سکس درمانی به دستور شیخ الرئیس (۴)

1397/06/23

…قسمت قبل

ماندانا سرش رو میاره در گوشم و شرطشو می گه. قلبم از تپش وایمیسه. خون تو رگم یخ می زنه.
داد می زنم: او…مااااااااااای…گااااااااااااااااد…

ماندانا می خنده و می گه: انقدر گاد گاد نکن!خود خدا هم بیاد نمی تونه نجاتت بده.به اضافه ی صد و بیست و چهار هزار پیغمبرش!
می گم: ماندانا ؟؟ خل شدی؟
می گه: دقیقا!
عصبانی و پرخاش گر می گم: گمشو بابا…این پنبه رو از واژنت بیار بیرون که من …
می گه: راهی نداری. به جون مامانی ام اگه نکنی این کارو، عالم و آدمو پر می کنم که چه گهی هستی…
مامانی اسم گربه ی پرشین مانداناس. می دونم اگه به جون پدر و مادرش هم قسم بخوره می تونه جدی نباشه. ولی اگه به جون مامانی قسم بخوره، سرش بره قولشو زیر پا نمی زاره.
مظلومانه می گم: آخه خوشگلم…اصلا شدنی نیست. دلت میاد من اونجوری …؟؟
می گه: کاملا!
می گم: یعنی راهی نداره؟
می گه: مطلقا!
و بعد سری تکون می ده و می گه: فقط اینجوریه که کمی دلم آروم می گیره. که می تونم ببخشمت که یه دو جنس گرای کثیفی…
و بعد با فکر کاری که منو مجبور به انجامش کرده خنده ی رذیلانه ای سر می ده. نگاه می کنم به میلاد که مثه یه کوآلا همینجوری داره نگاه می کنه.
می گم: ماندانا جان. مگه نمی خای تحقیر شدن منو ببینی؟ خب میلاد هم هست. بزار با میلاد…
می گه: نه بابا؟ زرنگی؟ بهت بد نگذره؟ فقط و فقط آقا مُصَیب!

مصیب…
اسمی که فقط به زبون اوردنشم لرزه بر اندام و رکتوم انسان می اندازه!
ماندانای لعنتی و عقده ای چه شرطی داره برای اینکه منو لو نده؟
شرطش اینه که من با میلاد جلوی اون سکس داشته باشیم و میلاد توی من تلمبه بزنه؟ شرطش اینه که من و میلاد و خودش سکس سه نفره داشته باشیم؟ شرطش اینه که من ماندانا رو بگیرم؟
خخخخخخ…نه.
هیچکدوم از این شرطا نیست که اگه بود ازخوشحالی توی کونم یه ارکستر هفتاد نفره مشغول نواختن بود…
شرط کثیف و تهوع آورش سکس من با آقا مصیبه…

این مصیب کیست که عالم همه دیوانه ی اوست؟؟!
اولین بار اسم این مرد رو از دهن خورد شده ی خود ماندانا شنیدم. مصیب قصاب محله ی ماندانا اینا بود. مرد پنجاه شصت ساله ی قوی بنیه و بلند قد. آدم می دیدش یاد شیر علی قصاب می افتاد. مصیب فوق العاده آدم مردم دار و منصفی به شمار می اومد. همه ی مردم محل از کیفیت گوشتی که به مردم می ده و قیمت منصفانه اش تعریف می کردن. این مرد محترم و منصف فقط و فقط یه ایراد کوچیک داشت …یه ایراد خیلی خیلی کوچیک و اینکه پسر نوجوون و جوون سالم تو محل باقی نذاشته بود! و درِ عده ی زیادی از آینده سازان ایران اسلامی مالیده بود! معروف بود که تو قسمت پشتی مغازه اش تخت و بند و بساط مرتبی داره و خیلی ها کون نازنینشون رو در اون مکان مقدس به باد فنا دادن…
البته اهل محل کوچک ترین اهمیتی به این شایعات در مورد قصاب محترم محل نمی دادن. همین که گوشت تازه با قیمت منصفانه و تعاونی می داد بهشون کافی بود و دیگه براشون مهم نبود اگه همین مرد دستش رو تا نصفه در فلان جای پسرشون فرو کرده باشه!
اولین بار که ماندانا داشت با خنده ماجراهای آقا مصیب رو برام تعریف می کرد اتفاقا داشتیم خونشون قورمه سبزی می خوردیم. یه لحظه با خودم فکر کردم که آقا مصیب اسپرمشو که ماشالا زیادم هست کجاها می ریزه؟ نکنه آلتشو از مقعد پسر مردم در میاره و این ور و اون ور رو نیگا می کنه و چون جایی گیر نمیاره می ریزه روی گوشتای مردم؟؟ …و قورمه سبزی ام کوفتم شد…
بعد از اون چند بار دیگه هم بحث آقا مصیب پیش اومد. کلی ماندانا سر این قضیه شوخی می کرد و می خندید. تا اینکه یه بار خودم ، جمال بی مثال این مرد دوران ساز رو دیدم! داشتم از پیش ماندانا میومدم که مامانم زنگ زد که گوشت لازم داریم. بخر و بیار…دیدم اتفاقا رسیده ام جلوی مغازه ی آقا مصیب. گفتم خب از همین مصیب می خرم که انقدر تعریف گوشتاشو می کنن…
رفتم تو…از همون نگاه اول فهمیدم طرف این کاره اس! هر چی نباشه خودمم کارشناسی ارشد دارم تو زدن مخ پسر ها…اگه حواسم نبود و از قبل هشدارهای لازم رو دریافت نکرده بودم ، مصیب منو به بهونه ی دیدن گوشت های خوب و تازه ترش می کشوند پشت مغازه…ولی خوشبختانه حواسم بود. مولای متقیان رو یاد کردم، و کلی زیر لب آیه و حدیث خوندم و کون مبارک رو از چنگال این مرد آلت در دست نجات دادم…
اما حالا…
روزگار غدار، داره سرنوشت تلخ دیدار با آقا مصیب رو برام رقم می زنه. این زنِ از خدا بی خبر داره منو می فرسته تو دهن گرگی که کارش نه دریدن گوشت آدما که دریدن کون جوانان وطن است…باید دست به انتخاب بزنم. یا خوابیدن زیر آلت آقا مصیب که مثل گرز گران در من فرو می ره یا ریختن آبرویی که سالها با سختی به دستش آوردم توسط این وروره ی جادو و انگشت نما شدن تو در و همسایه و فامیل و آشنا…

به ماندانا نیگا می کنم.دوست دارم دهنش رو جوری جر بدم که دیگه هیچ وقت نتونه اینجوری بخنده!
می گم: قبوله…می رم پیش آقا مصیب.
می گه: یادت نره…باید از سکس قشنگ و شهوت آلودتون! برام عکس بگیری…تا عکسا رو نبینم راضی نمیشم.
و می زنه زیر خنده.
عصبانی می شم. دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم.
داد می زنم: باشه لکاته خانوم!باشه هرجایی! باشه سلیطه! می رم می دم به آقا مصیبتون تا دلت خنک شه. بعد عکس می گیرم با کیفیت بیست مگا پیکسل. برات می فرستم تا حالت جا بیاد. تا عقده هات خالی شه. از خونی که داره ازم میاد هم عکس می گیرم. از جای زخم و پارگی هم عکس می گیرم. خوب شد؟؟
ماندانا می خنده و می گه: می گن شومبول آقا مصیب بیست و دو سه سانته…
می گم: لابد مامان جونت سانت کرده که انقدر دقیق می دونه!
انتظار دارم عصبانی بشه ولی نمیشه! می خنده. انگار اومده سیرک علی عقاب!
می گم: حالا خواهش می کنم منت سر من بزارید و لطف کنید و محترمانه کس و کونتون رو جمع کنید و برید بیرون از خونه ی من!
ماندانا بلند می شه و با ناز و ادا می ره بیرون از در.
قبل از رفتن می گه: منتظرم ها…اگه می تونی فیلمم بگیر…می خوام صدا داشته باشه که داد و فریادت رو هم بشنوم!
و تشریفش رو می بره در حالیکه صدای خنده اش تو راهرو هم میاد…آرزو می کنم قبل از اینکه به خونه برسه بره زیر تریلی که حتی جنازه اش با آزمایش دی ان ای هم قابل تشخیص نباشه!
میلاد هنوز شبیه کوآلا وایساده و داره نیگا می کنه منو…یه لحظه ترغیب می شم که برم لختش کنم و جوری بهش تلمبه بزنم که پدر پدربزرگ پفیوزش رو یاد کنه!ولی نه…با کدوم دل و دماغ؟؟
می گه: می خای سکس کنیم؟
می گم: گمشو بیرون تا جوری توت نکردم که از چشم چپت بیرون بیاد!
انقدر این جمله رو با خشم می گم که بنده خدا بدون یک کلمه حرف اضافی آلتش رو می زاره لای پاش و می زنه بیرون…

سه روز بعد، بعد از کلی فکر کردن ناچار راه مغازه ی مصیب رو در پیش می گیرم. هزار فکر و تمهید چیدم برای خودم. کلی لیدوکائین به پشتم زدم به طوری که مقعدم رو حس نمیتونم بکنم!حتی برای احتیاط بیشتر وصیت نامه سیاسی الهی خودم رو هم نوشتم و گذاشتم توی خونه که اگه زیر آقا مصیب پاره شدم و از دست رفتم همه بدونن قاتل اصلی من کیه!
به صدتا سناریوی مختلف فکر کردم که چطور می شه از زیر دست این مرد وحشی در رفت. ولی همه ی سناریو ها به یه جواب ختم می شن: نمیشه!!
می رسم دم مغازه. مصیب رو می بینم که داره چاقوی قصابیش رو روی تسمه ی مخصوص تیز کردن می ماله. با حرکتش، نگاهم به آلتش که توی شلوارش جابه جا می شه و تکون می خوره می افته. در حالت خوابیده هم حدود ده سانتی به نظر می رسه! واویلا اگه شق کنه…
یاد شعر سعدی علیه الرحمه می افتم که می فرماید:
گر بر سر آنِ من نشینی
دروازه ی کازرون ببینی!
فکر می کنم اگه من بر سر آنِ آقا مصیب بشینم لابد دروازه دولاب تهران رو می بینم! …شایدم قزوین رو!
چاره ای نیست…
روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد…
دادنی رو باید داد…
می رم جلو . آقا مصیب چشمش به من می افته. لبخند مهربون و شهوت آلودی می زنه.
می گم: سلام آقا مصیب…
می گه: سلام جَوون.
می گم: خوبین ایشالا؟
می گه: به خوشی شما…جوون خوبی مثل شما رو آدم می بینه خوش می شه…خوش خوشانش می شه!
و لبخند کریهی می زنه…
لحنم رو مثل کسانی که اوبشون زده بالا می کنم و می گم: می خواستم بیام پشت مغازتون گوشتا رو ببینم…
آقا مصیب دست از کار تیز کردن چاقوش بر می داره. دستی به سبیل پر پشتش می کشه و می گه:

  • مغازه متعلق به خودته…چه جلوش چه عقبش!
    اونوقت آروم دستمو می گیره و می بره پشت…

ادامه…

نویسنده: علی


👍 24
👎 1
9397 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

717335
2018-09-14 22:16:18 +0430 +0430

داستانت رو باید تو شهر بیلبورد کنن
خداییش عالی
دمت گرم
قلمت سبز
فکرت آزاد و پاک

1 ❤️

717364
2018-09-15 03:24:39 +0430 +0430

وااااای علی به به به چیکار کردی گلم …
فوق العاده بود مثل قسمتهای قبلی …
شرط ماندانا خدایی نامردیه خخخخخخخخ ترکیدم از خنده …ارزومه همیشه بخندی …
علی زود باش قسمت بعدی رو زود بذار خواهش میکنم .دیر نکن ببینم این مصیب بالاخره …خخخخخخ
لایک عزیزم ? ?

1 ❤️

717372
2018-09-15 05:10:12 +0430 +0430

لایک 6 تقدیمت عزیز
اینم مث قسمتای قبلی قشنگ بود
علاوه بر این که قلم گیرایی داری اینم خوب میدونی داستان رو کجا تموم کنی تا خواننده تو خماری بمونه
بهت تبریک میگم و امیدوارم از استعدادت تو جاهای بزرگتر استفاده کنی و ازش سود ببری
موفق باشی

1 ❤️

717382
2018-09-15 06:01:01 +0430 +0430

حسام جان منظور من اون نبود که شما متوجه شدین .
نظرتون جالب بود و باحال …مرسی از شما و علی جان …که دلمو باز کردین .ممنون از هر دوتون خخخخخخخ ?

1 ❤️

717391
2018-09-15 07:15:21 +0430 +0430

???

1 ❤️

717428
2018-09-15 11:25:58 +0430 +0430

ای علی مولای طنز نویسان تویی به مولا ،سیرک علی عقاب !!! اونجا که احتمالات خواننده ها در قسمت قبلو نوشته بودی بسیار جالب بود.منتظر چهارمین هستیم فشارکی به خودت بده و زودتر آپ کن ?

1 ❤️

717489
2018-09-15 17:36:28 +0430 +0430

علی آقا دیشب نتونستم داستان زیباتو بخونم!
الان که داستانت رو خوندم سوراخم درد گرفت از تصور آلت قصابه!!!
وای به حال شما که تجربش کردی گلم!
چی فکر میکردیم چی شد!
لایک 12 تقدیم شد با احترام، منتظره قسمت بعدی هستم.

1 ❤️

717492
2018-09-15 17:56:39 +0430 +0430

سلام علی جان داستان طنزت حرف نداشت.
آفرین کلی کیف کردم.

1 ❤️

717498
2018-09-15 18:34:10 +0430 +0430

بیچاره شیخ الرئیس کی فک میکرد یه توصیه ساده به قصابی محلتون بکشه لاااایک

1 ❤️

717505
2018-09-15 20:39:15 +0430 +0430

علی جان خیلی خنده دار بود مثل بقیه قسمت ها زودتر قسمت بعدی رو آپ کن مرسی

1 ❤️

719876
2018-09-26 15:11:24 +0330 +0330

کوتاه بود…
به خوبی سه قسمت اول نبود…
ولی خوب بود

1 ❤️

741634
2019-01-15 20:34:36 +0330 +0330

داداش انقدر خندیدم تا اینجاش خوانواده میگن کسخل شدی (dash)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها