داستانک کوتاه و واسه همین چند روز پیشه…خواهشاً بیجنبه نباشید و واسه خودنمایی فحش ندید.
منو رویا تو یه شهر شمالی هستیم و هردومون از زمان دانشگاه با هم دوست بودیم و اوایل نسبت به هم خیلی داغ و پر انرژی بودیم و هر سوراخ سمبه ای پیدا میکردیم یک دو سه اعمال سکسی رو به جامی آوردیم…رویا بدنی پر و قدی متوسط داشت و باشگاه زیاد می‌رفت و مخصوصا باسن چشمگیری برام درست کرده بود…دانشگاه رو که تموم کردیم با توجه به ارتباطی که با یکی از دوستانون داشتیم منو رویا تو یه دفترخانه ثبت مشغول کار شدیم بعد یه مدت روال کارها کاملا به دستمون اومد و الان با توجه به اطمینان صاحب کارمون، کارها رونق پیدا کرده و کلی موارد دیگه… در این بین منو رویا گه گاهی در تعطیلات با هم می‌رفتیم طبیعتگردی و چادر زدن و سکس و بکن بکن و حسابی حال همدیگه رو جا می آوردیم… تا اینکه کرونا و این اتفاقات شروع شد و از اونجا که رویا ترسو بود از همه چی میترسید بینمون سکس و موارد جانبیش قطع شد. من خیلی تو کف اون بودم سرکار که بودیم جلوم اینور و اونور می‌رفت باسنشو می‌دیدم حشریتر میشدم و همش دوست داشتم یه لحظه مثل خروس بپرم روش 🤨که نمیشد… زد هوا گرم شد و اعصاب مون از قطعی برق و به هم ریختگی کار گفتم برم خونه ییلاقیمون. به رویا گفتم میای چند روز بریم ییلاق و از خنکیش استفاده کنیم تا این تعطیلات تموم بشه.البته خودمونیم من هدفم اون چیز بود همون که شما هم متوجه شدید… رویا گفت آره خیلی هوا مزخرفه منم پایه هستم… اما اونجا هوس بکن بکن نباشه که من نمیتونم بهت بچسبم.⁦☹️⁩اولین ضد حال رو زد و منم تو دلم گفتم برسیم اونجا من میدونم چطور موتور کوستو روشن کنم.خلاصه بعد ازظهر شد و من تا گوشت و وسایل رو جمع کنم و ماشین رو آماده کنم غروب شد و رویا خانم طبق روال با رعایت پروتکلهای بهداشتی ماسک و اسپری الکل و سایر موارد سوار ماشین شد و راه افتادیم.😷😒🤨
تو راه از وسواسش حرف زدم و چندتا خاطره از گذشته گفتم که یه هیجانی داده باشم. هوا کم کم تاریک شد و چیزی نمونده برسیم.
رویا بدون هیچ حسی فقط داشت جلو رو نگاه میکرد و گاهی هم موزیک درحال پخش رو عوض میکرد. یه شلوار گشاد پارچه ای پوشیده بود و دستمو گذاشتم روی رانش و همونجور که رانندگی میکردم دستمو بردم لایه پاش یه نگاه بهم کرد و معلوم نبود پشت اون ماسک چه حالی داره، می‌خنده! حشری شده! خوشش اومده؟یانه؟ خلاصه من به دستمالی کوسش ادامه دادم و پارچه شلوار از بس نازک بود و زیر شلوار شورت نپوشیده بود تپلی کوسشو حس میکردم . بدون اینکه بینمون حرفی رو بدل بشه کوسشو میمالیدیم و یه لحظه خودشو رو صندلی شل کردو پاهاشو باز کرد گفت محسن خیس شدم…راست می‌گفت قشنگ خیسی کسش از روی شلوارش مشخص بود و حسش میکردم.اینطرف من پشت فرمون داشتم از شق درد میمردم… دستمو از کمر شلوارش بردم تو و انگشت وسطی رو انداختم تو کوس لیزش و آروم عقب جلو میکردم… کوسش مثل همیشه بدون مو بود و آب کوسش قشنگ راه افتاده بود و همه جاش لیز شده بود…خلاصه رسیدیم جلوی ویلا و رفتیم داخل و رویا رفت دوش گرفت و منم بساط کباب شب رو آماده کردم و رویا با یه حوله حموم پوشیده بود اومد بیرون و گفتم برنج رو بار بزاره که منم برم دوش بگیرم…
بعد چند دقیقه از حموم اومدم بیرون و گفتم یه حوله برام بیاره که نتونست پیدا کنه اومد جلو و حلوله خودش رو که هنوز تنش بود رو بهم داد و رفت تو اتاق خواب که لباسهاشو بپوشه… خیلی وقت بود رویا رو اینجور لخت ندیده بودم وقتی را می‌رفت از پشت اون کون قلمبش داشت دیوانم میکرد.منم سریع درحالی که خودمو خشک میکردم دنبالش را افتادم سمت اتاق و خودمو بهش رسوندم که برگشت گفت عزیزم چیه هوس کوسمو کردی؟ گفتم که فعلا فاصله رو باید رعایت کنیم. رفتم کنارش رو تخت نشستم و چیزی نگفتم و اون داشت از چمدونش لباسهای زیرشو بیرون می‌آورد…یه دفعه رفتم سمتش و حولش دادم رو تخت و رفتم سراغ کوسش. همش خودشو عقب میکشید و می‌گفت الان وقتش نیست ومنم مثل گرسنه ها افتادم به جون کوسش که بخورمش. اصلا از این بشر که حشرش بالا بود بعید بود این حرکات…یه کم که گذشت خودشو شل کرد و پاهاشو از هم باز کرد و منم راحت به کارم رسیدم … آهو اوهش بلند شد وکیر منم که چندین ماه بود در حسرت کوسش بود سیخ مثل چوب شده بود…منم میدونستم وسواس روزهای کرونا داره به لب گرفتن فکر نمی‌کردم تا اول کیرمو به آب کوس رویا سیراب کنم…
رویا: محسن زود باش فقط کیرتو بکن…
من: عزیزم امشب آمپول کیروناتو میزنم و عوض این چند وقت بیکسی که بهم دادی رو در میان
کیرم که مثل چوب شده بود و خودم هم تعجب کرده بودم چقدر سفت شده رو به دم کوس رویا میمالیدیم که رویا خودش با دست گرفت و گذاشت رو سوراخش و با حالت حرص و شهوت گفت بکن توش دیگه لامصب.
تلمبه زدن من شروع شد و آخ و اوخ دوتامون اتاق رو پر کرده بود و کیرمو کشیدم بیرون رویا خودش میدونست باید پوزیشنشو عوض کنه رفت رو حالت داگی و منم میرم فرو کردم تو کوسش و دوباره براش تلمبه زدم…کوسش تو این مدت تنگ شده بود و کیرمو محکم گرفته بود و وقتی تلمبه میزدم کونش موج برمیداشت یکم به این صحنه نگاه کردم که آبم رو داشت می آورد و تو همین حال گفتم رویاجون آبم آبم … خودشو شل کرد و انداخت رو تختو کونشو داد بالا و نزاشت کیرم از کوسش بیرون بیاد و منم ادامه دادم رویا هم نفس نفس میزد که معلوم بود اونم آبش اومده و اصلا متوجه نبودم که کل آبمو ریختم تو کوسشو ولو شدم روش.
من غلط خوردم کنارشون کیرم با صدای خاصی از کوسش بیرون اومد و یه لحظه متوجه شدیم برنج روی اجاق سوخته و زغال شده.
و ما مجبور شدیم نون بجاش بخوریم.
اونشب ترس رویا یکم کم شد و تو اون چند روز من و رویا حسابی دل از عذا در آوردیم و حسابی بکن بکن راه انداختیم…
خواهشاً بدو بیراه نگید…😀🙂

نوشته: محسن