بالاخره بعد از ده دقیقه بالا پایین کردن، آب از کله مختار فواره زد. البته فواره که نه؛ در حد یک قطره و نیم مثل یه چیکه اشک از گوشه کلاهک مظلوم و قارچیش سرازیر شد. چند هفتهای بود که دیگه هیچ میل جنسی به کف دستم نداشتم؛ راست و چپش هم فرقی برام نداشت. ولی اون حس انجام وظیفه لعنتی و وجدان کاریم نمیذاشت بیکار بشینم.
دفترچه صورتی رنگ مخصوصم رو برداشتم و یه علامت کنار اون یازده علامت قبلی گذاشتم. تازه؛ اینا فقط آمار جق اون هفته بود. از صبح شنبه تا صبح چهارشنبه! و این رو هم در نظر بگیرین که از دوران اوجم کمی فاصله گرفته بودم.
جق ناشتام که تموم شد گوشی رو خاموش کردم و سریع میز صبحونه رو پهن کردم. با عجله و سرپایی چندتا لقمه خوردم؛ فقط برای اینکه بتونم خودم رو تا در مدرسه برسونم و از حال نرم. چهارشنبهها زنگ اول ورزش داشتیم. دبیر ورزش زیاد گیر نمیداد و معمولاً میشد بعد از نرمش و البته کمی مالش کلاسش رو پیچوند و تو نمازخونه گرفت خوابید. رو همین حساب جق ناشتای چهارشنبههام همیشه سر جاش بود! فکرش رو بکن؛ صبح از خواب پا میشی؛ مختار رو میبینی که زودتر از تو بیدار شده و با کل هیکل شونزده سانتیش از تو شلوارت پیام آماده باش جنگی میفرسته! حالا کی دلش میاد از خیر جق ناشتا بگذره؟
سریع لباسام رو پوشیدم و کوله نسبتاً سبکم رو روی دوشم انداختم. از خونه تا مدرسه راه زیادی نبود. با این حال همیشه با اتوبوس میرفتم. سر کوچه سوار میشدم و دو ایستگاه بعد هم پیاده میشدم. بابام همیشه غر میزد که این دو قدم راه رو پیاده برو و الکی پول نریز تو حلقوم بقیه.
با این حال من گشادتر از اونی بودم که بابام فکر میکرد. سوار اتوبوس شدم و روی صندلی کنار در نشستم. معمولا همینجا مینشستم و از منظره انتهای اتوبوس لذت میبردم! نه اینکه هیز باشم؛ اصلا! فقط به عنوان یه کارشناس حرفهای نمره میدادم. این که مشکلی نداره؛ داره؟
اون روز اتوبوس خیلی خلوت بود. فقط پیرمرد بود که سوار و پیاده میشد. اونم نه پیرمرد معمولی! اکثرشون رو میشناختم. هر کدومشون برای خودشون کاظم قاقی بودن و تو محله برو بیایی داشتن. خیارشور پلاسیدههایی که وقت عمل دست کمی از دسته بیل نداشتن!
خلاصه؛ سوراخ کونمون رو دو دستی چسبیدیم تا رسیدیم به مدرسه. مثل همیشه صف و مراسم تخماتیک صبحگاهی تموم شده بود. تا حالا سر این دیر رفتنها پنج نمره از انظباطم کم شده بود ولی باز به نوک پشم تخم چپم میگرفتمش! از نظر من مراسم جق صبحگاهی خیلی مهمتر از مراسم صف صبحگاهی بود.
وارد حیاط مدرسه که شدم تعجب کردم! خبری از بچههای کلاسمون نبود. معمولا این موقع داشتن نرمش میکردن و آماده میشدن. کیفم رو گرفتم دستم و مستقیم به طرف کلاسمون حرکت کردم. همه تو کلاس بودن و خبری از دبیر ورزش نبود. به جاش آخوند یا همون روحانی مدرسه اومده بود سر کلاس تا کمی کصشعر تفت بده. اجازه گرفتم و نشستم. مشخص بود تازه اومده و هنوز حرفاش رو شروع نکرده.
خیلی آروم در گوش نفر جلوییم زمزمه کردم:
-عباسی تو میدونی جریان چیه؟
برگشت؛ نگاهم کرد و جواب داد:
+اولا سلام! آره میدونم. یکی دیروز رفته تو دسشویی جق بزنه. ولی در دستشویی رو درست قفل نکرده. یکی از خایهمالا هم اتفاقی رفته تو و همه چیز رو دیده.
-الانم این اومده دوباره نصیحت کنه آره؟
+آره دیگه! بیخودی زنگ ورزشمون پرید. کیرم تو این زندگی.
اعصابم حسابی خط خطی شد. با اون چشمای خسته و خمار مجبور بودم زل بزنم به صورت بیریخت آخوند مدرسه و از مضرات جق بشنوم.
چند لحظه بعد دستش رو به نشونه سکوت بالا برد و شروع کرد:
•سلام بچهها؛ راستش نمیخوام زیاد وقت کلاس رو بگیرم و سریع میرم سر اصل مطلب. متاسفانه دیروز یکی از دانشآموزای مدرسه ما مرتکب عمل زشتی شد. کاری که بعید میدونم هیچکدوم از شماها حتی به انجام دادنش فکر کنید!
به اینجا که رسید یه صدای خنده ریز تو کل کلاس پخش شد. بقیه مدرسه رو نمیدونم؛ ولی تو کلاس ما فقط دو نفر اهل دل نبودن. البته سابقه و قدمت هیچکس به من نمیرسید.
دوباره دستش رو بلند کرد تا ساکت بشیم و ادامه داد:
•با این حال لازم بود بیام و برای بار آخر چندتا نکته بهتون بگم. امیدوارم خوب گوش کنید و سمت این گناه بزرگ نرید!
صندلی رو عقب کشید و بلند شد. جلوی میز اول اومد و ادامه داد:
•خود ارضایی یا استمناء هزار و یک عیب مختلف داره. از تاثیر جسمی و روحیش که بگذریم جزو بزرگترین گناهانه! ما احادیث خیلی زیادی درباره زشتی این عمل داریم.
یهو یکی از بچهپرروهای کلاس که دو سال مردود شده بود و چیزی برای از دست دادن نداشت گفت:
○ولی آقا چرا گناه داره؟ تجاوز که نیست! کسی رو هم که نمیخوایم اذیت کنیم. میشه بگین چرا گناهه؟ آخه سیگار کشیدنم کلی ضرر داره ولی گناه نیست!
آخوند مدرسه چهارسالی میشد که تو مدرسه ما کار میکرد. برای همین میدونست تو همچین شرایطی باید آرامش خودش رو حفظ کنه و با خونسردی جواب بده. به زور لبخندی زد و گفت:
•پسرم! من اگه حرفی میزنم از خودم نیست. مثلا درباره همین موضوع؛ یه حدیث از امام صادق هست که باید براتون تعریف کنم.
دوباره پشت میز خودش نشست و ادامه داد:
•از امام صادق درباره خضخضه یا همان استمناء با دست سؤال شد؛ در جواب فرمودند: گناه بزرگی است که خداوند در کتابش از آن نهی کرده و کسی که چنین کاری را انجام دهد مثل این است که با خود ازدواج کرده باشد. حالا من از شما میخوام چند لحظه تصور کنید که با خودتون ازدواج کردید و رابطه جنسی برقرار میکنید.
چند ثانیه کلاس ساکت شد و بعد؛ صدای قهقهه و خنده ستونهای مدرسه رو به لرزه انداخت. آخوند که خیلی سعی میکرد وجهه خودش رو حفظ کنه و نخنده ریشش رو تند تند میخاروند و منتظر بود کلاس ساکت بشه.
اما بالاخره صبرش تموم شد و محکم روی میز کوبید. با صدای بلند جملهاش رو شروع کرد:
•بله بچهها!
کلاس کمی ساکت شد. دوباره از اول گفت:
•بله بچهها! این کار به همین اندازه مسخره و خنده داره. کسی که مبتلا به این بیماری میشه از زندگی زده میشه و کل روح و روانش به هم میریزه. در ضمن اون دانشآموز خاطی هم اخراج شد که دیگه تو مدرسه همچین اتفاقی نیفته.
سریع وسایلش رو برداشت و قبل از اینکه بچهها با سوالات و تیکههاشون سوراخ سوراخش کنن از کلاس بیرون رفت.
بچهها هم بدون وقت تلف کردن لباس ورزشیها رو برداشتن و با عجله رفتن به طرف حیاط مدرسه.
ولی من هنوز تو فکر حرفی بودم که آخونده زد! ازدواج با خودم؛ تصور اینکه کیرم اونقدر دراز شده که بتونم از عقب به سوراخ کونم برسونمش و…
-صبر کن! این فکرای کصشعر چیه دیگه! برو نمازخونه و بگیر بخواب.
این رو به خودم گفتم و کیفم رو برداشتم. معمولا به عنوان بالش برای زیر سرم ازش استفاده میکردم. وارد نمازخونه شدم و کفشام رو هم گرفتم دستم. یه پرده خیلی بزرگ و قرمز رنگ آخر نمازخونه بود. پشت پرده معمولا وسایلی مثل میز و نیمکتهای خراب یا چیزهای بدردنخور دیگه رو میذاشتن. پشت اون پرده امنترین جای کل مدرسه بود و فقط من این رو میدونستم!
یواش یواش چشمام گرم میشد. همینطور که بدنم فرو رفتن به خواب رو شروع میکرد دوباره اون فکر به سرم زد!
-سکس با خودم؟ یعنی میشه یه نفر…
با صدای چکش و میخ از خواب پریدم. هوا شدیدا گرم شده بود و کل بدنم خیس عرق شده بود. سرم رو از روی کیف بلند کردم ولی در کمال تعجب به جای کیف یه بالش صورتی رنگ زیر سرم بود.
-احتمالا کار یکی از بچههاست!
این رو با خودم گفتم و کامل ایستادم. خیلی آروم لای پرده رو کمی کنار زدم کردم تا ببینم کی اومده تو نمازخونه و داره سر و صدا میکنه.
ولی به جای فرش سبز و رنگ و رو رفته و دیوارهای پوسیده نمازخونه با یه اتاق بزرگ و مجلل روبرو شدم. پرده رو کشیدم و با وحشت چند قدمی عقب رفتم. پشت سرم هم کاملا عوض شده بود. به جای میز و پنکه و کمد کهنه مدرسه چندتا قاب عکس خیلی بزرگ و یه لوستر شیک بود. تعجبم بیشتر شد؛ لباس توی تنم هم عوض شده بود. یه لباس خواب لاکچری قرمز رنگ که به عمرم خوابش رو هم ندیده بودم تنم بود.
با عجله بلند شدم و در حالی که با چشمای از حدقه بیرون زدهام دنبال یه راه نجات میگشتم وسط اتاق ایستادم.
صدای میخ و چکش قطع شد. فقط چندثانیه طول کشید تا سراسیمه خودش رو به اتاق برسونه.
+دوباره چه مرگت شده روانی! کجا قایم شده بودی؟ فکر کردم زدی بیرون از خونه.
اصلا متوجه حرفاش نشدم. صورتش اجازه نمیداد حتی به نفس کشیدن فکر کنم. فقط نگاهش میکردم و نگاهش میکردم. جلوتر اومد؛ همینطوری که صداش رو بالاتر میبرد یه کشیده محکم توی گوشم زد و به عقب هلم داد. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم زمین خوردم. گوشم سوت میکشید و اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود. با این حال بدون هیچ حرکتی فقط تماشاش میکردم.
ازم دور شد. سرش رو بین دستاش گرفت و با خودش حرف میزد. انگار سعی داشت خودش رو آروم کنه. نفس عمیقی کشید و دوباره نزدیکم شد. کنارم نشست و آروم بهم گفت:
+ببخش عزیزم. عصبی شدم؛ اخه امروز سه بار اینطوری شدی. به خدا منم خسته شدم دیگه…
یقهاش رو گرفتم؛ با عصبانیت و البته تعجب شروع کردم به زمزمه کردن:
-تو… تو… تو چرا…
+من چرا شبیه تو هستم آره؟ فکر کنم برای بار سوم تو یه روز باید برات توضیح بدم.
بلند شد و دست من رو هم کشید تا بلند بشم. من که اختیاری از خودم نداشتم باهاش همراه شدم و از اتاق بیرون رفتیم. تقریبا یه کاخ جلوی چشمهام بود؛ مطمئن شدم اینجا به هیچ وجه مدرسه ما نیست و همه چیز عوض شده.
یه مبل راحتی کنار در اتاق گذاشته بودن. روبروش هم یه میز عسلی کوچیک بود و یه آینه دستی. بازوم رو گرفت و به زحمت روی مبل نشوندم. خودش هم رفت پشت سرم و دستش رو گذاشت روی شونهام.
+میدونم الان چقدر ترسیدی. اگه میخوای بفهمی اینجا چه خبره آینه رو بردار و بهش نگاه کن. فقط قول بده بعدش نشکنیش.
با کلی استرس و زحمت دستم رو به طرف میز کشیدم. آینه رو برداشتم و با ترس و لرز چشمام رو بهش دوختم.
-این… این… نههههه!
آینه رو زمین زدم و شروع کردم به داد و فریاد:
-من عباسی نیستم. این کصشعره؛ کصشعره…
سعی داشتم بلند بشم و فرار کنم اما فشار دستش بیشتر شد و به مبل میخکوبم کرد. دیگه کامل گریه میکردم و با التماس ازش میخواستم ولم کنه. تقلا میکردم و زیر دستهای قدرتمندش هیچ کاری ازم ساخته نبود. یه ربع؛ بیست دقیقه یا شاید هم نیم ساعت؛ درست نمیدونم چقدر طول کشید ولی بالاخره خسته شدم.
وقتی تسلیم شدنم رو دید دستش رو برداشت و روبروم روی میز نشست. صورتش سرخ شده بود و مشخص بود مثل خودم کلی گریه کرده. دستای عرق کرده و بی جونم رو تو مشتش گرفت و هر کدوم رو دوبار بوسید. جلوتر اومد و با انگشت اشاره دست راستش رد اشک رو از روی گونههام پاک کرد.
+معلومه تو عباسی نیستی عزیز من. تو عشق منی؛ همه زندگی من!
جلوتر اومد و خودش رو توی بغلم جا داد.
+نمیدونم کی قراره این کابوس و دیوونگیهات تموم بشه؛ نمیدونم کی میخوای بشی همون امیر سابق…
-تو… تو میدونی من کیم؟ چرا اینطوری شده؛ چرا…
حرفم رو قطع کرد و نذاشت ادامه بدم.
+آره عزیزم! آره همراه و همسفر من! من همه چیز رو میدونم. لازم نیست از چیزی بترسی. همه چیز رو برای بار هزارم برات میگم.
دوباره اشک از چشمهای جفتمون جاری شده بود. من که چارهای جز تسلیم و گوش کردن نداشتم سرم رو روی قفسه سینهاش گذاشتم. ولی انگار یه موج عجیب کل وجودم رو تسخیر کرد. انگار یه چیزی از داخل التماسم میکرد که سرم رو سینهاش فشار بدم. همه روح و جسمم میخواست که باهاش یکی بشم.
+میبینی؟ تو دوست داری تو بغل من آروم بگیری! عباسی هیچوقت همچین کاری ازش برمیومد؟
دیگه فقط ناله میزدم و شنونده بودم.
+از کابوست بیا بیرون… اجازه بده دوباره لبخند امیر خودم رو ببینم. اجازه بده دوباره گرمای عشقش رو کنارم حس کنم.
هیچ چیزی تحت کنترل من نبود. با تک تک کلماتش من رو اسیر کرده بود.
+تو امیری؛ منم محمدم! تو عشق منی؛ منم معشوق تو هستم! فقط چند وقته که مریض شدی؛ از خودت بیخود شدی! نمیدونم تو اون خود بیصاحابات دنبال چی میگردی؛ ولی چند ماهه که هم خودت رو گم کردی هم اون روزهایی که…
دستش رو از زیر لباسم رد کرد و به کمرم رسوند. سردی پوست من و گرمی انگشتهاش انگار تنها چیزایی بودن که تو این دنیا وجود داشتن. همینطور که پیشمیرفت پر میشدم از لذتی که هرگز نفهمیدم از کدوم حفره قلبم بیرون میزد.
بی اختیار سرم رو بالا اوردم. دستم رو پشت سرش گذاشتم و لبهای خستهام رو به لبهای گوشتی و سرخش چسبوندم. زبونم و زبونش مشغول کشتی گرفتن شدن؛ پاهام و پاهاش توی هم قفل شدن و چشمام و چشماش به هم خیره. از اونجا به بعد حس کردم یه نفر دیگه هستم. حس کردم نفس میکشم و زنده هستم چون اون دوست داره باشم و نفس بکشم.
بدنم قدرت گرفته بود؛ دستم رو از پشت سرش برداشتم و ازش جدا شدم. کسی بهم دستور داد که لختش کن؛ و من چارهای جز اطاعت نداشتم. حالا اون ساکن شده بود و من بهش حمله میکردم. از زیر گردنش شروع به بوسیدن و لیس زدن کردم. همه چیز برام آشنا بود؛ انگار که رگ به رگ و خط به خط این بدن رو خودم خلق کرده باشم.
+خودشه؛ تو هیچوقت این خصلت رو از دست نمیدی! حتی اگه سالها از مردنت بگذره…
دستم رو به علامت سکوت روی لبش گذاشتم و به کارم ادامه دادم. پایین و پایینتر رفتم تا اینکه رسیدم به جای اصلی.
نمیدونستم باید با این کیر شق شده چه کاری بکنم. یک لحظه شک و تردید از من کافی بود تا اون به حرف بیاد:
-بزارش تو دهنت؛ خیلی زود متوجه میشی!
با اکراه کلاهک قارچی شکلش رو یه لیس کوتاه زدم. طعم و بوش که توی دهنم پیچید انگار مست شدم. دوباره و دوباره لیسش زدم. اونقدر که یه لایه نازک از آب دهنم از بالا تا پایینش رو پوشوند. دستش رو پشت سرم گذاشت و مجبورم کرد حدود نصف کیرش رو یه ضرب تو دهنم جا بدم.
دیگه مطمئن شدم حرفاش درسته و این طعم رو سالها چشیدم.همینطور که سرم رو بالا و پایین میکردم موتور ذهنم دوباره روشن شد. به این فکر میکردم که کل اون جق زدنها و زندگی نکبتی کابوس بوده. و چقدر خوب که بالاخره این کابوس لعنتی تموم شده بود!
از ظاهر و رفتارش مشخص بود که نزدیک اومدنشه. سرعتم رو بیشتر کردم. درست چند لحظه قبل از اومدنش سرم رو عقب کشیدم تا بتونم فوران آبش رو ببینم. ولی خبری از فوران نبود؛ در حد یک قطره و نیم مثل یه چیکه اشک از گوشه کلاهک مظلوم و قارچیش سرازیر شد. انگار که چندین بار توی اون روز ارضا شده بود و کمرش کاملا خالی بود.
در عوض لباس خودم پر از آب چسبناک شد. باورم نمیشد؛ بدون اینکه حتی دستی به پایین تنهام بخوره با این شدت تخلیه شده بودم. اون که انگار ذهنم رو خونده بود سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:
+عاشق که باشی؛ دیدنش هم برای اومدنت کافیه!
تو همون حالت لاله گوشم رو گاز گرفت و خواست کار خودش رو شروع کنه. اما صدای زنگ بلند شد. بدون توجه به صدا ادامه داد. ولی دوباره و دوباره زنگ زدن. اعصابش به هم ریخت و ازم جدا شد:
+پیک موتوریه؛ ناهار سفارش داده بودم آورده. همینجا باش من الان میام عزیزم.
بعد هم لباساش رو برداشت و در حالی که لبخند میزد از جلوی چشمام دور شد.
با رفتنش انگار روح از بدنم پر کشید. تنم یخ زد؛ سرم گیج رفت و دلم میخواست دراز بکشم. ناخودآگاه چشمم به در نیمه باز اتاقی افتاد که ازش بیرون اومده بودیم. کشون کشون از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. بیحال و خسته تر از اونی بودم که به راه رفتن فکر کنم. با همون حالت نیمه دراز خودم رو به پرده قرمز رنگ و پشتش رسوندم.
بالشت صورتی رنگ با چندتا گل سرخ روش برام از هر چیزی جذابتر بود. گذاشتمش زیر سرم و آروم چشمام رو بستم. به این فکر میکردم که چند دقیقه بخوابم و بعد دوباره خودم رو به عشقم برسونم. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور بیرون اذیتم نکنه.
یواش یواش چشمام گرم میشد. همینطور که بدنم فرو رفتن به خواب رو شروع میکرد یه صدای بلند، تیز و آشنا مثل چکش تو سرم کوبیده شد:
+ممد بلند شو! معلم ورزش سراغت رو میگیره؛ جون عباسی بلند شو تا شر نشده…
امضا: 🦎
نوشته: Rango0098
ایدهی جالبی بود. نگارشش هم دوست داشتم.
با اینکه خیلی وقته داستان قابل قبولی نخوندم توی سایت و اکثرا تا نصفه ول کردم، اما این یکی قانعم کرد تا آخر ادامه بدم.
لکن لایک👌
خیلی پر کشش با روایتی ملموس و خوب!
خوشحالم که نوشتی و بیشتر خوشحال میشم بنویسی باز. ❤❤
انضباط!
تَف!
از هرکدوم، بیستبار بنویس! 😜
جالب و خواندنی بود. با حوصله تا آخر خوندم.
قسمت بعدیش رو هم بنویس.
عالی بود.
طبع نوشتاری واقعا عالی ی داری رفیق
داستانهایی که آدم حس میکنه نویسنده زمان نوشتن گوشهی ذهنش حواسش به مخاطب هست و فقط برای خالی کردن خودش دست به قلم نشده خوندنش لذتبخشه.
جدا از خط داستانی که تعریف کردی حواست بود جذابیت داستان رو برای مخاطب حفظ کنی. توصیفهای طنز شروع داستان هم خوب بود.
با آرزوی موفقیت روز افزون
🌹🌹🌹
دوستان مشتاق به ازدواج تا به ازدواج با خودت هم مهریه وجشن عروسی واجاره خانه وسرویس طلا و… دیگه به عنوان سنت ورسوم اضافه نشده وامکانش هست دست بجنبونید ممکنه چند روز دیگه بگن یارانه ازدواج با خودت هم برداشتن وهدفمند شده وباید بری با کلی بالا وپایین وتست بکارت و… کالا برگ براش بگیری ،تا این قلم هم ممنوع نشده یا نیاز به آزمایش عدم اعتیاد وسوء پیشینه وتحقیقات محلی وهزار کوفت وزهرمار ومجوز تعلق نگرفته اقدام کنید