سکس با ملیکا

1400/11/01

سلام خدمت همه دوستان اسمم مهدی هست و فکر کنم قد و وزنم و شهرم و سایرمواردی که اکثر بچه ها که داستان مینویسند بهش اشاره میکنن اصلا مهم نباشه.
سه سال پیش زمانی که بیست سالم بود توی یه مغازه سوپرمارکت کارمیکردم. مغازه مال دایی بابام بود و من شاگردش بودم.پشت مغازه یه خونه بود باتمام امکانات(تلویزیون و مبل و یخچال و …) این خونه قبلا محل زندگی همون دایی پدرم بود ولی بخاطر شغلش یه خونه دیگ خرید و زن و بچه اش رو فرستاد از اون محل رفتن.شغلش دعانویسی بود و زن ودختر زیاد اونجا میومدن پیشش. مغازه هم یه درآمد جدا بود براش.خونه ای که اونجا بود انبار سوپرمارکت هم بود و من وقتی برای مغازه خرید میکردم میبردم میگذاشتم اونجا هروقت هم چیزی لازم بود میرفتم برمیداشتم ازتوخونه چون کلید بهم داده بود.کلا رابطه ام با دایی پدرم خوب بود جوری که ازپدربزرگم بیشتر دوستش داشتم.
توی اون محل یه زن بود که شوهرش فوت کرده بود و خلاف میکردن (مواد فروش بودن). این زنه دوتا نوه داشت یکیش ۱۷سالش بود یکیش ۱۴سالش بود.اسم بزرگه ملیکا بود اسم کوچیکه مژده.
تو همسایگی ما یه میوه فروش هم بود که افغانی بود و یه شاگرد ایرانی داشت تقریبا چند سال کوچک تر از من به اسم امیر.
حدودا پنج شش ماه از رفتن من به اون محل گذشته بود که با امیر دوست شدم و چون ظهرها اکثرا ناهار تو همون مغازه میخوردم بعضی وقتها امیر ظهر یکساعتی که مغازه میبستن میومد پیش من و با من غذامیخورد.
یه روز ظهر با امیر نشسته بودیم ملیکا اومد در مغازه خرید کنه. همون موقع یه پسره رد شد یه متلک بهش پروند اونم نه زیر گذاشت نه رو یه فحش آبدار حواله پسره کرد.بعد که پسره رفت برگشت سمت ما گفت بی ناموس ها انگار خودشون خواهرومادر ندارن.
وقتی رفت امیر گفت این دختره دیدی یه مدت دوست دختر یکی از بچه های محل بوده و طرف توی ۱۵سالگی کردتش.من باورم نمیشد این جریان رو.
خلاصه گذشت مادربزرگ این دختره هر روز میومد جلو مغازه ما که مغازه پسرش بود مینشست تا مشتری پیدا کنه و مواد بفروشه.
هر مشتری که میومد میگفت مواد میخوام زنگ میزد ملیکا یا مژده براش میاوردن.
یه بار که ملیکا اومد مواد بیاره دیدم یه ساپورت پوشیده چسبون و تنگ که قشنگ خط قاچ کونش افتاده بود تو اون ساپورته.از اون موقع گفتم بگذار یه تیری بندازم اگر گرفت بکنمش اگر نه که چیزی ازدست ندادم.
خلاصه بیشتر به مادربزرگه نزدیک شدم و وقتی میومد مینشست براش چایی میبردم یا عصرهای زمستون براش سیب زمینی مینداختم تو آتیش بهش تعارف میکردم.
خلاصه رابطه من بامادربزرگش انقدر خوب شد که یه مدت میگفت بیا نوه ام بهت بدم منم میگفتم والله نوه شما همه چی تمومه و من اگر بخوام ازدواج کنم کی بهتر از نوه شما خدا کنه شرایط ازدواجم جور بشه حتما.
یه چیزی بگم خداییش ملیکا چیزی کم نداشت تو شکل و قیافه. یعنی برعکس سنش مثل یه دختر ۲۴ یا۲۵ساله بدن توپر و سفید و موهای بلند ومشکی و چشم عسلی رنگ داشت ولی خب بددهن بود و خیلی فحش میداد.
اینم بگم اصلا مادربزرگش نمیگذاشت بیاد بیرون به جز مواقعی که با خودش میومد یا میگفت سریع برو فلان چیز بگیر و بیا. نمیگذاشت بابچه های اون محل دوست بشه چون قبلا دیده بود که پسرها دست مالیش کردن.
خلاصه یه روز من داشتم مغازه میبستم دیدم ملیکا اومد داخل وگفت شکلات میخوام.همین جور که براش شکلات میکشیدم گفتم ملیکا میدونستی خیلی دوستت دارم.اولش فکر کرد میخوام مخش بزنم و بکنمش اونجا برگشت گفت گه نخور تانزدم تودهنت.بهش گفتم بخدامن واقعا دوستت دارم ازمادر بزرگت بپرس بهت میگه که قصدم ازدواجه(مثله اکثر کیس هایی که با دروغ ازدواج مخ میزدم)گفتم بگذارمخ اینم اینجور بزنم.آخه دختر کم سن و سال خیلی حال میکنن بااین دروغ.هیچ چیزی نگفت و رفت.منم میخواستم مغازه ببندم برم دوش بگیرم یه مشتری دیگ اومدتااونم کارش روانجام دادم دیدم ملیکا دوباره اومد گفت دوغ هم داری؟
گفتم آره.گفت یه چیزی بهت میگم بین خودمون بمونه.گفتم باشه بگو.گفت من مادربزرگم اجازه نمیده تنهاجایی برم الان هم رفتم خونه بهش گفتم تواینجور گفتی اونم بهم گفته مهدی هیز نیست که اجازه میدم تنها بری پیشش.خلاصه باورکرده بود میخوامش و عاشقشم و میخوام بگیرمش.
مخش روزدم و شماره دادم بهش.از شبش پیام دادنهامون شروع شد.فهمیدم پدرش زندانه و اکثرابامژده تنهاهستن توی خونه.یه مدت که گذشت بحث کشوندم طرف سکس دیدم ای بابا ملیکا خانم خودش خیلی حشریه.
با وجود سن کمش همش میگفت یه روز بیا بشینیم باهم عرق بخوریم. گفتم نه من دوست ندارم زنم اینجوری باشه اونم میگفت بخاطر تو منم دیگ نمیخورم. یواشکی چند بارخورده بود.
خلاصه بهش گفتم ملیکا میشه باهم حال کنیم که گفت نه من تاقبل محرم شدن حال نمیدم.گفتم خب من که چند سال دیگ میام خواستگاری بخاطر شرایطم ولی حیفه الان بخوام بخاطر سکس برم سمت دخترای دیگ.توخودتم نیازداری و از این شر وورها.چند روز پیگیربودم گفت من اگر بخوام حال بدم هم نمیتونم بیام بیرون توهم نمیتونی بیای خونه بخاطر مژده.
گفتم اوکی شرایطش جورمیکنم.
جریان به امیر گفتم بهم گفت مژده خودش هم دوست دختر یکی ازبچه های محله و تا حد لب گرفتن هم پیش رفتن لامصب امیر آمارکل محل داشت و همه آماراشم دقیق.
یه روز مادر ملیکا گفت مهدی ازتوخونه دایی بابات(همون انبارمون)برام نارنج میچینی.آخه یه درخت نارنج و یه درخت نارنگی داره که میوه هاش بزرگه خداییش.
گفتم باشه فقط شما حواست باشه به مغازه اگر مشتری اومد.گفت برو خیالت راحت.
رفتم وبراش نارنج چیدم آوردم گفت خیلی کمه بیشتر میچیدی.گفتم دستم نمیرسید.
همون موقع ملیکا اومد گفت باملیکا برو تو قلاب بگیر اون سبکه بره بچینه.گفتم باشه.یه چیزی بگم دایی بابام گفتم خونه اصلیش جای دیگس و اون خونه محل مشتری هاش برای دعا نویسی بود و معمولا ساعت یک ظهر میومد تاشش عصر واکثرا خونه خالی بود.
باملیکا رفتیم داخل تارفتیم توی خونه دربستم برگشتم دیدم داره لبخند میزنه.اول رفتم جلو بهش گفتم خانمی خیلی میخامت یه لب یک دقیقه ای ازش گرفتم چون زیاد نمیشد معطل کرد بعد رفتم قلاب گرفتم اونم رفت بالا نارنج چید وقتی میخواست بیاد پایین دستم قشنگ کشیدم روی کسش که برگشت گفت نکن کسکش.کلا حرف زدنش حتی شوخیش بافحش بود.گفتم فرصتش بشه چنان میکنمت که زبونت کوتاه بشه.گفت گوه نخورالبته باخنده میگفت وخودش هم میخارید.خلاصه رفتیم بیرون و اون جریان گذشت.
تااینکه یه روز عصر دیدم گریون داره میاد گفتم چی شده گفت مادربزرگم بامژده رفتن خرید یه نفر خواسته گردنبندش به زور چاقو بگیره‌ همون لحظه ی نفر میرسه و دزده فرار میکنه الان مادربزرگم بردن کلانتری شکایت پرکنه.
گفتم الان بهترین موقع اس.گفتم خب توتنها نروخونه صبر کن بیام تامادربزرگت میاد بریم خونه ما.
وقتی رفتیم اول بغلش کردم گفتم نترس بابا مادربزرگت میاد کاری که نکرده که ناراحتی خلاصه آروم که شد گفتم ملیکا مادرت کجاس اخه هروقت میپرسیدم طفره میرفت و جواب نمیداد.گفت ازبابام که جداشد سرطان گرفت و مرد.گفتم فکر کنم توشبیه مادرتی بیشتر.گفت چطور.گفتم آخه خیلی نازی.
آروم سرم بردم نزدیک و یه لب گرفتم ازش دیدم داره همراهی میکنه گفتم خودشم میخواد.
کم کم شالش برداشتم دیدم گونه اش داره سرخ میشه واین نمای زیبایی به صورت گرد و سفیدش میداد.سرم بردم سمت گردنش واروم خوردم بعد رفتم سمت گوشش براش لاله گوشش خوردم و هرازگاهی دم گوشش حرف عاشقانه میزدم.
خلاصه دیدم حشری شده و دستش داره میبره سمت کیرم.
رفتم پایین تر سینه اش تودست گرفتم دیدم کامل شل شد و چشماش بست پیراهنش روزدم بالا دیدم به به خانم چه سینه ای داره ولی سوتین نمیبنده فکر کنم ۷۰یا۷۵بود که برای دختر ۱۷ساله عالیه.
خلاصه افتادم به جون سینه اش وتاتونستم براش خوردم جوری که داشت ازحال میرفت.
بهش گفتم پاشو تاایستاد بلندشدم شلوارش دربیارم.اول مردد بود ولی بهش گفتم عزیزم ما جفتمون نیازداریم بهم اذیت نکن دیدم دیگ مقاومت نکرد تاشلوارش دراوردم خوابوندمش رو مبل پاهاش دادم بالا.
دیدم یا شرت صورتی پاشه اونم درآوردم افتادم به جون کسش.کس نگم براتون انگار یه گل نوشکفته بود صورتی مایل به قهوه ای وفوق العاده تپل برای دختری بااون سن عالی بود.
وقتی داشتم براش می خوردم پیش خودم گفتم سریع آماده اش کنم تا دایی بابام و مادر بزرگش نیومدن بکنمش اگر بشه.
رفتم کرم آوردم و باانگشت همینجورکه کسش تودهنم بود کونش بازمیکردم.
انگشتش که کردم دیدم بله حرف انیردرست بوده وکون ملیکاخانم قبلا رنگ کیر به خودش دیده و اکبند نیست.
بهش گفتم ملیکا میخوام بکنمت گفت باشه فقط سریع تاکسی نیومده کیرم گذاشتم رو سوراخش سرش رفت تو دیدم چشاش گرد شد.کیرم بزرگ نیست خیلی حدودا۱۴سانت ولی برای یه دختر حتی اگر صدبارم کون داده باشه وقتی بخواد دوباره بده اوایلش سخته این که تازه یکی دوبار قبل ازمن به کسی دیگ داده بود.
دیدم رفت عقب و کیرم دراومدازتو کونش.
گفتم اینجورنمیشه روشکم خوابوندمش لای کونش بازکرد.کرم زدم به سوراخش و کیرم سرکیرم دادم تو بازم خواست دربره که گرفتمش گفتم صبر کن جابازمیکنه.
چند دقیقه گذشت آروم آروم کردم داخل که دیدم تاته توکونشه و اون خیلی درد داشت.
کون خیلی خوب و بزرگی داشت که واقعا حشری کننده بود ونمیشد ازش گذشت.
خلاصه روش خوابیدم و دم گوشش قربون صدقه میرفتم یه کم که بهترشد شروع کردم تلمبه زدن اونم دردش کم شده بودو کم کم آخ واوخ میکرد ولذت میبرد.
بعد حدود ده دقیقه دیدم آبم داره میاد منم تاقطره آخر ریختم توکونش.
وقتی آبم اومد گفت آی سوختم نمیریختی توم نامرد کونم گنده میشه.گفتم بهتر من کون گنده بیشتر دوست دارم.
خلاصه سی ثانیه دوباره تلمبه زدم اونم آبش اومد.بعد اون یه لب مشتی ازش گرفتم و گفتم ممنون عزیزم کونت حق من بود بازم بده بهم.گفت فرصتش بشه حتما ولی توروخدا به قولت عمل کن و بادختر دیگ ای نپر منم گفتم باشه.
بعد لباسمون پوشیدیم وناهار باهم خوردیم بعد ناهارم یه ساک برام زد چون توسکس اول انقدر تو کف کونش بودم نشد بدم ساک بزنه ولی بعد ناهار یه ساک زد که جیگرم حال اومد هرچند دندون میزد ولی چون تپلی بود موقع ساک زدن حال زیادی داد بهم.بعدش رفتیم بیرون حدودا ساعت یک بود و ممکن بود دایی بابام بیاد وگرنه ی دست دیگ میکردمش.خلاصه این مقدمه سکس ما بود ببخشید طولانی شد

نوشته: م.ز


👍 12
👎 13
43001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

854486
2022-01-21 01:18:12 +0330 +0330

دو ساعت لب گرفتی گونه هاش قرمز نشد ولی شالشو دراوردی گونه اش سرخ شد؟؟؟
از آخر به اول نوشتی فکر کنم

0 ❤️

854529
2022-01-21 04:18:02 +0330 +0330

مامانش سرطان گرفتو مرد تو چجور اینو به ناز بودن تشبیه دادی!!؟ 😐💔😂😂

0 ❤️

854604
2022-01-21 17:23:02 +0330 +0330

یه دست دیگه هم میکردی ژنه بیاد😅🤣🤣

0 ❤️

854623
2022-01-21 21:37:59 +0330 +0330

ولی دمش گرم انقد که همه از سیکس پک و ۲۰ سانت و اینا گفتن من به شخصه اعتماد به نفسم زیر صفر رفته بود میگفتم من بدبختم مردم همه عربن

1 ❤️