رو صورت ودست وبدنم من از اب کیر زیاد خوشم نمی اومد مخصوصا بوش اما به روم نیاوردم چون تقریبا خیلی حال کرده بودم ونمی خواستم حالشو بگیرم رفتم توالت صورتم رو بدنم روشستم او هم رفت در مدتی که او نبود شروع کردم به آرایش وبعد با هم ناهار خوردیم و اون روز به اتمام رسید و امیر منو رسوند به خونه
    من موندم تداعی سکس داغ وجمعه طولانی وادامه ارتباط…
    اینجا بود که یاد شعر شیدایی افتادم پایان همه عشقها دستشویی است

نوشته:‌ مرجان


👍 0
👎 0
99411 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

294693
2011-08-20 19:20:27 +0430 +0430
NA

:)) :)) 1

0 ❤️

294696
2011-08-20 19:32:30 +0430 +0430
NA

4
هنوز نخوندم

0 ❤️

294697
2011-08-20 19:41:34 +0430 +0430
NA

aaaah,baba to ke aberuye harchi dokhtare bordi!!akhe adam enghad bi janbe???

0 ❤️

294698
2011-08-20 19:42:25 +0430 +0430
NA

اه بازم که پنچم شدم

0 ❤️

294699
2011-08-20 19:46:13 +0430 +0430
NA

1 for me

0 ❤️

294700
2011-08-20 19:54:16 +0430 +0430
NA

بی مزه بود.اولاشم شبیه یکی از داستانای دیگه ی سایت بود

0 ❤️

294702
2011-08-20 21:37:14 +0430 +0430
NA

با سلام و عرض خسته نباشید به هواداران عزیز.یه چند روزی هست که غایب هستم.به زودی به میادین باز خواهم گشت.یک کم به جوانترها میدان داده ام.به زودی با قدرت تمام شروع میکنم سعی میکنم قهرمان بشم دوباره.آقای اول شدن سایت هستیم فعلا ولی بیشتر تلاش میکنیم.این شبهای عزیز تحریم.نمیایم.

0 ❤️

294703
2011-08-20 22:13:28 +0430 +0430
NA

inaei ke migan ma aval shodim ma dovom shodim tazeh varede site shodan va hadaqal bayad chand mah biano beran ta ba faza ashnaei peyda konan fekr mikonan ke akhare dastan baziye daberna gozashtan :rollinglaugh:

0 ❤️

294704
2011-08-20 22:32:24 +0430 +0430
NA

جالب بود… امتياز كامل بهت دادم چون حس كردم واقعي بود…
كاش همه دختر خانوما با خودشون اينقدر روراست بودن… آدم با اهل سكس هست يا نيست… اگه هستي ديگه چرا افه مياي؟

يه نكته ديگه: چرا شما دختر اينقدر دوست دارين به استاد دانشگاه بدين؟ به خدا دانشجوها بيشتر مستحقند…

0 ❤️

294706
2011-08-21 00:20:59 +0430 +0430
NA

این داستان قبلاٌ تو همین سایت بوده است اما با یه اسم دیگه

0 ❤️

294707
2011-08-21 00:45:13 +0430 +0430
NA

این داستان قبلا تو سایت بوده(سکس با استاد دانشگاه) ولی با اینکه بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده و سوتی هم داده داستان جالبیه و خوب نوشته شده .

0 ❤️

294708
2011-08-21 00:48:07 +0430 +0430
NA

تكراري بود (|:

0 ❤️

294709
2011-08-21 01:55:15 +0430 +0430
NA

فکر کنم از 18 سالگی تا 21 سالگی خیلی دادی که همش میرفتی فکر اون سالها. ولی قسمت سکسش خیلی کم و بی روح بود.

0 ❤️

294710
2011-08-21 02:10:53 +0430 +0430
NA

خيلي خوشحال كننده(پدراينترنتو دربيارين)
فقط:
http://iransite.kow.ir

0 ❤️

294711
2011-08-21 03:58:19 +0430 +0430
NA

aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaah khodaye man…

0 ❤️

294712
2011-08-21 05:06:19 +0430 +0430
NA

dastane tokhmi bod tekrari ham bod khodaye sooti bod

0 ❤️

294713
2011-08-21 05:11:34 +0430 +0430
NA

داستان ازنظر پاراگراف بندی خوب  ولی از نظر لانسه وفضاساز ضعف بود

0 ❤️

294714
2011-08-21 07:46:41 +0430 +0430
NA

داستان که هیچ.ولی چیزی که نظرم و جلب کرد ساختمان نسبتآ شیک با مبلهای قدیمی بود.شاید این داستانو نوشته که کمکشون کنیم مبلهارو عوض کنن.و یه مکان خوب و عمومی برای همه بشه.

0 ❤️

294715
2011-08-21 07:48:31 +0430 +0430
NA

چی بگم والاه با بعضی ها موافقم ولی تو که 29 سالته چرا با مردی سن بالا من اینطور میدونم که زنا عاشق اینن که با مردای جوون سکس داشته باشن

0 ❤️

294716
2011-08-21 08:18:16 +0430 +0430
NA

بازم میگم !!!
عجب آدمهای کس مغزی پیدا میشن هاااااااا

0 ❤️

294717
2011-08-21 09:42:06 +0430 +0430
NA

این داستان رو قبلاً با اسم «سکس با استاد دانشگاه» گذاشته بودی. فرق خیلی خیلی خیلی کمی با این داستان داره. مثلاً اونجا اسم استاد تقی‌پور بود، اینجا ناصری. این جمله رو هم آخرش اضافه کردی: اینجا بود که یاد شعر شیدایی افتادم پایان همه عشق‌ها دستشویی است.
چرا داستان رو دوباره گذاشتی؟ صدا و سیما هم وقتی فیلمی رو تکرار می‌کنه، صبر می‌کنه یه مدتی بگذره!
به هر حال، هر کی هر وقت این داستان رو نوشته، خوب بوده.
یه موضوع بی‌ربط به داستان: مواظب باش! طرف متأهله.

0 ❤️

294718
2011-08-21 10:57:48 +0430 +0430
NA

عالی بود تو نویسنده خوبی میشی…جدی میگم من اهل ادبیات و داستانم

0 ❤️

294719
2011-08-21 11:11:52 +0430 +0430
NA

من که نفهمیدم داستانت واقعی بود یا نه فقط می تونم بگم:
اول حرفات خیلی رومانتیک بود و انگار یکی داشت تو فیلم داستانی رو تعریف می کرد دروغ نیاشه یاد کارتون (آنشرلی با موهای قرمز) افتادم البته نمی گم بد بود نه خوب بود.
فقط مشکلی که اینجا هست اینه که با اون شروعی که داشتی وسط های داستانتو و همینطور آخراشو به باد دادی رفت چون هیچ حسی توش نبود.
درثانی اگه این داستان واقعی باشه باید بگم طوری تعریف کردی که هیچ اثر تحریکی رو من نذاشت چون توش هیچ احساسی نبود. البته ببخشید این حرفو میزنم ولی باید بگم مثل یه چوب خشک داستانتو تعریف کردی بدون هیچ احساس و لذتی که خواننده بتونه از داستانت بره.
اگه میخوای دفعه بعد داستانت جذاب باشه بهتره چندبار خودت بخونیش تا حس داستانت دستت بیاد.
البته من با این جور رابطه ها مخالفم هرچند منم گاهی دوست دارم کنار یکی باشم ولی بیشتر می خوام طرف مقابلم زنم باشه. برای همین میگم بهتره بی خیال این کارا بشی هرچند “صلاح مملکت خویش… .”
موفق باشی.
(بهنره بدونی با طرزی که تو میخوای پیش مردم شناخته بشی همه مردا دورتو میگیرن و تو تو کانون توجه قرار میگیری ولی بهتره اینم بدونی فقط توجه نسیبت میشه و گاهی یه آدم لاشی و بعدش هیچ هیچ هیچ. چون تو خودتم منی که داری نشون میدی توخالی و پوچه)

0 ❤️

294720
2011-08-21 14:31:32 +0430 +0430
NA

دو ساله که این سایت داره فعالیت میکنه. توی این 2 سال حداقل یه پیشرفت درخوری باید داشته باشه، که نداره !

نمونش مهد کودک شدن قسمت نظرات و اول و دوم شدن و این جور کارا.
نمونه دیگش هم یه کاربری که همه جا اسپم کرده که بدلیل ایام عزاداری نمیاد اینجا ( که اون هم به آلات حظّار محترم)
ادمین بجای سابمیت کردن پشت سر هم داستان های بی محتوای، کمی به این قسمتها رسیدگی بکنی بهتره. حداقل برای این همه زحمتی که کشیدی ارزشی قائل باش.

اینجا جای کودکان و نوجوانان نیست.

بین این همه کاربر ، کاربرانی هستند که واقعا نقدشون بی نظیر و ارزشمنده.
یه تدبیری انجام بده و به این مسائل رسیدگی کنید.

0 ❤️

294721
2011-08-21 14:48:26 +0430 +0430
NA

کوس خجال مالیاتی ، بقول بچه های سایت کیر پسر شجاع تو کونت این داستان که تکراریست ،اسکول خودت خری

0 ❤️

294722
2011-08-21 15:51:54 +0430 +0430
NA

یه چیزی تو مایه های کسشر بود.

0 ❤️

294723
2011-08-21 16:17:23 +0430 +0430
NA

:P
تکراری بود !دی
توکه دست به قلمت خوبه یه داستان جدید بزار ببنیم !منتظرم
نظر رو داستان جدیدت میدم!!دی

0 ❤️

294724
2011-08-21 17:39:07 +0430 +0430
NA

من که یک ساعتی میشه واردشدم ولی هیچ فیلم سکسی پیدا نکردم

0 ❤️

294725
2011-08-22 15:15:46 +0430 +0430

جالب نبود اصلا

0 ❤️

543765
2016-06-05 09:18:55 +0430 +0430

احسنت بر شما

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها